تصمیممو گرفته بودم، نمیخواستم نقش بازی کنم. ولی اینم که بیام و مستقیم بگم من اون شعرو نوشتم و عاشق خودت هم نیستم و فقط با تمام وجودم میخوام که بذارم لای اون سینه های قشنگت و توی اون کص و کونت که دل یه دانشگاهو برده عاقلانه به نظر نمیومد. میدونستم میخوام چکار کنم، میدونستم هیچی چیز و هیچکس از خط قرمزام مهم تر نیست و خودمو میشناختم که حتی توی حشری ترین حالت ممکن بازم روی خودم کنترل دارم. چون میدونم اگه بخوام با لاشی بازی کسیو ببرم روی تخت، نه تنها از خودم بلکه تا چندین و چند ماه از همه ی زندگی متنفر میشم و نمیتونم تحملش کنم، امیدوار بودم چیزی از شعر نپرسه چون میدونستم اگه بپرسه راستشو میگم.
بعد کلاسِ دو تا چهار مستقیم رفتم به سمت خونه، خوشبختانه پنجشنبه بود و باشگاه نداشتم، در رو باز کردم و دیدم سپهر داره فیفا میزنه. رفتم کنارش نشستم و همینجوری که بازی میکرد همه چیزو براش تعریف کردم، بازی سه-یک جلو رو به رقیبش چار-سه باخت و تخمشم نبود، برای منی که میدونستم چقدر فیفا اونم آنلاین براش مهمه عجیب بود. برگشت و زل زد توی چشمام و پرسید: گفت پیام میده؟
ساعت حدود هشت و بیست دقیقه بود و اونقدر گرم تماشای اتک ان تایتان بودم که حواسم از گوشی پرت شده بود، قفلشو باز کردم و دیدم پیامِ تلگرام دارم.
باز کردم، خودش بود. نوشته بود: سلام. بازم ممنون از کمک امروزت. ولی هنوزم توضیحِ سه مورد رو به من بدهکاری.
اسم اکانتش رها بود و برای این که مطمئن باشم خودشه حتی نیازی به کِی زِدِ جلوی اسمش هم نبود، چون عکسش دیگه لود شده بود. باز کردم عکسو، خودش بود توی یه اتاق که مشخص بود اتاق خودشه رو به روی یه آینه ی قدی و فقط یه پیراهن بلند تا روی زانو تنش بود. واقعا که این دختر همه جوره سکسی بود، عکساشو ورق زدم، عکس توی باغ با تیشرت، عکس لب دریا با کلاه حصیری، دوباره عکس رو به روی همون آینه با تاپ کوتاه و عکسای دیگه. منی که با پورن هم راحت راست نمیکردم، سیخ سیخ شده بودم،
جواب دادم : خواهش میکنم، بهتر شدین؟
و شروع کردم به چت کردن.
_ ممنون بهترم، فک کنم پیچ خورده بود پام
پیامم سین خورد ولی بعد جوابی نیومد، ده دقیقه ای گذشته بود و خبری هم نبود، نیشم حسابی باز شده بود، حتی اگه آخرشم نمیکردمش دیگه اونقدرا هم مهم نبود، همین که یادش دادم به کصشعر من بی احترامی نکنه بسشه.
اتک ان تایتان رو پلی کردم و مشغول شدم که صدای گوشی در اومد. نه بابا! جواب داده بازم، بذار ببینم چی گفته. یه وویس 4 دقیقه ای!
هندزفری رو از لبتاب جدا کردم و زدم به گوشی و وویسو پلی کردم : ببین آقای امیر مکث اولا که شاید محتوای حرف شما نزدیک بوده باشه به محتوای اون شعر ولی طرز بیان کردنتون خیلی فرق داشت. _ مکث_ دوما شما شخصا به خودم گفتین، اینجوری خیلی فرق میکنه، حالا فرضا من تا حدی قانع شده باشم راجع به محتوای اون شعر، هنوز دو مورد دیگه مونده که توضیح بدی. یکیش این که چرا همه اسم منو میدونن، یکی دیگه هم که نگفتی در مورد چیه.
منم وویس گرفتم : پس توضیح اول تا حدی قانع کننده بود. بریم سراغ توضیح دوم. چرا همه اسم شما رو میدونن؟
مطمئنم جواب این سوالو خودت بهتر از همه میدونی، ولی اگه جواب منو میخوای بذار برات توضیح بدم. علتش اینه که تو بیش از حد جذابی و خودتم میدونی که جذابی! هیچ چیز مثل این یه دختر رو خطرناک نمیکنه!
علتش همون علتیه که وقتی خود من اولین بار دیدمت شدیدا جذبت شدم. جوری که نتونستم خودمو کنترل کنم که از بقیه راجع بهت نپرسم. با پرس و جو متوجه شدم مثل من ساکن تهرانی، متوجه شدم شش سال حرفه ای شنا کار کردی و متوجه شدم تقریبا نصف دانشگاه ما حاضرن همه چیزشونو بدن تا تو دوسشون داشته باشی. اینا رو خودت خوب میدونی و اشکالی هم نداره. ولی تنها چیزی که اشکال داره همونیه که گفتم، تو میدونی چقدر جذابی و اینه که تو رو منحصر به فردت کرده.
سعی کردم با صدای عادی وویسو بگیرم، قبل از این که بفرستم یکبار گوشش کردم و دکمه ی سندو زدم.
انتظار داشتم با حرفام مخالفت کنه ولی بعد از چند دقیقه این پیام اومد :
تو هم حاضری همه چیزتو بدی که من دوستت داشته باشم؟
واقعا خندم گرفت، خوشبختانه سپهر خونه نبود و من راحت تر بودم. ، بازم شروع کردم به وویس گرفتن:
نه من حاضر نیستم که همه چیزم رو بدم تا دوستم داشته باشی، ولی حاضرم خیلی چیزا بدم تا یه اتفاق دیگه بیفته. اینا همش به همون توضیح مورد سوم مربوطه که هنوز بهت نگفتم و اینجوری هم نمیگم. فردا جمعه س. اگه کاری نداری یه کافه ی دنج و خوب سراغ دارم، بریم تا مورد سومو حضوری برات بگم.
قرارمون ساعت چار عصر بود، کافه ای رو برای قرار مشخص کردم که تقریبا هر شب برای یه اسپرسو بعد از باشگاه پاتوق من بود و حتی چندتایی شعر هم اونجا نوشته بودم. باریستای کافه دیگه تقریبا دوستم محسوب میشد. برای سپهر همه چیو تعریف کرده بودم و بهش گفته بودم اگه همه چیز خوب پیش بره بعد از کافه با رها میام خونه و خواهش کرده بودم این یه شبو بره پیش بچه های خوابگاه. اونم از خدا خواسته قبول کرده بود و فقط شرط گذاشته بود که بعدا براش هر چیزی که شد رو تعريف کنم. خیلی دیر باورش شد که من واقعا شماره ی رها کاظمی رو گرفتم و حتی باهاش قرارم دارم.
ده دقیقه به چار بود که به کافه رسیدم، دوس نداشتم بیرون منتظر وایسم و رفتم و یه میز دو نفره و دنج انتخاب کردم و منتظر نشستم. چند دقیقه بعد اومد. با یه مانتوی جلو باز آبی آسمونی و یه شلوار جین جذب همون رنگی، زیر مانتو هم یه تیشرت سفید داشت، اومد جلو و سلام کرد و دستشو آورد جلو، مودبانه بهش دست دادم و خواهش کردم بنشینه. هنوزم پای سمت چپش رو با مراعات بیشتری تکون میداد. متوجه بوی عطر تلخش شدم و ناخودآگاه لبخند زدم.
_ به چی میخندی آقای مرموز؟
همون سوالی که میترسیدم بپرسه رو پرسید، دوتا راه داشتم، بگم آره و زودتر بهش برسم یا بگم نه و تقریبا همه چیز تموم بشه.
دروغ چرا، حدس میزدم اینجوری بشه و تقریبا همه چیز طبق برنامه ی خودم پیش رفت ولی انگاری یه چیزی متفاوت بود.
وارد خونه شدیم. مانتو و کیفش رو ازش گرفتم که آویزون کنم و تعارف کردم که راحت باشه.
روی تختم و کنار لبتاب نشست.
گفتم : قهوه یا شراب انگور؟ متاسفانه چایی نداریم.
گفت شراب ببرم براش
بعد از دو سه پیک خواستم ببوسمش که گفت : انیمه میبینی؟
صفحه لبتاب باز مونده بود، لبخند زدم و گفتم آره و لبامو گذاشتم روی لباش. طعم لباش رو دوست داشتم و متوجه نشدم چند دقیقه زبون و لب هم دیگه رو خوردیم و بوسیدیم. کم کم دستامون شروع کرد به لمس بدن هم دیگه، دستای من از پهلو و کمرش تا کونش و دستای اون پشت گردن من و روی صورتم. جفتمون بی اندازه از خود بی خود شده بودیم و به هم کمک کردیم تا از شر لباسامون راحت بشیم، تا بتونیم بدون هیچ حجابی یکی بشیم و نهایت لذت رو ببریم. سینه هاش از چیزی که توی رویام بود هم بهتر بود، همه جای بدنش رو میخوردم و واقعا بدون برنامه ریزی پیش میرفتم، از لباش شروع کرده بودم و زبونم بین شکم و گردن و حتی زیر بغلش جا ب جا میشد. از نظر بهداشتی عالی بود بدنش و حتی کصش هم بوی خیلی خوبی میداد و همین باعث میشد با شوق بیشتری بهش لذت بدم. جوری توی هم دیگه تاب میخوردیم و هم دیگه رو لمس میکردیم که مطمئنم امواج شهوت با شدت زیاد به همه طرف پخش میشد. دیگه صدای آه و ناله های ریزش بلند شده بود.
_ امیر خواهش میکنم بکن
لبخند زدم. کیرمو چند بار مماس با کصش عقب و جلو کردم ولی داخل نکردم.
_ امیر اپنم، تو رو خدا پارم کن. دیگه نمیتونم. تو رو خدااااا
دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم و کیرمو فرو کردم. بی نهایت لذت بخش بود.
به سپهر قول داده بودم و به ناچار براش تعريف کردم که چی شد و چطور گذشت. ازش خواهش کردم به هیچکس نگه و قبول کرد. همه چیز خوب بود، دیروز یه سکس خیلی عالی داشتم و آخرش هم من هم رها از هم تشکر کرده بودیم و گفته بودیم که چقدر به جفتمون خوش گذشته بود. جفتمون دوبار ارضا شده بودیم و قرار گذاشته بودیم باز هم تکرارش کنیم. همه چیز طبق برنامه بود به جز یک چیز!
چند ساعت بعد رفتم تلگرام و براش نوشتم که اون شعر برای من بوده و نمیخواستم که اینجوری بشه، نوشتم که چقدر متاسفم که اون شعر پخش شد و نوشتم از ته ته دل عاشقش هستم
آخرشم غزلی رو که فقط برای خودش و احساسم نسبت بهش نوشته بودم رو فرستادم، غزلی که همین تازگی هم تموم شده بود :
بهار شد دوباره، شکوفه شد بدنت
کهَ عشق هم شکفته روى دشت تنت
چقدر غرق خوشیست لذت گنهکاری
به قدر یک بوسه تو را نگاه داشتنت
تو تك سوار جنونی و بُرده عقل مرا
ميان دشت دلم، عاشقانه تاختنت
بخوان برای شبِ گيسوانِ تاریکت:
نمانده طاقت و صبرى برای بافتنت!
شروع حادثه لب شد، شروعِ قصه نگاه
شروع بازیِ دنیا، تنِ کمر شکنت
چگونه اين همه احساس درون من جا شد؟
چقدر وسوسه دارد نگاه مثل منت؟
درخت عمر من، ای سايه ات تمام تنم
بخند تا كه بچينم دو بوسه از دهنت
برای رها کاظمی که از صمیم قلب دوستش دارم
مهر ماه 96
پ ن: ممنونم از همه ی دوستانی که کامنت های خوبی برام نوشتن و کلی بهم انرژی دادن. عذرخواهی میکنم اگه دو قسمت قبل کوتاه بود. امیدوارم خوشتون بیاد. ارادتمند همگی
نوشته: Dead_poet
نه تنها شعرش رو برای یه دانشگاه به یادگار گذاشتی بلکه تو شهوانیم معروفش کردی 😁
دستخوش شاعر “خوش” خط
خوب بید، لایکیدیم فقط خیلی رو شهوتی نشدن و نبودن نقش اول داستان تاکید داشتی که بنظرم تکرارش رو مخ بود. آخرشم نفهمیدم این مارال اگه اوپن بوده چجوری به هیچکی پا نمیداده.
زمان تحصیل ما که اینجوری نبود و بیشتر دخملا اهل دل و قلوه با سوراخ اضافه بودن.کلا تو تموم دانشکده هم این موضوع عمومیت داشت بهجز خواهران بسیج که جز برادران پشمالوی بسیجی سگ بهشون محل نمیزاشت.البته برخی مواقع تو اونا هم فاطی کماندوها و نجمه سبیلهایی بودن که حتی برادران بوگندو بسیج هم رغبتی برای دوست شدن باهاشون نداشتن.خدایی هم از پنج متری بو گند ترشی عرقشون مرده رو از قبر بیرون میکشید.
مشتاقانه منتظر این قسمت بودم
بازم همون طور زیبا نوشتیش، عالی بود 👌
موفق و پایدار باشی🍻
داستان زیبایی بود ولی چرا اینقدر زود تموم شد ؟اخرش مشخص نشد رها کاظمی چکار کرد و ادامه رابطتون چی شد .کاش ادامش میدادی.ولی در پایان ممنون بابت داستان قشنگت
فقط میتونم بگم برچاااااااااااااام
بهترین داستانی ک خوندم نبود ولی یکی از بهترین ها بود داستانت
واقعا عالی بود مرسی ک نوشتی
قشنگ بود حیف زود تموم شد نمیدونم چرا کص شعرایی مثل بی غیرتی ۹۰ قسمت کصشعر میاد ولی همچین داستانای خوبی که خیلی کمن نیازی به تحریک شدن نیست باید از نوشته لذت برد ولی حیف که اراجیف طولانی ولی قلم های قدرتمند کوتاهن مرسی بازم از نوشتت💜❤️
قلم بهترازین نداریم داداش ادامه بده بی نظیری تو
خب واکنش رها به اینکه بالاخره فهمید کی اونشعرو نوشته چیبود
چی میشه همه اونایی که میان داستان مینویسن، نگارششون مثل شما یا شیوا یا امثال شما باشه😢
واقعا چی میشه کسی که میخواد بیاد داستان بنویسه یکم از ادبیات و املا و انشا و زبان فارسی سرش بشه😒
چی میشه حداقل بعد نوشتن یه بار خودشون بخونن ویرایش کنن و از نقطه و علامت سوال و ویرگول و علامت تعجب به جا استفاده کنن!!!
خوندن داستان بعضیا مثل عذاب می مونه و رغبت آدم رو برای خوندن می کشه!
مرسی که شما انقد زیبا نوشتی و اصول نوشتن رو رعایت کردی
جدا از موضوع و محتوا که راست و دروغش مهم نیس
و لذت بردیم
ممنون
بازم بنویسی خوشحال می شیم
خوشحالم از این که این داستان زیبا رو خوندم . حرفی جز منتظر بقیه ی داستان هات هستم باقی نمیمونه!
لایک
مهم اینه که بالاخره کردیش،مرسی که کردیش،عه ببخشید خواستم بگم مرسی از نوشتتون🌹