شادی به خنده نیست (1)

1391/10/15

با سلام به همه ی دوستان گلم.بعضی از بچه ها خواستند شاد بنویسم منم براشون نوشتم ولی خواهش میکنم بذارید داستان<< فریا >>رو به پایان برسونم.
این داستان یه قسمت غم ناک داره که بین ############## گذاشتمش.اونا که میخوان شاد بخونن اون قسمت رو نخونن خواهشا تا داستان شاد باشه براشون.مرسی نظر یادتون نره

<<شادی به خنده نیست>>

-نیما نکن این کارو
-نه پسر اصلا راه نداره .تو بمیری نشد نداره
-د میگم نکن
-تو فقط سفت فرمون بگیر و هواست به رانندگیت باشه
شادی:
-امین این کیه؟
-یادته گفتم یه داداش کوچیک دارم سربازیه؟
-اهم
-همونه.شب عروسی نکشدمون شانس آوردیم…دستتو از شیشه بیار تو…
دستمو از شیشه آوردم داخل و بالا رفتن دیواره ی شیشه ای رو بین خودم و برادر شوهرم که از پنجره ماشین بغلی تا کمر بیرون اومده بود و سربه سر شوهرم میذاشت تماشا کردم.
با فندکی که دستش بود فیتیله ی آبشار (نوعی فشفشه) رو آتیش زد و در حالی که قهقه میزد گفت:
-آخه کدوم احمقی آبشارو از تو پنجره بغل میندازه تو ماشین عروس.
و از توی سانروف(نوعی پنجره که در سقف بعضی ماشین ها وجود دارد) سقف ماشین آبشارو انداخت داخل ماشین.
-نیگا نیگا … ملت داداش دارن ما هم یه گاگولشو داریم…خاک بر سر کچلت کنم.
-شادی جان جیغ نزن … شوخی شهرستانیه…نمیسوزونه…
ولی اصلا دست خودم نبود.ناخوآگاه صدای جیغ زدنمو بین ترکیدن بادکنکای روی صندلی عقب شنیدم.
ولی امین برعکس من خونسرد به رانندگی ادامه میداد و زیر لب غرولند میکرد.
صدای جیغ توی گوشم نمیذاشت صداشو بشنوم ولی حدس میزدم که داره به نیما فحش میده.
امین ماشینو کنار زد ولی تا اومدم در ماشین رو باز کنم صدای چهار چرخ ماشین بغلی منو به صندلی میخ کوب کرد.
یهو صدای آهنگ راک فضا رو پر کرد و نیما همراه چندتا دختر و پسر جوون مثل ستاره هایی که بعد از ضربه خوردن دور سر آدم تاب میخورن شروع به چرخیدن دور ماشین عروسی کردند.
امین از ماشین پیاده شد و با نگاهی که مثلا متفکرانه و عصبانی جلوه میداد به نیما زل زد ولی نیما در حالی که با اشوه و ادا به سمت امین میومد دستاشو بالا گرفت و گفت:

  • یه دونه داداش که بیشتر ندارم من…تو هم شب عروسی من آزادی که هرکاری که میخوای بکنی…
    و یه چشمک به امین زد و در حالی که دستای امینو از مچ گرفته بود و به نشانه ی رقصیدن تکون میداد با قدم هایی که فاصلشون از یه وجب بیشتر نمیشد امین رو به سمت وسط میدونی که به واسطه ی چیدن ماشین ها گرد شده بود کشوند و شروع به شادی کردند.
    تا امروز که نیما رو ندیده بودم خدادخدا میکردم که بریم زیر سقف خونه ی 1700 متری امین و خانواده اش ولی حالا که نیما رو دیده بودم میگفتم خدا به خیر کنه.
    چشمام که از امین کنده شد نیمارو دیدم که با اشاره ی چشم به دختری که رو به روش میرقصید فهموند که بیاد سراغ من.
    حالا قربانی شادی نیما من بودم ولی چه میشه کرد…حتما خوش میگذره…مگه نه…
    چشم تو چشم امین بودم که صدای نیما رو شنیدم که گفت:
    -عروس خانم دامنتو جمع کن.
    و با یه گونی پلاستیکی که دستش بود پرید وسط میدون و نخ گونی رو کشید…
    باورم نمیشد زمین و آسمون رو پر کرده بود از کبوتر های سفید.

به لطف نیما خان شب زفافمون تبدیل شد به لنگ ظهر زفاف… یعنی انقدر خسته شدیم که نرسیده به تخت مثل دوتا مرغ عشق خوابمون برد…

نیما در حالی که سرش توی گوشیش بود و نگاه متفکرانه به خودش گرفته بود پرسید:
-زن داداشی ساعت چنده؟
-به ساعت روی مچم نگاه کردم و گفتم هفت و سیو پنج دقیقه…

  • ا… پس باید بگم ساعتتون اشتباس… الان ساعت دقیقا هفت و سی دقیقه هست.
    لجمو در آورده بود…آخه تو که ساعتو میدونی مرض داری ساعت میپرسی و زیر لب گفتم:
    -کچل…
    -شنیدم چی گفتی …بذار موهام بلند شه نشونت میدم…

    دمدمای غروب بود و چهار نفری جلوی تلویزیون سریال تماشا میکردیم که امین با غرغراش از راه رسید
    -خانواده کجایی که امشب همگی شام مهمون منید.
    نیما در حالی که رو کاناپه لم داده بود گردنشو به سمت در ورودی چرخوند و گفت:
    -مثلا میخوای بگی ماهم آره…حالا چی میخوای درست کنی؟
    -کباب…شتر…مرغ
    -مادر خدا خیرت بده خیلی وقت بود هوس کباب کرده بودم…
    -پسرم فکر منم میکردی …من بشینم خوردن شما رو نگاه کنم؟
    -پدر جان …گوشتش از قلب آهو هم صاف تره…شما هم میتونی بخوری
    -قربون پسر گلم برم …خب بیشر میگرفتی!
    -فعلا که بیست کیلو گرفتم…تموم شد بازم میگیرم…
    و نیما که هنوز نظرشو اعلام نکرده بود از روی کاناپه پرید و در حالی که به سمت اتاقش میرفت گفت:
    -اینجانب به شخصه سیرم…منو معاف کنید.
    و زیر لب ادامه داد:
    -بیست کیلو.خدا به خیر
    اصلا از این حرکتش خوشم نیومد.یعنی میخواست با این کارش امینو خراب کنه؟…پسره از خود راضی…
    امین یه جمله گفت و به سمت آشپز خونه رفت:
    -هیچ کس دست به سیاه سفید نزنه …شام شام منه…
    تو دلم قند آب میشد که زود تر دست پخت امینو بچشم…ولی وقتی امین با سینی کباب به سر میز رسید قیافم چکو چوله شد…یعنی فقط من نبودم مادر و پدر هم مثل من شدن…
    همین لحظه بود که نیما با کارتنای پیتزا به دست راستش و کیسه ی سفید رنگ به دست چپش اومد تو و گفت:
    -پیتزا خوراش بیان تو حیاط دور میز…
    -پدر من که گفتم گوشت قرمز واسه قلبم مثل سم میمونه…
    -مادر منم که میدونی بدون بابات لقمه از گلوم پایین نمیره
    من موندمو امینو کباب شتر مرغ
    -اممم…امین جان منم که میدونی رژیم دارم.

سر میز پیتزا بودیم که امین بیل به دست اومد و گفت :
-من از کجا میدونستم کباب شتر مرغ بوی گه میده؟؟!!!
#########################################################################
با شناختی که توی این چند هفته از نیما پیدا کرده بودم میتونستم بگم خوشبخت یعنی دختری که با همچین پسری ازدواج کنه…
خنده از روی لباش کنار نمیرفت …شوخ طبع دوست داشتنی…فقط یه کم قیافه نداشت که…
دلم میخواست واسش آستین بالا میزدم…
رفتم سمتش:
-آقا نیما
-جانم؟
-شما چرا ازدواج نکردید تا حالا؟…من یه دختر خاله دارم که…
ولی نیما به حرفم گوش نداد و بی تفاوت سرشو پایین انداخت و از کنارم رد شد…واقعا از این حرکتش ناراحت شدم
شب که شد در حالی که تخت دونفره خودم و امینو صاف میکردم صدای امین رو شنیدم در حالی که از لای پرده داخل حیاط رو نگاه میکرد و نفسش رو بیرون میداد گفت:
-بیچاره داداشم…جوونیش داره حروم میشه…
-چرا بیچاره؟…نیما که همیشه شاد و خندونه…
-از رو ظاهر قضاوت نکن شادی جان…
-داستانشو برات بگم قول میدی راز دار باشی ؟
-اهم
-نیماچند سال پیش توی هیئت کوهنوردی استان ثبت نام کرد…اونجا با دختری به اسم الهام آشنا شد…دوتا دانشجو…باهوش …هر کی این دو نفر رو با هم میدید میگفت چقدر به هم میان…خب اون دوتا هم که بدشون نمیومد…
تا این که هیئت یه گروه واسه صعود به ارتفاعات هیمالیا اعزام کرد…
نیما و الهام هم جزو افراد اعزامی بودن با ابن تفاوت که این سفر ماه عسل دوران نامزدیشون به حساب میومد…
حوالی عصر که میشه گروه یه جا اطراق میکنه ولی نیما تصمیم میگره که تا غروب آفتاب پییشروی کنه و الهام هم همراهش میشه…دو نفری تا چند صد متر بالا تر صعود میکنن ولی طناب گیر الهام دچار مشکل میشه و الهام بازش میکنه تا مشکلش رو رفع کنه ولی پاش سر میخوره وبه سمت پایین پرت میشه…نیما برای نجاتش شیرجه میزنه به سمت دره …
صبح وقتی نیما و الهام رو پیدا میکنن که نیما مچ الهام رو گرفته بود و از کمر آویزون طناب شده بود.
میگفتن الهام نتونسته طاقت بیاره و زنده زنده منجمد شده…نیما هم به علت لخته شدن خون نوک انگشتاش دوتا از انگشتای دست چپش رو نصفه نیمه از دست میده
بعد از چند هفته که نیما از بیمارستان مرخص شد اوضاعش واقعا خراب بود.
تمام روز توی اتاقش تو فکر الهام بود و گریه و زاری…خودشو مقصر مرگ الهام میدونست…چند بار هم دست به خودکشی زد ولی موفق نشد…
یه روز که از دستش کلافه شده بودم رفتم توی اتاقش ولی اصلا به حرفام توجه نمیکرد…یه تو گوشی محکم بهش زدم و بهش گفتم:
-فکر خودت نیستی فکر مامان بابا باش…چقدر به خاطر تو عذاب بکشن؟
از اون روز به بعد نیما یه آدم دیگه شد…یعنی آدمی تو الان میبینی…ولی دلش هنوز پیش الهامه…
یک ماه بعد با این که طبق قانون کفالت پدر و مادر از سربازی معاف بود دفتر چه ی نظام وظیفه پر کرد و رفت سربازی…
امین دستشو گذاشت روی شونم و گفت:
-شادی…براش خواهری کن.
########################################################################

ادامه…

نوشته: holy cock


👍 0
👎 0
23175 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

350914
2013-01-04 22:02:40 +0330 +0330

خوب میتونه ادامه ی خوبی داشته باشه!/
ولی خدا کنه مثل جریان شترمرغ که به جاش پیتزا آورد/ داستانت به سمت خیانت و … کشیده نشه.
نظر من همین بود/ موفق باشی

0 ❤️

350915
2013-01-05 00:41:28 +0330 +0330

کلبه تو همون “اهم” هم بگی من جریان دستم میاد. قربون اون به فیض رسوندنتم شیخ.

0 ❤️

350916
2013-01-05 01:01:00 +0330 +0330
NA

:D خب من الان حرف بزنم دوستان می گن چرا ایراد می گیری. ولی من می گم.

دوست عزیز:

شما نویسنده خوبی هستی.یعنی کسی که بعد از 2 روز یک داستان دیگه اپ می کنه تو سرش ایده

هست.و باید تشوبقش کرد . ایده داشتن از نویسنده خوب بودن خیلی مهمتره. اما نوشتنت نامفهو م هستش. نمی کم بد می نویسی. مثل کسی که جای پارگرافهای داستانشو جا به جا می ذاره. از اینده پریدی به گذشته.من گیج بودم چی شد.ودوباره پریدی به گذشته گذشته.

من باهوش نیستم نمی فهمم چی شد. نامفهوم بود برام.می دونم تکنیک نویسندگی بود.

به خواننده اجازه نده ادامه داستانتو پیش بینی کنه. الان حس می کنم ادامه اش غمگین

هست.ولی هر دو داستانتو دنبال می کنم. ببین نتوپیدم بهت. فقط احساسمو گفتم.

من منتظر ادامه اش می مونم.موفق باشی.

0 ❤️

350917
2013-01-05 01:45:13 +0330 +0330

خب خوشحالم که در مورد اشتباه نکرده بودم و با این داستان نشون دادی که میتونی نویسنده خوبی باشی. توی داستان قبل با وجود اینکه اکثر خواننده ها ازت ایراد گرفته بودن و حتی تا جایی پیش رفتن که توی ذوقت بزنن و از نوشتن پشیمونت کنن، اما من چیزی توی نگارشت دیدم که اینجا بهتر نمود پیدا کرد. مثل داستان قبلیت شسته رفته و تر و تمیز بود. اشکالات کوچیک نگارشی دیده میشد که البتهبه سلیقه ی خودت برمیگرده. فقط یه چیزی در مورد این داستان بگم که ریتم خیلی تندی داشت. شروع ناگهانی خواننده رو جا میذاشت و اجازه نمیداد که همگام با نویسنده شخصیتها رو بشناسه و پیش بره. اصرارت برای نوشتن یک داستان شاد و متفاوت با داستان قبلی باعث شده بود کمی عجله توی کارت دیده بشه. میتونستی تا به سرانجام رسیدن داستان قبلی صبر کنی بعد این یکی رو شروع کنی. نوشتن دو داستان ادامه دار همزمان کار سخت و مشکلیه. هم برای خواننده و هم نویسنده. به نظر من بهتر بود حداقل این داستان رو توی یک قسمت تموم و بیشتر وقتت رو صرف داستان فریا میکردی چون میدونم که نوشتن داستان خیلی وقت میبره واگه کاری هم برات پیش بیاد ممکنه که ادامه رو نتونی بنویسی…
به هرحال امیدارم در قسمت های بعد هر دو داستان شاهد روند رو به رشدی ازت باشم…

0 ❤️

350918
2013-01-05 02:15:13 +0330 +0330

مگه میشه (سیاوش قمیشی)

مگه میشه که یه گوسفند، بخوره علف رو با قند
یا مگه میشه قناری، بزنه به گربه لبخند

اگه تو بری ز پیشم
من همون گوسفنده میشم
که تو بغض و بع بع هاشم
میگه میخوام با تو باشم

مگه میشه که شترمرغ،بمونه بی جا و لونه
یا مگه میشه الاغه،ریاضی فیزیک بخونه

اگه تو بری ز پیشم
من همون الاغه میشم
که تو بغض و عرعراشم
میگه میخوام با تو باشم

مگه میشه یه سگ هار،بشه ماه یک شب تار
یا مگه میشه که تمساح،بشه از غم تو بیمار

اگه تو بری ز پیشم
من مث اون سگه میشم
که تو بغض و واق واقاشم
میگه می خوام با تو باشم

“غزلیات امام زاده بیژن”

0 ❤️

350919
2013-01-05 03:37:19 +0330 +0330
NA

من خوشم نیومد توضیحاتت راجع به آبشار و سانروف هم فکر میکنم به جا نبود میتونستی یه ستاره بزنی پایین توضیح بدی هرچند فکر نمیکنم کسی باشه که ندونه سانروف یا آبشار چیه

0 ❤️

350920
2013-01-05 03:50:17 +0330 +0330
NA

مرسی از داستانت
فقط یکمی درهم برهم بود.
موفق باشی

0 ❤️

350921
2013-01-05 05:06:10 +0330 +0330

منم با امیر و جوجو موافقم

0 ❤️

350922
2013-01-05 06:59:32 +0330 +0330

Khoob bood faghat tozihatet rajebe sunroof va abshar ye jurayi tohin be khanandas, niyazi be tozih nabud . Edame bede va az nazare dustane kohne kare site estefade kon ta behtar beshi chon to mituni. Merci

0 ❤️

350923
2013-01-05 07:53:03 +0330 +0330
NA

سلام عالی بود
خوشم اومد ازش
ادامه بده :P

0 ❤️

350924
2013-01-05 08:40:18 +0330 +0330

اگه آخرش الهام واسه اینکه نیماازتنهایی دربیادباهاش سکس نکنه فکرکنم داستان قشنگی بشه کون گلابی

0 ❤️

350926
2013-01-05 17:31:05 +0330 +0330
NA

با نظر پروازی موافقم داستان و ایده هات خوبه
نوع گفتارت هم روانه ولی تو فلش بک ها ایراد داشت باعث سر درگمی میشد.
ولی خوب بود به همین شیوه جلو برو فقط سعی کن ارتباط زمان ها و اشخاص رو درست و روان نگارش کنی بهتره یکم دقت بیشتر باشه حله.
موفق باشی

0 ❤️

350928
2013-01-05 17:51:05 +0330 +0330
NA

دوست عزیز قشنگ بود.
قلمتو دوست دارم.دفعه اوله میبینم سیلور به توپ تازه نویس ها نزده.
ولی به نظرم اگه کسی قسمتی که با##جدا کردی رو نخونه داستانت بی هدف براش جلوه کنه.جای کار زیاد داری ولی این که داستانو از زبون عضو جدید خانواده نوشتی جالب بود نسبت زن برادر هم یه نقطه ضعفه و هم یه نقطه قوت;
استفاده از یه غریبه برای توصیف نیما بهترین سوژه برای اول شخص بود چون خواننده چیزی رو میخونه که براش غریبس ولی احساسش میکنه همون طور که شادی احساس میکنه ولی هم سن بودن و جنس مخالفش ذهنیت خیانت رو به خواننده تحمیل میکنه.
در ضمن خانومی که ادعا میکنی تو داستان گم شدی;
داستان سیر عادی خودشو داشت از ماضی به مضارع اومده;
صحنه اول;اولین باری که نیما رو میبینه و اون رو شوخ طبع و شیطون یا خودمونی زلزله تصور میکنه
صحنه ی دوم;یه پسر سر زبون دار رو توصیف میگنه.میتونه یه جور پاگشا باشه
صحنه ی سوم;گذر زمانی پس از پذیرفته شدن شادی به عنوان عضوی از خانواده.نیما با این که میدونه کباب شتر مرغ چیه ولی مستقیم نمیزنه تو ذوق امین و صبر میکنه تا امین خودش به اشتباهش پی ببره و گوشتارو تو باغچه چال کنه ولی در عین حال اجازه نمیده که شادی اون شب خونواده به خاطر کباب شترمرغ خراب بشه.نیما میتونست شام خودشو بیرون بخوره و بی توجه باشه ولی شامو میبره خونه پس عملشو خیانت تلقی نکنید.
در کل سه قسمت اول رو میشه مقدمه چینی واسه قسمت آخر دونست
همه دوستان گفتند قشنگ بود و ادامه بده پس چرا امتیاز داستان اینقدرکمه؟؟؟!!اگه همین طور پیش بره که نمیشه قسمت بعدی رو زود بخونیم.لطفا با انصاف بهش نمره بدید.درضمن فکر کنم با خوندن توضیحاتم از سردرگمی در قسمت های جداشده در بیاید.بدرود.

0 ❤️