شب مهتابی

1395/01/29

مثل همیشه دستم زیر سرش بود و طاق باز خوابیده بودم.
نور کمی از لای پرده ی اتاق وارد میشد. اما اذیت کننده نبود. برگشتم به طرف صورتش. چه زیبا خوابیده بود. صورتی سبزه که زیر نور کمی که توی اتاق بود بسیار زیباتر از همیشه به نظر میرسید. بی اختیار دستم رو توی موهاش بردم. بادی بود که موج بزرگی رو توی دریایی سیاه به وجود آورد. عطر موهاش آشنا بود. یاد شبهایی افتادم که با هم کنار زاینده رود روی صندلی می نشستیم و به صدای آب گوش میدادیم. از آیندمون صحبت میکردیم. براش آواز میخوندم در حالی که سرش روی شونه هام بود و عطر موهاش تو مشامم میپیچید. آره این همون بوی خوشایندی بود که هنوزم برام تازگی داره.
آروم چشماش و باز کرد و به من نگاه کرد. نمیخواستم بیدارش کنم. فقط احساسی بود که ناخواسته انجام شد. با لبهای خشک شده ی زیباش لبخندی بهم زد و سرش رو بلند کرد و روی سینه ام گذاشت و دوباره خوابید. حالا دیگه گرمای وجودش و حس میکردم. از اینکه عاشقانه دوستش دارم احساس خوبی داشتم. بی اختیار شروع به نوازش موهاش کردم. و باز نوازش و باز هم نوازش.
فکر کنم دیگه داشتم زیاده روی میکردم. چون بهم گفت خوابت نمیبره؟( حواسم به شیطنت توی صداش نبود.) گفتم ببخشید بیدار شدی و در گوشش گفتم عاشقتم.
سرش رو بالا آورد و تو چشمای من خیره شد.
آخه مگه توی چشمای آدمها چقدر حرف میتونه باشه. وقتی بهم خیره نگاه میکنه راحت نسیم خنکی رو احساس میکنم و تمام وجودم به وجد میاد. اینکه کسی هست که تو براش مهمی و اون تمام دنیای توست. بدون اون حتی نفس هم نمیتونی بکشی. فکر اینکه روزی بدون اون باشم هم منو تا سرحد مرگ میبره چه برسه به اینکه…
توی همین فکر بودم و مسحور چشمهای درشتش و تو دنیای چشماش غرق بودم که یکباره از این افکار پرتاب شدم بیرون. گرمی لبهاش روی لبهای من قابل وصف نیست. یه تکونی خوردم. حس کردم فشار خونم بالا رفت. آخه این چه ارتباط عجیبیست.
منظورم بوسه با فشار خون؟ اول فکر کردم این بوسه جواب احساساتمه. ولی بوسه دنباله دار بود. مجدد لبهاش و روی لبهام گذاشت و شروع به خوردن اونها کرد. چشمهاش و بسته بود و تو حال و هوای خودش بود. نگاهش میکردم و از حسی که به اون داشتم راضی بودم.
دوباره به چشمهام نگاه کرد. با خنده بهم اخم کرد. متوجه منظورش شدم و من هم شروع به خوردن لبهاش کردم.
لبهای داغ, وقتی نوک زبونم رو به زبون اون میزدم طعم عشق رو میچشیدم. حالا دیگه خودشو کشیده بود روی من و لب تو لب. گاهی هم با نگاه به هم از عشق به هم اطمینان پیدا میکردیم. یادمه پدرم بهم میگفت تنها موقعی همسرت رو ببوس که یه احساس درونی تو رو مجبور به این کار کنه. الان بر خلاف حرفای پدرم محتاج بوسه های اون شده بودم.
به پهلو خوابوندمش. یه دستم زیر سرش و با دست دیگم شروع به نوازشش کردم. از پشت گوش و روی لاله گوشها و گردن زیبا که حالا با نور اتاق رنگ نیلوفری گرفته بود. لبهام و سمت گردنش بردم تا ببوسم. نرسیده یه تکون شدیدی خورد. و منو پس زد و خندید.
حالا خودش و جمع کرده بود. بهش گفتم چشمهاش و ببنده و به چیزهای خوب فکر کنه.
نمیدونم از کجا میفهمید که به کجای بدنش نزدیک میشم. با سرعت دستش رو جلو میاورد و نمیذاشت ببوسمش. تا اینکه آروم به سمت گردنش رفتم و شروع به بوسیدن و خوردن شدم.
صدای اوهوم و نفسهای داغش توی گوشم دستور به ادامه کار داد. حالا دیگه گوشهام فرمان صادر میکردند. کم کم صدای ناله هاش بلندتر می شد و من هم حریص تر. حالا دیگه وظیفه خودم میدونستم که عشقم رو به اوج لذت برسونم.
دوباره نگاهش کردم. دیگه تمنا رو توی چشماش میدیم. چشمهای خمارش داشت به من التماس میکرد. در همین لحظه با فشار دستهاش سرم رو به طرف سینه هاش هدایت کرد. با دستم از روی لباس شروع به مالیدن سینه های داغش کردم. حس میکردم دارم با قلبش بازی میکنم. چون ضربان قلبشو توی دستام حس میکردم. فقط خدا میدونه که صدا و دوام این ضربانه که شیشه ی عمر منه. دستم رو به کمرش نزدیک کردم و با تماس دستهام به پوست بدنش آروم هم لباسش رو بالا میاوردم و هم پوست تنش رو لمس میکردم.
حالا دیگه سینه های بلوریش جلوی چشمهام بود. بدون هیچ پوششی. میدونستم فقط مال منه. این موضوع رو حالا با صدای آروم توی گوشم میگفت:فقط مال توه می خوریش؟ و من آروم بدون هیچ عجله ای به سمت بازی با احساس خودم میرفتم. با هر بار زبون زدن به سینه های محبوبم احساس داغ شدن تمام وجودم رو میگرفت. حس عجیبی بود که هر دو داشتیم.
هر دو شروع به نوازش هم کردیم. حالا دیگه محبوبم در اختیار من بود و من کم کم مثل قحطی زده ها شروع به سرعت دادن به خوردن میکردم.
اما یه اتفاق باعث شد نتونم به کارم ادامه بدم. آره حالا اون بود که داشت گردن من و میخورد. بی اختیار نفسهام تندتر شد و یک لحظه کاری که انجام میدادم رو فراموش کردم. چه حس زیبایی بود.
دوباره شروع به سینه هاش کردم. حالا دیگه دستهام و از زیر سرش برداشته بودم و با هر دو دست و دهانم مشغول نوازش و خوردن سینه هاش بودم. کم کم لرزش های ریزی رو توی تنش احساس کردم. دستهاش رو روی موهای من میکشید و گاه گاهی چشمهاش و باز میکرد و من و نگاه میکرد.
با نگاه گرمش دوباره متوجه لبهاش شدم. شروع به بوسیدن کردم که در گوشم با لوندی گفت:تو رو به خدا شروع کن. دیگه نمیتونم. و این جملات رو با چنان خماری گفت که تمام وجودم یه حالی شد. یواش به سمت پاش رفتم و شروع به ماساژ انگشتها و کف پاش کردم.
به پاهاش که دست میزدم سختی تمام چهاده سال زندگیمون و حس کردم. ولی چرا پاهاش این حس و میداد؟
دوباره کنار هم خوابیده بودیم. اما اینبار هر دو بدون لباس و لبریز از شهوت با طعم عشق. یه پام رو لای پاهاش گذاشتم و دوباره مشغول خوردن سینه ها و گردنش شدم. دیگه خیسی و ضربان نبضش رو روی پاهام حس میکردم.
دیگه تو این دنیا نبودیم. هر دو سعی در تسخیر روح دیگری تلاش میکردیم. تنها صدای نفسهای تند شهوت بود و نگاه های ملتمسانه. گرمای تن دو عاشق که در هم پیچیده شده بود و تلاش برای به اوج رساندن محبوبت. حالا فضای اتاق شهوت بود و شهوت.
دیگه محبوبم چشمهاش و باز نمیکرد. تنها ناله هایی از روی شهوت بود که با هر ناله زخم داغ مطبوعی روی احساس من ایجاد می شد.
او ناز بود و من نیاز. و هر دو با حرکات رفت و برگشت احساسات همدیگه رو به اوج میرسوندیم.
نمیدونم چند دقیقه گذشت چون اصلا زمان در این اتاق رخت بسته بود و تنها موقعی برگشت که هر دومون سر مست از لذت زنگی کنار هم خوابیده بودیم.
از صبر و تحمل شما خواننده گرامی سپاسگذارم
نوشته: مسعود


