شب برفي

1395/03/06

سرم تو كارخودم بود و كمتر به اطرافم دقت ميكردم . دو سالي ميشد ازش جدا شده بودم ، دائم تو فكر بودم ، همش بهش لعنت ميفرستادم كه چرا با من اين كارو كرد … تو شركتمون خانومهاي زيادي كار ميكردن ، ولي با بلايي كه سرم اومده بود ديگه ازشون نفرت داشتم . سعي ميكردم خودمو با كار مشغول كنم و كمتر به گذشته تلخم فكر كنم و به همين علت اكثرا تا آخر وقت تو شركت ميموندم . بيشتراوقات با ماشين همكارامو تا يه مسيري ميرسوندم و بعدش ميرفتم خونه ، تمام دلخوشيم شده بود فيلم و سريال كه از اينترنت دانلود ميكردم و تا آخرشب نگاه ميكردم . وضعيت به همين منوال ميگذشت بدون اينكه اتفاق خاصی تو زندگيم بيوفته ، مثل تك درخت خشكي بودم كه اصلا اميدي به باروري دوبارش نبود …

عصر طبق معمول آخر از همه از شركت دراومدم و به طرف ماشين به راه افتادم كه يكي از همكارام از دور صدام كرد : امير ، اميييير … برگشتم و با يه لبخند براش دست تكون دادم ، از همون فاصله داد زد ؛ قربونت اين بچه ها رو هم تا يه مسيري برسون ، و بدون اينكه منتظر جوابم بمونه سوار تاكسي شد و رفت . زير لب يه غرولندي كردم و به سمت مسافرام نگاه كردم ، دو تا آقا و يك خانوم . ميشناختمشون ، با لبخند زوركي گفتم ؛ بفرررمايين . بعد كلي كار و خستگي تازه شده بودم راننده آژانس و بايد حضرات رو ميرسوندم ، از بدبختي من خونه هر كدومشون يه سمت بود . آخرين مسافر رو پياده كردم ، ديگه خيلي شاکی شده بودم و تو دلم به دوستم لعنت ميفرستادم ، صداي نرم و لطيفي يك آن بمانند آب خنكي كه رو آتيش ريخته باشي ، منو به خودم آورد : مرسي اميرآقا دستتون درد نكنه خيلي لطف كردين ، به خانواده سلام برسونين … صداش اينقدر ناز و آتشين بود كه يك لحظه دستپاچه شدم و به من و من افتادم و بزور و بريده بريده گفتم : خواهششش ميشود خانوم قابل شما رو نداشت و از حرفم زبونمو گاز گرفتم ، اونم خندش گرفت و به سرعت دور شد و تو كوچه ناپديد شد .
پشت فرمون خشكم زده بود و مات و مبهوت در و ديوار رو نگاه ميكردم كه صداي گوش خراش يه كاميون منو بخودم آورد و مثل برق گرفته ها شروع كردم به رانندگي .
چند روزي گذشت و ديگه داشت تصوير و صداي قشنگ اون خانم يادم ميرفت ، پشت چراغ وايسادم و يك لحظه دوباره ديدمش ، آره خودش بود ، كنار خيابون وايساده بود و منتظر تاكسي خالي ، سريع جلو پاش ترمز كردم و شيشه رو زدم پايين ، با ديدن اين صحنه فوري به طرف خلاف جهت ماشين حركت كرد و دوباره نگاهش بدنبال تاكسي خالي ميگشت . دلمو زدم به دريا و فوري در ماشينو باز كردم و در حاليكه يه پام داخل بود و يه پام بيرون ، صداش كردم : سلاااام منم اميييير ، بفرمايين برسونمتون . با نگاهي حاكي از دلهره برگشت و پشت سرشو نگاه كرد ، اءءءء شماييين امير آقاااا
ديگه خستگي حس نميكردم و دلم ميخواست ساعتها پشت ترافيك بمونم و به حرفهاش گوش بدم ، خيلي راحت و شمرده صحبت ميكرد ، اندام قشنگي داشت لبهاي قشنگ و گوشتيشو كه بازو بسته ميكرد دل آدم هوري ميريخت …
روز بعد ***
هنوز نيم ساعتي تا تموم شدن وقت اداري مونده بود ، چشام همش روي عقربه هاي ساعت بود ولي مگه لامصبا تكون ميخوردن ، خيلي سريع سيستم رو خاموش كردم ، ظرف غذامو برداشتم و فوري از اتاق زدم بيرون . عمدا از جلو اتاقشون رد شدم كه يهويي اومد بيرون ، با لكنت زبون سلام كردم و دور شدم ، اونم مثل هميشه با لبخند محصور كنندش جوابمو داد يخورده كه رفتم جلوتر وايسادم ، چشامو با فشار بستم صورتمو منقبض كردم و دوباره برگشتم ، ولي اثري ازش نبود سراسيمه شروع كردم تو سالن دويدن ، سريع از پله ها پايين اومدم و تا دم در يك نفس دويدم ولي رفته بود ، خيلي ناراحت و عصبي رفتم ماشينو از پارکينگ دربيارم . همينطور كه به شانس بدم لعنت ميفرستادم يك لحظه خشكم زد ، با لبخند هميشگيش به ماشينم تكيه داده بود و انگار منتظر من بود به زور خودمو جمع و جور كردم و با لبخند بهش نزديك شدم ،: فكر كردم رفتين . با عشوه خاصي گفت : منتظر شما بودم اميرخااان ، آب دهنمو قورت دادمو با صدايي لرزان گفتم : مووونتظر منننن ؟؟
با يه خنده كوتاه گفت : بلههههه ، مگه نميخواين منو برسونين ؟ منم خيلي سريع جواب دادم : چرا نميخوااام و هر دو خنديديم . جلو كوچه شون كه رسيديم تشكر كرد و حين پياده شدن دستشو به نشانه خداحافظي به طرفم دراز كرد و گفت : تشريف مياوردين يه چايي مهمون ما ميشدين . منم دستشو به آرومي فشار دادم و تشكر كردم و گفتم : مرسي خانم عليزاده ايشالا يه وقت ديگه و در حاليكه درو ميبست گفت: ميتوني فرزانه صدام كني و بعد ادامه داد كه فردا برا شام حتما برم خونشون و ادامه داد كه حداقل شام رو مهمونشون باشم .
همش تو فكر فردا بودم ، نرمي دستاش رو هنوزم حس ميكردم فرم لبهاش همش جلو چشمم بود …
امروز رو مرخصي گرفته بود و قرار بود من عصر كه از شركت درميام برم خونشون برا شام ، يه شاخه گل رز گرفتم و حركت كردم . جلو كوچه بهش اس زدم كه رسيدم ، جواب داد در خونه نيمه بازه ، از پله ها بيا بالا طبقه سوم . دو تا ضربه آرووم به در زدم و چند لحظه بعد فرزانه با لبخند در رو به روم باز كرد ، يه روسري گلدار آبي سرش بود و يه بلوز صورتي تا زير باسنش تنش بود با يه شلوار تنگ مشگي . بوي غذا كل سالن رو پر كرده بود باهاش دست دادم و گل رو بهش دادم ، صورتش گل انداخت و با لبخند هميشگيش ازم تشكر كرد.
حين شام از همه جا صحبت كرديم ، از خودش گفت و تعريف كرد كه چطوري همسرش رو حين ارتكاب خيانت مچ گيري كرده و طلاق گرفته ، تند تند حرف ميزد و من ناخودآگاه بياد همسرم افتادم و خاطرات تلخي كه باهاش داشتمو مرور ميكردم . بعد از شام يه نگاهي به ساعت انداختم و اجازه مرخصي خواستم و با كلي تشكر و تعريف و تمجيد از دستپختش ازش خداحافظي كردم .
دو روز ديگه دوباره شام پيشش بودم ، ديگه كم كم بهم عادت كرده بوديم و گه گداري با هم شوخي هم ميكرديم ، بعد شام جلو تلويزيون دراز كشيدم و با كنترل كانال هاي ماهواره رو بالا پايين ميكردم ، كارش كه تو آشپزخونه تموم شد اومد و كنارم نشست و دوباره شروع كرد از خاطرات بد زندگي قبليش تعريف كردن و قطرات اشك بودن كه به سرعت از چشمهاي مشكي و درشتش با سرعت سر ميخوردن و روي گونه هاش سرازير ميشدن . بي اختيار بغلش كردم ، اشكاشو با انگشتام پاك كردم و صورتشو بوسيدم و بهش گفتم : عيبي نداره ، ديگه تموم شد . خجالت كشيد ، گونه هاش سرخ شدن و سرشو انداخت پايين . دستشو گرفتم و كشيدم به طرف خودم و آروم موهاشو نوازش كردم ، صداي نفسهاشو ميشنيدم كه طولاني تر و كشيده تر ميشدن ، روسريش به قدري عقب رفته بود كه ديگه داشت از سرش ميوفتاد ، همينطوري كه موهاشو نوازش ميكردم آروم روسريشو از سرش باز كردم و دستام داخل موهاش بردم و شروع كردم به نوازش ، بوسه هاي كوچيك از كل صورتش ميكردم ، كل صورتش داغ شده بود مثل اينكه تب داشت ، لبهاي گوشتيشو گذاشتم رو لبام و آروم بوسيدمشون خودشو تو بغلم شل كرد و چشاشو ميديدم كه نيمه باز بودن و بسان آدمهاي مست يك طرفي ميرفتن ، اونم شروع كرد به جواب دادن ، طوري با ولع خاصي لبامو ميخورد انگار نه انگار كه الان شام خورده بود ، زبونشو ميكشيد رو لبام و با شيطنت خاصي لبامو گاز ميگرفت ، آروم دستمو به طرف سينه هاش بردم برجستگي سينه هاش از رو بلوز حريرش ديونم ميكرد صداي نفسهاش بلندتر و بلندتر ميشدن ، يك لحظه عين برق از جاش پريد و چراغ اتاق رو خاموش كرد و دوباره خودشو تو بغلم ولو كرد با كمك خودش بلوزشو از تنش درآوردم و شروع كردم به نوازش بدن نازش ، همچنان لبهاي همديگه رو ميخورديم ، يواش يواش به طرف گردنش پيشروي كردم و لاله گوشش رو زبون ميزدم مثل مار به خودش ميپيچيد و مدام اسممو صدا ميكرد : امييييير امييييييير جووووووون … از گردنش آرووم اومدم پايين تا رسيدم به سينه هاش ، آروم با نوك انگشتام سينه هاشو از زير سوتيين لمس كردم و لحظه اي بعد دو تا هلو سفيد و گرد تو دستام بودن ، شروع كردم به ماليدنشون ، با انگشتام نوك سينشو ميماليدم و زبون ميزدم ، ديگه لحن صداش عوض شده بود : آآآآههههههه آهههههههههه اوووووووه جووووووون بخورشووووووون …
ادامه دارد …

نوشته: امير


👍 2
👎 0
15577 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

542555
2016-05-26 21:22:40 +0430 +0430

پاراگراف اول داستانت منو یاد دوران کیری بعد طلاق خودم انداخت… تف به این زندگی

داستانت خوب و قشنگ بود ادامه بده

0 ❤️

542607
2016-05-27 00:47:19 +0430 +0430
NA

دلم میخواد خاطره ات رو باور کنم …اما خودت اجازه اینکارو نمیدی…خانم از جاش پریدو رفت چراغ رو خاموش کرد و اما ارتیست ما سینه های هلویی سفید رنگ رو تشخیص داد ! شایدم من دوزاریم نیفتاده و خانم رفتن چراغ سماور رو خاموش کردند …
لطفا بیشتر توجه کنید

0 ❤️

542632
2016-05-27 08:35:35 +0430 +0430

عالی بود –واقعیت داشت یا نه کاری ندارم اما جذاب نوشته بودی و همینکه سکسش کم بود زیباترش کرده بود =مرسی

0 ❤️

542661
2016-05-27 12:34:43 +0430 +0430
NA

باید تو کونت بشاشم ک آدم بشی بچه کونی.

0 ❤️

542686
2016-05-27 18:51:29 +0430 +0430

اقا برین همون داستان کون دادناتون رو با اب وتاب برامون تعریف کنین با کمی ارفاق قابل تحمل تر از این چرت وپرت هاست ادمین جان من ببین هر چرت و پرتی اقایون ارسال میکنن بی کم کاست میاری میذاری خو این حس امانت داریت مار کشته اصن خراب این احساس مسولیتت در قبال قلم کاربرا هستیم و کشته مرده این عدم سانسورتیم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها