سلام خدمت همگی. پیش از شروع داستان باید دوتا نکته بگم: اول، این داستان تماماً ساخته و پرداختهی ذهنه و هیچ ارتباطی به واقعیت نداره؛ لطفاً به عنوان یه سرگرمی نگاهش کنید و تنها برای وقتگذرونی بخونیدش. دوم، تمام اسامی ساختگیان و هرگونه شباهت اتفاقیه. در آخر خواهش میکنم اشتباهات تایپی رو نادیده بگیرید.♡
من پارسا هستم. ۲۰ سالمه، ۷۵ کیلوئم (یهمقدار تپلم) و به لطف موبر پوست صافی دارم. داستانی که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به سال ۱۳۹۷.
اون وقتها به شدت روی بابام نظر داشتم (هنوز هم دارم)، نمیدونم حسم کِی و از کجا شروع شد، اما میدونم که توی زمان کوتاهی عمیقوعمیقتر شد و تا عمق وجودم ریشه کرد. وقتی کنارش بودم معذب میشدم، همیشه نگاهم دنبالش بود، با یه تماس کوچیک راست میکردم، موقع جق زدن با تصورش ارضا میشدم؛ کمکم کار به جایی رسید که شبها میرفتم و کیرش رو از روی شلوار و شورت لمس میکردم! برای یه برههی نسبتاً کوتاه سرک کشیدن توی اتاق و وَر رفتن با کیر خواب و گاهی راست شدهاش، تبدیل به یه سرگرمی خوشایند شده بود. شاید احمقانه باشه ولی اون زمان انقدر دیوونه و جسور بودم که کیرش رو (از روی شورت) میبوسیدم و زبونم رو از کنارهی لباس داخل میکردم تا تخمش رو لیس بزنم. حتی به عواقبش فکر نمیکردم. اگه بیدار میشد؟ اگه مامانم میفهمید؟ اگه اثری میموند؟ برام مهم نبود، فقط کاری رو که دوست داشتم انجام میدادم، تشنه بودم و دنبال سیراب شدن. این موضوع یه مدت ادامه داشت تا این که اون شب رسید.
ظهر چندتا عکس و فیلم دیده بودم و بدجور شق کرده بودم، به هر طریقی بود جلوی خودم رو برای جق زدن گرفتم. معمولاً صبر میکردم و وقتی از خواب بودن مامان و بابام مطمئن میشدم، کارم رو شروع میکردم. شب بعد از شام به بهونهی خواب رفتم تو اتاق و چندتا فیلم دیدم تا ساعت ۲ شد. روی پنجهی پا رفتم سمت اتاق مامان و بابام، در باز بود. مامانم یه گوشهی تخت خوابیده بود و بابام طاق باز سمت دیگه دراز کشیده بود. تاریک بود، اما به لطف نور کمی که از پنجره میاومد متوجه شدم بابام چیزی روی خودش نکشیده؛ به شدت گرماییه و به همین خاطر بدون پتو و اکثراً با شورت میخوابه، اون شب هم یه اسلیپ تنگ پاش بود. برای آخرینبار نفسهاشون رو چک کردم. آماده بودم از نگاه کردن برجستگی شورتش لذت ببرم و کار رو تموم کنم ولی با چیزی که دیدم کنترلم رو از دست دادم؛ کیرش راست بود! مثل یه ستون بلند… لرز به تنم افتاد، کم پیش میاومد کیرش رو راست شده ببینم، معمولاً مجبور بودم با هزارتا دردسر خودم تکونش بدم تا یهکم سفت بشه. برنامه داشتم فقط نگاش کنم ولی بیخیال شدم دست دراز کردم و با ناخون روش کشیدم؛ داغ بود، دلم میخواست درش بیارم و لیسش بزنم، قبلاً امتحان کرده بودم ولی اون شب نمیخواستم ریسک کنم. به خاطر همین به مالیدنش راضی شدم. نفسهای بابام سنگین بود، هر وقت توی خواب راست میکنه همینطوری میشه. وسط کار با خودم وَر میرفتم و حواسم به مامان هم بود. میخواستم بیشتر مراقب باشم اما یهو یه فکری به سرم زد و از اونجایی که شهوت ذهنم رو بههمریخته بود عملیش کرد… دستم رو لای کش شورت کردم و به تخمهاش سیخونک زدم. حس خوبی داشت. چندبار تکرارش کردم. هوش و حواسم سر جاش نبود، یهو به خودم اومدم که بابام با یه نفس عمیق بیدار شد. قلبم ریخت، قبرم رو با چشمهای خودم دیدم.
بابام یهو بلند شد اطراف رو نگاه کرد گفت: «چی شده؟» نمیتونستم بگم اومدم با کیرت بازی کنم و حتی نمیتونستم بهونهی دیگهای بتراشم. خندیدم و به شوخی گفتم: «اومدم تیغ بردارم. انقدر تکونت میدم چرا بیدار نمیشب؟ این رو درست کن، چرا بدون شلوار میخوابی آخه.» چراغها خاموش بودن، کیر راست شدهمون به سختی دیده میشد پس نگرانی رو کنار گذاشتم و رفتم سمت کشو و یه تیغ برداشتم. بابام رو که گیج روی تخت نشسته بود و شورتش رو درست میکرد نادیده گرفتم و با یه شببهخیر زدم بیرون. میدونستم بهونهام پوچه، نصف شب رفتم توی تاریکی بهش بگم تخمت افتاده بیرون؟ فقط امیدوار بودم یهجوری قبولش کنه یا حداقل به مامانم چیزی نگه!
دو هفته از اون ماجرا گذشت، دو هفتهی جهنمی که روم نمیشد به بابام نگاه کنم. صبح سرم رو مینداختم پایین و شب قبل از این که بیاد به بهونهی خستگی میرفتم توی اتاق و میخوابیدم. چند روز اول شدیداً استرس داشتم، اما بعد سه-چهار روز حتی نگرانی هم باعث نمیشد از فکر کردن به کیر بابام و اونچه دیده بودم دست بردارم. به هر حال شرایط ایجاب میکرد احتیاط کنم و یه مدت سمت اتاقشون نرم.
اواخر هفتهی سوم مامانم تصمیم گرفت برای دیدن مادربزرگم چند روز بره شمال، بابا نظرش این بود که همگی با هم بریم تا یهکم آب و هوا عوض کنیم ولی مامان مخالفت کرد و گفت که سریع برمیگرده. از اونجایی که توی خونه راحت نبودم برای همراهی کردنش پیشقدم شدم اما خب مامانم بیشتر از من حواسش به امتحاناتم بود؛ انگار برای یه مدت به خونه زنجیر شده بودم. همون شب بابام رفت حموم و منم روی مبل نشستم و مشغول چت با رفیقام شدم، شش-هفت دقیقه بعد بابا در رو باز کرد و گفت: «پارسا این طرف رو نگاه نکن میخوام برم توی اتاق.» گفتم باشه ولی مگه ممکن بود؟ اتاق و حموم روبهروی هم بودن و من دقیقاً جلوشون نشسته بودم. سرم توی گوشی بود اما حواسم جای دیگه میگشت، بابا در رو کامل باز کرد و بعد یه نیمنگاه از حموم خارج شد. لعنتی، لخت بود. حتی حوله هم دورش نداشت. اینبار بدن سبزهش رو بدون مانع دیدم. ماهیچههای قوی، موهای سیاهی که سینهش رو پوشونده بودن… و اون پایین، زیر شکم برآمدهاش یه کیر کلفت و دراز آویزون بود که با هر قدم میلرزید و توی هوا تکون میخورد، برای اولین بار توی نور هرچند از دور دیدمش. انقدر غرق تماشای اون تیکه گوشت خواستنی شده بودم که حواسم نبود جلوش نشستم. همون موقع نگاهم کرد و خندید: «میگم نگاه نکن کره خر!» بعد با قدمهای آروم وارد اتاق شد و در رو بست. با موهای سیخ شده به نقطهای که چند لحظه پیش وایستاده بود نگاه کردم و کیر راست شدمام رو چنگ زدم.
ده روز گذشت، حتی با هزارتا فیلم و چند دست جق زدن هم نتونستم اون صحنه رو فراموش کنم. همچنان مامانم برنگشته بود، پیش مادربزرگم حالش خوب بود پس قرار شد بیشتر بمونه و ما هم بعد امتحانات بریم دنبالش. توی همین گیر و دار یه شب بابام خسته و کوفته از سر کار برگشت و با لباس خودش رو پرت کرد روی مبل.
_نمیدونم چرا چند روزه کمرم درد میکنه.
داشتم توی آشپزخونه سفره پهن میکردم، گفتم: «چیزای سنگین بلند میکنی میخوای درد نگی…» یهدفعه فکری به سرم زد. نمیدونستم جواب میده یا نه ولی به امتحانش میارزید.
_شنیدم ماساژ با روغن زیتون خوبه. یهکم بمال.
شونههاش رو مالید: «خودم که نمیتونم.» طعمه رو گرفت.
شونه بالا انداختم و بیخیال گفتم: «کاری نداره. میخوای من بمالم؟ فکر کنم روغن زیتون داشته باشیم.»
بابام جوابی نداد. ناامیدانه سفره رو چیدم و خواستم صداش کنم که به حرف اومد: «آخ آخ گایید من رو. گفتی ماساژ خوبش میکنه دیگه؟ بیارش بمال.»
«شام بخور با شکم خالی نمیشه.» داشتم از خوشحالی میمردم.
_چیزی از گلوم پایین نمیره.
پشتم رو به مبل کردم و لبم رو گاز گرفتم. توی کون مبارکم جشن بود.
_خیلی خب، پاشو برو روی تخت الآن میام. آها، اون روتختی قدیمیه رو بندازیا.
باشهای گفت و رفت سمت اتاق. تا وارد اتاق شد مثل مرغ پر کنده دویدم و کابینتها رو برای روغن زیتون شخم زدم، شانس آوردم یه مقدار داشتیم. با دل آشفتگی وارد اتاق شدم. روی تخت دراز کشیده بود و کمرش رو میمالید. لباسش رو درآورده بود، با دیدن سرشونههاش دلم ضعف رفت.
«اومدم.» باید تا میتونستم از فرصت استفاده میکردم: «شلوارت رو دربیار، روغنی میشه بعد مامان بیاد من رو میکشه.» خواست مقاومت کنه، امون ندادم. کمربندش رو از قبل باز کرده بود، نشستم روی تخت و دست انداختم دور کمرش و دکمهاش رو به زور باز کردم.
_در بیار پدر من، مامان رو که میشناسی! میخوای بگی موقع آشپزی سطل روغن رو خالی کردی رو خودت؟
«تو هم با اون مامانت.» غرغرکنان شلوارش رو داد پایین، باسن محکمش و شورت طرحدارش آب دهنم رو راه انداختن. شلوار رو تا کردم و گذاشتم یه گوشه. روغن ریختم روی کمرش و شروع کردم، بدنش رو سفت کرد اما بعد چند دقیقه شل شد و خودش رو سپرد به دستم. چشمهاش رو بسته بود و غرق لذت بود، همون چیزی که میخواستم ولی هنوز باید پیش میرفتم. نیم ساعت تمام بدنش رو مالیدم: از کمر اومدم پایین، رون، مچ، کف پا؛ یه مقدار مقاومت کرد اما من نمیتونستم کم بیارم پس به طریقی راضیش کردم. تا به خودم اومدم دیدم راست کردم. به بابام که چشمهاش رو بسته بود خیره شدم و یه تیری توی تاریکی انداختم: «برگرد پات رو کامل ماساژ بدم.»
_هوم.
با همون چشم بسته چرخید. لعنت! کیرش نیمهراست بود! کیر کلفتش به شورت چسبیده بود و چشمک میزد. بابا توی حال خودش نبود وگرنه عمراً همچین فرصتی دستم نمیداد (این فقط خیالات من بود). شروع به مالیدن پاهاش کردم و دستم روی روی کشالهی رونها و زیر نافش کشیدم، چندبار آرنجم رو به کیرش مالیدم و تا مرز سکته پیش رفتم، اما جز چندبار (اون هم با تکونهای ریز) واکنشی نشون نداد. دل رو زدم به دریا و دستم رو بردم لای شورتش که یهدفعه چشمهاش رو باز کرد، به روی خودم نیاورم و به کارم ادامه دادم. چیزی نگفت… اینطوری بهتر بود. نمیدونم چقدر گذشت ولی دیگه نمیتونستم تحمل کنم، دست انداختم و شورتش رو کشیدم پایین. تکون خورد و نگاهم کرد.
نمیدونستم دارم چه غلطی میکنم، از این طرف نمیتونستم تو روش نگاه کنم و از اون طرف امکان نداشت نگاهم رو از کیر ۱۶ سانتی و کلفتی که راست شده بگیرم. کیرش بهخاطر من راست شده بود؟ تمام مدت داشتم ماساژ میدادم، با حس دستهای من اینطوری تحریک شده بود؟ هوش از سرم پرید.
«کثیف شده بود.» صدام میلرزید. امکان نداشت که چیزی نفهمیده باشه! کیر راست شدهی من کاملاً توی دید بود، این به کنار، کیر خودش جلوی چشمم بود! به خودم جرات دادم و نگاهش کردم، به سقف زل زده بود و یه لبخند بزرگ روی لبهای نازکش بود. وقت رو تلف نکردم، هرچه باداباد. کیرش رو گرفتم و فشار دادم، گرم و نرم بود و زیر دستم نبض داشت. مالیدمش و به صدای نفسهای بابام گوش دادم. مثل یه خواب بود.
_بابا…
_جونم؟
قلبم لرزید. این لعنتی چراغ سبز نبود؟ تو یه حرکت تخمهاش رو چنگ زدم و ثانیهی بعد کیرش توی دهنم بود!
«ای دیوث!» دیوونهترم کرد. طول کیرش رو لیس زدم. یکهو نیمخیز شد و کشیدتم بالا، پرت شدم کنارش روی تخت، کمرم تیر کشید. هر دومون عرق کرده بودیم و نفسنفس میزدیم. بابا دست انداخت و لباسم رو درآورد، گیج بودم، فقط سعی میکردم تا جایی که میتونم توی سکوت همراهیاش کنم. فقط دو دقیقه طول کشید تا شلوارم رو پایین بکشه، انگار تازه به خودم اومدم و از خجالت آب شدم. بابا متوجه شد؛ شوخی کرد (فکر کنم): «الآن کیرم توی دهنت بود بعد خجالت میکشی؟» لحنش مثل یخ سرد بود ولی هنوز لبخند میزد و چشمهاش… اغراق نمیکنم اگه بگم برق میزدن. شرتم رو پایین کشید، کیر خیسم رو توی دست زبرش گرفت و مالید. لای پاهام نشسته بود و گهگاهی رونهام رو چنگ میزد، یهکم بعد انگشتهاش رو کنار سوراخ کونم حس کردم. سرم گیج میرفت، همهچی یهویی اتفاق افتاد من فقط میخواستم مثل همیشه کیرش رو دید بزنم… انگشتهای چربش رو آرومآروم وارد کونم کرد.
«تنگه.» آه کشیدم و روتختی رو چنگ زدم.
«قبلاً به کسی دادی؟» اینبار کاملاً جدی نگاهم کرد.
_نه. (تقریباً)
دستش کند شد: «پس بابات اولین کسیه که میگادت؟» تمام وجودم رعشه رفت. انگار کسی که انگشتهاش توی کونم بود بابام نبود، این آدم بددهن غریبه و… حتی خواستنیتر بود! روم خیمه زد و لبم رو گاز گرفت، بدنهامون روی هم و لبهامون قفل شده. چند دقیقه بعد پاهام رو داد بالا و یه بالشت گذاشت زیر کمرم. کیرش رو روی باسنم کشید و یهفعه تمامش رو فرو کرد داخل، داد کشیدم و تخت رو چنگ زدم.
_گاییدمت! خفه شو. تنگه… آه.
کمکم تلمبه زدن رو شروع کرد: اول آروم و بعد تندتر. پنج دقیقه بعد کونم کامل جا باز کرده بود، بابا کیرش رو تا ته فرو میکرد و به یه حرکت میکشید بیرون. این ماجرا برای چندین دقیقه ادامه داشت تا این که تلمبههاش رو تندتر کرد، تخت زیر حرکتهاش میلرزید، فقط برای یه لحظه با خودم فکر کردم واقعاً کمرش درد میکرد؟ اما حرکتهاش جلوی ادامهی فکرم رو گرفت. داشتم کیرم رو میمالیدم و بلند آه و ناله میکردم؛ بابا فحش میداد و قربونم میرفت (خوب بود-برام تازگی داشت)، تو اوج لذت بودم که کونم با یه حرکت محکم تا انتها باز شد، بازوهای بابام رو چنگ انداختم و بعد چیز گرمی داخلم حس کردم. ارضا شده بود؟ توی کون من؟ از شدت لذت به خودم لرزیدم و کیرم رو محکمتر تکون دادم تا بالاخره آبم اومد.
بابا نفسزنان کنارم افتاد و بغلم کرد. برای نیمساعت توی همون وضعیت موندیم و هیچکدوممون حرف نزدیم، من از گرمای تنش لذت میبردم و سعی میکردم ذهنم رو خلوت کنم و اون… نمیدونم. اما میدونم که بعد از اون دقایق و اون شب خیلی چیزها تغییر کرد.
نوشته: هلوی صورتی
آقا ننویس ، من ۳۰ سالمه تا الان کونمو نگه داشتم ، نمیگی بابامبیاد اینو بخونه کونیم کنه؟ آقای ادمین کجایی دقیقا کجایی
نگران شاه ایکس هستم چون هنوز با پدرش زندگی می کنه ! مگه داریم ؟ مگه میشه ؟
نخوندم داستان رو
ولی چیزی که شاه ایکس گفت رو تایید میکنم …
در ضمن با توجه به کامنتها، فک کنم بابات کسی دیگه باشه، حتما از مامانت سوال کن…
یا بگرد توی در و همسایه و فامیل و آشنا، ببین بیشتر به کی شبیه هستی، همون باباته
ناموسا چند شب هست تو فکر پدر مادر مرحومم بودم خیلی دلم گرفته بود دو ساعت پیش با عصبانیت سرم رو بالا بردم و شاکی بودم چرا من اون همه زود یتیم الوالدین شدم. الان حرفمو پس میگیرم.
آخه بیشرف زاده، آخه نجاست پور ، آخه خوکیان خانواده پور،
این چه فانتزی بود؟ عن بزنه هیکلتوووووو گمشو اشغال.
چندش آور بود كيرم تو دهنت البته حيف كير من كير خر تو كونت با اين داستان مسخرت
عجب ! مگه اینکه ی پدر کونی باشه یا کونی بوده باشه تا بتونه پسرشو بکنه . درسته که اینا داستانه ولی فانتزی پسر و پدر ! خدایا خودت ظهور کن
هلوی صورتی داستانتون جالب بود چون واسه اولین بار بود که توی این سبک سکسو میخوندم و تا بحال تجربه نداشتم و جدیدبود و توام با مقداری تحریک کنندگی عزیزدلم. 😁
سکس خواهر برادر رو مد کردین چیزی نگفتیم سکس مادر پسر رو معرفی کردین حرفی نزدیم راجع به سکس پدر دختر نوشتید بازم صدامون در نیومد! ولی دیگه جاکشا کون دادن پسر به پدرو مد نکنید بعضی از ما هنوز با خانواده زندگی میکنیم !! 😬 😬