ماه رمضون بود. منم طبق عادت رفته بودم تا چند روزی خونه پدر بزرگم باشم چون روزه میگرفت نیاز داشت تا یکی کاراشو بکنه. منم گفتم روز اول ماه رمضون برم براش سنگک تازه بگیرم. توی صف واساده بودم و با گوشیم ور میرفتم تا نوبتم بشه و زیاد حواسم به دورو بر نبود وقتی نوبت نفر جلوییم رسید و شاطر نون سنگک رو روی توری جلومون پرت کرد یه صدای خوشایندی روبه من گفت آقا ببخشید میشه یه کمکی به من بکنید؟
من سرمو از توی گوشی بیرون آوردم. یه لبخند دیدم که باعث شده بود دندونای سفیدش که مثل یه ردیف مروارید داشت میدرخشید مشخص بشه. یه دختره بود با لبو دهن کوچولو چشمای درشت و موای فرفری که از کنار شال سبزش معلوم بود. ترکیب مانتو جلو باز کرمی و یه شلوار لی که پاش بود با صندلای سبز و لاکای سرخ کلاسیک نشون میداد که دختر با سلیقه ایه. یکم توی چشمای قهوه ایش خیره شدم. شکمم عرق کرد قلبم شروع کرد به تند زدن نا خداگاه لبو گاز میگرفتمو تماشا میکردم تاحالا هیچ کس همچین تاثیری توی یک نگاه به من نذاشته بود بدونه اینکه خودم بخام نیشم تا بناگوشم باز شد و جواب دادم
-آره حتمن. چکار کنم؟
-خیلی داغه سنگاشو برام اگه میشه بتکونید. ببخشیدا
-نه خانوم خواهش میکنم. چشم الان
و شروع کردم براش ردیفش کردم یکم واساد نونش خنک شد برداشت و رفت. منم همینطوری داشتم فکر میکردم که این ممکنه کدوم همسایه باشه؟ چرا اینقدر به دل من نشست این دختر؟ یا اصلن هم محلی پدر بزرگم هست یا نه و ازین فکرایی که همه با خودشون میکنن.
فرداش دوباره همون ساعت رفتم توی صف نون از توی خونه تا نون وایی همش به این فکر میکردم که سر صف اگه ببینمش باید چکار کنم تا یه جوری سر حرفو باز کنم و خودمو کلی برای موقعیت های مختلف آماده کردم. وارد نونوایی شدم یه نگاه انداختم به مشتری ها. نونوایی پر بود از پیرزن و پیرمرد و چندتا بچه نوجوون. حسابی خورد تو حالم.
و فردا دوباره همین قضیه تکرار شد و خبری از اون خانومه نبود. با خودم فکر میکردم توام زیادی خیال بافی پسر جوون دختره یه بار دیدیش دیگه رفت پی کارش بیخیال هی هروز با کلی امید و لبخند میای سرخورده و کیر شده بر میگردی ول کن کم خودتو اذیت کن.
اما یه چیزی درونم خوشش میومد ازین انتظار کشیدن. ازین که هروز بیاد و نیم ساعت سر صف واسه به امید اینکه بالاخره یه بار دیگه بتونه اون ترکیب زیبا از صورت گرد و چشمای قهوه ای و موای فرفریه روی پیشونی رو ببینه اما این اتفاق نمیافتاد و من روز به روز نا امید تر میشدم. رسیده بودیم به روز 8 ماه رمضون من طبق عادت سر صف بودم. نوبتم شد نونمو گرفتم و به سمت خونه را افتادم دست کردم توی جیب شلوارم پاکت مارلبرو قرمزمو دراوردم که یدونه آتیش کنم دیدم خالیه. رفتم توی سوپر محل که دیدم بععععله. خانوم اومده داره شیر و این چیزا میخره.
حال فوتبالیستی که سالها روی نیمکت نشسته و منتظر مونده تا یه فرصت خوب بدست بیاره و توی فینال بازیکن اصلی مصدوم شده و نوبت به این رسیده رو داشتم. خودمو رسوندم بهش با صدای بلند گفتم.
-سلام.
نگام کرد. انگار داشت توی ذهنش یه چیزی جست و جو میکرد تا آشناییی بین ما پیدا کنه تا یه توجیهی باشه برای این سلام گرم و رسایی که من بهش دادم، ولی انگار چیزی پیدا نکرد. با یه لبخندی که نشون از شخصیتش داشت گفت
-معذرت میخام بجا نمیارم.
داشتم روانی میشدم. ازین که دارم باهاش چشم تو چشم میشم و حرف میزنم روی پا بند نبودم و متوجه موقعیت اصلن نبودم با ذوق گفتم: اونروز تو نونوایی. و با چشمام که داشت برق میزد اشاره به سنگک دستم کردم
انگار که به نظرش خیلی احمقانه اومده باشه لبخندش جمع شد و گفت. خب؟
-خب همین دیگه سلام.
-کاری داشتین؟ توی این وضیعت؟
و دستاشو باز کرد طوری که منو متوجه وضیعت دورو بر کرد که وسط سوپر محل نگه داشتمش دارم سلام احوال پرسی میگنم و یه سری مزخرفات راجع به سنگکی تحویلش میدم.
-نه خاستم سلامی داده باشم با اجازه و سریع زدم از مغازه بیرون و منتظر شدم تا بیاد
داشتم جلو در مغازه رو نگاه میکردم که تا اومد بیرون باهاش حرف بزنم. از دور پشت شیشه مغازه میدیدمش قد متوسطی داشت و صورت بی نهاییت زیبا. یکی دو دقیقه بعد اومد بیرون یکم دنبالش را رفتم تا ازون محل دور بشیم و بعد توی موقعیت خلوت تری رفتم دوباره پشت سرش.
-ببخشید
یهو هراسان برگشت
-وای آقا ترسیدم.
و اخماش رفت تو هم. فکر کنین ابروای کمون با اون چشمای درشت قهوای و دماغ قلمی ترکیبش با لبو دهن کوچولو و رژ لب قرمز کلاسیک سکسی چقدر جذاب میشه حالا اخم هم کرده بود دیگه جذاب ترین بود و من نتونستم خودمو بیشتر از این کنترل کنم. همینطوری که از شدت ذوق چشمام برق میزد و لبخند از لبم نمیافتاد گفتم.
-کی میرسی؟
-فکر کنم 9 اونجا باشم.
نوشته: سیزده
منم میکردم وحسابی حال میکردیم،
بافنده ی خیال خسته نباشی
یه پوزیشن دیگه!
مرسی از کسایی که دوس داشتن و اوناییم که دوس نداشتن بعدن جبران میکنم.
بافندگیه خیالم باید بهتون بگم که همه چیزایی که مینویسم 100% خیالیه و واقعی نیست
من همون اول فهميدم خياليه !!! پسري ك خونه مجردي جكوزي دار داشته باشه ،ماه رمضضونا نميره واس بابا بزرگش نون سنگك بگيره!!!
بعد ما دخترا تو قرار اول دامن نميپوشيم !!با قوانين ايران ك بايد تو خيابون لباسمون پوشيده باشه و شلوار ميپوشيم،،،بعدشم همون شلوار پامونه و مانتومونو درمياريم فقط!!! دامن زرد و لباس صورتي خخخخ
اخي خدايي تحت تاثير قرار گرفتم ،،،خيلي دلت جكوزي ميخواد ؟!!!
خوب ولی
داستانهای تکراری یک داستان متفاوت نخوندم در این اجتماع شهوتناک