شب زده (2)

1393/07/29

…قسمت قبل

قسمت اول این داستان حدود پنج ماه پیش منتشر شده بود. این مدت هم مشکلات شخصی و مجازی اجازه نگارش قسمت دوم رو نداده بود. پیشنهاد میکنم برای درک بهتر قصه, هر دو قسمت رو باهم بخونید.
شاهین silver_fuck


خدا به همرات ای خسته از شب اما سفر نیست علاج این درد راهی که رفتی رو به سقوطه رو به سحر نیست “شب زده” برگرد… صدای خواننده ای که از پخش ماشین بلند بود منو بدجوری توی حال و هوای خودم برده بود. چند لحظه فراموش کرده بودم که کجا هستم و کجا میخوام برم. دیگه چیزی به خونه نگار و دوستش فریبا نمونده بود که برسم. با یادآوری اسمشون یک بار دیگه ذهنم به روزی برگشت که باهم از شمال به سمت تهران میومدیم… سکوتی جالب توجه بین مارو فرا گرفته بود. این اولین باری بود که دوتا مسافر دختر رو به همراه خودم داشتم و این برای من که اکثرا عادت به تنها سفر کردن داشتم کمی نامأنوس بود. به طور کلی توی مسافرت ها و هنگام رانندگی بدون حرف هستم و بیشتر ترجیح میدم توی حال و هوای خودم باشم. به همین خاطر ازاین حیث اصلا همسفر خوبی محسوب نمیشم. با این حال دوست نداشتم که با این دو مهمان ناخوانده مثل بقیه همسفرهای احتمالیم رفتار کنم. نفسی چاق کردم و رو به دختری که کنار دستم نشسته بود گفتم: خیلی وقته که شمال هستین؟! دختر کمی جا خورد و نگاهی به من کرد و جواب داد: یه دوسالی میشه. و سکوت کرد. با این جواب کوتاهش نشون داد که تمایلی به پرسش و پاسخ هایی از این دست نداره و شاید میخواست بهم بفهمونه که بهتره به رانندگیم برسم تا حرفهای اینچنینی. از این رفتارش خوشم نیومد. حالا که دارن با من سفر میکنن بهتره کمی راحت تر باشن. بعد از سکوتی که دوباره بینمون برقرار شد پرسیدم: دانشجو هستین؟ این بار سریعتر از قبل جواب داد: اره. البته دیگه تموم شده. ـ واسه همینه که بار و بندیلتون رو جمع کردین؟! این حرفم باعث شد که دختر کنار پنجره خنده ای کنه و با لحن تمسخرآمیزی جواب بده: منظورت ساک و چمدونمونه؟! فهمیدم استفاده از این کلمه باعث شده که فکر کنند دایره لغاتم محدود به جملات و کلمات محاوره ایه. کاملا مشخص بود که به من به چشم یک راننده ای که کاری به جز این شغل براش مهیا نبود نگاه میکردن. وقتش بود که کاری کنم از برج عاجی که برای خودشون درست کرده بودن پایین بیان. نفسی گرفتم و گفتم: معمولا کلاس های دانشگاه خیلی زودتر تعطیل میشه. چطور شما گذاشتین روز آخر دارین میرین خونه؟! اینبار دختر کنار دستیم جواب داد: ما انتقالی گرفتیم. از بعد عید میریم واحد تهران. واسه همین تحویل خوابگاه و بقیه کارهامون یه مقدار بیشتر طول کشید و مجبور شدیم تا این موقع بمونیم. حالا وقتش بود که یه پرسش حرفه ای تر ازشون بپرسم:دانشگاه که توی این مواقع به راحتی با انتقالی موافقت نمیکنه. آشنا داشتین؟! دختر کنار پنجره سرش رو به سمت من برگردوند و گفت: شما از کجا میدونین؟ کمی مکث کردم و جواب دادم: اون سالی که من درس میخوندم به این جور چیزها خیلی گیر میدادن. به سادگی با انتقالی و حتی دانشجوی مهمان شدن موافقت نمیکردن. با گفتن این حرف هر دو به سمت من برگشتن و پرسیدن: مگه شما هم دانشجو بودین؟! لبخندی زدم و گفتم: بله، چهارسالی میشه که تموم کردم. قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنن به پلیس راه نزدیک شدیم. چند مامور کنار تابلو ایستاده بودن و توی ماشین ها رو نگاه میکردن. قبل از اینکه نزدیکشون بشیم گفتم: اگه احیانا بهمون گیر دادن من میگم یکیتون نامزدم هست و اون یکی دوستش. اوکی؟؟ نگاهی به همدیگه انداختن و دختر کنار دستیم لبخندی زد. به ایست بازرسی که رسیدیم مامور پلیس نگاهی به من انداخت و اشاره کرد تا گوشه ای بایستم. اینجورجاها میدونستم که چیکار باید انجام بدم. از توی داشبورد مدارک مربوط به ماشین رو برداشتم و پیاده شدم و به سمت ماموری که بهم دستور ایست داده بود رفتم. مامور که به نظر میرسید یک افسر وظیفه باشه مدارکم رو گرفت و شروع به بازدید کرد. نگاهی بهم انداخت و پرسید: مسافر داری؟؟ سریع جواب دادم: نه جناب سروان مسافر کجا بود. نامزدمو دوستش هستن. دم عیدی واسه اینکه تنها نباشن با خودم میبرشمون تهران. وگرنه این موقع شب کدوم زن و دختری حاضر میشن سوار یه ماشین غریبه اونم نیسان بشن؟؟ افسر لبخندی زد و گفت: جی پی اس هم که نداری. واسه همین میتونم ماشینت رو بخوابونم. ولی این دفعه رو میتونی بری. برگشتنی حتما جی پی اس ببند. مدارک رو ازش گرفتم و گفتم: چشم جناب سروان حتما. راستی جاده چطوره؟! نگاهی بهم انداخت و گفت: واسه شما راننده های نیسان مگه فرقی هم میکنه چه جوری باشه؟؟! خنده ای کردم و به سمت ماشینم راه افتادم. وقتی روی صندلی نشستم از چهره و لبخندی که روی صورتم بود میشد حدس زد که همه چی آرومه!! دوباره سکوتی بین ما حکمفرما شد و فقط صدای برف پاک کنی که هرازچندگاهی بارون رو از روی شیشه پاک میکرد با این سکوت همراهی میکرد. بخاری رو بیشتر کردم و به زیر شیشه گرفتم تا بخار روش نشینه. کم کم به قسمت های پر پیچ جاده رسیده بودیم و با رد کرد هر پیچ هر دو نفرشون به یک سمت منحرف میشدن. دختر کنار دست من خیلی سعی میکرد طوری خودش رو کنترل تا کمترین تماس رو با من داشته باشه. منهم سعی میکردم تا اونجا که ممکنه خودم رو کنار نگه دارم تا شونه هاش به من نخوره. متوجه شده بودم که هنگام عوض کردن مداوم دنده که توی پیچ جاده اجتناب ناپذیر هم بود، پاهای خودش رو جمع میکرد تا با دستم تماس پیدا نکنه. اما بعض اوقات از این طرف و اونطرف شدن اینقدر خسته میشد که یادش میرفت اینکارو انجام بده و ناگریز زانوهاش به دستم میخورد. نگاهی به شلوار لی تنگ و آبی رنگی که پوشیده بود انداختم. پاهای توپر و جذابی داشت و دکمه های مانتوی کوتاهش هم باز شده بود و به راحتی میتونستم محل تلاقی رانش! رو ببینم. اما نمیخواستم رفتاری کنم تا فکر نادرستی درمورد من کنن. حالا که مجبور شده بودن با من همسفر بشن نباید از این موقعیت سوء استفاده میکردم. کم کم قطره های بارون تبدیل به دونه های درشت برف شده بودن و به روی شیشه مینشستن و دید جاده رو کمتر کرده بودن. مهی رقیق که هر لحظه غلیظ تر هم میشد به این وضعیت دامن میزد. مجبور بودم حواسم رو بیشتر به جاده بدم. به جایی رسیدیم که به جز خط سفید وسط جاده چیز دیگه ای معلوم نبود. هر پیچ رو که رد میکردم به سختی میتونستم مسیر رو پیدا کنم. گهگداری هم از روبرو چراغ پرنور اتومبیلی چشم رو اذیت میکرد. تمام حواسم به جاده بود که متوجه شدم دختر سمت پنجره که بعدا فهمیدم اسمش فریباست به آرومی چیزی در گوش دختر بغل دستیم که اسمش نگار بود گفت. اونم لبخندی زد و رو به من گفت: میشه یه رستورانی نگه دارید چیزی بخوریم؟ نگاهی بهش کردم و گفتم: ببخشید اصلا حواسم نبود. من معمولا توی راه جایی نگه نمیدارم. ولی یه جایی هست که گاهی اوقات یه چیزی میخورم. چیزی نمونده برسیم. رستورانی که میخواستم نگه دارم محلی بود که بیشتر راننده های خودروهای باری اتراق میکردم. یه رستوران دنج که مسافران متفرقه کمتر اونجا رو انتخاب میکردن. نیم ساعتی طول کشید تا برسیم. همونطور که حدس میزدم جلوی رستوران پر بود از انواع ماشین های باری و نیسان های آبی رنگی که بارشون زیر چادرهای برزنت مخفی شده بودن. از ماشین که پیاده شدم سوز سرما تا مغز استخونم نفوذ کرد و بی اختیار دندونهام شروع به لرزیدن کرد. ولی وارد رستوران که شدیم گرمای بخاری بزرگی که وسطش قرار داشت تنم رو گرم کرد. همونطور که حدس میزدم اکثر مشتری های رستوران رو راننده ها تشکیل میدادن و تک و توک مسافرانی هم دیده میشدن. با وارد شدن ما به سالن رستوران تمام حواسها به ما جلب شد. حضور دو دختر خوش لباس و جوان در اون محیط کمی نامأنوس بود. این رو میشد که نگاههای متعجب دیگران به خوبی حس کرد. هر دوی اونها هم متوجه شدن که حضورشون باعث تعجب بقیه شده. میزی کنار بخاری که تازه خالی شده بود رو انتخاب کردم و نشستم. هنوز باقی مونده غذای نفرات قبلی روی میز بود. اشاره ای به کارگر رستوران کردم تا میز رو تمیز کنه. نگار و فریبا کنار بخاری کمی خودشون رو گرم کردن و از کارگر رستوران نشونه دستشویی رو پرسیدن. میخواستم بهشون بگم که اگه میخوان همراهشون برم ولی پیش خودم گفتم شاید فکر بد کنن. در غیابشون راننده هایی که منو میشناختن با شیطنت نگاهم میکردن و به اونها علامت میدادن. یکی از اونها هم که اشناییتی نسبی با من داشت و میدونست که متاهل نیستم موقع رفتن سمت میزم اومد و گفت: چطوری بهرام؟ متاهل شدی یا تور کردی؟ خواستم جوابشو بدم که نگار و فریبا رو دیدم که به سمتمون میان. راننده هم لبخندی زد و از رستوران خارج شد. نگار کمی دیگه خودش رو کنار بخاری گرم کرد و گفت: خب دیگه بریم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: کجا بریم؟ شما که هنوز چیزی نخوردین؟ مگه گرسنتون نبود؟! فریبا اشاره ای به مشتری های توی رستوران کرد و گفت: تا اینها با چشماشون ما رو نخوردن بریم خیلی بهتره. متوجه منظورش شدم. پیش خودم فکر کردم ایکاش یه جای بهتری نگه میداشتم. با اینحال بدون اینکه چیزی بگم از روی صندلی بلند شدم و به همراهشون به سمت در خروجی حرکت کردم. ولی همینکه از در بیرون رفتیم سوز سرما یکبار دیگه تمام وجودم رو در بر گرفت…

نوشته: Silver_fuck شاهین


👍 0
👎 0
29625 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

441562
2014-10-21 17:53:55 +0330 +0330

باشه هر دوشو با هم بخونم بعد نظر میدم.

1 ❤️

441563
2014-10-21 18:20:23 +0330 +0330

سلام و خسته نباشی

همین که خوندم دوباره دست به تایپ شدی خیلی خوشحال شدم. امیدوارم همچنان ادامه بدی. راجع به داستان هم به دلایل شخصی که پیش زمینه دارم خیلی خوب تونستم ارتباط برقرار کنم اما توصیفات و فضاسازی خود داستان هم عالیه. روند داستان کمی کند هست اما خب داستانه، کساییکه خوششون نمیاد می تونن نخونن. تنها چیزی که خیلی تو هر دو قسمت آزارم داد تبدیل شدن جاهایی از داستان به گزارش نویسی میشه. یعنی توضیحاتی که بهرام انگار بصورت خبرنگار سر صحنه داره برای مخاطب توضیح میده. سبک نوشتن شخص اول خیلی سخته چون ما فقط می تونیم خواننده رو از چیزهایی باخبر کنیم که واسه شخصیت اول اتفاق می افته و برای همین باید از تکنیک های مختلف استفاده کنیم تا خسته کننده نشه. سعی کن علاوه بر گویش مستقیم بهرام یسری از اطلاعات رو به روشهای دیگه به مخاطب انتقال بدی.منتظر قسمت سوم هستم…

1 ❤️

441564
2014-10-21 22:53:57 +0330 +0330
NA

یا خدا دوباره این بیچاره داستان نوشت. اقا خدا صبرت بده .من خوندم ۵ دادم و الفرار. تو باش با منتقدین محترم.
give_rose

2 ❤️

441565
2014-10-22 04:48:50 +0330 +0330
NA

جون مادرت زود بقیشو بذار

2 ❤️

441566
2014-10-22 09:56:01 +0330 +0330

کلا اهل سریال نیستم

0 ❤️

441567
2014-10-22 12:09:15 +0330 +0330
NA

من نخوندم واي امتيازتو دادم خخخخخخ

0 ❤️

441568
2014-10-22 13:40:29 +0330 +0330

میشه همونطور که حدس میزنید کمی برای مخاطب فضا سازی کنید ؟تکرار جملات کوتاه و تاکیدی که دال بر صحت حدس شماست کمی از حلاوت نوشته میکاهد کاش خلاصه ی قسمت قبل رو هم بنویسی و دیگه اینکه اگه مخاطب رو هم به فعالیت وادار کنی بد نیست شما لطفا حدس نزنید بذارید مخاطب پایان اتفاقهای کوتاه درون متنی رو حدس بزنه نه شما .مرسی .سیناد

1 ❤️

441569
2014-10-22 15:10:36 +0330 +0330
NA

ایول سیلور
حیف الان وقت نمیشه
اولین فرصت میام میخونمش
موفق باشی و خسته هم نباشی
از الان 5 تا قلب تقدیم تو نویسنده گرامی

2 ❤️

441570
2014-10-22 17:25:59 +0330 +0330
NA

خوب بود ی نویسنده که جقی نبود
ادمه بده

0 ❤️

441571
2014-10-23 04:02:03 +0330 +0330
NA

طرز نگارشت زیباس! ادامه بده
در ضمن دستت هم درد نکنه

1 ❤️

441573
2014-10-23 10:21:36 +0330 +0330
NA

داستان خوبی اسسست
امیدوارم زودتر به جاهای باریک بکشد!
من اگر جای بهرام بودم تا حالا پشت نیسان کرده بودمشون خخخخخ

1 ❤️

441574
2014-10-23 15:14:21 +0330 +0330
NA

give_rose فقط محض رفاقت اومدم بگم خسته نباشی و آفرین .
کارت خوبه دوست قدیمی .

2 ❤️

441575
2014-10-24 12:33:01 +0330 +0330

با تشکر از همه دوستانی که خوندن و نظرشون رو بیان کردن. سوژه این داستان برگرفته از زندگی یکی از دوستانم بود و اتفاقات و جزئیات رو هم با توجه به شناختی که ازش داشتم نوشتم. متاسفانه فضای سایت طوریه که داستان حتما باید سکسی باشه. برای همین نوشتن داستانی که خارج از این فضا باشه کار مشکلیه. چرا که مطابق سلیقه مخاطب عموم این سایت نیست. شاید نوشتن یک داستان سکسی معمولی علیرغم کامنت های منفی که دریافت میکن ولی خیلی بیشتر مورد توجه قرار میگیرن. به همین دلیله که مثل سابق حوصله نوشتن داستان رو ندارم. چرا که یا باید داستانی که خودم و مخاطبم میخوان رو بنویسم, یا داستانی که مورد پسند اکثریت بازدیدکنندگان سایت باشه.
به هرحال همین تعدادی هم که میان و میخونند و نظر میدن ارزشمند هستن. سعی میکنم در ادامه داستانی در خور انتظار دوستان ارائه کنم.

0 ❤️

441576
2014-10-24 12:58:30 +0330 +0330
NA

دیروز خوندم و سعی کردم نظرمو ثبت کنم که نشد داستانتون جالبه و کشش داره کاش قسمت دومشو زودتر اپ کنی تا این دو قسمت فراموشمون نشده موفق باشی

1 ❤️

441577
2014-10-27 13:02:31 +0330 +0330

این شهوانی هم که تا همین دیروز اینقدر ارور میداد که به سختی میشد وارد شد. شهوانیه و ارورهاش دیگه :))
خسته نباشی سیلور
خوب بود
مطمئنا" داستان تو قسمتهای بعدی جذاب تر دنبال میشه (:|)

0 ❤️