سیب سرخ حوا

1390/07/20

خواننده عزيز اين داستان به هيچ عنوان يک داستان سکسي محسوب نميشود …تنها يک داستان عاشقانه است …

وقتي قرار شد با “صبا” همسفر بشم ميترسيدم ذوق و شوقم از تو چشام چنان بزنه بيرون که آبروم بره …اگه مجرد بودم تا حالا يه جوري مخوشو خورده بودم اما الان حيفم ميومد هم زندگي خودمو خراب کنم هم مال اونو .
پارسال بود که قرار شد طي يه سفر کاري به خارج از کشور بريم . .وقتي رفتم دفتر مدير عامل تا دستور کار بگيرم فهميدم که تويه گروهي که قرار بريم ماموريت کلا چهار نفريم من بهمراه 3 خانوم که يکي از اونا صبا بود .
صبا مدتي بعد از من اومده بود تو شرکت و چون تويه دو تا دپارتمان جدا بوديم زياد نميشد بهش نزديک بشم .
متاهل هم که بودم ديگه کار سختتر بود.هميشه مثه يه حسرت بهش نگاه ميکردم …يه حسرت…يه بار حتي خوابش رو ديدم که داشت با يه پسر ديگه خوش و بش ميکرد تو خواب داشتم عذاب ميکشيدم!..خيلي نازه اين دختر مو مشکي , يه ذره شيطونه ,با هوش و کلا 20 .
خيلي سعي ميکردم يه جوري حسمو بهش منتقل کنم …ميخواستم در عين حال بهش بگم که اون زياد جدي نگير ه چون اين عشق اگه دو طرفه هم بشه سرانجام خوبي نداره .رسوايي داره بي آبرويي داره چه روزهايي داشتم با اين حس عجيبم .
افکار متفاوتي ميومد تو سرم …هميشه ميگفتم خوب ميشه يه ارتباط پنهاني برقرار کنم در خودم اين قدرتو ميديدم اما تو فيلم و داستان همه ديديم که احتمال رسوايي کم نيست .
بهر حال روز سفر بالاخره رسيد فرودگاه امام خميني تهران ساعت 5 صبح .هر چهار نفر بوديم با هم چمدونا رو به کانتر داديم و چهارتا صندلي کنار هم رديف وسط…نشد که کنار صبا بشينم اما متوجه شدم که انگار صبا هم دوست داشته پيش من بشينه اين فقط يه حس بود نميدونستمم چقدر به واقعيت نزديکه.فرودگاه دوبي توقفي 3 ساعته داشتيم و دوباره کانتر فرودگاه و اينبار به به! يه فاصله خواسته و شايد ناخواسته بين ما (من و صبا) با اون دو نفر افتاد و بالاخره تويه هواپيما تونستم کنارش بشينم …چه حس خوبي بويژه که اون مزاحما کنار پنجره مخالف يه رديف جلوترنشستن…کم کم شروع به صحبت کرديم و من از همون اول يه جوري گفتم که متاهلم و اونهم يه جوري گفت که مجرده ! غيبت مدير عاملو کرديم و منشيشو با شيطنت پنهان از احتمال ارتباط اونا گفتيم که خاص ايرونياست .لذت خاصي ميبردم از صحبت باهاش و واي که چه لحظات خوبي بود .گاهي سکوت بود و نگاه در عمق چشمهاي قشنگش که ديوونه ميکرد منو .حس دو جانبه اي داشتم اول اينکه علاقه منو درک کرده بود و ديگه اينکه همه چيز از همين جاها شروع ميشه و ممکنه به مسير بدي بره .چيکار بايد ميکردم ؟شما بوديد کدوم راهو ميرفتيد ؟…
فرودگاه مقصد رسيديمو يه تاکسي به هتل واقع در حومه اون کلانشهر اروپا .در واقع شرکت ما چهار اتاق در حوالي شهر گرفته بود تا اقتصادي تر باشه .تويه راه اولين متلک رو خانم( ش) کليد زد و گفت : ماشالله همکاراي خونگرمي باهامون همسفر شدن و ظاهرا اجتماعي هستن و زود ارتباط ميگيرن! صبا که انتظار نداشت کلا خودشو به کوچه علي چپ زد و منم با خونسردي گفتم مگه بده ؟
اتاقا تويه هتل همه کنار هم طبقه چهارم بود از يه ساختمون 8 طبقه .بين اتاق من و اتاق صبا يه اتاق فاصله افتاد.قرار گذاشتيم غروب تويه لابي باشيم به اتفاق يه سر بريم مرکز شهر وتويه اين شهر غول پيکر مدرن گشتي بزنيم…چند روز بعد با جلسات کاري و چانه زني قرارداد با شرکت طرف قرارداد گذشت و هنوز فرصتي نکرده بوديم بعد از شب اول به گشت و گذار بريم تا اينکه جمعه بعد از پايان کاربه اتفاق قرار شد بريم موزه و بعد خريد .
بعد از موزه من و صبا يه خيابون خاص رو پيشنهاد داديم (من پيشنهاد دادم و صبا تاييد کرد)و اون دو تا همکار ديگمون يه جاي ديگه رو مد نظر داشتن…بهترين راه اين بود شما با هم بريد و ما دوتا هم باهم ! چي از اين بهتر دو تا سر خر رو جدا کرديم از خودمون .تو مترو بازم تونستم تويه يه خلوتي که اونا ديگه نبودن کنارش بشينم , بعد از چند روز اون حس خوب تو هواپيما رو دوباره تجربه کرديم .همينطوري که تو چشاي قشنگش خيره شدم صبا گفت سليقت واسه لباس خريدن خوبه ؟ گفتم اي بد نيست فک کنم… تو چي تو سليقت خوبه ؟ بهت مياد که خوب باشه چون خوشکل لباس ميپوشي !گفت جدي؟ حالا بريم ببينيم .پياده که شديم صبا جون انگار اينطوري به نظر رسيد دوست داره بازوي منو بگيره منم دوست داشتم دستشو لمس کنم اما خوب بايد يکي دلشو بدريا ميزد …اولين فروشگاهي که رفتيم لباس مردونه بود و به انتخاب صبا يه تي شرت گرون رفت تو پاچه من !بيرون که اومديم گفت مبارکه قشنگ بود و منم ايستادم و دوتا دستامو گذاشتم رو شونه هاش گفتم مرسي خانومي هميشه ازش مواظبت ميکنم لبخند قشنگي کرد و ايندفعه بازومو گرفت …واي لحظه قشنگي بود و حالا ديگه داشتيم صميمي ميشديم با هم… بيشتر از اون چيزي که تا چند هفته قبل بهش فکر ميکردم.
شايد باورتون نشه چه حس خوبي داشتيم و بازم شايد باورتون نشه من به سکس فکر نميکردم !!!
حالا بايد واسه خانومم يه لباس ميخريدم که بالاخره اون رو هم خريديم و بعدش بدنبال يه محيط رمانتيک رفتيم يه کافي شاپ با يه دکور چوبي. بوي چوب مرطوب کافي شاپ بوي قهوه بوي صبا …نگاههاي پرسکوت و پر حسرت…بهش گفتم صبا ميدونستي هميشه نگاه تحسين کننده اي بهت داشتم ؟اونم گفت يه چيزايي فهميده بودم اما مطمئن نبودم.

