شب امتحان

1388/10/07

حتی تنبل ترین افراد هم باید توی این فصل بالاخره یك بار كتاب ها رو دوره كنند. پسردایی من یعنی شهیاد كه همون سال دانشگاه علم و صنعت قبول شده بود، قبول كرد كه كمی توی درسهام بهم كمك كنه. به شرطی كه منهم طرز كار ماشین حساب-كامپیوتر كاسیو 702 پی را به او یاد بدهم.

یادم هست كه یك روز جمعه بود كه من از صبح خانه آنها بودم. فردا هم امتحان هندسه تحلیلی داشتم. خدا عمرش بده، شهیاد كلی به من كمك كرد. زن دایی بعد از نهار طبق قرار قبلی رفت خانه ما. نزدیك ساعت 3 بود كه دوست دختر شهیاد، به اسم آزاده كه اتفاقا دوست خانوادگی اونها هم بود تماس گرفت. شهیاد تلفن رو به اتاق خواب برد و من پشت میز پذیرایی مشغول حل تمرینهایی بودم كه شهیاد داده بود. صحبت اونها نیم ساعتی طول كشید كه یكدفعه شهیاد از اتاق پرید بیرون و فریاد زد.

-
پاشو پاشو، الان میاد

-
كی؟

-
آزاده، كلی خایه مالی كردم تا قبول كرد بیاد. دهه. زودباش دیگه. بابا من كلی پیشش آبرو دارم.

-
اوكی

آزاده دختر خوش سرو زبونی بود كه كلاس چهارم دبیرستان بود. كمی تپل مپل (همونجوری كه شهیاد همیشه می پسندید) و كلی هم با كلاس. قبلا چند بار توی خانه داییم دیده بودمش. پدرش دوست داییم بود و از اون شركت نفتی های قدیم. از اونهایی كه اول انقلاب منتظر خدمت شدند. با دیسیپلین و همیشه كراواتی. آزاده دوتا خواهر كوچك تر هم داشت. كوچیكه كه فقط 13-14 سالش بود اسمش آذین و بزرگتره كه هم سن خودم بود آزیتا بود. همیشه دلم میخواست با اون دوست بشم. ولی اون اصلا بهم محل نمیگذاشت. چند بار توی كاروان اسكی مدرن اسپرت دیده بودمش و حتی سعی كرده بودم جلوش یه خودی نشون بدم. ولی رابطه مان فقط در حد سلام و خداحافظی باقی مونده بود.

من همش دو دستی توی سرم میزدم كه چرا شلوار لی نوام را نپوشیدم و بلند بلند به شهیاد فحش میدادم. بدبختانه لباسهای شهیاد هم به من نمیخورد. اون چاق بود و تپل و من بلند و باریك. خوشبختانه اصلا قرار نبود آزیتا هم بیاد و من هم ترجیح دادم با همون شلوار پارچه ای معمولی (كه تنها نوع شلوار مجاز در مدارس اون موقع (سال 66) بود) بیام جلو و سلام و تعارف كنم و امیدوار بودم كه آزاده بعدا برای خواهرش نگه كه من چه لباسی پوشیده بودم!!(چه افكار بچه گانه ای داشتم ها!!) در حالی كه شربت آبلیمو درست میكردم از شهیاد پرسیدم

-
باهاش سكس هم داشتی یا نه؟

-
نه بابا، اگه باباش بفهمه خوارم رو میگاد (شهیاد خواهر نداشت و به همین دلیل همش خواهرش رو خیرات میكرد.)

-
خاك بر سرت، پس فقط مثل مرغای عاشق واسه هم خالی می بندین؟ اگه رفتین تو اتاق من به یه بهانه ای میرم بیرون كه اگه راضی شد بده من بهانه اش نباشم.

صدای زنگ در نذاشت كه شهیاد برای جواب زیاد فكر كنه. به سرعت رفت داخل حیاط و در رو باز كرد. منم ضبطو روشن كردم و برای اینكه شلوارم زیاد معلوم نباشه رفتم پشت میز نشستم تا از همون پشت سلام و علیكی بكنم. میدونستم كه شهیاد احتمالا آزاده رو می بره تو اتاق خودش و لازم نمیشه كه من زیاد خودمو نشون بدم. ولی این امید مدت زیادی دوام نیاورد. از تراس صدای دوتا دختر میومد. ولی وقتی بجای آزیتا، آذین رو دیدم خیالم كلی راحت شد.

آذین اونقدر بچه بود كه من اصلا آدم حسابش نمی كردم. هردوشون وقتی منو دیدن كمی تعجب كردن.

-
وا، شما هم اینجایین؟ مامان اینها خوبن؟ فرشته جون چطوره؟

-
قربون محبتتون. سلام دارن. پدر خوب هستن؟

قیافه شهیاد از همه دیدنی تر بود. اون كه انتظار داشت با رفتن من ترتیب آزاده را بدهد، با ورود آذین، همه در ها را بروی خود بسته میدید. كمی قیافه اش توی هم رفته بود. كم كم آزاده هم كه این قیافه اونو می دید و با اصرار های تلفنی شهیاد برای اومدنش مقایسه میكرد اول متعجب و بعد هم ناراحت شد. بنابراین وظیفه من پررنگ ترشد. حس كردم وظیفه دارم برای اینكه همه از ناراحتی خارج بشن، جلسه رو گرم كنم. انصافا به گفته دوست و آشنا این كار رو خوب بلد بودم. از پرسیدن وضع درس آذین شروع كردم و ظرف نیم ساعت به جوكهای مودبانه و نیمه مودبانه رسیده بودم. جو جلسه عوض شده بود و همه داشتند می خندیدند و همراهی میكردند. من هم موضوع شلوارم رو فراموش كرده بودم!!

باورم نمی شد دخترهایی رو كه به سایه خودشون می گفتند دنبالم نیا بو میدی به چنان قهقهه ای وادار كرده باشم. البته شهیاد هم كمك می كرد و با هم مسابقه جوك گذاشته بودیم. آزاده و آذین هم همینطور در حالی كه میخندیدند دلشان را كه درد گرفته بود گرفته بودند و التماس میكردند كه من بین جوك ها فاصله بندازم تا دل دردشون خوب بشه. یادمه آخرین جوكی كه گفتم داستان هواپیمایی بود كه توی قبرستون اردبیل سقوط كرد. وقتی این جوك رو با لهجه تركی گفتم آذین زبان بسته اول پخی زد زیر خنده و بعد اتفاقی افتاد كه همه مون مبهوت شدیم. آذین شاشید به دامن چهارخانه اسكاتلندی خودش!!

قهقهه آزاده اجازه خندیدن رو به ما هم داد و آذین هم به سمت دستشویی دوید. شهیاد ناقلا از این وضعیت استفاده كرد و دست آزاده رو گرفت و به بهانه نشون دادن پوستر جدیدی كه از گروه وم (گروهی كه جورج مایكل با اون شروع به خوانندگی كرد) به دستش رسیده بود، اونو به اتاق برد.

آذین كه از دستشویی بیرون اومد وقتی آزاده را ندید، به آرومی زد زیر گریه. بیچاره از همه ما خجالت میكشید. رفتم پیشش روی كاناپه نشستم و هم دستش رو گرفتم و هم دست دیگرمو روی شونه هاش گذاشتم. براش با ملایمت توضیح دادم كه این موضوع اصلا نشون دهنده بچگی اون نیست و این اتفاق ممكن بود برای هركدوم از ما بیفته. ضمن اینكه اونو آروم میكردم سعی میكردم خودم هم آروم صحبت كنم تا صدامون توی اتاق نره و آزاده متوجه نشه. چون در غیر این صورت بیرون می اومد و برنامه شهیاد بازهم خراب می شد. مجبور بودم سر آذین رو به خاطر شهیاد گرم كنم. تا حالا با یك دختر بچه اینهمه حرف نزده بودم. كم كم گریه هاش جای خودش رو به گفتگوی عادی داد. حرفهای آذین برام از لحاظ روان شناسی جالب بود. از اینكه اونو بچه می دونند و هیچ جا اونو به بازی نمی گیرن مینالید. میگفت

-
وقتی آزاده تلفنی با شهیاد صحبت میكنه منو از اتاقش بیرون میكنه ولی به آزیتا اجازه میده كه پیشش بمونه.

سعی كردم به آرومی و با متانت حالیش كنم كه این دلیل كافی نیست و ممكنه كه اونها نتونستن به خوبی دركش كنند. دختر بچه ها در بدر دنبال منطق های غلطی میگردن كه ما پسرها بلدیم بیاریم و خودمون هم به غلط بودنشون واقفیم. آذین از حرفها و نوازشهای دستش توسط من داشت لذت می برد و من اینو با همون تجربه كمم در اون سالها میفهمیدم. اولین باری كه برق عاشق شدنو توی چشم یك دختر تشخیص دادم همون موقع بود. حس میكردم خودش رو بیشتر و بیشتر به من میچسبونه. نمیدونستم كه كارم درسته یا نه. فكر كردم بهتره در حد مربی مهد كودك باقی بمونم و فقط تا پایان گرفتن كار شهیاد سرش رو گرم كنم. ولی همون وقت اتفاقی افتاد كه موجب شد تغییر عقیده بدم. این اتفاق صدای قفل شدن در اتاق شهیاد بود كه صداش مثل ناقوس تو خونه پیچید و باعث شد من و آذین به صورت هم نگاه كنیم و به هم لبخند معنی داری بزنیم.

بعد از این نگاه، آذین كه كاملا به من چسبیده بود سرش رو به صورتم چسبوند. این كار باعث شد كه من هم بوی موهای اونو حس كنم و هم یقه اون كمی باز بشه و من منحنی بین سینه های كوچك اونو (كه سفتیشون رو قبلا با ساعدم سنجیده بودم) كاملا ببینم. این منحنی بقدری قشنگ بود كه من به سرعت تحریك شدم. عیب شلوار های پارچه ای اینه كه همون موقع كه آدم میفهمه تحریك شده، طرف مقابل هم میفهمه. آذین بطور ناگهانی سرش رو بالا آورد و جهت نگاهم رو غافلگیر كرد. من با خجالت به چشمهاش نگاه كردم. چشمهاش برق میزد. لبخندی زد و لبهاشو كمی از هم باز كرد.

معطلی دیگه جایز نبود. لبهاش سریع توی لبهام چفت شدند. یكی از دستهام تمام مدت روی شونه اش بود. دست دیگرم رو زیر ساق پایش فرستادم و از روی مبل بلندش كردم. مثل ببری كه شكاری به دندان دارد نگاهی به دور و برم كردم و دنبال پناهگاهی گشتم. اتاق دایی بزركترین تخت دنیا رو داشت و تخت دایی نرم ترین تشك دنیا رو. من قبلا داماد شده بودم! ( به داستان داماد مراجعه شود ) و هیچ علاقه ای نداشتم كه این اتفاق دوباره بیفتد. بجای حرص زدن سعی كردم كاملا كشفش كنم. تازه تازه بود. مثل یك سرزمین كشف نشده. دگمه های بلوزش رو باز كردم. من هیچ تكه ای از لباسش را در نیاوردم. شرتش را قبلا توی دستشویی در آورده بود. دامنش روی شكمش سر خورده بود. بدنش نرم و موهای زائدش جوان و لطیف بودند. انگشتم رو كنجكاوانه به همه جای بدنش فرستادم. با رانهای كوچكش دستم را فشار میداد. اونو تا سرحد مرگ ارضا كردم. ولی خودم همه لباسهایم رو هنوز پوشیده بودم.

ارضا شدنش قشنگ، طبیعی و پر از احساس بود. فشار رانهایش را از روی دستم برداشت. چشمهایش را باز كرد و معصومانه ترین جمله را گفت :

-
حالا باید چیكار كنم؟

با دقت و ملایمت یك پرستار بلوزم را در آورد. روی تخت خوابیده بودم و پاهایم از لبه تخت آویزان بود. شلوارم را از پایم كشید و شرتم را بوسید. از او خجالت میكشیدم. مرا لخت كرد. دامنش را بالا زد و روی من نشست. نیازی نبود برای ارضا شدنم زحمت زیادی بكشد. بدنش را چند بار جلو و عقب برد. فقط سه یا چهار بار. به سرعت از روی خودم بلندش كردم و ارضا شدم. كنارم خوابیده بود.

به چشمهایش نگاه كردم. خبری از آن برق غریب در آنها نبود. ولی نگاهش پر از حق شناسی بود. از این كه به دنیای بزرگترها آمده بود به خودش می بالید.

 


👍 0
👎 0
48231 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

263783
2011-03-03 01:44:10 +0330 +0330
NA

MerC Jaleb bood

0 ❤️

263784
2013-01-13 21:55:12 +0330 +0330

ای ادمین مهربان داستان قدیمیه
نظراشون واسه سال 89 هستش

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها