سیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهدیر

1393/02/05

اوه اوه بازم دیرم شد ساعت 7 بود در خوشبینانه ترین حالت تا دانشگاه یک ساعت ونیم راه بود ولی حداقل یک ساعت لازم بود تا این سردرد کوفتیم خوب بشه دکتر میگفت میگرنه ژنتیکی از مادرت بهت رسیده به خودت فشار نیار راست میگفت بیچاره مادرم هم اون موقع ها که شبا تا دیر وقت با اون چرخ خیاطی مارشالش کار میکرد صبحاش همین طوری میشد خیلی تلاش میکرد به روی خودش نیاره ولی خوب بازم نمیشد صبحایه زود با اینکه خودش خواب به چشماش نیومده بود به زور من وداداشم رو بیدار میکرد و با یه لقمه نون پنیر میفرستاد مدرسه البته الان نه از خداحافظ مادرم خبری بود نه از نون پنیر بلکه باید خودم هم این پالتوی بیقوارم رو هم که کادوی تولدم بود وآستینش جر خورده بود یه جوری سرهم میکردم خیلی تلاش کردم تو اون نور کم یه جوری راست وریسش کنم ولی نشد یکی نبود بگه بابا پاشو اون چراغ رو روشن کن تا حداقل ببینی اینیکه دو دستت شبیه به سوزن دقیقا چی هستش که تو کتت فرو نمیره بیخیالش شدم گور بابای پالتو اون سوشرتم رو میپوشم ولی هوا که سرده دیگه چه کنیم.
کیف پولم رو برداشتم گذاشتم تو جیب جلوی کیفم جزوه ی آناتومیم رو هم بدون توجه به ترتیب صفحاتش همون جوری چپونتم تو کیف الان یه مورد مونده بود گوشیم کجا بود یادم اومد دیشب پرتش کرده بودم خودش که رو اوپن بود باتریش ولی کجا بود آهان کنار رادیو یه جوری با عجله سرهمش کردم بقیه ی مخلفات کیفم رو هم از خودکار و فلش کارت هاو … جمع وجور کردم تا لباسام رو پوشیدم یادم افتاد که هنوز صورتم رو نشستم با عجله به سمت در دست شویی دویدم همین که درو باز کردم بوی عجیبی تو دماغم پیچید بوی چاه فاضلاب بود باید یه فکری براش میکردم ولی حالا عجله داشتم صورتم رو شستم همون طور که به سمت در خروجی هجوم میبردم با شونه ی روی زمین ازحفظ سرم رو شونه کردم وبه راه اوفتادم کفشام رو پوشیدم واز در خونه زدم بیرون تازه یادم افتاد که جوراب نپوشیدم ولش کن بابا شلوارم به اندازه ای بلند هست که پاهام دیده نشه در ثانی دیده بشه که چی مردم میبینن به درک اینا که این همه گرونی و تبعیض رو نمیبینن و دم نمیزنن حتما اگه مچ پاهای لخت من رو هم ببینن بازم میتونن دم نزنن باید از بانک سر چهارراه پول میگرفتم خدا کنه آبجی بزرگم تو کارتم پول بریزه وگرنه پول شارژکردن کارت اتوبوسم رو هم نداشتم جلوی دستگاه با یک فشار زیاد کارت رو وارد دستگاه کردم جوری که انگار میخواستم تلافی این همه بدبختیم رو سر این دستگاه بیارم ولی حیف که بدون هیچ معطلی بیست تومن پول بهم داد مثل کسایی که میخوان آدمو از سرشون باز کنن این دستگاه هم حوصله ی آدم همیشگی رو نداشت خوب شد که حداقل آبجیم یادش نرفته بود پولم رو سر وقت به حسابم بریزه بیچاره پا سوز ما شده بود هر وقت دستش پول میومد چند صد تومنی برای من خانوادم میفرستاد.
کنارایستگاه اتوبوس کارتم رو به اقایی که کارتم رو شارژ میکرد دادم و یه دوتمنی کنارش این بدبختم عین منه اولش که تو این جایگاه مینشست خیلی بشاش و سرزبون دار بود ولی حالا بعد دو سال انگارکه کل غم های دنیا رو رو سرش ریخته باشن اون گوشه تکیه داده بود و کارش شده بود سیگارکشیدن و کارت شارژ کردن یه جورایی مثل دیروز من میمونه که با چه آرزویی پا تو این شهر گذاشتم فکر میکردم 7 سال عین برق وباد میگذره فکر میکرد میشم آقای دکتر معروف با چند میلیون درآمد ماهیانه پسری که دعای خیر مادرش پشتشه ولی الان بعد 3 ترم میدیدم حالا کوتا 7 سال یادم رفت ساعت چنده باید یه نگاهی به گوشیم مینداختم ولی اون که خاموش بود تا روشن کردم مثل همیشه 3 تا مسیج داشتم یکی از داداشم که کجایی مامان نگرانته بیچاره خودشم نگرانم بود ولی بروز نمیداد چون بعد من مثلا بزرگ خونه دونفریشون شده بود یکیشم از آبجی صدفم که مصعود پول رو فرستادم حسابت رو چک کن آخریش هم از کسی که مسیج میداد ولی حرف نمی زد.
دانشگاه کسی نبود نه آقا وایسا پیاده میشم پسر جون صبحونه بخور اون موقع این همه گیج نمیزنی راننده درست میگفت صبحونه نخورده بودم ولی شانس آورد چون اگر صبحونه خورده بودم الان چند تا جواب درست درمون بهش میدادم بدبخت نمیدونست که صبحونه نخوردنم چقدر به نفعش شده بود.
پیاده شدم ساعت 8:15 بود وای الان دکتر اکبری دیگه رام نمیداد برم تو از بس که این بیچاره رو از رو برده بودم انقدر سر کلاساش دیر میرسیدم با ترس و لرز
تق تق
-ببخشید اقای دکتر
-بیا تو ما به دیر اومدن های تو عادت کردیم
-خنده ی دانشجوها…
مهم نبود خندشون برای من همین که رام داده بود خودش کلی بود بعد کلاس باید یه زنگی به خونمون تو شهرستان و موبایل خواهرم میزدم چون اگر خونشون زنگ میزدم شوهر خواهرم دق دلیشو سر خواهرم در میاورد از بس که شکاک بود
بوق
بوق
بوق
-بله
-سلام آبجی منم مصعود
-سلام پروین جون ببخشید این علی انگار خودش رو خراب کرده من بعدا باهات تماس میگیرم
این یعنی شوهر گردن کلفتم الان این جاست نمیتونم باهات صحبت کنم گردن کلفت برای من بود ولی خواهرم که براش میمرد وگرنه کی حاضر میشه آق مادر رو به جون بخره و با یه مرد زن وبچه دار ازدواج کنه حالا این رو بیخیال بزار با مادرم صحبت کنم
-سلام مادر جون اگه گفتی کی زنگ زده
-آی به قربوت برم سلام پسر دکتر خودم
(همیشه دکتر رو با تشدید خاصی ادا میکرد که اگر دهخدا بود حتما تا حالا صدبار سکته کرده بود)همیشه بعد از شنیدن صدام مامانم منو با قربونت برم وسوالهای زیاد که غذا خوب درست میکنی؟ لاغر که نشدی؟ مریض چی؟ من رو رگبار میکرد انگار نه انگار که من پیش عمم بودم عمت چطوره خوبه با اینکه هر روز یه چند باری باهاش حرف میزد ولی بازم حال اون رو از من میپرسید
جواب منم همیشه این بود

  • منم خوبم
  • اونم خوبه
    -نه
    -آره
    -آره
    بعد از کلی حرف زدن و ادای آدمای خوب وخوش و سرحال رو دراوردن بالاخره ازم یه خداحافضی کرد این خداحافضی برام یه معنی داشت یعنی تا 24 ساعت دیگه با قربونت برم ها فاصله دارم.
    -سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام
    -وای ترسیدم
    -نسرین تویی؟!؟!
    -بله
    -دختر تو یه چیزیت میشه ها
    -مثلا؟؟؟؟؟؟؟
    -هیچی بابا شوخی کردم صبح نیومده بودی ؟؟؟
    -خیر شازده بنده اومده بودم شما دیر اومدی جلو نشستی
    جلو نشستن من براش مهم نبود بلکه این مهم بود که چرا دیررسیدم و نتونستم تو ردیف کنار دستیش بشینم
    -چون وقتی پیشت میشینم صدای عاشقت تو گوشم میپیچه و نمیتونم درس گوش بدم
    میدونستم که یه جمله"عاشقتم" در مورد نسترن حکم شاه کلیدی رو داره که باهاش تمام مشکلاتم با نسترن رو حل میکنه ولی من عاشقش نبودم من فقط دوست نداشتم ناراحتش کنم چون اونم بدبختی های بدتر از من داشت یه برادر معلول یه پدر قاچاقچی فراری تو یه موردم مشترک بودیم که مادرامون داشتن هر کاری میکرد ن تا ما تو رفاه باشیم.
    نسترن توی خوابگاه بود ولی اونجا رو دوست نداشت با همه ی شیطنت هاش ولی درسخون بود و تنها دلیلش برای بدش اومدن از خوابگاه آدمای مختلف و نبودن جای خوب برای درس خوندن بود خیلی بهم اصرار میکرد که بغضی وقتا بیاد خونم و باهم درس بخونیم میدونستم اینا بهونس منم هر دفعه یه بهانه ای میاوردم یه بار صابخونم گیر میده در حالی که اصلا صابخونه نداشتم و تو یه طبقه ی خونه ی عمم زندگی میکردم واجاره هم ازم نمیگرفت و میگفت عوض مراقبتی که ازم میکنی میدونستم که یه دروغ کوچیکه ولی دروغی که هر دو طرف دوست داشتن باورش کنن یا میگفتم دیرم شده یا باید برم جایی و یا مهمون دارم ولی خودش میدونست دروغ میگم ولی اصلا به روش نمیاورد

-هو ی ی ی ی ی ی ی
-چته؟!؟!؟!
-تو خودتی
-نه دارم به عرایض ماتمازل گوش میدم
-حیف که اینجا دانشگاه هستش وگر نه بهت حالی میکردم با کی طرف هستی
-باشه باشه تسلیم
-بعد از ظهر بیکاری؟؟
-نه عملی اناتومی دارم
-پس هیچی
این هیچی رو جوری ادا کرد که یعنی ازم دلیلش رو بپرس ومن ادای ادمایی رو دربیارم که یعنی نمیخوام چیزی رو بهت بگم
-حالا چطور ؟!؟!
-هیچی همین طوری
-همینطوری که نمیشه حالا بگو ببینم
-نه فقط دوست داشتم اگر وقتت آزاد بود با من بیای بریم بیرون تو انتخاب مانتو بهم کمک کنی حالا میزاریم واسه یه وقت دیگه
-حالا اگر خواستی یه روز دیگه باهم میریم
-باشه
این باشه هم از اون باشه ها بود که یعنی من از خدامه
یه معنی دیگش هم این بود که یه عمل غیر قابل پیش بینی تو راهه
هوا سرد بود واسه همین به سمت بوفه راه اوفتادیم اونجا باید جدا میشدیم چون اون باید برمیگشت تا جزوش رو که داده بود دوستاش کپی کنن رو پس میگرفت منم باید میرفتم تو بوفه تا با دوستم یه مقدار چرت وپرت بگیم تا رفتم تو سهند از دور داد زد
–چفین؟
میدونست از طرف پدری ترکم واسه همین همیشه بعضی جمله هارو به ترکی بهم میگفت که مثلا میخواست ترکیم رو قوی کنه ولی یکی نبود بهش بگه اخه ترکی حرف زدن یا نزدن من چه فرقی به حال تو میکنه
منم همیشه جوابم چند کلمه ای بود که از خاطرات مادرم در مورد حرف های پدرم شنیده بودم یاد گرفته بودم
-چوخ تشکر ساغ اولون یاشاسین
البته یه کلمه هم از همسایمون تو شهرستان یاد گرفته بودم که دوست داشتم اون رو بگم
-سیهدیر

درست کلمه ای بود که باید علاوه بر سهند در مورد همه چیز وهمه کس تو این مواقع به کار میبردم ولی خوب نمیشد
بعد از دو ساعت الافی باید میرفتم تا به کلاس فیزیولوژی برسم اون کلاس رو هم با هر زحمتی بود گذروندم و اومدم بیرون تابا بچه ها رفتیم سلف واسه ناهار ناهاری که ولش خدا وبندش میدونن چی توش هست که خیلیا تخم مرغ رو به اون ترجیح میدن بعدشم باید واسه واحد عملی اناتومی میرفتم ولی خوب اصلا حالش نبود ولی با هر زحمتی بود رفتم و سر کلاس نشستم بعد از این که کلاس تموم شد بدجوری خسته بودم و تو فکر این بودم که برم خونه و برای شام یه چیزی آماده کنم وبرای امتحان شنبه بهداشت عمومی خودم رو آماده کنم که یکدفعه نسترن رو دیدم که داشت با دوستش سمیرا به طرفم میومد البته سمیرا همکلاسیمون بود ولی با اون علاوه بر این دوست های جون جونی هم به حساب میومدن سمیرا ازنسترن بلندتر بود ونسترن هم برای همین جوری سرش رو بالا گرفته بود تا قدش بلند دیده بشه ولی نمیدونم چطور جلوی پاش رو میدید
. با تعجب بهش گفتم:
-این جا چی کار میکنی مگه نباید تا الان میرفتی ؟؟؟
-نه دیگه دکتر منتظر شما بودیم
این دکتر هم معنیش این بود که فضولی موقوف خب انگار چاره ای نداشتم باید همراهیشون میکردم ولی خوب یکدفعه یادم اوفتاد که باید با آبجی صدفم که صبح نتونسته بودم باهاش صحبت کنم تماس میگرفتم ولی خوب پیش اینا که نمیتونستم دیگه انگار کاری از دستم ساخته نبود وفقط باید روی گزینه ی همراهی با دو تا دختر که فقط فکر وذکرشون خریدن مانتو بود فکر میکردم تو این همراهی نسترن یکی یکی مانتوها رو امتحان میکرد وسمیرا نظر میداد ومنم کارم فقط یک چیز بود تایید کردن حرف اونا
-اره خوبه نه بده باهات موافقم
تو این حرف زدن با اونا بود که داشتم برای اولین بار حرف زدن وخنده ی سمیرا رو از نزدیک میدیدم قبل از این سمیرا رو دختری درسخون میشناختم که همه ی حرف هاش به درس و مشق ختم میشد هیچ وقت با صدای بلند نمیخندید تو چشمای پسرا اصلا نگاه نمیکرد ولی اینجا فرق کرده بود تو این فکر ها بودم که توی یه پاساژ از روبه روی یه مغازه لباس زیر فروشی زنانه رد شدیم که نسترن گیر داد باید به لباسای این مغازه یک نگاه بندازم مغازه کوچیکتر از اون بود که سه نفری وارد شیم تازه من داشتم خجالت میکشیدم از این که با دو تا دختر برم تو همین رو بهونه کردم و نرفتم سمیرا هم گفت که داخل مغازه خیلی کوچیکه نسترن جون خودت برو داخل این چند دقیقه نشنیدن صدای نسترن برای من مثل این بود که بهشت رو دو دستی بدن بهم تو این فکرا بودم که یهو اندام سمیرا من رو به خودش جلب کرد برام جالب بود که با این همه بدبختی چطور میتونم روی اندام یه نفر زوم کنم واز جهات مختلف بررسیش کنم خداییش خیلی اندام خوبی داشت رونهای پر باسن نسبتا گوشتی شکم صاف ولی خوب سینه هاش یکم کوچیک بود یه دفعه وقتی سرم رو بالا اوردم یهو متوجه نگاه سنگینش شدم که داشت با اون چشمای پر نفوذش بهم چپ چپ نگاه میکرد خب با اینکه جا خوردم ولی برام جالب بود با اینکه این مدل نگاه کردن به معنی یک نوع هشدار بود که یعنی لطفا چشم چرانی نکنید ولی همین نوع نگاه هم من رو به خودش جلب میکرد و همین نگاه بود که تو حافضم حک شد.
وقتی نسترن از داخل مغازه بیرون اومد با دیدن ما دو تا خیلی چیزا رو فهمید چون بالاخره یه دختر بود وکمابییش با اون حس زنونش میتونست یه چیزایی بو بکشه ولی خوب بازم مثل همیشه هیچ چی نگقت و به راهمون ادامه دادیم تو راه خونه حتی یک کلمه هم بین من و سمیرا زده نشد فقط بعضی وقتا که نگاهمون به هم میخورد زود نگاهامون رو از هم میدزدیدیم تا نکنه اتفاقی که خودمون هم از اون خبر نداشتیم برامون بیفته بعد از اینکه اونارو به خوابگاه رسوندم سوار مترو شدم و زود برگشتم تا رسیدم خونه عمم رو دیدم که داشت اخ واوخ میکرد از درد پا مثل همه ی پنجشنبه ها رفته بود سرخاک شوهرش بهشت زهرا تا رسیدم سلام کردم ولی باید بلندتر میگفتم چون گوشاش عادت به شنیدن نداشتن یا سنگین بودن وباید داد میزدم تا چیزی رو بشنوه با یه صدای آلوده به خستگی داد زدم عمه سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام
-سلام مصعود جون چطوری عمه دانشگاه چطور بود بالاخره یه دختر رو پسندیدی
ارزوش بود که یه روزی من رو تو لباس دامادی ببینه خودش که بچه نداشت واسه همین عروسی من براش شده بود آرزو با کمک عمه یه چیزی درست کردم وخوردیم اون هم رفت تا بخوابه منم راهم روکشیدم ورفتم طبقه بالا تا به درسام یه سری بزنم تازه لای دفتر جزوههام رو باز کرده بودم که صدای گوشیم بلند شد سریع انگارمنتظر کسی باشم زود جواب دادم
-بله؟؟؟
از صدای کسی که پشت خط بود فقط فهمیدم که زنه من رو به فحش گرفته بود وداشت من رو به خیانت و دروغ دغل بازی متهم میکرد منم بیخبر از هیچ کجا در گوشه گوشه ی ذهنم به دنبال کار اشتباهی میگشتم که لایق این همه فحش باشم تو بین این حرف ها بود که فهمیدم این صدای نسترنه تا فهمیدم گفتم:
-نسترن چی شده بگو تا بفهممممممممممم؟
-خودت رو به اون راه نزن فکر میکنی نمیفهمم که تو با سمیرا با هم رابطه دارین امروز هم اگر اون رو باخودم آوردم فقط میخواستم ببینم عکس العملت چیه همون اول هم که دیدم چشات گشاد شد
الان پیش خودش فکر میکرد که خیلی زرنگه که تونسته از رو اندازه چشای من به وقایع پی ببره ولی خوب افسوس که شرلوک هولمز ما اشتباه متوجه شده بود وهر توضیحی که من میدادم اون اصلا نمیشنید
تا بالاخره گفتم:
-میگی چی شده یا نه؟
-که گفت وقتی سمیرا رفته حموم گوشیش رو برداشته و وقتی گشته شماره من رو تو گوشیش پیدا کرده
همون طور خشکم زد اصلا به هم خوردن رابطه من نسترن برام مهم نبود ولی بودن شماره من دست سمیرا یه جورایی برام غیر عادی بود چون از دوستام شماره من دست چند تاییشون بود ودوست نداشتم شمارم دست هر کسی باشه ولی انگاری شمارم دست خیلیا بودنسرین هم داشت دیگه بیش از حدفحش میداد واسه همین بدون هیچ لکنتی و خیلی راحت پشت گوشی فارغ از هر قانونی کلمه ای که آرزوی گفتنش به دلم مونده بود رو دام زدم سـیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهدیر(یعنی گم شو ولی تو حالتی که طرف از ترس گائیده شدن یا بعد از گائیده شدن فرار کند)
ولی خوب من نگائیده بودم. در نهایت تلفن رو قطع کردم از یک طرف ناراحت بودم به خاطر اینکه تاسف میخوردم که چراباید با همچین کسی من رابطه داشته باشم که این طور بشه از یک لحاظ هم شاد بودم که اخرش این کلمه مقدس رو در مورد یکی بالاخره به کار بردم

نوشته: رضا


👍 0
👎 0
30150 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

416998
2014-04-25 12:32:21 +0430 +0430

سیهدیییییییر

0 ❤️

416999
2014-04-25 15:41:00 +0430 +0430

سیهدیر بابا سیهدین بینمیزی کس کش گتورن. اونقد چرت گفتی اصلا نخوندم.

0 ❤️

417001
2014-04-29 21:18:01 +0430 +0430
NA

اتفاقا جالب نوشتی ادامه بده گود لاک مصعود سهیدیر گوراخ

0 ❤️