👍 6
👎 0
15916 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

537690
2016-04-17 22:16:03 +0430 +0430
NA

خوب بخوابید

0 ❤️

537705
2016-04-18 08:02:55 +0430 +0430

قشنگ بود ایول :)

0 ❤️

537726
2016-04-18 12:32:01 +0430 +0430

قشنگ بود ، مرسی بابت انتشارش ، یه زندگی رمانتیک و معمولی!
سکس آروم و عاشقانه باب طبع من نیست اما شما خوب نوشتی
پاینده باشین ?

1 ❤️

537774
2016-04-18 22:02:42 +0430 +0430
NA

خوب بود . توصیفی از یه سکس رمانتیک اما با زبان نجیبانه.
اما دوست عزیز کاشکی هنگام نوشتن توجه بیشتری به جزئیات داستان میکردی
اجازه بده احساس خودم رو راجب این داستان بصورت یه مثالی ساده عرض کنم
انگار منو به صرف شیرینی و نوشیدنی گرم دعوت کردی ، وجود یک بادام تلخ باعث شد که شیرین کام نشم ، نوشیدینی گرمت هم ببخشید ، بقول معروف آب زیپو بود .
وقتی یه فضای خاصی رو برای داستانت در نظر میگیری و خواننده رو در همان چارچوب همراه میکنی ، دیگه نباید با بکار بردن واژه های غیر مکمل و جملات ناهمگون بقول معروف سرمان را به دیوار ابهامات بکوبی.
یا مثلا این جمله
"به پاهاش که دست میزدم سختی تمام چهارده سال زندگیمون و حس کردم. ولی چرا پاهاش این حس و میداد؟ "
وقتی فضایی خاصی رو در نظر میگیری ، دیگه قرار نیست با نوشتن چنین جملاتی ، بدون اینکه توضیحی هرچند مختصر داشته باشه خود حریم انرا نقض کنی و من خواننده رو با ابهاماتی سردرگم مواجه کنی…!
موفق باشی

0 ❤️

537791
2016-04-18 22:43:00 +0430 +0430

خوش به حالت راستش یه لحظه حسودیم شد ولی دوباره پیش خودم گفتم لابد خودم بی عرضه بودم که فقط کارم شده قبطه خوردن به زندگی دیگران
به هر حال خوشبخت باشید

0 ❤️

537987
2016-04-20 15:13:57 +0430 +0430

لایک مسعود

0 ❤️