شب حجله يك عروس

1396/04/30

دوستان گلم سلام
اين داستان نقل از يه مخاطب خاصه،اميدوارم خشتون بياد و با كامنت هاتون حمايت كنيد.

آینه ی سراسری آرایشگاه بالاخره منو نشون میداد،با لباس عروس پف دار،کفشهای تق تقی موهای بور بلند و تور سفید…از بچه گی وقتی ازم میپرسیدن دوست داری چیکاره بشی میگفتم عروس! زیبا شده بودم…مثل تمام عروسها،روشن و خواستنی…
حالا به آرزوی بچه گی هام رسیده بودم،همین افکار لبخند شیطنت آمیزی روی لبهای سرخم نقاشی میکرد،با صدای مامان به خودم اومدم،تورو توی صورتم کشید و شنل سفید رنگ و ملیله دوزی شده رو روی دوشم انداخت.قلبم از شدت هیجان دیدن آرش میتپید.انگار که اولین بار بود میخواستم چشمای روشن و صورت مهربونشو ببینم…
در آرایشگاه باز شد،یه دوربین بزرگ داشت همه ی حرکاتمو میپایید و فیلم بردار با قدمای من عقب عقب میرفت،تا اینکه صورت هیجان زده ی عشقمو دیدم که مثل همیشه داشت برای بهتر شدن همه چیز برنامه ریزی میکرد و میگفت الان بیام تو؟؟ یا منتظر باشم!
که یهو چشماش به من افتاد،مثل دو دلداده که حالا مال هم شدن همدیگرو با نگاه میبوییدیم…یه دسته گل گرد پر از رزهای سفید دستش بود،یه دونه از گلا تو جیب کت مشکیش،موهاش مرتب و موّاج روی شونش و ریش و سبیل روشنش مثل همیشه مردونگیشو به رخم میکشید،دسته گلو ازش گرفتم و یه بوسه ی عروسی روی گونه ش گذاشتم…ماشین عروسی که راننده ش عشقم بود…و تنها مجلسی که من تاج پرنسس بودنشو روی سرم گذاشته بودم…انگار همه چیز مال من بود،تک تک گلا،لبخندها و نفس ها…
وقتی که به آرش بله گفتم حسّ دستاش برام یه چیز دیگه بود،مال من بود مال من!تورو از روی صورتم برداشت،گونه هام سرخ شده بود انگار یه حجاب عظیم از بینمون کنار رفت.
تمام وجودم پر از عشق و خواستن و هوس بود،دستاشو روی کمرم میچرخوند و میرقصیدیم و حس میکردیم بهترین هم هستیم.
آخرای شب دیگه نمیتونستم سر پا وایسام،کفشای پاشنه بلندم و درآورده بودم و پاهامو زیر پیچ و تابای لباس عروسیم پنهون کرده بودم،آرش میدونست که دیگه نایی برام نمونده،گفت خوشگلم یکم دیگه تحمل کن میبرمت خونه،چه حس تعلق خوبی!خونه!
بالاخره حدود ساعت 2 صبح با هزار دنگ و فنگ و عروس کشون ما رو زیر سقف مشترک و عاشقونمون بدرقه کردن.
بهترین جای دنیا! همه چیز بوی عشق و زحمات مامانو میداد که چقد زیبا چیده شده بود،روی مبل لم دادم،نمیتونستم با اون لباس راحت بشینم.آرش زود رفت توی دستشویی و من مشغول درآوردن هزار تا گیره ی توی موهام و تور و تاجم شدم.بعد از چن دیقه قد و بالای رعنای شاه دوماد توی آینه افتاد ،کتشو در آورده بود و با کروات و جلیغه بود،ابروهامو تو هم کشیدو و عاجزانه گفتم: آرش کمکم میکنی؟؟
گفت آره عزیزم،کمرمو از پشت گرفت،یه بوس کوچولو روی گونه م زد و زیپ لباسو از پشت کشید،لباس از رو تنم غلت خورد،انگار که توش گیر کرده باشم خودمو از توش درآوردم،من مونده بودم و شرت و سوتین سفید گیپور دارم! دیدم نگاه آرش روی تنم گیر کرده،یه لبخند زدم و سرم و انداختم پایین،گفتم آرش خب خجالت میکشم اینجوری نگام میکنی!
خندید و گفت عزیزم خب جز تو کیو نگاه کنم!باشه آ…آ بعد به شوخی دستشو گذاشت رو چشماش،گفتم لوس! لباس خواب سفید کوتاهی که رو تخت برام گذاشته بودنو پوشیدم و ولو شدم،آرشو تماشا میکردم که خیلی آروم کرواتشو باز میکنه و کم کم از شرّ رسمیت ها خودشو خلاص میکنه،اونم ربدوشام زرشکی روی تختو پوشید…چراغ اتاقو خاموش کرد،فقط نور آپارتمان روبه رو تو اتاق بود.به پشت دراز کشیده بودم،دستای گرمشو رو کمرم حس کردم،از پشت بغلم کرد و منو سمت خودش چرخوند،تو گوشم زمزمه میکرد،خسته ای عشقم؟
گفتم:اوهوم! گفت ینی بزارم بخوابی؟ گفتم:نه باهام حرف بزن،یه نفس آروم کشید تو گوشم و گفت عزیز دلم چی دوس داری بگم برات؟ از اینکه یه روز مامان میشی بچه ها نمیزارن راحت بغلت کنم؟ یهو زدم زیر خنده خودمو چسبوندم به سینه ش و گفتم دوسِـت دارم…
با دستاش سرمو گرفت بالا و یهو لبای داغشو رو لبام حس کردم،ده دیقه داشتیم لبای همو میخوردیم،همونجوری چرخید رو سینه هامو سرشو گذاشت روشون…قلبم داشت مثل ساعت تند تند سروصدا میکرد،آرشم صداشو شنید،سرشو بالا کرد و گفت؛چی شده خانومی؟؟ چرا اینقد استرس داری؟ میترسی؟
صدام میلرزید…گفتم آرش تو رو خدا امشب نه…من میترسم!
خوابید کنارم سرمو گرفت تو سینه ش و آروم گفت نترس عزیزم کاریت ندارم تا تو نخوای…
یکم آروم گرفتم،محکم دور کمرش دستامو حلقه کرده بودم،از خودش میترسیدم خودشم تنها پشتیبانم بود.نگام افتاد به کیرش که راستِ راست شده و از رو لباسش واضحه…
دلم کلی واسش گرفت،به خاطر من داشت تحمّل میکرد…
یهو روش نیم خیز شدم و پرسیدم:آرش خیلی درد داره؟ نگاهم پر از التماس بود…
گفت نه عزیزم من نمیزارم اذیت شی،هر وقت درد داشت دیگه نمیکنم قول میدم…گفتم باشه عشقم هرچی تو بگی،یه جورایی خودمو تسلیمش کردم…
دستام یخ کرده بود،دوباره یه سراغی از لبام گرفت و حسابی
خوردشون…بعد نشوندم و لباس خوابو از سرم کشید بیرون،یه نگاه به
سینه هام کرد و گفت،وای جونم ببین سینه های خوشگلشو چجوری تو پولک مولک بسته بندی کرده،جفتمون زدیم زیر خنده…وسطای کارش یه جوری بهم آرامش میداد با مزه پرونیاش،همینجوری که دراز کشیده بودم دستشو برد زیر و با یه حرکت سینه هام رها شد…
با اینکه قبلا دیده بود تن و بدنمو بازم خجالت میکشیدم،خدا رو شکر که نور خیلی کم بود.
یه جوووووونمِ بلند گفت و رفت سر وقت سینه هام،منم آرنجم رو چشمام بود،نوک سینه هامو میخورد و میمکید و منم پاهامو از شدت لذت چسبونده بودم به هم…یهو دستمو برداشت و گفت میخوام نگات کنم عزیزم نکن…
چشمای عسلیشو میدوخت تو چشام و سینه هامو میمالید…
کم کم که به خودش عادتم داد ربدوشامشو درآورد و دستمو آروم گذاشت رو کیرش،وای خیلی بزرگ شده بود! گفتم آآآآآآرش من چجوری اینو تحمل کنم میمیرم !!
گفت نه عزیززززم باهاش دوس میشی کم کم،ددستشو کرد تو شورتم،شورتم از بس تنگ بود دست آرشو انگار زندونی کرده بود،انگشتشو آروم میمالید تو شیار کسم منم دیگه تو آسمونا بودم و همه ش آخ و اوخ میکردم…کیر آرشم تو دستم عقب جلو میکردم…داغ داغ بود،سردی دستامو بلعید…
نفس نفس میزد…عرق کرده بود،کیررشو از تو دستام دروورد گرفت جلوی دهنم و گفت میخوریش؟
منم لبامو گذاشتم سر کیرش و آروم آروم فرستادم تو،تمام کیرشو لیس زدم موهامو از پشت گرفته بود و خودش کیرشو تو دهنم هدایت میکرد…یکم که گذشت حس کردم کیرش تو دهنم داره بزرگتر میشه…گفت بسه دیگه بخواب…
داشتم از ترس میمردم،گفتم آرش اینجوری نگو بخواب خب!
انگار دیگه مثل 1 ساعت قبل آرامش نداشت گفت باشه عشقم بخواب عزیزم،شورتمو از پاهام کشید بیرون و با دستاش پامو باز کرد،یه لیس رو شکمم زد و انگشت اشاره شو رو شیار کسم کشید،بعد زبونشو رو همون مسیر چرخوند…یه جیغ کوتاه زدم…گفت جووون اولشه تازه…از اینکه کسمو بخوره معذب بودم،شب طولانی عروسی نکنه بوی عرق میداد!
ولی کسمو که بو میکشید و میخورد به نظر میومد تمیز مونده.
با اینکه میترسیدم ولی دلم کیر میخواست! کم ور نرفت باهام که…
دیگه وقتش شده بود،کیرشو با دست گرفت و پاهامو تا میتونست باز کرد،اشک تو چشام جمع شده بود…چشمامو بسته بودم،بازوهای آرشو محکم چسبیده بودم،بهم گفت ششش عزیزم آروم باش،هیچی نیست یه لحظه ی کوچولو،الان تموم میشه…
کیرشو گذاشت رو سوراخ کسم و آروم آروم فرستاد تو،داشتم از درد میمردم و فقط بازوهای آرشو چنگ میزدم،آآآآآآآآآآآی خیلی درد داره…آرشم فقط قربون صدقه م میرفت که الان تموم میشه عزیزم یه کم دیگه تحمل کن…ولی تموم نمیشد!
فقط داشتم حرف میزدم،میگفتم چرا تموم نمیشه،الکی میگی و همینجوری اشکمم ناخود آگاه میمود،که یهو یه فشار به کیرش داد که با تمام وجودم جیغ زدم آآآآآآآآآآآی مامااااااااااااااان…آرش محکم همونجوری که کیرش تو کسم بود تو بغلش گرفته بودتم،میگفت عزیزم،جونم مامانت اینجا نیست که! تو الان خانوم من شدی،خوشگل من شدی دیگه مال خود خودمی،
من فقط لبامو گاز میگرفتم،حس میکردم داره از کسم خون میره،آرش کیرشو آروم کشید بیرون،درآوردنشم دردناک بود.
رفت توی دستشویی کیرشو تمیز کرد،از کشوی تختم نوار بهداشتی برداشتم گذاشتم و بی حال رو تخت افتاده بودم،آرش برام شکلات آورد و یکم آبمیوه خوردیم…
گفت عزیزم خیلی درد داشت؟؟ ببخشید دیگه از این به بعد یه کوچولوام اذیت نمیشی…گفتم اشکالی نداره عشقم ولی تو ارضا نشدی !
گفت برام بمال بیام،الان کست زخم شده بکنمت اذیت میشی،با این وضع خونین و مالین کونم نمیخوام.
کیرشو مالیدم براش کلیم با سینه هام ور رفت و لب گرفت تا آبش اومد و همه ی آب داغشو ریخت رو سینه هام…
بعدشم خودمونو تمیز کردیم و آروم تو بغل هم خوابیدیم…
صبح که بیدار شدیم جای چنگامو رو بازوهای خوشگلش دیدم و کلی خجالت کشیدم…
بعدشم یه ناهار عاشقانه سفارش دادیم و آرش رفت خونه ی بابا اینا و منم آماده شدم واسه پاتختـــــــــــــــی…
دوستای گلم اميدوارم خوشتون اومده باشه

نوشته: ارسلان


👍 11
👎 6
36028 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

641104
2017-07-21 20:46:38 +0430 +0430

مبارک باشه بپای هم پیرشین جداازچندغلط املائی بدنبود

0 ❤️

641153
2017-07-22 02:42:59 +0430 +0430

شب اول عروسیتون براش جق زدی ارضا شد ؟؟؟؟ واقعا ایرانی هستی دیگه … هرچند بیس درصد یه حسی بم میگه چاخان گفتی و هنو مجردی و اندر کف یه شوهر رسمی !!

0 ❤️

641182
2017-07-22 06:02:28 +0430 +0430

کپی بود عوضی…
اولش از داستان عروس که تو نرم افزار اندرویدی رمانخانه هست کپی کردی
بقیشم از داستاتهای دیگه تو همین سایت
در کل تکراری بود کلمه بکلمش
منو یاد یه خاطره انداختی :
کلاس اول راهنمایی بودم که معلم انشامون گفت برین و برای هفته دیگه اگه تونستین شعر بنویسین بیارین
منم هرچی رو مخم فشار اوردم نشد که نشد آخرش رفتم از از چندتا کتاب شعر قدیمی از هر کدوم یه بیت کپی کردمو نوشتم تا شد ۷بیت .
روز قبل از موعود همه رو حفظ کردمو برای پدر مادرمم خوندم اونا متوجه نشدندو یه عالمه تشویقم کردن.
فرداش رفتم مدرسه سر کلاس انشا و معلممون گفت کی شعر تونسته بنویسه
همه دستاشونو بردن بالا هرکی میومد شعر میخوند معلممون پشت بندش میگفت این بیتش از این شاعره بیت دیگش از اون یکی .تا یکی یکی شاعراشونو میگفت و مقابلش یکی یکی از شاعرای کلاس کم میشد
و معلممون هم که دیده بود همه دستاشونو بالا اوردن از لیست دفتر اسم همه رو میخوند .
به من که رسید گفتم آقا اجازه ما شعر نوشته بودیم جا گذاشتیم خونه گفت مگه حفظ نکرده بودی من گفتم چرا ولی هرچی فکر میکنم فقط یه بیت از سعدی یادمه…
الانم داستان شما هم همین جوریه مخاطبینتو دست کم نگیر کوچولوی دزد کپی کن.

0 ❤️

641184
2017-07-22 06:18:05 +0430 +0430

نوشته ي ارسلان؟ :|||

0 ❤️

641215
2017-07-22 11:53:17 +0430 +0430

ارسلان؟شب عقدپردتوزد؟کمتر کس بگو

0 ❤️

641240
2017-07-22 18:11:30 +0430 +0430

اه این دخترای ایرانیم شورشو دراوردن.انقد لوس بازی درنیارین دیگه.حالا تا قبل عروسی له له میزننا واسه شوهرشون الکی ناز و ادا میان

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها