سیب سرخ من (۱)

1397/05/06

دوستان اینایی که میذارم قسمتی از رمانیه که دارم مینویسم توو تلگرام،بچه های چنلم زیاد اهل نظر دادن نیستن شایدم داستان من چرنده ولی دوسدارم شماها نظر بدید معتقدم شماها خیلی باحال تر نقد میکنید ممنونم…

با خودم گفتم سرویس بالا؟! منظورش چیه؟ یعنی ببرمش اتاق خودش؟ یا منظورش سرویس بهداشتیه خدمتکاراس؟! ولی آخه مگه همین سرویس بهداشتیه طبقه‌ی پایین چه مشکلی داره؟ انقدر با خودم حرف زدمو سوال طرح کردم که ارباب ایندفعه با صدای بلندو عصبانی خطابم کرد:

_ معطل چی هستی بچه؟

حواسم که جمع شد چشمی کوتاه و زیر لبی گفتمو جلو تر از کامیلا راه افتادم… از پشت پله ها رد شدمو از ذهنم گذشت زشت نیست من پشتم به اون فرشته‌ی زمینیه؟ از چند تا پله بالا رفتمو صدای پاهاشو میشنیدم که دنبالم میان…
وسط پله ها ایستادمو برگشتم سمتش…
مث همیشه اون لبخند دیوونه کننده اش روی لباش بود:

_ مشکلی پیش اومده عزیزم؟

آخه چرا به من میگی عزیزم؟ من که هیچی برای تو نیستم…
نگاهمو پایین انداختم از رو اون چشمای عسلی:

_ عذر خواهی میکنم که جلوتر حرکت میکنمو پشتم به شماست.

صدای نفساش که بخاطر بالا اومدن از پله ها کمی بلند شده بود گوشمو نوازش میکرد:

_ نه کوچولو راحت باش…

سگرمه هام رفت توو هم، پشت کردم بهشو راهمو ادامه دادم…
من کوچولو نیستم…
تصمیم گرفتم به اتاق ارباب راهنماییش کنم ولی آخه اگر ارباب قصدش این بود میگفت کاملیا رو تا اتاقم همراهی کن… خیلی گیجو دستپاچه شده بودم… به من چه اصلاً هرچی آقای خونه بگه ما همونو انجام میدیم، جلوی سرویس بهداشتی ایستادمو با دستم اشاره کردم به در بسته اش:

_ اینجاست کامـــ

حرفمو خوردم:

_ خانوم کریمی…

تشکری کردو داخل رفت…
به محض اینکه درو بست چند قدمی از در فاصله گرفتمو نزدیک اتاق نازی رو زانوهام خم شدم تا نفسمو جا بیارم…
همونطور نفسای عمیق میکشیدمو سعی میکردم به اعصابم مسلط بشم…
اینهمه نزدیکی بهش، همکلام شدن باهاش، نگاه کردن به چشماشو کلمات محبت آمیز شنیدن از دهنش با اون صدای…
تماس دستی پشت کمرمو داغ کردو من سریع عکس‌العمل نشون دادم…
وقتی فاصله امو باهاش حفظ کردم صدای گوش نوازش اومد:

_ خوبی دنیرا؟

گیجو منگ نگاهش میکردمو چیزی نمیگفتم که بطرفم اومدو دستشو دراز کرد سمتم… نمیدونم چرا انقدر نفسام عمیقو سریع شده بود…
عقب تر رفتمو از پشت خوردم به در اتاق نازی، اونم هرلحظه نزدیک تر میشد…
اونقدر نزدیکم شد که حس میکردم دیگه نفسام تموم شدن…
دور چشمامو لبام داغ شده بود، بهش پشت کردمو سمت اتاقم دویدم که چند قدمی اونطرف تر بود…
نمیدونم اونم داشت دنبالم میومد یا نه اما صداشو میشنیدم که اسممو تکرار میکرد…
داخل اتاقم که شدم درو محکم بستمو قفلش کردم همونجور که خیره بودم به در بسته عقب عقب رفتمو لبه‌ی پنجره نشستم…
نفسام هنوزم نامنظم بودو من از عکس‌العمل شدیدی که نشون دادم در تعجب بودم…
دو تا تقه به در خورد که باعث شد تکونی بخورمو نیم خیز بشم، گوشامو تیز کردم…

_ عزیزم چیشدی؟ من ناراحتت کردم؟!

نفس عمیقی کشیدمو چند قدم به در نزدیک شدم…

_ دنیرا من قصد اذیت کردنتو نداشتم…

دو تا تقه‌ی دیگه به در زد:

_ با من قهر کردی؟ خب درو باز کن تا برات توضیح بدم.

