شب بارانی (۱)

1396/02/06

قسمت اول
طبق معمول من از سرکار برگشتم و بعد از اینکه یه دوشی گرفتم و خودمو مرتب کردم پدرم اوضاع کارو پرسید و مادرم هم شروع کرد خبرهای جدید رو از فامیل و همسایه ها و خصوصا از دختراشون که کی شوهر کرده و کی دانشگاه قبول شده و از اینجور صحبتا.که نتیجه کشیده شد به اونجا که دختر فلانی هم بد نیست و بابام هم تاکید داشت که اوناهم وضعشون خوبه و از اینجور بحثا.و مثه همیشه گفتگوی تکراری که هیچ ثمره ای نداشته و نداره.
اینو مقدمتا عرض کردم. من سپهر هستم متولد یکی از شهرای کوچیک اصفهان.30 سالمه ومجردم.2تا برادر بزرگتر دارم که هر دوشون ازدواج کردن و ساکن تهرانن.و شغلم هم تولید سنگ ساختمانیه. یعنی پدرم کارخونه ی سنگبری داره که خودش کار نمیکنه. و فقط من درگیرم. مادرم هم زندگیشو رها کرده فقط به فکر زن دادن منه.
اون شب خانواده داشتند نقشه میکشیدن به بهانه عروسی یکی از اقوام منو ببرند تهران که دختر فلانی رو بهم نشون بدن و دستمو بذارند تو حنا. من اونقدر درگیر مشکلات اقتصادی و کار بودم که اصلا فکر این چیزا رو نمیکردم. سر همین با مادرم بحثم شد و رفتم بالا تو اطاقم( خونه ی ما دوبلکسه که اطاق من از بالا مشرف بر سالنه) و یه آهنگ آروم گذاشتم و دراز کشیدم روی تخت. از بس خسته بودم خوابم برد. زنگ آلارم موبایلم به صدا در اومد. چشامو که باز کردم دیدم ساعت7 صبحه. سریع آماده شدم رفتم به سمت محل کارم. کارخونه ی ما از خونه 30 کیلومتر فاصله داره و اونجا هم یه شهر کوچیک دیگس. و من هر روز میرم و برمیگردم.
اواخر پاییز بود. روز چهارشنبه. نزدیکای غروب که بارون نم نم شروع به باریدن کرد. منم چون یکی از دستگاهام خراب شده بود. اونقدر گرم کار بودم که تا دیر وقت دستم بند بود. وقتی آماده شدم که برگردم خونه ساعت نزدیک 10 شب بود. بارون شدید و هوا سرد شده بود. چون اونوقت شب وسیله نقلیه عمومی نبود سرکارگرمو سوار تا مرکز شهر رسوندم دم خونش. وقتی داشتم برمیگشتم سر خیابونی که بسمت بیرون شهر میرفت زیر نور ضعیف چراغ برق یه خانمی با یه چمدون زیر شرشر بارون ایستاده بود که وقتی ردش کردم متوجهش شدم. وقتی از تو آینه نگاه کردم دیدم که انگار داره دست تکون میده. متوجه شدم که میخاد جایی بره. دو دل بودم که وایسم یا برم. صد متری رفته بودم که تصمیم گرفتم برگردم و تو این سرما رهاش نکنم. عادت نداشتم غریبه ها رو سوار کنم ولی دور از مروت بود که سوارش نکنم. رسیدم بهش تا شیشه را بکشم پایین سریع از در عقب سوار شد و با صدای پر لرزه و استرس سلام کرد. از تو آینه نگاه کردمو گفتم: سلام خانم. کجا میخاین برین؟گفت: نجف آباد میرم. تا هر جایی که میری بقیشو خودم با یه چیزی میرم. منم راه افتادم و یکم که رفتم گفتم من تا نجف آباد میرم و میبرمتون. تو فکر بودم که یه زن تنها با یه چمدون اینوقت شب تو این سرما و بارون کجا بوده. تو حال خودم بودم که سوال کرد: ببخشید تا اونجا چقدر راهه؟اینجا بود که متوجه شدم بچه اینجا نیست و اینجا غریبه. همینطور که میرفتم همش تو این فکر بودم که کجا بوده کی هست. نکنه خطری داشته باشه. کارم اشتباه بوده یا نه. که یدفعه ناخودآگاه ازش سوال کردم: ببخشید خانم میشه بپرسم این موقعه شب تنهایی کجا تشریف میبرین؟ چند دقیقه جواب نداد. بعد یه مکث طولانی یه صدای حق حق شبیه گریه شنیدم که متوجه شدم از یه چیزی ناراحته. با خودم فکر کردم که آخه به توچه که سوال میکنی. شاید من ترسوندمش. شایدم… نمیدونم.
بخاری ماشینو زیاد کردم و دستمال کاغذی رو گرفتم پشت سر که برداره. بعد چند دقیقه گفتش که: از اهواز اومدم خونه خواهرم که کسی خونشون نبود. و الان دارم میرم خونه خالم. گفتم :خوب اینکه ناراحتی نداره. نگران نباشید همه چیز درست میشه. بعدش حدس زدم که گریش بخاطر این نبود. بعد چند دقیقه گفت که: میشه اگه مغازه دیدین نگه دارین من یه شارژ بخرم. منم گوشیمو از رو داشبورد برداشتمو گفتم: الان مغازه ها بستند. با گوشی من زنگ بزنید. بعد از کمی تارف تشکر کرد و گوشی رو گرفت. چند بار زنگ زد ولی ظاهرا کسی گوشی رو بر نداشت. دیگه داشتیم به شهر نزدیک میشدیم که تو نور چراغای خیابون که گاهی میافتاد رو صورتش متوجه شدم که نگرانه چیزیه و چشماش خیسه. گفتم بهش: مسیرتون کجاس؟ کجا ببرمتون. جوابی نداد. یکم دیگه صبر کردم باز پرسیدم: ببخشید خانم عرض کردم کجا تشریف میبرین؟ با صدای لرزان گفت: خونه خالم تو خیابون شریعتیه ولی گوشی رو جواب نمیده. گفتم : خوب اینکه مشکلی نیست میریم دم خونشون.
بعد از اینکه گفت مزاحمتون نمیشم و خودم میرم ،منو راهنمایی کرد تا دم خونه خالش. تو یه کوچه بن بست نسبتا تاریک پیاده شد و زنگ یه در حیاط کوچیک رو زد. پیرمرد بد اخلاقی اومد بیرون و گفت: کیه؟ کیو میخای؟ خانمه گفت: منزل خانم شاهپوری؟ پیرمرد: خیلی وقته از اینجا رفتن. - شما آدرسی چیزی ازشون دارین؟ - نه نمیدونم کجا رفتن.
پیرمرد رفت تو و درو بست و اون خانم هم نا امید اومد سمت ماشین که ساکشو برداره. گفتم :خانم چی شد؟گفت: مثه اینکه خالم اینا از اینجا رفتن. ممنون که منو رسوندین. کرایتون چقدر میشه؟ گفتم : منکه مسافر کش نیستم. ولی حالا میخاین چیکار کنین؟
گفتش: فعلا میرم مسافرخونه ای چیزی. فقط میشه بگین مسافرخونه کجا هست؟ البته تا الانم کلی مزاحم شدم اگه تو مسیرتونه منم تا یجایی برسونین؟ گفتم : خوب حالا فعلا سوار شین. یکم که رفتم فکر کردم اینجا هتل که اصلا نداره و یه مسافر خونه داره که نمیدونم دقیقا کجا هست؟ از یه رهگذر پرسیدم که: آقا ببخشید مسافرخونه کجاس؟ گفتش باید بری فلکه ی باغ ملی ولی اونجا به علت تعمیرات تعطیله.
بعد چند دقیقه دوباره دیدم خانمه خیلی مضطربه. و من هم با اینکه نمیدونستم باید چیکار کنم و جواب پدر و مادرمو چی بدم بهش گفتم: خانم اصلا نگران نباشین. الان دیگه دیر وقته و تو این بارون جایی رو نمیتونین پیدا کنین. امشبو بد بگذرونین و تشریف بیارین خونه ما پیش مادرم. فردا هر جا خاستین برین. خانم گفت: نه نه به اندازه کافی به شما زحمت دادم. ممنون منو یجایی پیاده کنین. بالاخره یه فکری میکنم. منم رفتم بسمت خونه و به مامانم زنگ زدم که گوشی رو جواب نداد. حدس زدم طبق معمول بخاطر دعوای دیشب باهام قهر کرده. بهش پیام دادم که: قربون مادر مهربونم بشم. اگه پشت درو ننداختی و دعوام نمیکنی یه مهمون ناخونده برات میارم که باید آبرو داری کنی!
دوباره بهش گفتم: اصلا احساس ناراحتی نکنین. مادر من هم مثه مادر خودتون بدونید.
اونم بنده خدا دید که کار دیگه ای نمیتونه بکنه به حرف من که کاملا صادقانه بود اعتماد کرد و چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه رسیدم پشت در خونه. قبل از اینکه با کلید درو باز کنم آیفون را زدم و منتظر موندم تا مامان یا بابام درو باز کنن که خبری نشد.برگشتم در حالی که کلیدو از تو کنسول ماشین برمیداشتم به خانم گفتم: بفرمایین داخل تا من ماشینو بذارم تو پارکینگ. پیاده شد و رفت بسمت در ورودی و منم رفتم تو پارکینگ ماشینو گذاشتم ولی خبر از ماشین بابام نبود. از در تو پارکینگ رفتم بالا که دیدم بجز یکی دوتا لامپ بقیه خاموشن. احتمال دادم که پدر و مادرم خواب باشن. رسیدم بالا دیدم خانم ایستاده جلوی در و نمیدونه باید چیکار کنه. گفتم : خانم بفرمایید تو. فکرکنم مامانم خوابه. بفرمایید تا بیدارش کنم. و عمدا بلند بلند حرف میزدم که مامانم بیدار شه. وقتی وارد هال شدم و لوستر رو روشن کردم دیدم مامانم که همیشه جلوی تلویزیون میخابید نیستش. دوباره بهش گفتم: بفرمائید بشینید الان میاند خدمتتون. رفتم تو همه اطاقای پایین و بالا را دیدم و صدا کردم ولی انگاری کسی تو خونه نبود. وقتی دیدم وسایل و چمدون و خرت و پرتای مامانم نیست متوجه شدم که مامانم با من قهر کرده و بدونه اطلاع رفتند تهران. اینجا بود که حالا دیگه منم استرس گرفتم. برگشتم توی هال و به خانمه گفتم که: ببخشید شرمنده تو رو خدا. ظاهرا کسی خونه نیست. تو فکر این بودم که چجوری حالیش کنم که من دروغ نگفتم و آدم مورد داری نیستم که اون خانم گفت: یه کاغذ رو تلویزیون چسبیده. مامانم نوشته بود: لیاقتت همون کارگراتن که باهاشون زندگی کنی. ما رفتیم تهران. غذا تو یخچاله.
تارف کردم که بفرمایید بشینید. بقیه ی لامپارو روشن کردمو رفتم تو اطاقم تا لباسامو عوض کنم چند دقیقه ای طول کشید وقتی برگشتم تو هال دیدم کسی نیست. پیش خودم فکر کردم که ترسیده و رفته. هر جور راحته شایدم پیش خودش در مورد من … .رفتم تو آشپزخونه تا غذا رو گرم کنم. صدایه در اومد وقتی برگشتم توی هال دیدم که ساکشو از تو ماشین برداشته و اومده وایستاده تا من راهنماییش کنم. یدفعه یه لبخندی بهش زدم و گفتم : خوب میگفتین واستون میاوردمش! بفرمایید داخل اون اطاق لباساتون خیسه عوض کنین. امیدوارم سرما نخورده باشین… تشکر کرد و رفتش تو اطاق مامانم. منم رفتم سمت آشپزخونه و بساط شامو حاضر کردم. بعد چند دقیقه دیدم بایه لباس کاموایه بلند و یه شلوار چسبون نخی رو صندلی کنار شومینه نشسته تا گرم بشه. بهش گفتم: اگه راحت نیستین با من شام بخورین واستون بیارم اینجا. گفتش: نه خواهش میکنم. امشب حسابی شما رو زحمت دادم. شرمنده تورو خدا. رفتم تو آشپزخونه و صدا زدم بفرمایید اومد و نشست سر میز. وقتی نشستم غذا رو شروع کنیم تازه برا بار اول صورتش رو کامل دیدم. قبلش با یه پالتوی مشکی بلند و شال و روسری بود و تو اون تاریکی و بارون دقت نکرده بودم. چهره جذاب و متینی داشت. گفتم: ببخشید دیگه. من درست بلد نیستم پذیرائی کنم. اینا را هم مامانم گذاشته بود واسم که اونم نمیدونسته مهمون میاد. یه تشکری کرد و با یه لبخند شروع کرد به خوردن غذا. وقتی داشتیم شام میخوردیم تقریبا ساعت 12شب بود.
همین طور که داشتیم شام میخوردیم گفت : اگه امشب خدا شما رو سر راهم نمیذاشت نمیدونم چه بلایی سرم میومد. خیلی خیلی ازتون ممنونم. حسابی اذیتتون کردم. بازم میگم شرمندم. نه خواهش میکنم این چه حرفیه! اینجا خونه خودتونه. منم کار خاصی نکردم. ولی میتونم بپرسم چی شد که اینجوری شد؟ چرا بی برنامه مسافرت کردی؟ البته قصد فضولی ندارم. گفتش: داستانش مفصله و نمیخام سرتو درد بیارم یا ناراحتت کنم. گفتم: البته حالا بیخیال. فعلا شامتون را بخورین سرد نشه. راستی ببخشین من هنوز نمیدونم چی صداتون کنم؟! اسمتون چیه؟ یا اگه مایل نیستین فامیلتون چیه؟ گفتش: مونا. گفتم: مونا اسم قشنگیه. بهتون میاد. گفت: من فقط یه خواهر دارم. اون شصت و چاریه و من شصت و هشتم. که فکر کنم پیرتر به نظر میام. من نه بابا من فکر کردم دهه هفتادی باشین.ماشالا خوب موندین. مونا خانم خواهش میکنم تارف نکنید و راحت باشین. غذا به اندازه 4، 5 نفر هست. اینجا رو خونه خودتون بدونید. البته اگه مادرم بود بهتر بود. مامانم هم مهمون نوازه هم دست پختش خوبه. البته نمیدونم اگه بود با شما چه برخوردی داشت ولی میدونم بهتر از الان بود که نیستش.
مونا: تو اطاق عکسشو دیدم. زن مهربونی به نظر میاد. یکم شبیه مامانمه. خدا حفظش کنه. گفتم: خدا پدر و مادر شما رو هم حفظ کنه. دیدم یه مکثی کرد و گفت: من پدرم رو از دست دادم. ومادرم هم گاهی ایرانه و گاهی خارج از کشوره. گفتم: جدی؟ آخ آخ خدا رحمت کنه. ببخشید ناراحتتون کردم. نمیدونستم شرمنده. مونا: خواهش میکنم. خوب دیگه. اجازه بدین من ظرفا رو میشورم. گفتم: اختیار دارین. شما هم مهمونید هم خسته.نمیشه شما بفرمایید داخل پذیرایی من درستشون میکنم. فقط بگین قهوه میخورین یا چای؟ اونم گفت فرقی نمیکنه. وقتی رفت منم کل ظرفا رو ریختم تو ماشین ظرفشویی و یه قهوه آماده کردم و رفتم گذاشتم جلوی کاناپه روی عسلی و اونطرف پذیرایی روی صندلی نشستم. مونا نشسته بود روی مبل و تلویزیون را روشن کرده بود و داشت شبکه منوتو را پخش میکرد. بعد چند لحظه که احساس کردم باهام یکم راحت تر شده گفتم: خوب یکم از خودتون بگین. چی شد امشب به درد سر افتادین و …؟ البته اگه فضولی نباشه! مونا: نه خواهش میکنم. موضوع مشکلات فراوون من از روزی شروع شد که پدرم از دنیا رفت. شوهر من خسرو پسر یکی از همکارای پدرم بود که یه خاستگار سمج بود. اونقدر اومد و رفت تا پدرم منو راضی کرد تا به این ازدواج تن بدم. 2ماه بعد از عروسیمون اخلاقش هر روز بدتر میشد. به من توجهی نمیکرد و همش با رفقاش بود. بعد از مرگ پدرم چون پدرم آدم پولداری بود گیرداد که زودتر تکلیف اموال باباتو روشن کن. تا اینکه رفت وکیل گرفت و مامانمو از ما رنجوند. و مامانم بعد یه مدت با شریک سابق عموم ازدواج کرد و از ایران رفت. و خواهرم هم چندساله با شوهرش تو شهر اونا زندگی میکنه. بعد از مدتی دیگه حالا آقا شده بود پولدار. 6ماه بعد از فوت بابام فهمیدم که خسرو 2ساله معتاده و شیشه مصرف میکنه. خلاصه سرتو درد نیارم با هزار دردسر 4ماه پیش غیابی ازش طلاق گرفتم. چند روزه که مزاحمم میشد. حسابی کلافم کرده بود. این شد که عجولانه تصمیم گرفتم که چند روز برم یه جایی که منو نبینه. سریع زنگ زدم آژانس و رفتم ترمینال و با اولین ماشین اومدم اصفهان. دیر وقت بود که رسیدم نزدیک خونه خواهرم.چون بی هماهنگی اومده بودم نمیدونستم که خونه نیستند. واحد بالاییشون گفت که بخاطر ماموریت شوهرش رفتند عسلویه. ماجرای خالم هم که خودت بودی چی شد! البته با خالم زیاد ارتباط نداریم. ازشون خبر زیادی ندارم. ولی تصمیم عجولانه من باعث شد که آواره خیابونا بشم. حالا هم که مزاحم شما شدم. من: خواهش میکنم این حرفا چیه. باعث افتخار که با شما آشنا شدم. اینجا رو مثه خونه خودتون بدونید. مونا: ببخشید شما هنوز اسمتونو بمن نگفتین. من: آخه شما نپرسیدین! سپهر هستم. مونا: خوب بیشتر از خودتون بگین. من: دو تا برادره بزرگتر از خودم دارم که هر دوشون ازدواج کردن و رفتند تهران که الان بابا و مامانم رفتند پیششون. مونا: خودت چی؟ ازدواج نکردی؟ من: خوشبختانه هنوز نه! البته مامان بابا خیلی اصرار میکنن ولی خوب هنوز شرایطش پیش نیومده. البته فعلا سرگرم کار و مشغله کارخونه ام. تا بعدا چی پیش بیاد. محل کارم همونجایی بود که شما رو سوار کردم. مونا: شما هرشب دیر از سرکار میاین خونه؟ من: نه.امشب استثنا شد. که خوشحالم قسمت شد با شما آشنا شدم. تو همین حال اومدم روی مبل نزدیک مونا یه فنجون برداشتم و تارف کردم که اونم برداره. گفتم علاقه ای به سریالهای شبکه ی من و تو داری؟ مونا: آره جالبن. من دیگه همه برنامه های ماهواره رو دنبال میکنم. از بس بیکار و کم حوصله شدم. روزا که اصلا از خونه بیرون نمیرم. همیشه تنهام. همدم من فقط تلویزیون شده. من: ولی من اصلا فرصت تماشای تلویزیون ندارم. حالا موضوعش چی هست؟ بحثمون رفت بسمت سریال.
ادامه دارد…

نوشته: سپهر


👍 11
👎 1
2148 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

591948
2017-04-26 20:14:10 +0430 +0430

(hypnotized) (hypnotized) (hypnotized) (hypnotized)

0 ❤️

591954
2017-04-26 20:20:44 +0430 +0430

matrix29
دهنمون سرویس کردی
خیلی طولانی و کلیشه ای بود
ازوسطاش به بعد خسته کننده شد

1 ❤️

591959
2017-04-26 20:24:27 +0430 +0430

واااا چرا به من میگی (hypnotized) (hypnotized) (hypnotized)

0 ❤️

591987
2017-04-26 21:19:51 +0430 +0430

جالب بود ادامه بده.

0 ❤️

591992
2017-04-26 21:31:52 +0430 +0430

خوبه استعداد داری

0 ❤️

592025
2017-04-27 03:13:03 +0430 +0430
NA

ﺍﻗﺎ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﻨﻮﻳﺲ ﻗﺴﻤﺘﻪ ﺑﻌﺪﻭ

0 ❤️

592066
2017-04-27 08:22:25 +0430 +0430

خوب البته به نظر منیکم خلاصه ترش کنی خیلی بهتر میشه. در کل ارزش خوندنو داشت

0 ❤️

592083
2017-04-27 10:44:28 +0430 +0430

سپهر جان داستانت خوبه .بدون لهجه نوشتی البته چند مورد وجود داشت .بهر حال ادامه بده .منتظرم ? ?

0 ❤️

592212
2017-04-28 01:20:05 +0430 +0430

ye khorde ketabii bod alfaz

0 ❤️