شب پر هیاهو

1397/03/28

سلام به دوستان و دشمنان محترم
این داستان کپی نیست و توسط اینجانب جادوگر سفید نوشته شده است.
یک شب سرد بود ، تازه بارون بند اومده بود ،گوشه خیابون ماشین رو پارک کرده بودم توی ماشین نشسته بودم ، بخاری ماشین روشن بود ، از شیشه ماشین زیاد نمیشد بیرون رو دید آخه بیرون سرد بود و بخاری هم روشن …
یادمه اون موقع داشتم آهنگ هتل کالیفرنیا رو گوش میدادم و چشمامو بسته بسته بودم
آخرای آهنگ بود ، اونجاییش که میگه:
We are programmed to receive.
قراره از ما پذیرایی بشه
You can check-out any time you like,
هر وقت که خواستی می توانی حساب کنی
But you can never leave!
اما هرگز نمی توانی اینجا را تر ک کنی
یهو دیدم صدای ترمز یک ماشین اومد ، سریع چشمامو باز کردم تا ببینم چه خبره ، از شیشه چیزی مشخص نبود ، بخاری رو خاموش کردم و سویچ رو برداشتم ، از ماشین پیاده شدم رفتم بیرون ، کسی توی خیابون نبود جز یک خانم که افتاده بود وسط خیابون و ناله میکرد …
اونموقع نمیدونستم چیکار کنم ، ساعت حدود 2 شب بود ، میخواستم زنگ بزنم به اورژانس اما ترجیح دادم به جای هدر دادن وقت برای رسیدن اورژانس ، خودم اون خانم رو ببرم بیمارستان … یک خانم حدود30 ساله بود ، با موهای مشکی ، وقتی بلندش کردم که بگذارمش داخل ماشین وزنش حدود 60 کیلوگرم میخورد ، بیچاره ناله میکرد ، خلاصه وقتتون رو نگیرم ، گذاشتمش داخل ماشین و بردمش بیمارستان ، از سوال و جواب های بیمارستان که چیکارته و خرجش چقدر میشه و دکتر نداریم و باید زنگ بزنی خانوادش و غیره که بگذریم ، این خانم رو بستری کردن و گفتن طوریش نیست فردا مرخص میشه فقط یکم کوفتگی داره …
چون جز من کسی رو اونجا نداشت و موبایلش شکسته بود تا به اقوامش بتوانیم خبر بدیم و ساعت 4صبح شده بود ، شب رو داخل ماشین موندم
صبح رفتم داخل اتاقش تا حالشو بپرسم
سلام خانم ، من دیشب …
حرفم هنوز تموم نشده بود که گفت
میدونم شما دیشب جون منو نجات دادید ، خیلی ممنونم ازتون … جبران میکنم
یک لبخند زدم ، راستش دلم نیومد دست خالی برم ، واس همین از بوفه بیمارستان واسش یکم آبمیوه گرفته بودم ، آبمیوه رو گذاشتم روی میز کنارش ، تشکر کرد
نمیدونستم چی بگم آخه شبیه فیلم هندی ها شده بود
داشتم به در و دیوار نگاه میکردم که گفت
اسم من سارا هست ، 28 سالمه ، دیشب با خانوادم بحثم شد زدم بیرون ، داشتم راه میرفتم توی خیابون که نمیدونم بعدش چیشد ، چشمامو باز کردم دیدم اینجا هستم
گفتم سارا خانم اونوقت شب از خونه هم که بزنی بیرون ، وسط جاده که نباید راه بری ، مگه ماشین هستی ، راستی منم علی هستم
خندید
یک لبخند زدم و بلند شدم
گفت کجا؟
گفتم شماره خانوادتون بدید تماس بگیرم بیان و منم برم به کار و زندگیم برسم
سرشو انداخت پایین
گفتم چیز بدی گفتم؟
گفت نه فقط … فقط نمیخوام خانوادم چیزی بدونه
گفتم آخه نمیشه که …
رومو برگردوندم از اتاق بیام بیرون یهو گفت علی آقا؟
گفتم بله چیزی شده؟
گفت میشه لطفا یک روز من رو تحمل کنید؟ قول میدم فردا که بهتر شدم برم
نمیدونستم چی بگم ، تعجب کرده بودم … گفتم آخه من …
گفت متاهلی؟
خندیدم گفتم نه آخه درست نیست شما و من …
خندید گفت چیه نکنه نمیتونی جلو خودتو بگیری
من تنها زندگی میکردم ، کسی هم نبود خونه ، پس قرار نبود کسی چیزی بفهمه واس همین لبخند زدم گفتم باشه ، پس من برم کارای ترخیص شمارو انجام بدم…
رفتم پذیرش واس ترخیص ، اولش فکر میکردم یه امضا هست و بعدش بریم خونه ، دیدم نه از این خبرا نیست ، خلاصه بعداز طی کردن هفت خان رستم و شکست دادن شیطان رجیم و گرفتن انواع و اقسام تعهدات ، مارو از زندانستان یا همون بیمارستان ، آزاد کردن
ساعت حدود 2 ظهر بود ، من که شکمم داشت حرکات موزون میرفت ، سارا رو نمیدونستم ، یک رستوران دیدم ، ماشین رو پارک کردم و رفتم پایین یک چیزی سفارش بدم تا با پیک بیارن خونه ، وقتی جلوی صندوق رستوران وایساده بودم ، مدام به این فکر میکردم
یعنی قراره امشب چی بشه … من … سارا … تنها…
اوی اقا کجایی
صدای صندوقدار بود
غذا رو سفارش دادم ، برگشتم دیدم ماشین نیست
پشمام ریخت …
وای بدبخت شدم حتما سارا ماشین رو برداشته و رفته
همینطور که من مثل آفتاب پرست مدام داشتم رنگ عوض میکردم از استرس و ترس
دیدم صدای بوق میاد
حدود 50 متر جلوتر بود ، ماشین خودم بود ، ضربان قلبم تازه داشت به حالت نرمال برمیگشت …
با عصبانیت رفتم سمت ماشین …
خانم چرا ماشین من رو برداشتی و …
سرشو انداخت پایین گفت آخه پارک ممنوع بود شما هم سویچ رو جا گذاشته بودی ، پلیس اومد من هم ماشین رو بردم جلوتر …
نمیدونستم الان باید تشکر کنم یا دعواش کنم
سکوت کردم یک نفس عمیق کشیدم و ادامه ی این راه رو رفتیم خونه
اولش گفتم یه شب سرد بود ، اما امروز شده بود یه روز جهنمی …
سرتون رو درد نمیارم ، رفتیم و ناهار خوردیم ، من باید میرفتم به کارای شرکت برسم
خونه رو بهش نشون دادم و رفتم
نمیدونم خونه چیکار کرد ، چی شد آخه من نبودم اونجا
شب شده بود ، وقتی برگشتم خونه ساعت حدود10 بود
گفتم حتما خوابیده ، آروم در خونه رو بستم ، یهو دیدم یکی گفت سلام خسته نباشید
برگشتم دیدم سارا وایساده ، شام هم درست کرده منتظر من بوده
شام خوردیم ، یکم صحبت کردیم درمورد مشکلاتش
سارا با خانواده اش زیاد گرم نبود ، درکش نمیکردن ، اون هم اونارو درک نمیکرد
وقت خواب بود ، سارا لباس خواب نداشت
من گفتم میتونه توی اتاق من بخوابه
رفت توی اتاق
رفتم یه لیوان آب خوردم ، برگشتم ببینم چیزی نمیخواد ، لای در باز بود دیدم لباسشو داره میاره بیرون ، حواسش نبود
چندثانیه بیشتر طول نکشید تا برگردم اما همون چند ثانیه کافی بود تا از لای در ببینم اندامشو
سینه های خوش فرمی داشت ، یه بدن سفید ، پشت شونه اش هم یک خال کوچولو داشت …
تا من برگشتم ، اومد در اتاق رو بست
نمیدونم چرا باز بود لای در ، شاید خودش میخواست ببینم ، شاید حواسش نبوده …
برقا رو خاموش کردم و رفتم بخوابم ، خونه ام یک اتاق دیگه ام داشت خوشبختانه پس لازم نبود رو مبل بخوابم
دراز کشیده بودم
فکرای سکسی میومدن به سراغم
یه حس بهم میگفت علی ، برو تو اتاق ترتیبشو بده
موش خودش دم به تله داده
پیشش نبودم اما روحم اونجا بود
وقتی لبامو میذاشتم روی لباش و دستم رویسینه اش بود رو حس میکردم
وقتی آروم با لبام گردنش رو نوازش میکردم حس میکردم
حس میکردم وقتی روم دراز کشیده و با دستام آروم کمرش و پشتش رو نوازش میکنم
حس عجیبی بود اما خوب بود
آلت تناسلی ما هم ، عین سرباز های ارتش ، خبردار ، مستقیم وایساده بود
تو حال خودم بودم و توی فکرم داشتم آروم لباشو میخوردم که …
تق تق تق
دیدم داره در میزنه ، خودمو جمع و جور کردم … نمیدونستم چیکار کنم ، گفتم لابد اومده که فکرای سکسی من ، تبدیل به سکس واقعی بشه …
بفرمایید؟
آقا علی ببخشید میتونم بخاری اتاق رو روشن کنم؟
یه لحظه گفتم به خودم ، علی ، توام شانس نداری
بهش گفتم آره ، اگر میخواید بیام روشن کنم واستون
تشکر کرد و گفت نه خودم بلدم
خلاصه وسط حال کردن باهاش ، یهو ضد حال زد
توی رویاهام داشتم سینه هاش رو میمالیدم و اروم دستمو میکردم داخل شرتش ، همینطوری که دستم داخل شرتش بود و نانازشو میمالیدم ، یهو از خواب بیدار شدم … ساعت9صبح بود …
از اتاق اومدم بیرون در اتاقم باز بود اما سارا اونجا نبود …
گفتم لابد دستشویی هست یا حمام ، اما نبود
رفتم سراغ یخچال ، روی میز ناهار خوری ، یک کاغذ دیدم … بازش کردم
نوشته بود:
"صبح بخیر علی آقا ، میدونم بیدار شدی و دیدی من نیستم ، راستش دلم نیومد بیدارت کنم ، دیروز شما به من خیلی محبت کردی ، نمیدونم چطورر میتونستم جبران کنم … دیشب میخواستم بیام توی اتاقت وقتی به بهونه بخاری در زدم ، شاید با اومدن توی اتاقت میتونستم کمی از لطفت رو جبران کنم اما نتونستم … نتونستم این حس قشنگ و مهربونی رو که برای اولین بار تجربه کردم تبدیلش کنم به حس های جنسی و سکسی که بارها و بارها میبینیم بین مردم ، حلال کن من به شما خیلی زحمت دادم ، چیزی نداشتم در قبالش بدم اما یک مقدار پولی که داخل کیفم بود رو گذاشتم روی تختت امیدوارم حداقل جبران غذا بشه … شاید یک روز همدیگه رو دیدیم ، به صورت تصادفی مثل اون روز … تا اون موقع خداحافظ "
یادتونه گفتم بهتون دیشب به خودم گفتم علی توام شانس نداری؟
بفرما ، ندارم دیگه !
رفتم تو اتاق ، روی تختم پول بود ، اما دیگه سارا نبود …
هیچوقت اون تصادف و اتفاق نیفتاد تا سارا رو دوباره ببینم اما این اتفاق بهم یک چیزی یاد داد ، این که … زندگی و مهربانی ، سکس نیست …
“با عرض معذرت اگر داستان حشری نبود و عده ای شاید خوششون نیومده باشه ، اما تفاوت داخل داستان و آموزنده بودنش رو به لایک و کامنت ترجیح دادم”
امیدوارم خوشتون اومده باشه .

نوشته: جادوگرسفید


آهنگ «هتل کالیفرنیا»‌ از گروه Eagles که در متن استفاده شده:

Your browser does not support the audio element.

👍 23
👎 7
18877 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

695540
2018-06-18 20:37:49 +0430 +0430

خوب بود لایک!
هر چند لغت اموزنده سنگینه واسش…فقط ی داستان خیالی خوب بود

2 ❤️

695612
2018-06-18 23:08:13 +0430 +0430

من نمیفهمم این ملت خر کی می خوان دست از سر واقعی یا الکی بودن “”"""“داستان”"""" ها بردارن. به کیرم که واقعیه یا الکی، لایک داشت

2 ❤️

695632
2018-06-19 01:15:09 +0430 +0430

داستانو نخوندم ولی اسم نویسنده خیلی خوبه خخخ. جادوگر سفید!

2 ❤️

695652
2018-06-19 06:03:16 +0430 +0430

الان اگر زندگي و مهرباني ، سكس نيست پس چرا خودت انقدر فانتزي هاي خيالي زدي باهاش؟
الان يعني متحول شدي و ديگه به هيچ دختري به جز با مهر و محبت نگاه نميكني؟
يكم واقع گرايانه تر بنويس

1 ❤️

695654
2018-06-19 06:29:33 +0430 +0430

قشنگ بود ولی دوست نداشتم

0 ❤️

695662
2018-06-19 07:19:02 +0430 +0430

حال کردم بالخره یکی داستان متفاوتی تعریف کرد
لایک داری جون

1 ❤️

695706
2018-06-19 13:00:52 +0430 +0430

خوب بود داستانت خوشم اومد ادامه بده

1 ❤️

695828
2018-06-19 22:08:24 +0430 +0430

آفرین .واقعاً باریکالله پسر

1 ❤️

695879
2018-06-20 05:53:08 +0430 +0430
NA

خدا کنه همه اینجوری فکر کنن. کاش وقتی با یکی تنها شدیم فورا به فکر سکس نیفتیم.
نگارشت خوب نبود ولی خود داستان بدک نبود

1 ❤️

695880
2018-06-20 06:04:10 +0430 +0430

نخونده میگم چرت بود

0 ❤️

695957
2018-06-20 16:40:06 +0430 +0430

ما که بخاری ماشین روشن میکنیم تا غیر از اینکه گرممون کنه بخار روی شیشه هارو هم ببره که بتونیم راحت بیرونو ببینیم شمارو نمیدونم بخاریت چطور بوده که بیشتر باعث بخار کردن شیشه ها و ندیدنت شده

0 ❤️

700840
2018-07-09 17:55:19 +0430 +0430
NA

واقعی یا الکی بودنشو نمیدونم ولی لایک داشتی???

2 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها