شب سراب روژان

1391/06/03

پیشگفتار…

وسوسه نوشتن این داستان از روزی که سری داستانهای روژان رو خوندم در من به وجود اومد. حس اینکه سالار در برابر روژان چی توی فکرش میگذشت منو به صرافت این انداخت که با اجازه ی پریچهر، قسمتهایی از داستان رو از زبان سالار روایت کنم. در این نوشتار تمام سعیم بر این بود که به داستان اصلی وفادار بمونم و تا حدالامکان چیزی از اتفاقات افتاده کم یا اضافه نکنم. در پایان جا داره از پریچهر تشکر کنم که اجازه ی این کار رو به من داد وبا راهنماییهاش در بهتر نوشتنش کمکم کرد.
این داستان به مثابه ی شب سرابیست بر بامداد خمار روژان…
شاهین silver_fuck

روی تخت بند عمومی زندان دراز کشیدم و به سقف نگاه میکنم. سه ماه از دستگیر شدنم و اومدنم به اینجا میگذره. تقصیر خودم بود و باید توی انتخاب مشتریم بیشتر دقت میکردم. مطمئن بودم که همون اخرین کسی که براش مشروب برده بودم منو لو داده که باعث شد 6ماه حبس بخورم و بیفتم تو این هلفدونی لعنتی. روزای اولی که اومده بودم اینجا حس میکردم کسی از من خوشش نمیاد. چندبار با چندنفر از هم بندیهام درگیر شدم که باعث شده بود چند روزی رو تو انفرادی بگذرونم. اما این اواخر برو بچه ها از بیرون سفارشم رو به چندتا از قدیمیهای زندان و زندانبانها کرده بودن. این موضوع باعث شده بود کسی کاری به کارم نداشته باشه. گنده دماغ و سگ شده بودم و حال و حوصله ی خودمم نداشتم و نمیخواستم با بقیه قاطی بشم. حتی ساعت های تنفس و هواخوری که همه برای قدم زدن و والیبال بازی کردن به حیاط میرفتن، دوست داشتم توی بند میموندم و به روژان فکر کنم. توی تمام این مدت یادش یک لحظه از جلوی چشمم کنار نمیره. مدتها بود که کسی نتونسته بود دلم رو اینطور تکون بده. نمیدونم توی این مدت بدون من چیکار میکنه. همش نگران اینم که در نبودنم شراره زهر خودش رو ریخته و کاری که نباید رو انجام داده باشه.اگه اینطور باشه خودم میکشمش. یاد روز اولی میفتم که ترانه، روژان رو که توی پارک باهاش اشنا شده بود، برای کار برده بودش خونه ی شراره. اینطور که واسه اونها تعریف کرده بود وقتی میخواستن به زور صیغه ی پسر صاحبخونه شون کنن، با گلدون زده بود توی سرش و از خونه فرار کرده بود. جایی نداشت بره و وقتی توی پارک دور خودش میچرخید، با ترانه و دخترا اشنا شده بود. چند روز بعدش به شراره گفته بود از من بخواد برم محله شون وسرو گوشی اب بدم تا ببینم چه اتفافی برای اون پسره افتاده. وقتی به اونجا رفتم و با اعلامیه فوت جمال برگشتم و فهمید که چی شده، فشارش پایین اومد و بیهوش شد. کنار پنجره ایستاده بودم و به سیگارم پک میزدم که با صدای شراره برگشتم و نگاهم توی نگاه روژان قفل شد. چشماش سگ داشت. ابروهای مشکی کمونی،گونه های برجسته، بینی کشیده و قلمی ولبای قلوه ای قرمز رنگش، طوری توی چشم میزد که انگاری روی پوست شفاف و سفیدش نقاشی شده بود. توی کوچه اعلامیه اون پسره لندهور رو که دیدم فکرش رو هم نمیکردم کار این باشه. حتی تصورش هم سخت بود که دستان ظریف و لطیفش از پس اون تن لش قلچماق بر اومده باشه. سالها بود که هیچ زنی نتونسته بود نگاهمو اینجور به خودش جلب کنه و توی دل سنگ من اثر بذاره. وقتی بهوش اومد و چشماش رو دوخت به چشمای من دلم میخواست درسته قورتش بدم. اما یادمم نمیرفت که همین عروسک ظریف و لوند چطور دخل اون پسره رو اورده. از طرفی هم نمیتونستم ازش بگذرم و عطش بودن باهاش یک لحظه منو رها نمیکرد. با اینکه عادت نداشتم با دخترایی که بامن کار میکنن بخوابم، ولی نمیتونستم از این یکی بگذرم. میدونستم اگه پاشو ازین در بذاره بیرون نصیب گرگهای بدتر از من و شراره میشه. یا سرش میرفت بالای دار یا اینکه نهایتش ابد میخورد و موهاش مثل دندوناش سفید میشد…
درحالیکه از اتاق بیرون میرفتم شراره رو صدا کردم و در رو پشت سر خودم بستم. بیرون اتاق از شراره پرسیدم: حالا میخواد چیکار کنه؟ اگه ازینجا بره ممکنه گیر بیفته. خوب موقعیتی که توش قرار داره رو براش توضیح بده. بگو اگه اینجا باشه مجبور نیست زیر ادمهایی مثل اون پسره بخوابه. اگر هم قبول نکرد… کمی مکث کردم و ادامه دادم: میتونه هر جا که خواست بره…
واز خونه بیرون زدم. توی چند روز اینده همه ش به فکر روژان بودم. هم دلم براش میسوخت وهم اشتیاق بودن باهاش یک لحظه ولم نمیکرد. چشمهای مشکیش و التماسی که توش موج میزد همش جلوی چشمم بود.
یک هفته بعد رفتم خونه ی شراره. توی این مدت فکراش رو کرده بود و پیغام داده بود که حاضره باهامون کار کنه. میدونستم که از روی اجبار دست به این کار زده. نمیخواستم که به این زودی وارد کار کنمش. وقتی توی ماشین منتظرش بودم که بیاد ببرمش خونه خودم به این موضوع فکر میکردم.
توی ماشین که نشست چیزی نگفت. میدونستم استرس داره. از طرفی هم ازهمین حالا باید طوری باهاش رفتار میکردم که حساب کار دستش بیاد. با تشر گفتم: زبونت خونه ی شرر جاموند؟
حدسم درست بود چون خیلی اروم و با ترس و لرز جواب داد: سلام…
توی مسیر هیچ حرفی باهاش نزدم. میخواستم وقتی رسیدیم خونه سنگهامو باهاش وابکنم. توی راه سرش رو سمت پنجره ی ماشین گرفته بود و کوچه خیابون محله های بالای شهر رو نگاه میکرد که با محله ای که توش زندگی کرده بود، زمین تا اسمون فرق داشت. به خونه که رسیدیم بهش گفتم: لباساتو تو اون اتاق عوض کن و شناسنامه ت رو بیار باهات کار دارم. وقتی لباساش رو عوض کرد و اومد پیشم شناسنامه ش رو که باز کردم با دیدن اسمش جا خوردم. ابروم رو بالا بردم و گفتم: روژان اسم واقعیته؟! اسم و فامیل ننه و بابات به زندگیت نمیخوره…!
ازین حرفم ناراحت شد. این موضوع رو به وضوح توی صورتش میشد مشاهده کرد. مخصوصا چشمهای مشکی قشنگش. دوست نداشتم ضعیف ببینمش. از ادمهای ضعیف بدم میومد. سری بالا داد و گفت: یه موقعی تو سهروردی زندگی میکردیم. پدرم مهندس راهسازی بود. چندسال پیش مادرم وقتی برای دیدن پدربزرگم به سنندج میرفت تصادف کرد و مرد. بعد از اون حال وروز پدرم رو به وخامت گذاشت. همه چیز و زندگیش رو دود کرد و نشست پای تریاک و هزار کوفت و زهرمار دیگه. مجبور شدیم خونه و زندگیمون رو بفروشیم و بریم یکی از محله های پایین شهر. همونجایی که اعلامیه اون پسره رو برام اوردی…
کلی از زندگیش گفت و گفت. منم هیچی نگفتم تا اینکه خودش ساکت شد. چهره ای بی تفاوت به خودم گرفتم و درحالی که سعی میکردم طوری نشون بدم که انگار تحت تاثیر حرفهاش قرار نگرفتم گفتم: هرزندگی که تا الان داشتی تموم شده. میدونی که تاوقتی با منی حق نداری با کس دیگه ای بخوابی، توی این خونه حرف حرف منه. حتی آب میخوای بخوری باید خبر داشته باشم. وگرنه بدجوری پشیمون میشی. گوشاتو وا کن .این در هنوز بازه و شناسنامه تم روی میز. اگه امشب بمونی باید تا هرموقع که من میگم بمونی، اگه نه همین الان ازین در میری بیرون و حق برگشتن نداری…
سکوت و تردیدش رو که دیدم دلم یهو افتاد. پیش خودم گفتم زیاد تند رفتم. نکنه قبول نکه و شناسنامه ش رو برداره و بره. با اینکه میدونستم جایی رو نداره، ولی باید این گربه ی ملوس رو دم حجله میکشتم تا دو روز دیگه جرأت نکنه به صورت خودم هم پنجول بکشه. چشمای نگرانش وسط اون صورت عروسکیش، دل سنگمو داشت از جا میکند. سکوت سنگینی بین ما حاکم شده بود. سرش رو پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت. میدونستم داره به این فکر میکنه که با این اوضاعش کجا رو داره بره؟ نخواستم بیشتر ازین زجرش بدم. میدونستم که شاید ته دلش راضی به اینکار نباشه ولی دنبال فرصتیه که قبول کنه. هرچند یکبار گفته بود ولی خودشم میدونست این اخرین فرصتشه…
شناسنامه رو که از روی میز برداشتم و به سمت در حرکت کردم، دستپاچه پرسید: جایی میرین؟
برگشتم به طرفش و با اخم جواب دادم: یادت باشه توی این خونه تنها کسی که سوال میپرسه منم.
قبل از اینکه دستگیره در رو بگیرم برگشتم و گفتم: در ضمن لازم نیست اینقدر رسمی حرف بزنی… واز خونه خارج شدم…

صدای بلند گوی زندان که اسممو برای ملاقاتی صدا میکرد، منو به خودم اورد. حدس میزدم سیاوش باشه که بیرون دنبال کارهام بود. نمیدونم ساعت چنده ولی معمولا ساعات ملاقات بعد از ظهره. تازه یادم اومد که حتی واسه ناهار هم از بند بیرون نرفتم. پشت شیشه که نشستم سیاوش رو دیدم. با دیدنش هم خوشحال شدم هم نگران. توی چهره ش دنبال چیزی میگشتم که بتونم ازش جواب بگیرم. به گوشی اشاره کرد و با لبخند تلخی که روی لبش نشسته بود گفت: سلام، چطوری؟
نگاهی از روی تمسخر بهش انداختم و گفتم: میبینی و میپرسی؟
و درحالیکه سعی میکردم طوری صحبت کنم که مورد ظن مامورین زندان که تلفنها رو شنود میکردن قرار نگیرم ادامه دادم: تونستی بفهمی؟
سیاوش بدون اینکه چیزی بگه چشماش رو روی هم گذاشت و اشاره کرد آره…
خونم به جوش اومد. حدسم درمورد اون مشتری درست بود. یه خبرچین که در قالب مشتری به من نزدیک شده بود. میدونستم که خیلی دنبال این هستن که بگیرنم. اون روز هم به جز اون چندتا بطری چیززیادی توی ماشینم نبود. یه جورایی تیرشون به سنگ خورده بود و فقط تونستن به جرم فروش مشروبات الکلی به 6ماه حبس تعزیری بدون تبدیل به جریمه محکومم کنن. بقیه حرفهامون معمولی بود و چیزی نمیشد از توشون در آورد. سیاوش گفت که تونسته ماشین رو از پارکینگ در بیاره و به یک جای امن ببره.
بعد از رفتن سیاوش به بند برگشتم و در حالی که روی تختم دراز میکشیدم به این موضوع فکر میکردم که این سه ماه لعنتی رو چطور باید بگذرونم؟ چشمامو که روی هم گذاشتم یاد روزی افتادم که برای اولین بار متوجه رعشه ی دست روژان شدم…

اونشب رو خونه نرفتم. به چندتا از کارای مشتریها رسیدگی میکردم و اگه جنس یا خانوم میخواستن براشون میبردم. از طرفی میدونستم که بهتره روژان یه مدت تنها باشه. بعد از جریان قتل اون پسره روحیه ش خیلی داغون بود. نمیخواستم یهو هولش بدم وسط کار. از طرفی اینقدر به دلم نشسته بود که بعضی وقتها فکر میکردم شاید اصلا اینکارو انجام ندم و واسه همیشه برای خودم نگهش دارم. بعد از شراره این اولین دختری بود که یه همچین حسی نسبت بهش داشتم. ولی روژان حتی از شراره هم برای من داشت عزیزتر میشد. خونه که رفتم توی اتاق خواب من خوابیده بود. هیچ خوش نداشتم که اونجا ببینمش. ولی چون بهش نگفته بودم، نمیتونستم زیاد بازخواستش کنم. به صورتش تو خواب که نگاه کردم اینقدر راحت و معصوم خوابیده بود که دلم نیومد بیدارش کنم و صبر کردم خودش بیدار بشه. وقتی با تلفن صحبت میکردم از خواب بیدار شد. با اون شلوار جین و تیشرت و موهای بهم ریخته و چشمهای پف کرده که هنوز خواب توش موج میزد خیلی تو دل بروتر شده بود. صحبتهام که تموم شد خودم رو کنترل کردم و چهره ای جدی به خودم گرفتم و بدون اینکه جواب سلامش رو بدم گفتم: دیگه تو اون اتاق نمیخوابی فهمیدی؟
وقتی نگاه پرسشگرش رو دیدم که بدون اینکه چیزی بگه منو نگاه میکنه به سمتش خیز برداشتم و فریاد زدم: هرچی میپرسم یه جوابی داره، افتاد؟؟
اونجا بود که متوجه رعشه دستش راستش شدم. درحالیکه صداش از ته چاه درمیومد گفت: آآره…
دست سردش رو توی دستم گرفتم و با تعجب پرسیدم: واسه چی دستت میلرزه؟!
توی همون حالت جواب داد: از وقتی با گلدون زدم توی سر جمال اینجوری شده.
یه کم نگاهش کردم. دلم براش سوخت. فهمیدم خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو میکردم ضربه روحی خورده. وقتی دستم رو دور بدنش حلقه میکردم، بهت و تعجب رو میشد توی رفتارش دید. لبامو روی سرش گذاشتم و در حالی که عطرش رو با اشتیاق به درون ریه هام میکشیدم گفتم: نیازی نیست بترسی، اینجا جات امنه. حواسم بهت هست به شرطی که اون روی سگ منو بالا نیاری.
انگار که بخواد تأیید حرفهامو توی چشمام ببینه سرش رو بالا گرفت و توی صورتم نگاه کرد. لبای رنگ انارش دیوونه م کرد و دیگه نتونستم طاقت بیارم. لبامو روی لباش گذاشتم که مثل دستهاش سرد بود. چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم که ناگهان گوشیم زنگ خورد و ولش کردم روی کاناپه…
اون یکماهی که توی خونه باهم بودیم از بهترین دوران زندگیم بود. هرچی میگذشت بیشتر عاشقش میشدم. مثل زن و شوهر باهم زندگی میکردیم. یاد روزی افتادم که بکارتش رو گرفتم. روی تخت بعد از یک سکس داغ ملافه رو از زیرش برداشتم و مچاله کردم و از تخت انداختم پایین و توی بغلم گرفتمش. نذاشتم بین پاهاشو نگاه کنه. نمیخواستم واکنشش به خون مثل رعشه ی دستش بشه. تا اون موقع با دخترای باکره ی زیادی خوابیده بودم ولی حس مالکیتی که نسبت به روژان داشتم به هیچ کدومشون نداشتم. حتی شراره که یه زمانی عاشق هم بودیم.

وسایلم رو که از انتظامات زندان گرفتم فقط یه چیز توی ذهنم بود. روژان…
ته دلم نگران بودم. یه حسی بهم میگفت که همون اتفاقی که ازش میترسیدم افتاده. درب بزرگ زندان پشت سرم صدا کرد و یه لحظه نسیم ازادی صورتم رو نوازش داد. تا قبل از این هیچوقت نمیتونستم حس کنم که ازاد بودن چه لذتی داره. ولی الان بعد از اون شش ماه لعنتی دیگه نمیخوام از دستش بدم. هوا کم کم داشت تاریک میشد… یه ماشین دربست گرفتم تا یک راست برم خونه خودم. امیدوار بودم که روژان رو اونجا ببینم. دم در، ماشینم رو توی پارکینگ خونه دیدم. از پله ها که بالا اومدم متوجه شدم گلدون کنار در خشک شده. خواستم فکر کنم لابد حوصله نداشته گلدون رو اب بده ولی وقتی درو باز کردم وسکوت خونه رو دیدم حس کردم قلبم از جاش در اومده. توی پذیرایی و اتاق خواب رو هم گشتم. یه مقدار وسیله روی زمین ریخته شده بود و کشوی دراور و کمد دیواری هم بهم ریخته بود. اما لباسهای روژان داخلش نبود. مشخص بود که خیلی سریع و باعجله وسایل رو جمع کرده. زانوهام سست شد. نفسم به شماره افتاد و از درون خالی شدم. میدونستم اونچه که ازش واهمه داشتم به سرم اومده. شراره کار خودش رو کرد و روژان رو از دستم بیرون کشید. خشم، تمام وجودم رو پر کرد. با اینکه میدونستم خودم مقصرم اما روژان نباید اینکارو با من میکرد. ولی دیگه مهم نبود و به این چیزها فکر نمیکردم. حالا دیگه تنها فکر توی سرم فقط شراره بود … میکشمش.
نیمه های شب بود که به در خونه شراره رسیدم. همه چراغها خاموش بود و نشونی از بیداری دیده نمیشد ولی میدونستم که شراره تا ساعت یک و دو بیداره. کلید رو توی جاکلیدی انداختم و درو باز کردم. دیگه تحمل نداشتم. ته دلم کورسویی بود که روژان رو اینجا ببینم. امیدوار بودم که کاری نکرده و خودش رو به باد نداده باشه. چراغ پذیرایی رو که روشن کردم بلند داد زدم: شرر، شرر کجایی؟
چند دقیقه بعد شراره از اتاقش بیرون اومد. هنوز لباس خواب نپوشیده بود و یه دامن تنگ کوتاه و استین رکابی تنش بود. چشمش که به من افتاد آشکارا رنگ از صورتش پرید و در حالیکه سعی میکرد خودش رو کنترل کنه لبخندی زد و گفت: سالار…!! بالاخره اومدی؟! کی ازاد شدی؟! میگفتی لااقل بیام دنبالت…
ادامه حرفش رو قطع کردم و پرسیدم: روژان کجاست؟ رفتم خونه نبود…!
شراره خواست لبخند بزنه و چیزی بگه که اینبار با شدت بیشتری فریاد زدم: پرسیدم روژان کجاست؟
شراره که منو اینطوری دید چهره ای جدی به خودش گرفت و در حالیکه سعی میکرد موضوعی رو توضیح بده گفت: توکه دستگیر شدی اوردمش اینجا. نمیتونستم بذارم بیکار بگرده چون اونوقت بقیه ی دخترا رو نمیتونستم کنترل کنم برای همین…
دیگه نذاشتم ادامه بده به سمتش خیز برداشتم و گلوش رو چنگ زدم.
تو چی غلطی کردی؟ کی به تو گفت همچین گوهی بخوری؟ مگه نمیدونستی که من بالاخره ازون خراب شده بیرون میام؟
شراره که زیر دستای من نفسش بند اومده بود چیزی نمیگفت و چشماش داشت از حدقه بیرون میزد… دستم رو از دور گردنش برداشتم و موهاش رو پیچیدم دور دستمو پرتش کردم سمت دیوار. خورد به کنسول کنار دیوار و افتاد روی زمین. دخترایی که خونه بودن از اتاق اومدن بیرون و وحشتزده به من و شراره نگاه میکردن. به طرفشون نعره زدم: گمشید تو اتاقاتون. هنوز حرفم تموم نشده بود که همشون از ترس رفتن تو اتاقاشون و درو بستن. خشم و نفرت همه ی وجودم رو پر کرده بود. خودم رو ازین بابت مقصر میدونستم ولی نمیخواستم قبول کنم. به سمت شراره رفتم و گرفتمش زیر کتک. ولی با هر ضربه حس میکردم که خودم خار و ذلیل تر میشم. دلم میخواست خشم و نفرت از خودمم رو سر یکی خالی کنم. تن نحیف و ظریف شراره زیر ضربه های من کبود و شکسته میشد. خون جلوی چشمام رو گرفته بود. دامن کوتاهی که پوشیده بود بالا رفته بود و ران پای سفیدش کاملا مشخص بود. ولی من به هیچ چیزی جز انتقام فکر نمیکردم. ولی انتقام از کی؟
از چی؟
از شراره؟
یا از خودم؟
اگه اون شب لعنتی دستگیر نمیشدم الان روژان فقط به من تعلق داشت. راستی روژان!!! یعنی الان کجاست؟ زیر چند نفر تاحالا خوابیده؟ تن ظریف و پوست لطیفش رو چند نفر لمس کردن؟ چطور حاضر شده بود تن به این کار بده؟
دوباره خشم تمام وجودم رو در بر گرفت. زنده نمیذارمش. با همین دستهای خودم میکشمش. به خودم که اومدم شراره خودش رو از زیر دستام بیرون کشیده بود و کز کرده بود گوشه ی دیوار. نفس نفس میزدم و روی یکی از صندلی ها که هنوز سرپا بود نشستم. متوجه اطرافم شدم و تازه فهمیدم که هیچ چیز سالم توی اتاق باقی نمونده. ولی کارم هنوز تموم نشده بود. روژان… اون باید تقاص کاری رو که در حق من کرده بود رو میداد. نمیخواستم خودم رو کاملا مقصر بدونم. دنبال این بودم که گناهم رو تقصیر کسی بندازم. دمدمای صبح بود که از روی صندلی بلند شدم. یکی از بطریهای سالم مشروب رو برداشتم و به اتاق شراره رفتم و تمام مدتی رو که منتظر بودم روژان بیاد همونجا موندم تا صبح نصف بطری رو تموم کردم.
ساعت 10 صبح رو نشون میداد که صدای در ورودی رو شنیدم و بعد از اون صدای ترانه که داشت با روژان حرف میزد. درحالیکه تحت تأثیر مشروب به سختی از روی صندلی بلند میشدم به طرف پذیرایی رفتم. وقتی در رو پشت خودم بستم، روژان رو دیدم که مثل یک زن فاحشه لباس پوشیده بود و روبروم وایساده. با دیدن من مثل کسی که روح دیده باشه رنگ از روش پرید. دوباره خون جلوی چشمام رو گرفت. قبل از اینکه چیزی بگه به سمتش خیز برداشتم و با پشت دست کوبیدم توی دهنش.
"کجا بودی روژان؟؟؟؟ چه گوهی خوردی؟؟ چه غلطی کردی هان؟؟؟ جنده شدی آره؟؟؟ میکشمت روژان مثل سگ میکشمت. زنده ازین اتاق بیرون نمیری. زنده ت نمیذارم هرزه ی عوضییی "…
با هر ضربه ی من روژان بی حالتر میشد و حس میکردم که جون از تنش خارج میشه.تحت تاثیر مشروب نمیدونستم دارم چیکار میکنم وکسیکه اینطور زیر ضربات مشت و لگدم گرفتمش روژانه. همونی که شش ماه تموم رو به امید دیدنش سرکردم. دیگه خودمم صدای خودم رو نمیشنیدم. یک لحظه به خودم اومدم و دیدم که ترانه و عسل خودشون رو سد راه من کردن و سعی میکنن که تن بی جان روژان رو از زیر دستم بیرون بکشن. دیگه رمقی برام نمونده بود. فکر میکردم با اینکار خودم رو سبک میکنم ولی هنوز احساس حقارت میکردم. از خودم بدم اومده بود که نتونسته بودم عشقی که نسبت به روژان داشتم رو حفظ کنم. که نتونسته بودم روژان رو برای خودم نگه دارم.
لعنت به خودم. تمام وجودم رو بغض کینه پر کرده بود. بغض و کینه ای که فقط خودم مقصرش بودم…

نوشته: شاهین silver_fuck


👍 0
👎 0
76544 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

331783
2012-08-24 03:55:50 +0430 +0430
NA

سلام
خوشا بحالت

0 ❤️

331784
2012-08-24 04:01:25 +0430 +0430
NA

داستانت جالب بود این که تونستی رو داستان پریچهر تسلط پیدا کنی و اونو از یه زاویه ی دیگه بیان کنی جای تقدیر داره
البته داستان پری ادامه داشت واخرش خوب تموم شد که تو ادامشو ننوشتی شاهین جان
راستی یه سوال:
قسمت چهارم داستانت چی شد???
راستی یادم رفت اون خشونت سالارو حس کردم نتونستی منتقل کنی به خواننده ولی بازم مرسی که زحمت کشیدی شاید بودن شما 4تا(پژمان عزیز,پریچهر,دریک میرزاو تو شاهین جان)انگیزه ای باشه برا اومدن اینجا ویاد گرفتن بعضی چیزا

0 ❤️

331785
2012-08-24 04:03:18 +0430 +0430
NA

ajaQ

0 ❤️

331786
2012-08-24 04:05:44 +0430 +0430
NA

جدأ بی نظیر بود سیلور جان.شاید از داستانای قبلیت اشکال گرفتم ولی این یکی عالی بود. فقط کاش طولانی تر بود.بازم ممنون

0 ❤️

331787
2012-08-24 04:06:56 +0430 +0430

باریکلا سیلور واقعا نتونستم جلو خودمو بگیرم و واست کامنت نذارم
ابتکار جالب و سختی کردی که از زبون شخصیت مرد یه داستان قوی مثه روژان داستان رو نوشتی
همیشه از شخصیت سالار خوشم میومد همیشه دوست داشتم بدونم زیر اون قیافه عبوس و خشن چی میگذره چجور فکر میکنه خیلی از اینجور ادما خوشم میاد و تو هم واقعا خیلی خوب نوشتی من واقعا لذت بردم دلم میخواست داستان رو کامل نوشته بودی اما شاید بنا به صلاحدید خودت تا اینجا نوشتی
واقعا بعد از چند روز و خوندن داستانهای مزخرف جون تازه ای به داستانها دادی
خسته نباشی
امتیازت رو هم دادم
منتظرم بیشتر بنویسی

0 ❤️

331788
2012-08-24 04:07:10 +0430 +0430
NA

جالب بود شاهین عزیز و خسته نباشی
این کارت منو یاد کتاب بامداد خمار انداخت
گرچه قلم تو و پریچهر تفاوت زیادی داره ولی نگارشت خیلی قشنگ بود و امیدوارم ادامه بدی
موفق باشی

0 ❤️

331790
2012-08-24 04:26:22 +0430 +0430
NA

عالی…

0 ❤️

331791
2012-08-24 04:47:59 +0430 +0430
NA

علی بود

0 ❤️

331792
2012-08-24 05:23:43 +0430 +0430

مرسی پسرلذت بردم.یه غول داره ازخواب بیدارمیشه.دست مریزاد.سبک نگارشت ماله خودته که داره خودشوجامیندازه.شخصیت سالار جای کارزیادداره که معلومه ازپسش برمیائی.ازکارای سالارواخلاقش خوشم میاد.یه مرده که بایدتواون شرایط هوای همه چیوداشته باشه…شایدحق بااون باشه…بازم بنویس…

0 ❤️

331793
2012-08-24 05:41:00 +0430 +0430

خب، قبل از هرچیز بگم که خوشحالم که این داستان هم مورد توجهتون قرار گرفت. نوشتن این داستان برای من یک ریسک بود و همش نگران بودم که اینطور به نظر بیاد که خواستم با نوشتن داستانی از پریچهر ـ که از نظر من بهترین نویسنده ی این سایت محسوب میشه ـ برای خودم اسم و رسمی پیدا کنم. همچنین نتونسته باشم حق مطلب رو به خوبی ادا کنم. درمورد قسمت چهارم داستان بی انتها باید بگم که هنوز تمومش نکردم وقصدم اینه که بین هر قسمت یه داستان مجزا بنویسم تا کارهام یکنواخت نشه.
اینکه خشونت سالار در این قسمت کمرنگ نشون داده شده یک امر کاملا طبیعیه. اصولا خشونت بیشتر یک چیز بیرونیه که دیگران خیلی بهتر مییینش. پریچهر این خشونت رو از دید روژان بیان کرد ولی قصد من این بود که درون سالار رو نشون بدم. بیشتر افرادی که شخصیتی مثل سالار دارن علیرغم ظاهر خشنشون، در دلشون خیلی رئوف و دلسوز هستن. سعی من بر این بود که نشون بدم هرچی میگذشت سالار بیشتر عاشق روژان میشد و همونطور که پریچهر گفته بود همین عشق به روژان بود که باعث میشد اونو زیر کسای دیگه بندازه. البته من هنوز تصمیمی برای نوشتن ادامه ی این داستان ندارم واولیت اولم داستان بی انتها و همچنین داستانهای شاهینه. ولی اگه این داستان واقعا مورد توجه قرار گرفته باشه میتونم بعدها ادامه ای مجزا براش بنویسم…

0 ❤️

331794
2012-08-24 05:57:32 +0430 +0430
NA

خیلی زیبااا بود
از داستانهایی بود که من خیلی خیلی دوسش داشتم چون عینه واقعیت نوشته شده بود و من دلم میخواد پریچهر جان ادامش بده
از تو هم ممنون شاهین قلم زیبایی داری

0 ❤️

331796
2012-08-24 06:36:34 +0430 +0430
NA

خیلی زیبا بود
افرین . انصافا داشتیم دق میکردیم از دست داستان ها
دستتون درد نکنه . ایول
قسمت بعدی داستانت رو هم بنویس که منتظرشم بدجور
خسته نباشی

0 ❤️

331797
2012-08-24 07:19:37 +0430 +0430
NA

شاهین جان یه دونه ای،دردونه ای.
کارت عالی بود.
واقعا جای تقدیر و تشکر داره این کارت.
ممنون

0 ❤️

331799
2012-08-24 07:34:30 +0430 +0430
NA

آقا شاهین داستانت یه غافلگیری قشنگ بود موفق باشی

0 ❤️

331800
2012-08-24 07:47:26 +0430 +0430
NA

Rastesh ta behal comment roo dastanha nazashtam o bishtar be onvane mehman ,az door khanandeye dastanha va nazarati ke dar morede dastan midadid boodam.avalan eateraf mikonam ke khayli khosh halam ke baad az modati fahmidam dar morede shoma eshtebah fekr mikardam pas ozramo bepazirid. Dar morede dastane in doostemoon begam beghadri malmoos bood ke har khanandeie khodesho too oon faza midid va in hosne yek dastane vali nevisandeye aziz(shahin boodi ya silver ?) montazer boodam .age salar rozhan ro ke baghal karde bood edame midadi o mob ham zang nemikhord va mozooa miraft samte sex 2 ta az oön fohsh ha ke be hame midin nasibet mikardam. Movafagh bashi

0 ❤️

331801
2012-08-24 07:48:52 +0430 +0430
NA

Mer30 ali bod vali kash dastan ro tamom mikardi. Dastet tala dadsh

0 ❤️

331802
2012-08-24 07:54:56 +0430 +0430
NA

شاهين جون "سوفي‏"‏ نه "صوفي‏"‏ ! مرسي‏!‏ ؛‏)‏

0 ❤️

331803
2012-08-24 08:09:28 +0430 +0430

سوفی جان چون توی اسپل اسمت از چندتا او استفاده کردی فکر کردم منظورت صوفی باشه. هرچند فکر کنم سوفی هم از کلمه ی صوفی گرفته شده باشه…

0 ❤️

331804
2012-08-24 08:26:13 +0430 +0430
NA

چه عجب بعد از اینهمه وقت یه داستان توپ دیدیم . ممنون لیاقت تو نویسنده فحش نیست گل هستش

0 ❤️

331805
2012-08-24 08:44:20 +0430 +0430
NA

اگه کابینه کذایی رو تشکیل بدم حتما باید نخست وزیری رو قبول کنی وگرنه من استعفا میدم از این مملکت میرم
اگه قبول کنی واردات کولر گازی رو تمام امتیازش رو بنامت میکنم
دمت گرم

0 ❤️

331806
2012-08-24 09:07:16 +0430 +0430

سوپرایزم شدم.
ولی خوب بود
بنویس

0 ❤️

331807
2012-08-24 09:21:45 +0430 +0430

جونیور عزیز اتفاقا من خوب میتونم این جور ادمها رو درک کنم. به نظر گرفتار یه جور مشکل روانی میشن. اینکه عشقش رو زیر کس دیگه ای میندازه در واقع از خودش انتقام میگیره. سالار پس از اون شش ماه سراسر بغض و کینه ست و با اینکه خودش رو مقصر میدونه اما نمیخواد قبول کنه که روژان از روی اجبار دست به این کار زده و عشق پنهانش رو زیر خشونت و عصبانیتش مخفی کنه. نمونه ش رو توی فیلم اب و اتش ساخته ی فریدون جیرانی و با بازی اتیلا پسیانی میشه دید. البته شخصیت سالار رو پریچهر خلق کرده و من فقط همون رو توصیف کردم. هرچند میتونستم نقبی به گذشته ش بزنم و دلیل خشونت و رفتارهای اشفته ش رو نشون بدم. به نظرم یه مقدار هم به شغلش بر میگرده که لازم بود برای کنترل دخترهای زیر دستش همچین رفتاری رو بروز بده…
افتر لایف عزیز، مرسی از دسته گلت…
اما سلطان اینده، اگه پست صدارت رو به من واگذار کنی دیگه نیازی به واردات کولرگازی ندارم. باهم میشینیم و از اسکله های مخفی مملکت رو بار میزنیم… (؛

0 ❤️

331808
2012-08-24 09:42:21 +0430 +0430
NA

ادامشو بنویس
جالب بود
ولی بدرد این سایت نمیخوره
چون کامنت داستانهای سکسی صرفا" یه خواننده ی حشری رو به این سایت میکشونه
اینو تو داستانای کس شعر قبلی هم گفتم
ولی قلمتو دوست داشتم

0 ❤️

331809
2012-08-24 09:49:26 +0430 +0430
NA

عنوان" شب سراب" و از رو ادامه داستان " بامداد خمار" برداشتی؟!!!
من نخوندم چون خوشم نمیاد ورژن جدید یه کارو ببینم یا بخونم، تجربه ثابت کرده که کار بیخودیه…
اصل داستان بجزء قسمت آخرشو دوست داشتم… درضمن چیزی که کار پریچهرو متمایز و برجسته میکنه گره زدن صحنه های احساسی داستان با سکسه که درعین حال از زیبایی فضای داستان هم کم نمیکنه!

0 ❤️

331810
2012-08-24 10:18:06 +0430 +0430
NA

داستانهای پريچهر به خاطر سبک نگارشش واقعا تحسين برانگيز بود.پريچهر زشت و زيبای داستان رو به خوبی به ادم منتقل ميکرد و توی تک تک اتفاقات ميشد حضورمون رو تو صحنه حس کرد، کاری که شما نتونستی انجام بدی…
افکار سالار خوب بيان نشده بود و اون خشونتی رو که داشت نشون نداده بوديد.
زياد حس همراهی با داستان رو نداشتم…
شايد بهتر بود اين داستان رو نمينوشتی.
سيلور عزيز داستان به نهايت واقعا جالبه و دقيقا احساسات اشخاص داستان رو ميتونم حس کنم.جالبی داستانت هم به اينه که از ابتدا به نوع نگارش خو گرفتيم و انتظار ديگه ای نداريم.
ولی اين داستان رو که ميخوندم همش داستان پری تو ذهنم بود و همين باعث شد که جالب به نظر نرسه.
منتظر داستان زيبای به نهايتت هستم.

0 ❤️

331811
2012-08-24 10:34:55 +0430 +0430
NA

Kos sher mahz, dadash inja site sexe na mahale havadese rooznameo koseshoraye maghzet,
in koonia iam ke migan bah bah o chah chah ye mosht khayemalan ke az ghabl mishnasanet, vagarna RIDI be tamame ma`naaa

0 ❤️

331812
2012-08-24 10:36:13 +0430 +0430
NA

kosshere mahzzz, ye hali bede dge taravashote maghzeto khali nakon inja , doroste ina ke vasat cm mizaran khayemaletano az ghabl mishnasanet vali engahd KOSSHER havades roozname inja vel nade bache kooni

0 ❤️

331813
2012-08-24 10:55:38 +0430 +0430

داستانکی-هیچی نفهمیدکی
ایول بابا،اون همکاریت با پریچهر تو حلقم!
من که سعادت خوندن داستانای پریچهرو نداشتم بخاطر همین نفهمیدم چی شد
ولی قلمتو نحوه ی توصیف صحنت حرف نداره
تو که قلمت خوبه بشین یه کتاب رسمی به اسم خودت چاپ کن که یه فایده ای واست داشته باشه
مؤید باشی

0 ❤️

331814
2012-08-24 11:32:12 +0430 +0430
NA

میدونی چیه شاهیم جان داستانت عالی بود الان با افتخار میتونم بگم که کس ننت رو گاییدم کیر شعر بود .

0 ❤️

331815
2012-08-24 11:58:21 +0430 +0430
NA

همیشه موفق و پیــــــروز باشی شاهین جان !

0 ❤️

331816
2012-08-24 12:35:29 +0430 +0430
NA

خیلی قشنگ نوشتین شخصیت سالار رو تا اینجا خوب توصیف کردین ولی به نظر من هیچ چیزی حرکت بعدیش رو که روژان رو فرستاد زیر دست مردهای دیگه توجیه نمیکنه…
از شخصیت سالار (تا اینجای کار البته) خیلی خوشم اومد…

0 ❤️

331817
2012-08-24 12:50:34 +0430 +0430

خب مثل اینکه نظرات یه مقدار متفاوت تز شد که جای خوشحالی داره…
6 9عزیز خوبه که از داستان خوشت اومده. نوشتن داستان صرفا سکسی برای من کار سختی نیست و این موضوع رو توی داستانهای قبلیم ثابت کردم ولی بین اینهمه داستان یکنواخت و تکراری ، خوندن یک داستان اینچنینی میتونه خالی از لطف نباشه…
خانم ارغوان فکر کنم اگه داستان رو میخوندی متوجه میشدی که این داستان ورژن جدیدی از روژان نیست بلکه همون داستان و اتفاقات روی داده از دید و زاویه ای دیگه ست.
سوفی عزیز ممنون از توضیحاتت. اعتراف میکنم که معنی سوفی رو نمیدونستم و فکر میکردم از همون صوفی گرفته شده…
ساحل عزیز اینکه پریچهر در بهتر توصیف کردن سالار بهتر عمل کرده یک امر طبیعیه چون داستان برای پریچهره و اون خالق شخصیت های داستان بود. نوشتن این داستان برای من یک ریسک و چالش بود که دوست داشتم تجربه ش کنم. با اینحال همینکه در حین خوندنش بیاد داستان پریچهر میفتادی برای من نشونه ی خوبیه. داستان بی انتها اما چون برای خودمه میتونم هر کاری بخوام روش انجام بدم که در قسمتهای آتی خواهی دید…
اما فررو گرامی همون یکبار میگفتی واسه من کافی بود. نیاز نبود که با ادبیات مختلف مخصوص خودت بیانش کنی. همزمان با داستان من چندتا دیگه هم منتشر شده بود که فکر کنم راست کار خودت باشه. درضمن من به هیچ کس بدهی یا طلب ندارم. مطمئن باش کسانی هم که از داستان من تعریف کردن همین حس رو دارن و اگه داستانی مورد پسندشون نباشه بدون رو در واسی اعلام میکنن حتی اگه به قول تو منو بشناسن. خود من توی قسمت اول روژان نقدی صریح به پریچهر داشتم و اینطور نیست که هرکس چیزی نوشت ازش تعریف کنیم. البته شاید حق با تو باشه وبهتره که تراوشات ذهنم! رو جای دیگه بنویسم…
مهندس گل پسر، فکر کنم این داستان باعث بشه که سری داستانهای روژان رو هم بخونی. همونطور که گفتی این یک همکاری دو نفره بین من و پریچهر بود که به نظرم تا حد زیادی جواب داده. البته فکر نکنم دیگه اینکارو ادامه بدم و بخوام که قسمتهای دیگه رو بنویسم…
سیستر الون ـ خواهر تنها ـ خوشحالم که خوشت اومده. نوشتن این نوع داستانها رو ادامه میدم…

0 ❤️

331818
2012-08-24 14:18:14 +0430 +0430

هیوا جان به حضورت خیلی احتیاج داشتم چون ثابت کردی که من با کسی سر و سری ندارم و اگه کسی از داستانم خوشش نیاد خیلی راحت میتونه اعلام کنه. خب سلیقه ها متفاوته و همونطور که تو و چند نفر دیگه خوششون نیومد، عده ای دیگه هم مورد پسندشون قرار گرفت. ضمن اینکه من دورانی که سالار توی زندان بود رو توصیف کردم و حضور روژان فقط توی قسمت اخر داستان بود. نوشتن درباره ی تنهایی سالار در نبود روژان هدف اصلی من بود وشاید دلیل بی روح بودن داستان همین تنهایی و نبود شخصیتهای دیگر باشه. داستان بی انتها به خاطر تعدد شخصیتها و همینطور وسعتی که برای چند بعدی نوشتن داره میشه بهتر باهاش ارتباط برقرار کرد. به هرحال مرسی از حسن توجهت. امیدوارم داستانت زودتر منتشر بشه تا ماهم بتونیم بی رودر واسی نظرمون رو بگیم… (؛

0 ❤️

331819
2012-08-24 17:29:02 +0430 +0430
NA

سلام شاهين جان
واقعا خسته نباشي!
نقد داستان:
من… كي باشم بخوام داستان استاد silver fuck رو نقد كنم!
شاهين جان از ابتكارت خوشم اومد و راستش رو بخواي غافلگير شدم.
اسم داستانو كه ديدم فكر كردم واسه پريچهر عزيزه اما وقتي ديدم شما نوشتي خوندنش به دلم نچسبيد نه اينكه فكر كني شما رو قبول ندارما،اتفاقا داستاناي شما رو بيشتر از داستاناي پريچهر دوست دارم چون اون غمي كه تو داستاناي پريچهر هست،تو داستاناي شما نيست اما دلمو واسه چيز ديگه صابون زده بودم.
واسه همين الان ميخوام يبار ديگه بخونم كه بهم بچسبه!
فكرش رو نميكردم بتوني رو داستان يكي ديگه به اين خوبي مانور بدي ولي اين كارو به بهترين وجه انجام دادي.
بازم ممنون
.
.
.
دانستني سكسي:
طولاني ترين سكس جهان ٧٦ ساعت بوده كه توسط يك زوج انگليسي در كتاب ركورد هاي گينس به ثبت رسيده است(خانم M.P در هفتادوششمين ساعت از هوش رفت و به بيمارستان منتقل شد)

0 ❤️

331820
2012-08-24 17:30:07 +0430 +0430
NA

شايد بهتر بود سالار همونطور مي موند.من خودم برا خودم رفتارشو يه جوره ديگه تفسير كرده بودم و تو يه جور و احتمالا خيلياي ديگه كه داستانو خوندن هر كدوم يه برداشت داشتن.
ذهن همه ي ادما رو كه نبايد اورد رو كاغذ. بعضي وقتا بايد به خواننده هم فرصت قضاوت داد…

0 ❤️

331821
2012-08-24 17:58:50 +0430 +0430

وقتى داستان اصلى(پريچهر) ميخونى در نهايت شخصيت سالار و دليل رفتارش به حدس وگمان خواننده سپرده ميشه كه كاملا در تضاد با يكى از پنج اصل داستان نويسى يعنى ابهام زدايى هستش مطمئنم توام اين ضعف رو حس كردى و بيشتر نقش مكمل رو دارى كه بنظرمن و با توجه به اينكه اجازه نويسنده رو هم داشتى كار درستى بود البته داستان اصلى واقعا خوبه…
خيلى راحت ميشه شخصيت نويسنده رو از روى نوشتهاش حدس زد جدا از داستانهاى خوبت از طرز فكرت خوشم مياد موفق باشى

0 ❤️

331822
2012-08-24 18:36:22 +0430 +0430
NA

اريزوناي عزيز من معذرت ميخوام كه جواب ميدم.ولي اون اصلي كه شما مي فرماييد چه تضادي با داستان روژان داشت??! من فكر ميكنم ابهام زدايي در مورد كل داستان و روندشه كه پريچهر داستانشو به خوبي تموم كرد و هيچ ابهامي نداشت. حالا به هر دليلي (كه من فكر مي كنم برا جذاب كردن شخصيت سالار بوده) شخصيتو كاملا باز نكرده دليل بر ضعف داستان نميشه…

0 ❤️

331823
2012-08-24 18:50:07 +0430 +0430
NA

كامنت هاي اول و ك خوندم فك كردم خودم مشكل دارم!
اما با بيشتر شدن كامنتها جرأت كردم بگم نفس عمل، جالب نبود.
البته با نهايت احترام به قلم شما، به نظر من_كه چندان هم صاحب نظر نيستم_ داستان سر هم بندي جملات داستان روژان و يا به قولي تشريح افكار خودتون پيرامون داستان اصلي بود و يا نهايتا يك توشيح بر كار اصلي؛ و گرچه با قلم نسبتا خوبي نوشته شده بود، اما شايد بهتر بود نمي نوشتيد، چون با توجه به ارتباط مستقيمي كه با مخاطبتون داريد و با توجه به تصوري كه از قلم خانوم پريچهر جا افتاده و با توجه به اينكه شما نسبت به ايشون تازه كارتريد، خودتون رو دانسته يا ندانسته در معرض موضع گيري مخاطب و يك مقايسه با يك ريسك بالاي “كم آوردن” قرار داديد، و شايد گرچه به قصد محك مي خواستيد بدونيد چند مرده حلاجيد، اما مسلما نتيجه واقعي به دليل اشتباه در معيار حاصل نميشه…
البت اين نظر منه و ممكنه اشتباه باشه!

0 ❤️

331824
2012-08-25 00:08:10 +0430 +0430

یه نکته ی جالبی که من توی نظرات خواننده ها بهش رسیدم اینه که با شخصیت خشن سالار خیلی ارتباط برقرار کردن. حتی یکی از دوستان توی خصوصی بهم گفته بود که سالار ادم خلافکاریه که چندسال توی زندان بوده! حالا اینو از کجای داستان دراورده من نمیدونم. حتی پریچهر هم این تصویری که از سالار برداشت شده رو توی ذهنش نداشته. شاید بهتر باشه یکبار دیگه داستان اصلی خونده بشه. همونکاری که من طی نوشتن داستان بارها انجام دادم تا تونستم شخصیت درونی سالار رو دربیارم. ایده نوشتن از سالار رو من از همون قسمت اول گرفتم که پریچهر خط به خط از دید روژان و سالار مینوشت. همون موقع هم گفتم که بهتر بود در یک داستان مجزا یا حداقل پاراگراف پاراگراف اینکارو میکرد. توی کامنتهای بالا اشاره کردم که هدف، نوشتن از تنهایی سالار بود و اینکه توی اون شش ماه چی بهش گذشته و همینطور عشقی که نسبت به روژان پیدا میکنه. عشقی که حتی با همخوابی کردن روژان از بین نمیره. برعکس خیلی از دوستان من با اخر داستان چندان موافق نیستم و اینکه دست اخر بهم میرسن یه مقدار فیلمفارسی گونه شده. اگه قرار بود سالار به اون بدی که تصور میشد باشه پس رفتن روژان رو نباید قبول میکرد نه اینکه به این راحتی باهاش کنار بیاد. پس میبینیم که سالار از درون ادمی متفاوت با ظاهر خشنشه…
مجدلیه عزیز من هنوز هم از ایده ی نوشتنم دفاع میکنم و این کار رو مثل یک تجربه و حتی چالش برای خودم میدونم که برام موفق امیز بود. همینکه نظرات موافق و مخالفی رو در بر گرفته نشون دهنده همین موضوعه.

0 ❤️

331825
2012-08-25 01:09:05 +0430 +0430
NA

شاهین جان خسته نباشی داداش.
سالاری که توترسیم کردی زمین تاآسمون باسالارروژان فرق میکرد.
اگه تومقدمه نمیگفتی،عمراکسی میفهمیدکه منظورت ازسالار،همون سالاری باشه که توسری داستانای روژان بود.
به نظرمن تومیخواستی1جورایی سالاروازکاری که باروژان کردتبرئه کنی وانگارداشتی زورمیزدی که خوانندتوراضی کنی که بخاطرعشق زیادبه روژان اینکاراروکرده ولی یادت باشه که1آدم اگه حتی1سرسوزن عاشق کسی باشه هراتفاقی هم که بیوفته بازم نمیره وبندازش زیرمردم وازش پول دربیاره حتی اگربقول توبخوادبااینکارش ازخودش انتقام بگیره.
تلاش جالبی کردی شاهین جان.
موفق باشی داداش

0 ❤️

331828
2012-08-25 03:02:25 +0430 +0430
NA

سلام شاهین جان.راستش داستانت طولانی بود غلط هم داشتی تو نگارش مثلا شراره را نوشتی شرر فقط این نبودا نگي فقط همین يکی بوده.تا اونجایی که خوندم خیلی ازین موردها بود.بعدشم همونطور که دوستان گفتند اونطوري که پريچهر عزیز سالارا توصیف کرده بود توصیف نکردی.با عرض پوزش بگم تا تهشا نخوندم.
اینم بگم هيچكس پريچهر نمیشه.
موفق باشی شاهین جان.

0 ❤️

331829
2012-08-25 03:22:02 +0430 +0430
NA

شاهين جان دستت درد نكنه … جالب نوشته بودي … دركل خوب وقوي بود …

0 ❤️

331830
2012-08-25 04:04:31 +0430 +0430
NA

خیلی خوب بود
میشه ادامش هم بنویسی…
:)

0 ❤️

331831
2012-08-25 04:15:00 +0430 +0430

خوب بود باز هم بنویس. . . . . . . . . . . . .
به نظر میاد که خواننده‌های این داستان دو گروه هستند. یکی اون دسته که داستان روژان رو خوندن و از سالار یک آدم تقریبا وحشی و دیوصفت ترسیم کردن و نمیتونن با داستانت تطبیقش بدن و در نتیجه اشکالات این تضاد شخصیتی رو می‌گیرن که کاملا موجه است. دسته دیگر که داستان روژان رو نخوندن و به این داستان به عنوان یک اثر جدا نگاه می‌کنن و سالار رو یک مرد واقعی می‌بینن که عشقش رو زیر دست و پای مردای دیگه می‌بینه و روحش آزرده می‌شه و تا حدودی رفتارش رو قابل درک و توجیه می‌بینند. از نظر من که داستان روژان رو هم خونده‌ام و فقط به خود داستان نگاه می‌کنم خیلی روان و زیبا نوشتی و لذت بردم. مثل بقیه داستان‌های دیگه قلمت قشنگ و صحیح رو کاغذ حرکت کرده و این داستان رو بوجود آورده. این هم بگم که فکر نمی‌کنم لزومی به ادامه داشته باشه چون از انتهای این داستان به بعد توسط خود پریچهر نوشته شده. بهت دست مریزاد می‌گم واسه زحمتی که کشیدی و نوشتی. باز هم بنویس.

0 ❤️

331832
2012-08-25 04:52:31 +0430 +0430

تکاورجون فکر کنم کل قضیه رو با این کامنتت جواب دادی و کاملا درست اشاره کردی. البته کسانی هم هستن که این بین هردو داستان رو خوندن و برداشت شخصی خودشون رو انجام دادن که البته هیچ اشکالی نداره. ولی به جرات میتونم بگم تصویری که من از سالار برداشتم به اون چیزی که پریچهر توی ذهنش بوده خیلی نزدیکه. اگه اینطور نبود اخر داستان با روژان ازدواج نمیکرد و همون موقع که روژان گفت میخواد از پیشش بره زنده نمیذاشتش… به هرحال ممنون که حرف اول رو اخر زدی

0 ❤️

331833
2012-08-25 04:57:20 +0430 +0430

عشق و سکس عزیز جواب ابهاماتت رو توی کامنتهای قبلی دادم. ضمن اینکه من داستان اصلی رو از منظری دیگه نوشتم و اینکه چرا سالار اینکارو انجام داده باید از پریچهر بپرسی. قسمت چهارم داستان بی نهایت رو هم دارم مینویسم و فکر کنم تا اخر هفته برای اپ شدن اماده بشه…
اما جوجه خروس عزیز! کفر چو منی گزاف و آسان نبود… میدونم که متوجه نشدی چی میگم پس به زبان خلاصه بگم که وصله ی غلط املایی به من نمیچسبه چون این داستان رو چندبار ویرایش کردم و حداقل اینقدر از ادبیات سرم میشه که فرق شراره و شرر رو بدونم. پس اگه داستان اصلی رو میخوندی به پریچهر هم ایراد میگرفتی که چرا ترانه رو تری نوشته؟ خب همین بس که بگم این فقط یه مخفف کردن اسم ساده ست نه غلط املایی دوست من…
دکتر کامران و هلیای عزیز خوشحالم که مورد توجهتون قرار گرفت. ولی فکر نکنم ادامه ای برای این داستان بنویسم. مگه اینکه پریچهر خودش اینکار رو بخواد که انجام بده…

0 ❤️

331834
2012-08-25 07:54:56 +0430 +0430
NA

خوب فکرکنم این داستان یه کم ادم رو امیدوار میکنه اخه نیست که استاد و نویسنده زیاد داریم ادم می ترسه جایی برای این نوسینده های گمنام نباشه از دست اندر کاران محترم سایت تقاضا دارم میز وصندلی این اقای شاهین اگه درست بگم رو توروخدا لطفا به اساتید چیره دست ندین بذارین این یکی لااقل اون گوشه کنارا برای ما یه چیزی بنویسه به هر حال داستان زیبایی بود البته به نظر من …فقط یه کم گیج شدم اخه من تازه توی سایت اومدم این داستان قسمت قبلی هم داشته اگه داره لطفا یا خود نویسنده محترم یا یکی به من بگه دوست دارم داستان واز اول تعقیب کنم حالا دیدین من همش بد نمی گم اخه اگه خوب بنویسن که ادم مرض نداره بد بگه مثل این داستان هر چی دارین رو کنین موفق باشین وخوشحال

0 ❤️

331835
2012-08-25 11:35:04 +0430 +0430

afsoon.27
در جواب سوالت يه سوال ازت ميپرسم شما با خوندن داستان پريچهر ميتونى علت رفتار سالار رو درك كنى؟شايد بتونى يه جزوء براى خودت تفسيرش كنى ولى خيليا يجور ديگه تصورش ميكنن و يا مثل من اصلا دركش نميكنن و رفتارش كاملا بى معنى بنظر مياد كه حتى با اين قسمت هم كه شاهين نوشته بازم شخصيت كامل نيست و اصلا منطقى نيست كه سالار با عشقى كه به نفرت تبديل شده و خودش واسه روژان مشترى مياره دوباره عاشق روژان بشه كه اين هم با يكى ديگه از اصل هاى داستان نويسى كه باورپذیرى هست در تضاد هستش كه اين ضعف ها فقط به بخاطر كم پرداختن نويسنده به اين شخصيت هستش و با حدس نميشه به دليل رفتار سالار اونجورى كه نويسنده توى ذهنش هست پى برد كه كل داستان زير سوال ميره.
و اينم به بعضى از دوستان بگم من هيچ مشكلى با پريچهر ندارم و بالعكس داستاناشو دوست دارم ميتونين كامنتامو زير همه داستاناش بخونيد.لطفا نظرمو به پاى دشمنى نذارين من داستان رو تحت تاثير اسم نويسنده نميخونم و اگه حرفى ميزنم بهش اعتقاد دارم.
من فكر ميكنم بهترين قاضى براى داستان شاهين جان، پريچهر عريز هست كه متاسفانه نظرشو بين كامنتها نديدم…

0 ❤️

331836
2012-08-25 11:43:10 +0430 +0430

اریزونای عزیز قبلا هم گفتم که وقتی خواستم این داستان رو بنویسم درموردش با پریچهر هماهنگ کردم و اطلاعات تکمیلی رو ازش گرفتم. تصویری که من از سالار توصیف کردم دقیقا همونیه که توی ذهن پریچهر بود. حالا اینکه مخاطبین چه چیزی ازش ساختن یه بحث جداست. من نمیخوام به این موضوع دامن بزنم و ادامه ش بدم ولی همه ی حرفهامو توی کامنتهای بالا گذاشتم. مطمئن باشین اگه پریچهر داستانم رو تایید نمیکرد برای انتشار ارسال نمیکردمش. اگه سالار به اون بدی و خشنی که بعضیها برداشت کردن بود اصلا اخر داستان وقتی روژان بهش گفت که میخواد بره به اون راحتی با قضیه کنار نمیومد. ولی با عشقی که نسبت به روژان داشت و اینکه رفتن روژان به نفع خودشه قبول کرد. و بازهم دیدیم که خود روژان هم عاشقش بود که مجددا به سمتش برگشت. اگه بخوایم در دنیای حقیقی همچین مثالی رو پیدا کنیم خیلی غیرمنطقی به نظر میرسه ولی در دنیای داستان و تخیل میبینیم که میشه همچین چیزی رو خلق کرد…

0 ❤️

331837
2012-08-25 11:53:49 +0430 +0430

شاهين جان من منظورم اين نبود. كامنت قبليمو بخونى متوجه ميشى من بااين داستانت موافقم فقط خواستم جواب سوالى رو كه يكى از بچه ها ازم پرسيده بود رو بدم

0 ❤️

331839
2012-08-25 12:42:26 +0430 +0430
NA

قبل از هر چیز ببخشید که کامنت من مثنوی هفتاد من شد.

اول باید بگم علت این که تا الان پای این داستان کامنت نذاشتم این بود که دوست نداشتم کامنت من احیانا رو نظر بقیه دوستان هر چند اندک اثر بذاره و دوست داشتم بی طرف درباره داستانی که سیلور نوشته کامنت داده بشه. بنابراین نشستم یه گوشه و از کامنتا -چه موافق و چه مخالف- لذت بردم.
سیلور پیش از نوشتن آخرین قسمت سری داستانای روژان از من اجازه خواست که از دید سالار داستان رو بنویسه که ازش خواستم صبر کنه. به شخصه معتقد بودم با نوشتن قسمت آخر داستان خیلی از مسائل روشن میشه و چندان با نوشتن داستان از دید سالار موافق نبودم. مخصوصا که در قسمت اول، نگاه سالار رو وارد داستان کرده بودم و چندان مورد استقبال قرار نگرفت. دیگه علاقه ای هم به نوشتن داستانی مجزا از دید سالار نداشتم. در قسمت آخر هم سرانجام روژان مشخص شد هم پریچهر که نویسنده داستان بود و از نظر من پرونده داستان بسته شد.
سیلور علیرغم بی میلی من همچنان علاقه مند بود. خوشحالم از این که داستانم به کسی انگیزه نوشتن داد. چون نوشتن بهتر از ننوشتنه و به وضوح میتونیم ببینیم که شیوه نگارش سیلور از داستان اولش تا الان چقدر تغییر کرده و هر بار بهتر شده. علاوه بر اون نیازی به اجازه من نداشت و خیلی لطف کرد که اجازه گرفت و حتی داستان رو پیش از آپ کردن برام فرستاد که از این بابت ازش ممنونم.

و اما نظرم در مورد این داستان و شخصیت سالار که به شدت کامنتا در موردش متفاوته. سالار توی داستان سیلور برای من تا حد زیادی تغییر کرده و به دلم نمیشینه اما این برداشت از شخصیت سالار رو نمیشه زیر سوال برد. همونطور که ما در برخوردامون تو زندگی غیرمجازی نمیتونیم طرفمون و درونیاتش رو به خوبی بشناسیم در داستان هم نمیتونیم دقیقا شخصیت توی ذهن نویسنده رو بشناسیم و هر کس برداشت متفاوتی خواهد داشت. البته من منکر ضعف ها و ایرادات داستانم نمیشم و قسمتی از این برداشت های متفاوت برمیگرده به ضعف در شخصیت پردازی نویسنده و انتقاد خیلی از دوستان وارده.
نویسنده این داستان به زعم خودش از درونیات سالار نوشته که گرچه با اون چه در ذهن منه متفاوته (این متفاوت بودن رو مخصوصا به لحاظ نگارشی و ادبیات سالار که نشون دهنده شخصیتشه میشه تا حدی در قسمت اول داستانم وقتی از دید سالار هم نوشته بودم حس کرد) اما به خوبی به اصل داستان و احساس شخصیت ها به هم وفادار بوده و به بیراهه نرفته. از صلابت و خشونت سالار کم کرده و احساس درونیش رو به خواننده نشون داده. به خوبی درد درونی سالار رو نسبت به اتفاقی که برای روژان افتاده منتقل کرده و تا حدی میشه گفت برچسب مثبت یا منفی به شخصیتش نزده و عذاب کشیدن سالار رو به خوبی نشون داده. و با این نظر سیلور هم موافقم که چیزی در وجود سالار و روژان بوده که در نهایت در کنار هم میمونن. سالار اگر چه روژان رو پیشکش دیگران میکنه اما همین آدم بهترین روزای زندگی رو برای روژان رقم زده.
یکی از نکات خوب این داستان شروع از زندانه که به نظرم شروع خوبیه اما متاسفانه چیزی که به این شروع خوب لطمه زده کم شدن جدیت و خشونت سالار توی فضای خشن زندانه. چنین شخصیتی نباید نیازی به سفارش دیگران توی زندان داشته باشه و به نظر من اینجا نقطه ایه که خیلیا رو برای مواجهه با شخصیت سالار دچار مشکل کرده.

شاید اتفاقی که برای این داستان افتاده تا حدی شبیه اتفاقی باشه که برای به طور مثال قسمت دوم داستان برباد رفته افتاد یا تو ورژن ایرانی برای شب سراب. البته قصدم مقایسه خودم با چنین نویسنده هایی نیست ابدا و فقط برای مثال گفتم چون اکثر مردم نسخه اول هر چیزی رو بیشتر دوست دارن. و نمیشه انکار کرد که قلم من و سیلور به شدت با هم متفاوته و یکی از دلایل اختلاف نظرها در اختلاف قلم و سلیقه هاست.

به هر حال من قصد نوشتن ادامه داستان روژان یا سالار رو ندارم و از نظر من پرونده داستان با همه ضعف هاش در همون قسمت آخر بسته شده اما دلیلی نداشت حق این تجربه رو از سیلور بگیرم. هر کس دیگه ای هم بخواد ورژن دیگه ای یا از دید مثلا شراره داستان رو بنویسه نه به من برمیخوره نه به این فضای مجازی. نوشتن سخته و وقت گیر و کار کسی که داره سعی میکنه خوب بنویسه و وقت میذاره قابل تقدیره.
فقط یکی از ایرادهای جدی که به این داستان وارد میدونم اینه که جای سکس در این داستان کجاست؟! اگر برای سایت سکسی و بخش داستان سکسی داستان مینویسیم باید هم قصه داشته باشه هم سکس و این دقیقا همون چیزیه که تو نوشتن داستان سکسی دهن آدمو صاف میکنه. اگر قراره سکسی نباشه پس جاش این جا نیست.

0 ❤️

331840
2012-08-25 13:16:24 +0430 +0430

پريچهر عزيز ممنون.
و مرسى ازاينكه اشكالات داستان رو بدون سفسطه و بهونه قبول ميكنى من اينو بخاطر شخصيت خوبت ميدونم و اينو هم ميدونم بهترين رمان ها هم بدون اشكال نيستن و اگه انتقادى ميكنم كاملا دوستانست و خوشحال ميشم از موفقيتت.

0 ❤️

331841
2012-08-25 15:17:49 +0430 +0430

باید بگم کامنت خیلی محافظه کارانه ای بود خانم پریچهر…!
حکما مثال یکی به میخ یکی به نعل رو شنیدین ولی کامنت شما یکی به نعل بود و یکی به اسب…!
وقتی با اطمینان از نزدیکی برداشت خودم از شخصیت سالار به شما مینوشتم ملاکم نظری بود که توی اخرین پیام قبل از نوشتن داستان از شما دریافت کردم ولی الان میبینم متاسفانه نظرات چند مخاطبتون حتی نظر خودتون رو هم عوض کرده. البته پنهان نمیکنم که شما از اول موافق نوشتن این داستان توسط من نبودین ولی حداقل این حق رو برای من قائل شدین که بخوام این کارو انجام بدم. شاید بهتر میبود نظرات شما رو در نوشتن خلق و خوی سالار قبول نمیکردم و اون چیزی که توی ذهنم بود رو مینوشتم. در این صورت پای کاری که انجام داده بودم محکم تر وامیستادم. مثل کاری که در نوشتن داستان خط قرمز انجام دادم و همه مسئولیتش رو هم بر عهده گرفتم…
برعکس شما من اصلا به این سایت به چشم یک محیط صرفا سکسی نگاه نمیکنم. از نظر من اینجا محیطی فراهم شده که بدور از محدودیتهای معمول جامعه ی ایرانی، میشه فارغ از هرچیزی حرفها و مکنونات قلبی رو بدون سانسور ارائه کرد. من این موضوع رو حتی برای ادمین هم نوشتم.
فکر میکنین چند درصد از مخاطبینی که به دنبال ادبیات و نگارش خوب هستن قسمتهای سکسی داستانها رو میخونن؟ من خودم یکیش. هروقت به قسمتهای سکس داستان شما رسیدم خیلی سرسری رد شدم. چراکه از نظر من تلاش برای نگارش یکی داستان مثل داستانهای شما و ربط دادن اون به سکس، مثل تلاش برای نصب ویندوز بر روی چرتکه ست!! همه ی سعی من اینه که به مخاطب خودم احترام بذارم و وقتی میبینم که عدم حضور سکس در داستان بی نهایت موجب اعتراض نمیشه و حتی استقبال هم ازش میشه، این شیوه رو ادامه میدم و سعی میکنم که سکسی نوشتن رو برای داستانی مانند"عمارت سراب" بذارم که از اول مخاطب به دنبال لحظه های سکسی باشه…
بعد از اتفاقاتی که پای این داستان افتاد قصدی برای نوشتن قسمتهای بعدی رو نداشتم ولی فکر کنم لازم باشه بدور از نظرات و ایده های شما و همینطور ربط دادن به سری داستانهای شما، قسمتهای بعدی رو بنویسم. اینطوری شاید مخاطب خودم رو راضی تر نگه دارم…

0 ❤️

331842
2012-08-25 16:00:24 +0430 +0430
NA

سلام
ساده و کوتاه بگم
موضوع داستان خیلی جالب بود
راستشو بخواین دوس نداشتم تموم شه
اگه امکان داره این داستانو ادامه بدین! چون خیلی خوب تونسته با مخاطبین ارتباط برقرار کنه!
مرسی پریچهر و شاهین عزیز…!

0 ❤️

331843
2012-08-25 16:19:39 +0430 +0430

بااجازه دوستان…باشاهین کاملا موافقم.چه اینجا وچه تو سایت اویزون هیچوقت قسمتهای سکسی داستانها رو کامل نخوندم.شایدبگین پس اینجا چیکارمیکنی.!نه اینکه بدم بیاد.به نظرمن لحظات قبل ازسکس فراز و فرودیک تلاش برای رسیدن به هدف وتوصیف ان توسط یک قلم توانا بسیارهیجانش بیشتر ازاینه که نویسنده بگه:شورتش ابی بودیاصورتی…یااونجاش بوعطرمیدادیاشوربود.اخرشم به غلط کردن بیادکه مثلا ابموکجابریزم…باعرض معذرت ازاساتید :اوج داستان بربادرفته فناشدن درعشقی هست که یک عمرکناراسکارلت بوده واسکارلت اونونمیدیده نه هوسبازیهایش بااقای اشلی ویلکس…شاهین جان بنویس…بازم بنویس…

0 ❤️

331844
2012-08-25 21:18:48 +0430 +0430
NA

به نظرمن که خوب بود دستانهای قبلی هم خوندم اوناهم خوب بودن دستتون درد نکنه مرسی

0 ❤️

331845
2012-08-25 22:25:01 +0430 +0430
NA

سیلور کامنت منو خوب نخوندی
برداشتت از شخصیت سالار و انتقال احساساتش نزدیک به اونچه که در ذهن من بود، هست و بنده هم یک پاراگراف در این مورد که داستانت به اصل داستان و شخصیت ها و احساساتشون وفادار بوده ظاهرا گِل لگد کردم!
من نگفتم سالار تبدیل به شخصیت جدیدی شده و نمیخوام کامنت تکراری بدم. چیزی که سالار رو برای من عوض کرد شخصیتش توی زندان بود. شخصیت این آدم توی زندان به دل من ننشست و بزرگترین نقطه ضعف داستانت همونجاست. حالا اگر من تایید صد در صد به این داستان میزدم کامنتم غیرمحافظه کارانه میشد؟!
من آدم رکی هستم و برای خوشایند دیگران حرف نمیزنم. بخشی از کامنتم مربوط به انتقاداتی بود که به کل داستان شده و من هم بی تعصب پذیرفتم. اشکال شخصیت پردازی ربطی به تو نداره. شخصیت پردازی سالار تا حدی مشکل داشته و این از کامنتا پیداست و وقتی تو از دید سالار مینویسی سر نیزه ها میاد سمت تو. این که بنده میام این جا ایراد کار خودم رو صادقانه می پذیرم و سر نیزه ها رو می برم سمت خودم محافظه کاریه؟! کسی که انتقاد دیگران رو میپذیره محافظه کاره؟! ایراد منطقی رو باید پذیرفت و این از ارزش کار آدم کم نمیکنه. منتها تو سری داستانای من چون شخصیت روژان پر رنگ تر بود انتقاد آنچنانی به شخصیت سالار نشد و بیشتر کامنتا حول احوالات روژان بود.
من هم اگر ایرادی از داستانت گرفتم جدا از صحبت های قبلیمون درباره داستانه. من با احساسات سالار نسبت به روژان مشکلی ندارم مشکلم اینجاست که ادبیات آدم تحصیل نکرده ای که کارش خلافه هر قدر هم عاشق روژان باشه باید با ادبیات شخصیت های دیگه ی داستانات متفاوت باشه که متاسفانه چنین تفاوتی رو حس نکردم.
در مورد داستان سکسی نوشتن هم کامنت منو خوب نخوندی! اگر خوب خونده بودی نمیگفتی به این سایت به چشم یک سایت صرفا سکسی نگاه میکنم! چطور انقدر راحت چنین گزاره ای صادر میکنی؟! مهم نیست که من یا تو قسمت های سکس رو میخونیم یا ازش سرسری رد میشیم. حرف من سر رنگ شورت و سوتین نیست. باید بدونی داری کجا و چی مینویسی. توی سایت سکس ادبیات تولید نمیشه. اگه میخوای ادبیات تولید کنی جاش اینجا نیست. داستان سکسی علاوه بر سکس اگر قصه داشته باشه کار دلنشینی میشه اما نمیتونی سکس رو ازش بکشی بیرون. حالا بیا سکسش رو هم بزن بره باشه مشکلی نیست ولی دیگه جاش اینجا نخواهد بود. نمیتونی بری توی یه کشور انگلیسی زبان که فقط تعداد اندکی غیرانگلیسی زبان داره توش زندگی میکنه محتوای غیرانگلیسی تولید کنی و بگی من به رئیس کل رسانه هاش هم گفتم محتوای غیرانگلیسی بیشتر به دلم میشینه! مظروف بهتره توی ظرفش بگنجه.
ضمنا منتظر نوشته های بعدیت هستم. به قول تکاور جون بنویس داداش بنویس ببینیم چی مینویسی.

0 ❤️

331846
2012-08-26 00:52:21 +0430 +0430
NA

باشه شاهین جان من خودم تو داستاناى بی نهايتت غلط املایی ندیدم ولی اینجا به جز این چنتا دیدم تا اونجایی که یادم میاد پريچهر شراره را به شرر مخفف نکرده شایدم کرده و من اشتباه کردم.در هر صورت ببخشید.منتظر داستان بینهایت 4 هستم.موفق باشی.

0 ❤️

331848
2012-08-26 05:12:36 +0430 +0430
NA

کامنت اخرت عالی بود سيلور…
به نظر من تصميم به جايی گرفتی…
من هردو کتاب شب سراب و بامدادخمار رو خوندم و برخلاف خيلی ها که از شب سراب راضی نيستن،از خط به خطش لذت بردم,دقيقا همون لذتی که از خوندن بامدادخمار بهم دست داد.تا جايی هم که ميدونم نويسنده بامداد خمار از نوشتن کتاب ناراضی بود.و نويسنده شب سراب بدون نظر خواهی از نويسنده اصلی اين داستان رو نوشت.و اين باعث زيبا شدن قلمش ميشه.يعنی تنها افکار نويسنده وارد کتاب ميشه و متوسل به کسی نميشه.
و حالا شما,
من به شخصه ترجيح ميدادم کتاب رو بدون دخالت نويسنده اصلی بنويسی و حقيقتا وقتی کامنتهای جوابايی که به نقد بچه ها رو دادی ميخوندم اصلا لذت نبردم که مدام از نظر پريچهر صحبت کرده بودی.
پريچهر يک نويسندس و سيلور نويسنده ای جدا ,و به حق هر دو قلم توانايی دارند…
منتظر ادامه داستانت، با تنها و تنها افکار خودت هستم.
نکته ديگه اينکه لذت داستانهای تو برای من به اين دليله که سکس اصل داستان نيست…حقيقتا تو داستان ها وقتی به قسمت سکس ميرسيد اصلا نميخوندم.حالا هر داستانی.و اين خوبه که برای تو تنها سکس مهم نيست.
بنويس شاهين جان که داستانت خوب به دل ميشينه .
فقط خودت و خودت باش.ابتکار از خودت باشه.
پيروز باشی…

0 ❤️

331849
2012-08-26 18:19:13 +0430 +0430
NA

نميدونم گله گذاريم درسته يا نه.ولی از پريچهر گله دارم.
سيلور وقتی داستان رو با نظرخواهی مستقيم شما نوشت و وقتی داستان رو اول برای شما فرستاد يعنی نظر کامل شما براش مهم بوده.و درستش اينه که هر نقدی نسبت به داستان داشتيد همون موقع ميگفتيد نه اينکه بعد از انتشار داستان و اينجا نقد کنيد.
من به شخصه به هيچ عنوان اين کار رو نميپسندم.

0 ❤️

331850
2012-08-27 00:20:38 +0430 +0430

من از اول هم به دنبال این نبودم که حق با کیه و با چه کسی نیست. از نظر من این قضیه با همه ی خوب و بدی هاش تموم شد و من به فکر داستان بعدیم هستم. بقیه خودشون با خوندن کامنتها نظر نهایی رو میدن. فقط تجربه ای که کسب کردم برام مهمترین چیزی بود که بدست اوردم و مطمئنا در اینده ازش استفاده میکنم…

0 ❤️

331851
2012-08-27 02:58:14 +0430 +0430
NA

hooooooooooooooo

0 ❤️

331852
2012-08-27 03:35:54 +0430 +0430
NA

هی شاهین بچه کجایی تو؟ خوب داستان مینویسی.
حال میکنم باهات
فابریکی قلمت خوبه؟
ما که کارمون ازکار گذشته ولی شما برو یه رمان بنویس و به اسم خودت چاپ کن…
حال میکنم با داستهات

0 ❤️

331853
2012-08-27 03:38:46 +0430 +0430
NA

من همیشه تو محیطهای مختلف دوست ندارم یه نفر اون بالا باشه ودیگران رو از بالا نگاه کنه مثل یه اتاق که فقط یه لامپ توش باشه وهمه اتاق از اون لامپ نور بگیرن این واسه همه کسایی که تو اون محیطن خوب نیست واسه اون بالاییه هم زیاد خوب نیست .تو این سایت هم همینطور بود ومن دوست داشتم یکی دیگه باشه که بتونه با پریچهر رقابت کنه .نه اینکه بخواد جای پریچهر رو بگیره ولی به موازات پریچهر حرکت کنه . و اون یه نفر تا جایی که من میدونم همین سیلور خودمونه وحتی میتونم بگم که توی بعضی موارد حتی قدمهایی از پریچهر جلوتره که بطور مثال همین بودن در کنار خواننده ها خودش خیلی موضوع مهمیه . درهر حال هم پریچهر وهم سیلور عزیز دمتون گرم

0 ❤️

331854
2012-08-27 08:27:13 +0430 +0430
NA

بی نظیر بود و به قول خودت ریسک بزرگی داشت اما استعدادت فوق العاده هست .
خسته نباشی
منتظر ادامه داستانهات هستیم
:)

0 ❤️

331855
2012-08-30 17:14:10 +0430 +0430
NA

تاروژان دیدم چشمم چهارتا شد بدو بدو اومدم بخونمش اما مزخرف بود اصلا قابل مقایسه با داستان پریچهر نبود تازه تکراریم بود

0 ❤️

331856
2012-09-02 09:04:33 +0430 +0430

Ghashang bod man dastan in sayto khily kam khondam jaleb nabod vali in dastan va dastan rozhon aali bod

0 ❤️

331858
2012-09-12 05:31:14 +0430 +0430
NA

okppppppppppppppppasdfsdfsdfg

0 ❤️

331859
2013-02-20 12:35:43 +0330 +0330
NA

میخونم میام نظر میدم فعلا موفق شدم پیداش کنم

0 ❤️

331860
2013-02-20 15:03:50 +0330 +0330

ساینا جون
خوشحالم بالاخره پیداش کردی

0 ❤️

331861
2013-02-21 13:36:21 +0330 +0330
NA

هیوا جون کار واسه من نشد نداره پیدا کردنش کمتر از 1 دقیقه طول کشید

0 ❤️

331862
2013-02-22 07:50:23 +0330 +0330
NA

شاهین عزیز داستانت عالی بود همونطور که قبلا هم بهت گفتم همون روز اولی که داستان رو سایت اومد خوندم فقط چون با گوشی نمیتونستم نظر بدم فقط نظرات رو خوندم ولی دلیل اصلی که دوست داشتم نظرمو بگم ایراد گرفتن از داستانت نبود علت اصلیش این بود که اصلا از نظر پریچهر خوشم نیومد یعنی نه تنها خوشم نیومد خیلی هم از خودم شاکی شدم که چطور من اینهمه مدت طرفدار یه آدم خودخواه بودم پریچهر عزیز امیدوارم از رک گویی من ناراحت نشی چون دقیقا دارم مثل خودت رفتار میکنم یادمه تو اولین داستانات اولین نفری که تحسینت کرد من بودم همه ی داستاناتو دوست داشتم و حتی اگه یه ایراد کوچیکی داشت نادیده میگرفتم ولی بیشتر از همه شخصیت خودت رو دوست داشتم ولی اصلا انتظار نداشتم اینجور برخورد کنی به نظر خودت بهتر نبود به جای اینکه نظراتی رو که اینجا دادی همون موقع که شاهین تو خصوصی نظرتو پرسید بهش میگفتی ؟؟؟ تازه من احساس کردم داستان رو هم چندین بار خوندی که بتونی ایرادای بیشتری ازش بگیری این کارت رو اصلا دوست نداشتم و چیزی که ازت تو ذهنم ساخته بودم کلا عوض شد هرچند میدونم برات مهم نیست ولی برای خودم مهمه
شاهین جان داستانتم همین دو ایراد کوچولو رو داشت
برو بچه ها از بیرون سفارشم رو به چندتا از قدیمیهای زندان و زندانبانها کرده بودن. این موضوع باعث شده بود کسی کاری به کارم نداشته باشه فکر میکنم واسه آدمی مثل سالار که اینهمه بهش ابهت داده شده بود سفارش از بیرون یه جورایی شخصیتشو زیر رادیکال برده بود حالا سفارش به نگهبونا یه چیزی ولی سفارش به زندونیا خیلی قابل قبول نیست
دوست داشتم توی بند میموندم و به روژان فکر کنم فکر نمیکنی استفاده از کلمه میموندم درست نیست و بمونم بهتره ؟؟؟

0 ❤️

331863
2013-03-17 10:11:26 +0330 +0330
NA

ساینا جون 4
من مدت زیادی نبودم و خیلی وقته نمی دونم اینجا در چه حاله و چه خبره و بعد از مدت ها خیلی اتفاقی کامنتت رو دیدم
در دنیای مجازی هیچ وقت ندیده نمیشه انقدر قطعی در مورد شخصیت آدم ها قضاوت کرد و البته من هم بعد از این همه مدت تمایلی به زیر و رو کردن داستان خودم یا داستان سیلور یا عوض کردن نظر تو در مورد خودم ندارم. منتها چون آدم رکی هستم رک هم حرف می زنم و ترسی از قضاوت شدن ندارم و ترجیح میدم اونچه که باید بگم رو بگم.
من اساسا با نوشته شدن این داستان مخالف بودم اما علیرغم مخالفت من این داستان نوشته شد! وقتی نویسنده نظر منو می پرسه و با وجود مخالفت من کاری رو که خودش دوست داره انجام می ده بنابراین دلیلی ندیدم که درلفافه یا خصوصی کامنت بذارم.
شما به نویسنده دوم حق می دی بدون جلب کامل رضایت نویسنده اصلی اون داستان رو از دید شخصیت مرد داستان بنویسه اما به نویسنده اصلی این حق رو نمی دی که نظرش رو صادقانه اظهار کنه!
اگر قرار بود من تو خصوصی به شاهین بگم چه بکنه و چه نکنه دیگه داستان شاهین نمیشد باز میشد داستان پریچهر
به هر حال این توضیح تنها برای این بود که بدونی انقدر عزیز هستی که جواب کامنتتو بدم حتی اگر دیگه منو دوست نداشته باشی و قصد نبش قبر نداشتم اونم بعد از این همه وقت که نبودم و شاید باز هم نباشم

0 ❤️