با سلام به همه ی دوستان گلم.بعضی از بچه ها خواستند شاد بنویسم منم براشون نوشتم ولی خواهش میکنم بذارید داستان<< فریا >>رو به پایان برسونم.
این داستان یه قسمت غم ناک داره که بین ############## گذاشتمش.اونا که میخوان شاد بخونن اون قسمت رو نخونن خواهشا تا داستان شاد باشه براشون.مرسی نظر یادتون نره
<<شادی به خنده نیست>>
-نیما نکن این کارو
-نه پسر اصلا راه نداره .تو بمیری نشد نداره
-د میگم نکن
-تو فقط سفت فرمون بگیر و هواست به رانندگیت باشه
شادی:
-امین این کیه؟
-یادته گفتم یه داداش کوچیک دارم سربازیه؟
-اهم
-همونه.شب عروسی نکشدمون شانس آوردیم…دستتو از شیشه بیار تو…
دستمو از شیشه آوردم داخل و بالا رفتن دیواره ی شیشه ای رو بین خودم و برادر شوهرم که از پنجره ماشین بغلی تا کمر بیرون اومده بود و سربه سر شوهرم میذاشت تماشا کردم.
با فندکی که دستش بود فیتیله ی آبشار (نوعی فشفشه) رو آتیش زد و در حالی که قهقه میزد گفت:
-آخه کدوم احمقی آبشارو از تو پنجره بغل میندازه تو ماشین عروس.
و از توی سانروف(نوعی پنجره که در سقف بعضی ماشین ها وجود دارد) سقف ماشین آبشارو انداخت داخل ماشین.
-نیگا نیگا … ملت داداش دارن ما هم یه گاگولشو داریم…خاک بر سر کچلت کنم.
-شادی جان جیغ نزن … شوخی شهرستانیه…نمیسوزونه…
ولی اصلا دست خودم نبود.ناخوآگاه صدای جیغ زدنمو بین ترکیدن بادکنکای روی صندلی عقب شنیدم.
ولی امین برعکس من خونسرد به رانندگی ادامه میداد و زیر لب غرولند میکرد.
صدای جیغ توی گوشم نمیذاشت صداشو بشنوم ولی حدس میزدم که داره به نیما فحش میده.
امین ماشینو کنار زد ولی تا اومدم در ماشین رو باز کنم صدای چهار چرخ ماشین بغلی منو به صندلی میخ کوب کرد.
یهو صدای آهنگ راک فضا رو پر کرد و نیما همراه چندتا دختر و پسر جوون مثل ستاره هایی که بعد از ضربه خوردن دور سر آدم تاب میخورن شروع به چرخیدن دور ماشین عروسی کردند.
امین از ماشین پیاده شد و با نگاهی که مثلا متفکرانه و عصبانی جلوه میداد به نیما زل زد ولی نیما در حالی که با اشوه و ادا به سمت امین میومد دستاشو بالا گرفت و گفت:
به لطف نیما خان شب زفافمون تبدیل شد به لنگ ظهر زفاف… یعنی انقدر خسته شدیم که نرسیده به تخت مثل دوتا مرغ عشق خوابمون برد…
…
نیما در حالی که سرش توی گوشیش بود و نگاه متفکرانه به خودش گرفته بود پرسید:
-زن داداشی ساعت چنده؟
-به ساعت روی مچم نگاه کردم و گفتم هفت و سیو پنج دقیقه…
سر میز پیتزا بودیم که امین بیل به دست اومد و گفت :
-من از کجا میدونستم کباب شتر مرغ بوی گه میده؟؟!!!
#########################################################################
با شناختی که توی این چند هفته از نیما پیدا کرده بودم میتونستم بگم خوشبخت یعنی دختری که با همچین پسری ازدواج کنه…
خنده از روی لباش کنار نمیرفت …شوخ طبع دوست داشتنی…فقط یه کم قیافه نداشت که…
دلم میخواست واسش آستین بالا میزدم…
رفتم سمتش:
-آقا نیما
-جانم؟
-شما چرا ازدواج نکردید تا حالا؟…من یه دختر خاله دارم که…
ولی نیما به حرفم گوش نداد و بی تفاوت سرشو پایین انداخت و از کنارم رد شد…واقعا از این حرکتش ناراحت شدم
شب که شد در حالی که تخت دونفره خودم و امینو صاف میکردم صدای امین رو شنیدم در حالی که از لای پرده داخل حیاط رو نگاه میکرد و نفسش رو بیرون میداد گفت:
-بیچاره داداشم…جوونیش داره حروم میشه…
-چرا بیچاره؟…نیما که همیشه شاد و خندونه…
-از رو ظاهر قضاوت نکن شادی جان…
-داستانشو برات بگم قول میدی راز دار باشی ؟
-اهم
-نیماچند سال پیش توی هیئت کوهنوردی استان ثبت نام کرد…اونجا با دختری به اسم الهام آشنا شد…دوتا دانشجو…باهوش …هر کی این دو نفر رو با هم میدید میگفت چقدر به هم میان…خب اون دوتا هم که بدشون نمیومد…
تا این که هیئت یه گروه واسه صعود به ارتفاعات هیمالیا اعزام کرد…
نیما و الهام هم جزو افراد اعزامی بودن با ابن تفاوت که این سفر ماه عسل دوران نامزدیشون به حساب میومد…
حوالی عصر که میشه گروه یه جا اطراق میکنه ولی نیما تصمیم میگره که تا غروب آفتاب پییشروی کنه و الهام هم همراهش میشه…دو نفری تا چند صد متر بالا تر صعود میکنن ولی طناب گیر الهام دچار مشکل میشه و الهام بازش میکنه تا مشکلش رو رفع کنه ولی پاش سر میخوره وبه سمت پایین پرت میشه…نیما برای نجاتش شیرجه میزنه به سمت دره …
صبح وقتی نیما و الهام رو پیدا میکنن که نیما مچ الهام رو گرفته بود و از کمر آویزون طناب شده بود.
میگفتن الهام نتونسته طاقت بیاره و زنده زنده منجمد شده…نیما هم به علت لخته شدن خون نوک انگشتاش دوتا از انگشتای دست چپش رو نصفه نیمه از دست میده
بعد از چند هفته که نیما از بیمارستان مرخص شد اوضاعش واقعا خراب بود.
تمام روز توی اتاقش تو فکر الهام بود و گریه و زاری…خودشو مقصر مرگ الهام میدونست…چند بار هم دست به خودکشی زد ولی موفق نشد…
یه روز که از دستش کلافه شده بودم رفتم توی اتاقش ولی اصلا به حرفام توجه نمیکرد…یه تو گوشی محکم بهش زدم و بهش گفتم:
-فکر خودت نیستی فکر مامان بابا باش…چقدر به خاطر تو عذاب بکشن؟
از اون روز به بعد نیما یه آدم دیگه شد…یعنی آدمی تو الان میبینی…ولی دلش هنوز پیش الهامه…
یک ماه بعد با این که طبق قانون کفالت پدر و مادر از سربازی معاف بود دفتر چه ی نظام وظیفه پر کرد و رفت سربازی…
امین دستشو گذاشت روی شونم و گفت:
-شادی…براش خواهری کن.
########################################################################
نوشته: holy cock
کلبه تو همون “اهم” هم بگی من جریان دستم میاد. قربون اون به فیض رسوندنتم شیخ.
:D خب من الان حرف بزنم دوستان می گن چرا ایراد می گیری. ولی من می گم.
دوست عزیز:
شما نویسنده خوبی هستی.یعنی کسی که بعد از 2 روز یک داستان دیگه اپ می کنه تو سرش ایده
هست.و باید تشوبقش کرد . ایده داشتن از نویسنده خوب بودن خیلی مهمتره. اما نوشتنت نامفهو م هستش. نمی کم بد می نویسی. مثل کسی که جای پارگرافهای داستانشو جا به جا می ذاره. از اینده پریدی به گذشته.من گیج بودم چی شد.ودوباره پریدی به گذشته گذشته.
من باهوش نیستم نمی فهمم چی شد. نامفهوم بود برام.می دونم تکنیک نویسندگی بود.
به خواننده اجازه نده ادامه داستانتو پیش بینی کنه. الان حس می کنم ادامه اش غمگین
هست.ولی هر دو داستانتو دنبال می کنم. ببین نتوپیدم بهت. فقط احساسمو گفتم.
من منتظر ادامه اش می مونم.موفق باشی.
خب خوشحالم که در مورد اشتباه نکرده بودم و با این داستان نشون دادی که میتونی نویسنده خوبی باشی. توی داستان قبل با وجود اینکه اکثر خواننده ها ازت ایراد گرفته بودن و حتی تا جایی پیش رفتن که توی ذوقت بزنن و از نوشتن پشیمونت کنن، اما من چیزی توی نگارشت دیدم که اینجا بهتر نمود پیدا کرد. مثل داستان قبلیت شسته رفته و تر و تمیز بود. اشکالات کوچیک نگارشی دیده میشد که البتهبه سلیقه ی خودت برمیگرده. فقط یه چیزی در مورد این داستان بگم که ریتم خیلی تندی داشت. شروع ناگهانی خواننده رو جا میذاشت و اجازه نمیداد که همگام با نویسنده شخصیتها رو بشناسه و پیش بره. اصرارت برای نوشتن یک داستان شاد و متفاوت با داستان قبلی باعث شده بود کمی عجله توی کارت دیده بشه. میتونستی تا به سرانجام رسیدن داستان قبلی صبر کنی بعد این یکی رو شروع کنی. نوشتن دو داستان ادامه دار همزمان کار سخت و مشکلیه. هم برای خواننده و هم نویسنده. به نظر من بهتر بود حداقل این داستان رو توی یک قسمت تموم و بیشتر وقتت رو صرف داستان فریا میکردی چون میدونم که نوشتن داستان خیلی وقت میبره واگه کاری هم برات پیش بیاد ممکنه که ادامه رو نتونی بنویسی…
به هرحال امیدارم در قسمت های بعد هر دو داستان شاهد روند رو به رشدی ازت باشم…
مگه میشه (سیاوش قمیشی)
مگه میشه که یه گوسفند، بخوره علف رو با قند
یا مگه میشه قناری، بزنه به گربه لبخند
اگه تو بری ز پیشم
من همون گوسفنده میشم
که تو بغض و بع بع هاشم
میگه میخوام با تو باشم
مگه میشه که شترمرغ،بمونه بی جا و لونه
یا مگه میشه الاغه،ریاضی فیزیک بخونه
اگه تو بری ز پیشم
من همون الاغه میشم
که تو بغض و عرعراشم
میگه میخوام با تو باشم
مگه میشه یه سگ هار،بشه ماه یک شب تار
یا مگه میشه که تمساح،بشه از غم تو بیمار
اگه تو بری ز پیشم
من مث اون سگه میشم
که تو بغض و واق واقاشم
میگه می خوام با تو باشم
“غزلیات امام زاده بیژن”
من خوشم نیومد توضیحاتت راجع به آبشار و سانروف هم فکر میکنم به جا نبود میتونستی یه ستاره بزنی پایین توضیح بدی هرچند فکر نمیکنم کسی باشه که ندونه سانروف یا آبشار چیه
Khoob bood faghat tozihatet rajebe sunroof va abshar ye jurayi tohin be khanandas, niyazi be tozih nabud . Edame bede va az nazare dustane kohne kare site estefade kon ta behtar beshi chon to mituni. Merci
اگه آخرش الهام واسه اینکه نیماازتنهایی دربیادباهاش سکس نکنه فکرکنم داستان قشنگی بشه کون گلابی
با نظر پروازی موافقم داستان و ایده هات خوبه
نوع گفتارت هم روانه ولی تو فلش بک ها ایراد داشت باعث سر درگمی میشد.
ولی خوب بود به همین شیوه جلو برو فقط سعی کن ارتباط زمان ها و اشخاص رو درست و روان نگارش کنی بهتره یکم دقت بیشتر باشه حله.
موفق باشی
دوست عزیز قشنگ بود.
قلمتو دوست دارم.دفعه اوله میبینم سیلور به توپ تازه نویس ها نزده.
ولی به نظرم اگه کسی قسمتی که با##جدا کردی رو نخونه داستانت بی هدف براش جلوه کنه.جای کار زیاد داری ولی این که داستانو از زبون عضو جدید خانواده نوشتی جالب بود نسبت زن برادر هم یه نقطه ضعفه و هم یه نقطه قوت;
استفاده از یه غریبه برای توصیف نیما بهترین سوژه برای اول شخص بود چون خواننده چیزی رو میخونه که براش غریبس ولی احساسش میکنه همون طور که شادی احساس میکنه ولی هم سن بودن و جنس مخالفش ذهنیت خیانت رو به خواننده تحمیل میکنه.
در ضمن خانومی که ادعا میکنی تو داستان گم شدی;
داستان سیر عادی خودشو داشت از ماضی به مضارع اومده;
صحنه اول;اولین باری که نیما رو میبینه و اون رو شوخ طبع و شیطون یا خودمونی زلزله تصور میکنه
صحنه ی دوم;یه پسر سر زبون دار رو توصیف میگنه.میتونه یه جور پاگشا باشه
صحنه ی سوم;گذر زمانی پس از پذیرفته شدن شادی به عنوان عضوی از خانواده.نیما با این که میدونه کباب شتر مرغ چیه ولی مستقیم نمیزنه تو ذوق امین و صبر میکنه تا امین خودش به اشتباهش پی ببره و گوشتارو تو باغچه چال کنه ولی در عین حال اجازه نمیده که شادی اون شب خونواده به خاطر کباب شترمرغ خراب بشه.نیما میتونست شام خودشو بیرون بخوره و بی توجه باشه ولی شامو میبره خونه پس عملشو خیانت تلقی نکنید.
در کل سه قسمت اول رو میشه مقدمه چینی واسه قسمت آخر دونست
همه دوستان گفتند قشنگ بود و ادامه بده پس چرا امتیاز داستان اینقدرکمه؟؟؟!!اگه همین طور پیش بره که نمیشه قسمت بعدی رو زود بخونیم.لطفا با انصاف بهش نمره بدید.درضمن فکر کنم با خوندن توضیحاتم از سردرگمی در قسمت های جداشده در بیاید.بدرود.
خوب میتونه ادامه ی خوبی داشته باشه!/
ولی خدا کنه مثل جریان شترمرغ که به جاش پیتزا آورد/ داستانت به سمت خیانت و … کشیده نشه.
نظر من همین بود/ موفق باشی