شب…هتل …12 شب و دلم که بهم ميگفت صبا هم هنوز بيداره اما مگه جرات داشتم در اتاقشو بزنم ؟دلم واسه بوي خوبش تنگ شده بود واسه چشاش …تازه ساعت 10:30 بود که برگشته بوديم هتل.خدايا اين ديگه چه عشقي بود انداختي تو دل ما .چيدن سيب سرخ حوا بود و بس .سيب سرخ صبا بود .صبا ميوه ممنوعه بود که دلم هواشو کرده بود…
صبح بالاخره رسيد و چقدر طول کشيد اون شب .واسه صبحونه طبق قرار قبلي ساعت 8:30 تو رستوران هتل بوديم .صبا اومد با يه دکولته بلند سفيد که شال بافتني هم رويه دوشش انداخته بود .گفتم واي خدايا چه زيبا دختر فکري هم به حال دل بيچاره مردم کن !گفت مرسي نظر لطفته راستي از اون دو تا خبر نداري ؟ منم گفتم نه لابد ديشب دير موقع اومدن هنوزم خوابن .گفتم راستي صبا ديشب خوابم نميبرد دوست داشتم باهات حرف بزنم اما مطمئن نبودم بيداري !
راست ميگي ؟ کاش ميگفتي آخه منم خوابم نميومد , منم گفتم خوب امشب اگه خوابم نيومد چجوري بهت بگم ؟
*/نميدونم منم کاشکي يه سيم کارت اينجا رو ميخريديم نه ؟
يه راه حل خوب بنظرم رسيد گفتم امشب اگه خوابمون نبرد ساعت 12:30 تويه لابي اونم خنديد و حالا هر دومون ميدونستيم امشب قطعا تو لابي هم ديگه رو ميبينيم اما خوب يکي نبود بگه شرم و حيارو کنار بذاريد بريد تو اتاق هم ديگه …شما که …خانم ها رسيدن وميز ما رو پيدا کردن و ايندفعه چند تا متلک واضح تر و بعدش قرار گذاشتيم ديگه امروز رو هر چهار تا با هم باشيم , واسه ما هم بد نبود چون يه مقدار از شکشون کم ميشد …

شب …هتل…12 شب …و من نيم ساعت زودتر رفتم تويه لابي …سر 12:30 صبا اومد پايين تو چشمامون هم خستگي و خواب بود و هم علاقه و عشق, گفتم صبا ميخواي بريم اتاق تو و هر چي خواستم يه بهانه اي پيدا کنم في البداهه بگم زبونم نچرخيد و هر دو مون از خنده ريسه رفتيم …بيا بريم اتاق من ميدونم دوست داري کنار من باشي بيا اما فردا بعنوان يه ناشناس به خانومت ميگم ديشب تو اتاق يه خانومي بودي,نه نگو تورو خدا گناه داره اون بيچاره …من اينو گفتم و بعد با احتياط اول صبا رفت بالا قرار شد در اتاقو باز بذاره منم با تاخير برم …خيلي بد ميشد اگه اون دوتا سر خر ما رو ميديدن …تنها روشنايي اتاق يه آباژور بود رمانتيک و عاشقانه …صبا موهاي بلندشو روي شونهاش ريخته بود بيصدا و متحير روي لبه تخت نشسته بود آروم کنارش نشستم انگار تپش قلب هموميشنيديم و هيچ نبود جز سکوتي زيبا …در اعماق اين سکوت شايد گوشه هايي از دلهره هم بود ترس از آينده …اون يه دختر مجرد بود که حالا عاشق شده بود عاشق مردي که نگاه ملتمسانشو هر آدم با هوش معمولي هم تشخيص ميداد …احساس ميکردم طيل رسوايي رو از الان تويه تهران دارن ميزنن …آروم بهش گفتم صبايي حستو درک ميکنم خودمم گيج شدم واقعا تقدير بسراغ ما مياد يا خودمون داريم تقديرو ميسازيم ؟اشک از چشاش جاري شده بود شايد اونم به به حال خودش و عشقي بي فرجام اشک ميريخت…بدون اينکه اجازه بگيرم موهاشو بو کشيدم چه بوي مطبوعي انگار داشتم پرواز ميکردم …خودشو تو آغوشم صبا کرد صباي من…لبهامو گذاشتم روي لبهايه شيرينشو و تا مدت زيادي…شيرين تر از عسل …رويا و آه و حسرت و لذت بي پايان… … … و بعد تو آغوشه هم آروم آروم با هم گپ زديم از همه جا گفتيم و داستانهاي زندگيمونو صميمانه تعريف کرديم …بوي عشق بود و بس تا سپيده صبح .آخرين شب ما تويه اروپا رويايي ترين شب عمرم شده بود و حالا هر دو آدماي ديگه اي بوديم …هر دو اسير علاقه اي پرکشش شده بوديم و افسوس که همه داستانهاي زندگي نميتونن خوب تموم بشن …افسوس …

عصر يکشنبه رفتيم فرودگاه و بسمت دوبي پرواز کرديم , هر چي از زمان پرواز ميگذشت انگار از آغوش هم داشتيم دورتر ميشديم …سرانجام پرواز دوبي- تهران, فرودگاه امام و ايندفعه ما بازهم به بهانه اينکه مسيرمون تقريبا يکيه با يه تاکسي رفتيم سمت خونه …اول صبا رو رسوندم بدون اينکه حرفي بزنه يادداشتي نوشت و بهم داد :“متشکرم از احساس خوبي که در من بوجود آوردي” شماره موبايلشو واسم نوشته بود و خدا نگهدار…
طي مدت بعد از سفر سعي ميکرديم تو شرکت همه چيزو عادي جلوه بديم, قرارامون هميشه تويه پارکها بود و کافي شاپها و هميشه با کلي ترس . …با اينکه باصبا فرصت پيش اومدتعمدا نميذاشتم سر و کارمون به خونه من يا اون برسه و با هم تنها بشيم… طي يکسال گذشته هر دو شديدا افسرده شديم حالا صبا از شرکت رفته شايد کمتر منو ببينه, قرار گذاشتيم ديگه بهم زنگ هم نزنيم و من ميدونم اون چقدر دل بزرگي داره که نميخواد زندگي يکي ديگه رو بهم بريزه …شايد صبا تا چند ماه ديگه بره خارج از کشور شايد اونجا اون همه چيزو فراموش کنه و شايد من هم …من هم فراموش کنم …شايد فکر با هم بودنو فراموش کنيم! شايد هم هيچ گاه !

نوشته: xxx


👍 0
👎 0
38273 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

302269
2011-10-12 00:52:52 +0330 +0330
NA

آخی چه بد ولی چه آأمی خوبی بودی که خیانت کردی و این چقدر برات سخت بوده داستان خوبی بود هر چند سکسی نبود خوشم اومد که اولش گفتی عاشقانس

0 ❤️

302270
2011-10-12 01:28:22 +0330 +0330
NA

وا خب طلاق بگیر! این چه زندگی واسه زنت میشه که تو یکی دیگه رو دوس داری؟

0 ❤️

302271
2011-10-12 01:52:24 +0330 +0330
NA

به نظر من وقتى احساس كردى بهش گرايش پيدا كردى بايد همونجا كات ميكردى مطمئن باش الان حسرتش رو نميخوردى نگو نميشه و قلبم نميذاشت واضحه خودت خودت رو گول زدى چون موقعيت خودت رو خوب ميدونى بازم جاى شكرش باقيه كه باهاش سكس نكردى

0 ❤️

302272
2011-10-12 07:00:45 +0330 +0330
NA

این داستان نوشتن نداشت که مثلا چه چیز خاصی رو می خواستی برسونی نه نگارشت به درد می خورد نه ارزش ادبی داشت داستانت و کلا هم شب… هتل …12شب… نمایشنامه نوشتی ؟
حالا هر دختری 20 بود تو باید بدو بری عاشقش بشی؟
خیانت یعنی بیماری … می فهمی ؟ بفـــــــــــــــهم
خودتم میدونی خیانت رسوایی و بی آبرویی داره . حالا جار زدن می خواست ؟ برو فکر درمان باش

0 ❤️

302273
2011-10-12 07:17:44 +0330 +0330

سپاس گذاري ميكنم.
بسيار زيبا بود ، دمت گرم و سرت خوش باد.

0 ❤️

302274
2011-10-12 07:50:43 +0330 +0330
hjh

یکروزعاشقانه زیستن بهتراست ازیک عمر نقش عاشقی را بازی کردن

0 ❤️

302275
2011-10-12 11:28:49 +0330 +0330
NA

کاش می شد ادم قید همه هنجارهارو بزنه و برای رسیدن به عشقش حمله کنه،کااااااااش!

0 ❤️

302277
2011-10-12 17:26:20 +0330 +0330
NA

حیف این داستان برای اینجا! از مدیران درخواست میکنم لطفا یه گزینه لایک به داستان و نظرات اضافه کنند تا من مجبور نشم برای تشکر از هلیا و ساینا اینقدر تایپ کنم :دی

0 ❤️

302278
2011-10-12 20:41:15 +0330 +0330
NA

Heliya va sara sweet
جفتتون خفه بشید.
آشغالهای جنده آخه کجاش خیانت بود؟؟؟
شما چه میفهمید عشق چیه.
خدا کنه دستم بهتون نرسه که همچین میکنمتون که کلمه خیانت از ذهن کپک زدتون بپره.
سوراخ فوریای آلت خوره عقب افتاده ها.

0 ❤️

302279
2011-10-12 20:49:26 +0330 +0330
NA

هلیا تا حالا از داهاتتون بیرون اومدی که از سفرهای اروپاییت میگی؟؟؟
آلت تناسلیم تو فرج مادر هر کسی که اینجا کس لیسی کنه.
مخصوصا آلت لیسی ساینا و سارا و. هلیا و از این قبیل هرزها.
آدم باشید.
هر کی خواست پیام بده تا حضوری بهش ثابت کنم که هیچ کدوم این 3 داهاتی در حدی نیستن که ادعا میکنن.
البته اگه خواستید پیام بدید اول یه نگاه تو آینه بکنید بد نیست…

0 ❤️

302280
2011-10-13 11:55:24 +0330 +0330
NA

اخی من که خیلی خوشم اومد اشکمو در اورد:):ty X

0 ❤️

302281
2011-10-13 17:50:25 +0330 +0330

1500سال پیش،اسلام عزیز فکر اینجارو کرده بود که 4زن عقدی
و الاماشاالله صیغه،رو برا مرد مجاز دانسته.

0 ❤️

302282
2011-10-13 18:18:10 +0330 +0330
NA

دوستان خواهش میکنم،خیلی سادست،این جریان از نگاه helya وsara خیانته و از نگاه شما سام عزیز نه،دعوا نداره ک،هرشخصی تا خودش تو موقعیت نباشه نمیتونه نظر بده

0 ❤️

302283
2011-10-14 06:43:30 +0330 +0330
NA

مرد نبايد كبوتر دلش اين قدر كون گشاد باشه كه روي بوم هر كي رسيد زود بشينه براي خانومت متاسفم >:)

0 ❤️

302284
2011-10-14 10:28:01 +0330 +0330
NA

منم متاسف شدم بخصوص كه تو دلگيرى غروب جمعه اين داستانو خوندم دلگيريم صدبرابر شد

0 ❤️

302285
2011-10-14 11:55:58 +0330 +0330
NA

اینجا یه سایت سکسیه نه اخلاق لطفا نظرات مزخرف و اخلاقی ندین.

0 ❤️