دیگه پشت در ایستاده بودم دستگیره رو توو دستم گرفتمو پیشونیم رو به در چسبوندم، سعی داشت درو باز کنه، دستم همزمان بالا پایین میشد بوسیله‌ی تکون خوردن دستگیره از طرف اون…

_ خواهش میکنم درو باز کن…

اینهمه اصرارش رو برای حرف زدن باهام نمیفهمیدم… درک نمیکردم که اصلاً چی رو میخواد برام توضیح بده… چرا انقدر تمنا میکنه تا باهام حرف بزنه…
مردد بودم درو باز کنم یا نه؟! نمیفهمیدم چرا اینطور به من توجه نشون میده… اگر حرفیه خب از همون پشت در بگه…
پوفی کشیدو شنیدم زیر لب یچیزایی زمزمه کرد، صداش بنظرم عصبی شده بود، نسبتاً داد زد:

_ دنیرا میگم درو باز کن…

ذهنم خاموش شده بودو هیچی رو نمیفهمیدم اختیار حرکاتم دست خودم نبود… از لحن عصبانیه صداش ترسیده بودم، دستگیره رو ول کردمو دوباره به عقب رفتم که مشتی نشست روی درو من از وحشت تکونی خوردمو چشمام از تعجب گشاد شدن، زبونم بالاخره به کار افتاد:

_ چی میخوای؟ از اینجا برو… میخوام تنها باشم

(چیییییی؟ میخوای تنها باشی؟! مطمئنی دنیرا؟ از وقتی دیدیش… از صبح… حتی همین چند دقیقه پیش تنها آرزوت این بود که فقط صداشو بشنوی حالا اون ازت میخواد که باهات رو در رو صحبت کنه و تو مث احمقا داری از خودت فراریش میدی؟!)

نمیدونم این کدوم قسمت از صدای درونم بود ولی اینم مثل اونیکی صدای درونم حراف بودو سمج… با این تفاوت که منو مجبور به سرکوب احساساتی که نسبت به کاملیا داشتم نمیکرد…

برای همین با یه حرکت سریع سمت در رفتم، قفل درو باز کردمو دستگیره و پایین کشیدم توو همه‌ی این چند ثانیه از ته قلبم عاجزانه آرزو کردم که نرفته باشه‌و هنوز پشت…
درو باز کردمو اون چشمای عسلیه براق قفل شدن داخل چشمام…
همینجور خیره بودیم به چشمای هم، نه اون میومد داخلو نه من پامو از اتاق بیرون میذاشتم…
انگار میخواستیم با چشمامون یه چیزی رو به هم بفهمونیم، شایدم میخواستیم از یه چیزایی مطمئن بشیم…
لبامو نیمه باز کردم تا یه حرفی بزنم…
که دستشو روی سینه ام گذاشتو سریعو با قدرت هلم داد، همزمان با عقب رفتن من خودشم داخل اومدو درو پشت سرش بست، انگشتای دست راستشو دور گلوم قفل کردو منو چرخوند… محکم پشتمو چسبوند به درو من بی اراده از خودم مسخ شده‌ی اون چشمای عسلیه خمار بودم…
نگاهشو که مث گل خار دار توو چشمام فرو رفته بودو از داخل مردک چشمام کشید بیرونو دوخت به لبام، منم نگاهم سر خورد تا روی لباش…
رژ لب قرمزش براق بود…
دیدم که لب پایینشو بین دندوناش کمی فشار داد…
نگاهمو بالا کشیدم تا دوباره خودمو زندونیه چشماش کنم که یکدفعه بوی بهشت پیچید توو بینیم، چشمامو بستمو روی لبام نرمیو گرمای ملایمه لباشو حس کردم نفسام عمیقو کشدار شده بود انگار که میخواستم همه‌ی بوی تنشو ببلعمو همه‌ی وجودمو از عطرش لبریز کنم…
لبای نم دارو درشتش رو روی لبام تکون میدادو من صدای ضربان قلبمو دیگه نمیشنیدم…
فقط گرمای دلپذیره انگشتاش که دور گلوم گره شده بود منو به این دنیای فانی وصل کرده بودو میفهمیدم که هنوز علائم حیاتیم رو کامل از دست ندادم…
و زنده ام…
قلبم با التهابی که داشت کمکم میکرد تا بفهمم این اتفاقات عادی هستنو روح من جسممو ترک نکرده…
نبض گلوم که زیر انگشتای کشیده اش با سرعت زده میشد بهم میفهموند که کارم اشتباه نیستو این حسی که در من جریان پیدا کرده و داره همه‌ی وجودمو لبریز میکنه همسو با طبیعته این دنیاست…
میدونستم که اتفاقی درونم رخ داده و من فقط اسمی براش پیدا نمیکردم…
نفسامون به شمارش افتاده بودو نه اون عقب میکشیدو نه من دلم میومد بیخیال بشم…
با حرصو ولع منو میبوسید، بی‌حرکت دستام دو طرف بدنم افتاده بودو همراهیش میکردم، اختیاری از خودم نداشتم…
نمیدونم چقدر طول کشید تا سیراب شدیم از هم…
فشار دستاشو لحظه ای دور گلوم زیاد کرد، لب پایینمو یه گاز محکم گرفتو ازم جدا شد…
چشمامو با سرعت نور باز کردمو دنبالش گشتم، وسط اتاق خیره به من ایستاده بود…
چند بار تند تند پلک زدم، و بازم اونجاست…
پس همه‌ی این اتفاقات واقعی بودن…
همینجور زل زده بودم بهش که از داخل کیف دستیه کوچیکش یه دستمال سفید درآوردو رژ لب پخش شده‌ی دور لباش رو پاک کرد…
ظرافتو حرکات دستاش حس داخل قلبم رو قوی تر میکرد…
بسمتم قدم برداشتو با اون لبای بدون رژش بهم لبخندی زدو دستشو آورد بالا با همون دستمالی که لبای خودشو تمیز کرده بود روی لبای منم کشیدو رژلب خودشو از دور دهنم پاک کرد…
آرومو با لطافت دستمالو روی لبام تکون میدادو من عطر دستمالو با همه‌ی وجودم استشمام میکردم چون بوی اونو میداد…
لبخندشو هنوزم حفظ کرده بود، کارش که تموم شد چند ثانیه خیره به چشمام شدو دوباره دست راستشو آورد بالا با پشت انگشت سبابه اش روی گونه امو نوازش کردو تا روی لبام پایین آوردش… انگشتشو روی لبام بازی میداد… چشمامو بستم… که صداش تووی گوشم نشست:

_ لبای قشنگی داری…

چشمامو باز کردمو خیره توو چشماش بهش لبخند زدم…
دستشو پایین انداخت:

_ چشماتم خیلی زیبان… مث شب آرامش بخشه.

گوشام باور نمیکردن وضوح صداش رو… قلبم دیگه از سینه ام میخواست بزنه بیرون… یعنی این کلمات محبت آمیز متعلق به من بودن؟!
نفسمو تازه کردم که دستمو گرفت، مشتمو که از هیجان گره کرده بودمو باز کرد، دستمالشو داخل دستم گذاشت…
دوباره خار چشماشو داخل مردمک چشمام فرو کردو با انگشتای شستو سبابه‌اش طره‌ای از موهامو که توو صورتم ریخت بود رو تا پشت گوشم کنار زد…
بازوی سمت راستمو گرفتو کشیدم کنار…
من مثل مجسمه ایستادمو نگاهش کردم…
درو باز کردو بدون نگاهی به پشت سرش یا حتی به “من” از اتاقم خارج شدو درو هم بست…
نگاهم روی در بسته خشک شدو چشمام شروع به سوختن کردن…
توو گلوم دردی پیچیدو دیدم تار شد…
روی زانوهام افتادمو خیره به قالیه کف اتاقم درحالی که دستمالشو تووی مشتم فشار میدادم، اشکام سرازیر شدن…

نوشته: Neutralmind


👍 13
👎 2
7370 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

706187
2018-07-28 20:52:59 +0430 +0430

افرین به نگارش آفرین به توصیف صحنه آفرین به تعبیرات آفرین به این قلم عالی!
مشتاقانه و بی‌صبرانه منتظر ادامه‌شم

0 ❤️

706253
2018-07-28 22:49:27 +0430 +0430

اول این که یه تیکه از رمان قطعا هیچ شناختی از کاراکتر ها نمیده ونمیشه هیچ هم حسی یا درک و همراهی باهاشون داشت و این پرش ذهنی میاره و خواننده همش دنبال توجیه رفتار ادمای توی قصه ست
این واو های چسبیده به کلماتت که به شدت زیادن شاید توی یه داستان کوتاه به چشم نیان اما قطعا یه نقص بزرگ واسه یه رمانه ( گفتمو شدو کردمو بستمو…) مخصوصا وقتی نگارش غیر اصولی محاوره رو انتخاب کردی
با این که سعی کردم باهمون اطلاعات اندک داستانت رفتار هارو درک کنم اما بازم زیادی فانتزی ان و حاصل تصمیم های لحظه ای و حساب و کتاب نشده کاراکتر ها و البته نویسنده
موضوع رو اصلا دوست نداشتم اما به خاطر دنبال کننده هات سعی کن بهتر بنویسی و مطالعه ت رو هم زیاد کن
لایک

1 ❤️

706278
2018-07-29 01:43:28 +0430 +0430

فرقه بین ه بدل از فعلو نقش نمای اضافه، اینو ملت کی میخوان بفهمن نمیدونم. جدا از اینکه این مورد به شدت رو اعصابم راه میرفت، عدم تعریف شخصیت ها بران آزار دهنده بود. ینی این همه خوندم نفهمیدم کی به کیه. اگه دارالمجانین رو خونده باشی باید به یاد داشته باشی که اول کتاب جمالزاده خیلی ضایه دونه دونه شخصیتا رو معرفی میکنه. حالا نه او نجوری، نه اینجوری مث شما که ما هیچ اطلاعاتی تا اینجا از هیچ شخصیتی نداریم. انگار یه تیکه از وسط یه رمان که قبلا شخصیتاش تعریف شدنو به خوردت بدن.

1 ❤️

706305
2018-07-29 05:44:39 +0430 +0430

با نظر دوستان موافقم انگار ی فیلم با محتوا و داستان قوی رو از وسطش برسی ببینی بعد پنج دقیقه هم تلوزیون رو خاموش کنی …

0 ❤️

706392
2018-07-29 18:29:23 +0430 +0430
NA

ایول الله

0 ❤️