درحاليكه پاهاش از هم باز بودند سامان روش افتاده بود و خيلي محكم عقب جلو ميكرد ، با هر دور داخل شدن مكثي ميكرد و بعد ادامه ميداد. دستاشو از زير بازوهاي يلدا رد كرده بود و تنشو محكم به خودش فشار ميداد. نفس كشيدن براي يلدا سخت شده بود. با دستاش ملحفه ي روي تخت رو مچاله كرده بود. بالاخره عقب جلو كردن ها تموم شد و سامان بي حركت روي بدن لاغر يلدا افتاد. گازهاي ريزي كه سامان از شونه ي يلدا ميگرفت باعث شد دخترك با اون حالت و تو اون شرايط لبخند محوي بزنه.
سامان به راست چرخيد و طاق باز شد. يلدا خيلي سريع از تخت بلند شد، ايستاد و طرف عسلي سمت راست تخت رفت. هنوز پشتش قرمز بود و سوزش شديدي رو حس ميكرد. كنار عسلي زانو زد. بايد منتظر ميموند تا ارباب اجازه ي پوشيدن لباس رو بهش بده وگرنه تا وقتي كه ارباب اراده ميكرد يلدا بايد برهنه ميموند. نگاهش به ليوان آب روي ميز بود و ساعت فلزي اي كه كنارش بود. ساعت فلزي براش تداعي كننده ي اتفاقات چند ساعت اخير بود. صداي لق خوردن ساعت وقتي كه ارباب با دست هاي قدرتمندش به پشت يلدا ميزد و يلدا با رساترين حالت بايد ضربه ها رو ميشمرد و از ارباب براي اينكه اون رو تربيت ميكنه تشكر كنه! تشكر براي اينكه ارباب لطف كرده و به يلدا درد ميده… درد و لذت!
تو رابطشون بايد طوري وانمود ميكرد و نقش بازي ميكرد كه انگار ارباب هيچ لذتي نميبره و صرفاً داره به يلدا لطف ميكنه و اون رو شكنجه ميكنه!
يا بعضي موقع ها برعكس… بايد طوري رول بازي ميكرد كه انگار فقط وسيله اي براي ارضاي نياز هاي سامانه! انتخاب بين اين دو حالت بستگي به موود سامان داشت.
سامان بدون توجه به حالت يلدا از تخت بلند شد و سمت دستشويي رفت. يلدا همچنان با نفس هاي كوتاه و تند ، با ضربان قلب بالا پاهاشو زيرش جمع كرده بود. گيره هاي محكم هنوز به نوك سينه هاش بود. دردشون از يادش رفته بود. فقط وقتي كه بهش فكر ميكرد و نوك سينه هاش سفت تر ميشدن ميتونست سوزش لحظه ايش رو حس كنه.
ولي ميدونست لحظه ي باز شدنش بهترين قسمت ميتونه باشه! سوزش و درد اصلي از همون قسمت شروع ميشه! و البته سامان هم نميذاره لذت اين مرحله فقط با يه لحظه باز شدن گيره تموم شه…
سامان شلوارشو پوشيد. كمربند همچنان به حالت تا شده پايين تخت افتاده بود. سامان روي تشك نشست و كف پاشو روي رون يلدا گذاشت. يلدا پاهاشو به هم چسبونده بود. سامان سعي كرد شست پاشو بين پاهاي يلدا ببره كه يلدا سرشو پايين انداخت و اشكي كه گوشه ي چشمش منتظر بود دوباره بچكه ، چكيد.
“خوشم نمياد يلدا الكي گريه كنه! رو تخت سريع!” و به پاهاش اشاره كرد.
يلدا روي تخت دراز كشيد و سرشو روي پاي ارباب گذاشت. سامان انگشتاي دستشو تو دهن يلدا فرو برد و با زبونش بازي داد. يه كم كه عقب تر برد حلق يلدا تنگ شد و سرش خيلي سريع از روي پاي سامان بلند شد، خواست بالا بياره كه ارباب دستشو خارج كرد و سمت نوك سينه هاش برد. به گيره كه دست زد يلدا چشماشو جمع كرد و سرشو به سمت شكم سامان برگردوند. سامان متنفر بود وقتي كه يلدا با اينكه قوانين رو بلد بود سرپيچي ميكرد! “يلدا هنوز نميدونه ارباب چي ميخواد؟”
يلدا سريع صورتشو برگردوند و به چونه ي سامان خيره شد. اشك تو چشماش جمع شده بود. ترس قبل باز شدنش بيشتر از خود درد بود. سامان هم خوب اينو ميدونست، براي همين اول يه كم فشار داد و بعد با طمانينه گيره رو باز كرد. يلدا كه نفسشو حبس كرده بود ، با شدت بيرون داد و براي باز شدن گيره ي اون يكي سينش نفسشو تو داد كه البته دستاي ارباب سمت نافش رفتن. سامان نافشو طي كرد و انگشتشو خيلي آروم پايين ميكشيد، همزمان كه به پوست سرخ شده ي بين پاهاي يلدا رسيد، يلدا لرزشي كرد و زانوهاشو يه كم به طرف داخل خم كرد.
“پس هنوز ميسوزه!”
“بله ارباب…”
سامان همونطور كه خيلي آروم نوك انگشتاشو روي همون ناحيه ميلغزوند ادامه داد: “ولي ارباب دوس داره چن تا ضربه ي ديگه بزنه!”
تو اين حالت سامان و يلدا چشم تو چشم شدند. چشماي يلدا خيس بود و مشخص بود كه بعد از اتمام بازي گريه خواهد كرد. ولي هنوز بازي ادامه داشت، حتي با اينكه ارباب جسماً ارضا شده بود!
يلدا از پايين تخت كمربند رو برداشت و همونطور كه زانو زده بود دو تا دستشو جلوي ارباب گرفت. سامان كمربند رو گرفت و ايستاد. يلدا كاملا از حالتي كه بايد قرار ميگرفت اطلاع داشت و به همين دليل نيازي به دستورات شفاهي ارباب نبود و سامان هم چقدر از حرف زدن هاي بيهوده متنفر بود!
روي تخت دراز كشيد و دست ها و پاهاشو از هم باز كرد. شبيه يه ستاره! كمي استرس داشت، ميترسيد نتونه خودشو كنترل كنه و دست ها و پاهاشو تكون بده! دردشو چشيده بود. خيلي خيلي از اسپنك روي پشت دردش بيشتر بود… شايد ميشد گفت تنها چيزي بود كه باعث ميشد يلدا بخواد جيغ بزنه و بلند بلند گريه كنه… البته همين ري اكشن ها بود كه اينو به تنبيه موردعلاقه ي سامان تبديل كرده بود! خيلي جامع و كامل… لذت و دردي كه جفتشون تو بالاترين حد قرار داشتن. ارباب اين رو ميدونست، براي همين لذت ميبرد.
كمربند بالا رفت، سامان براي مهار كردن خودش داشت كلنجار ميرفت. ضربه ي كنترل شده ي كمربند دقيقا با شيار يلدا برخورد كرد و جيغش سامانو چند برابر راضي كرد. پاهاي يلدا به لرز افتاد. صورتش از شدت گريه قرمز شده بود.
آب دهنشو قورت داد و با صداي گرفته ولي بلند گفت :
“مرسي ارباب!”
نوشته: Horny.girl
هورنی گرل عزیز من عاشق داستانات هستم ولی با این یکی اصلا حال نکردم ولی بازم لایک سوم برای تو عزیزم
میدونی که گفتم تا صبح هم باشه میشینم که اپ بشه؟سپ شر حرفش می مونه و نشست تا بیاد!
از اسمش بگم ک برام معما بود و بعد دلیل انتخابتو فهمیدم و چقدر اسم قشنگی براش گذاشتی هورنی جانم (love)
میدونی که عاشق نوشتنم اون سبک روون و سیال قلمت و فکر و موضوعات خاصی که به ذهنت میرسه…و البته اس ام که بشدت میدوستم
و چقدر سامان داستانت خشن بود :( دلم برای یلدا سوخت یکم ولی وقتی برده میشی هرچی ارباب بخواد وحی منزل میشه(inlove)
بازم برامون بنویس هورنی قشنگم(love)
هشتگ پانداهای خوشخواب بزنم؟ ?
یا هشتگ سپ بی خواب؟ :(
لایک سوم با یه عالمه رز تقدیم به هورنیمون ?
به به! ببین کی اینجاست
دلمون تنگ شده بود واسه خوندن نوشته هاتون دایره ی عزیز، تازگیا کم لطف شدین… عجب پایانی داشت!!
تهش که رسیدم دچار حالت د ژاوو شدم.
یه لایک تپل تقدیم شما… ?
اتمسفر سرد و خشک محیط به خوبي به تصویر کشیده شده بود.
اطاعت مطلق! همه ی آدمها پتانسیل درکشو ندارن ،
آدم ها توی اتاق خوابشون میتونن خیلي متفاوت از بیرون اتاق باشن و اینم به هیچکسي مربوط نیست.
راستی این ایموجیا رو چجوری میزارن تو کامنت؟
اسمتونم برام جالب بود کمتر دختری جسارت اینو داره که هورني بودنشو بگنجونه تو نیک نیم.
شما الگوي خوبي باید باشید براي بانوان ایراني که یه مثقال هورنیت ندارن. لایک برای دختر حشري.
(میدونم ترجمه فارسیش شدید ترش کرد)
دوستان ، من برای ارسال داستنم یه مشکلی دارم میشه کمکم کنین؟
همه ی اون گذینه ها پر میشه به غیر از کاپچا هر چی روشو میزنم یا کنارشو فایده نداره☹️
راستش موضوعشو درک نمی کنم من دلم نمیاد با عشقم همچین کارایی کنم البته گاهی سکس خشن واقعا لذت بخشه برای هر دو طرف البته قضاوتم نمی کنم بلاخره تجربه ای نداشتم و سلیقه ها متفاوت ، لایک تقدیمتون داستانای شما همیشه حس خوبی به ادم میده خوندنش
خیلی قشنگ بود واقعاا ⚘
چنتا از داستاناتو خوندم همشون عالی بودن…!
خیلی خوب درد و احساساتشو توصیف میکنی
مخصوصا اون تیکه اخرش خیلی برام جذاب بود
اسمش هم خیلی جالبه
(کلا همه چیز خوب بود دیگه D: )
لایک 15 تقدیمت دختر هنرمند ⚘:-*
هورنی گرل دوست گرامی خوب مینویسی وموضوع داستانتم طرفداران خاص خودشوداره امای موردودرنظرداشته باش،هستندکسانیکه بخاطرسابقه واحساس شخصیشون بهت لایک دادن ن بخاطرداستان وموضوعش!سعی کن بهتربنویسی موفق باشی.
هورنی جان فقط میتونم بگم لایک 18
این سری انگار میخوان منو بی دی اس ام کنن از بس داستانا خشن شدن
سلام و خسته نباشی بابت زحمت داستان…
ولی هیچ جوره تو کَتَم نمیره ارباب و برده :(
موفق باشی
ولی با کمال میل لایک کردم…
بابت زحمتی ک کشیدی و البته نگارش عالیت(منظورم نویسندگی ماهرانه شماس)
حبه فندقیمون، جیگری عزیزم خوش برگشتی فدااات…
اگر هدفت ترن آن کردن بود ک موفق شدی! خخخ
خیلی شیک و ترتمیز و مختصر و مفید…
ستاره کوچولو خیلی خیلی دلم برای نوشته هات تنگ شده بود، بازم بنویس…
لایک و نمره ی ۲۰ به حس عالی ای ک دادی ? :-*
سامی جانم شعرت رو دوست داشتم…
سپید همون هشتگ خوشخواااب :)
نزن کازکج-_-
وژدانن چطور دلتون میاد بزنین:((((((
گویم که ماشالاه چقده نوشته هات پخه تر شده یه سال پیش یادته؟ الان ببین:| بارکلاه احسنت ولی نزنش کازکج -_-
هورنی گرل عزیز بسیار هنرمندانه بود . جوری تپش قلب من هم با خوندش بالا رفت . چه خوب دقایق پایانی رو توصیف کردی .
لایک 23
واقعا همچین کسایی هستن؟؟ چطور دلشون میاد و راضی میشن؟؟
ولی خو نگارشت خوب و جالب بود میشه تصورش کرد لایک
اوف اینجا رو ببین ?
هشتگ نمیدم سامان اون شینه هم برداشتم جذابتره ?
اما
اغمای خواب گونه ی آن قوم باستان
با لای لای هر ورق تاریخ
چندان عمیق گشت
که شاعر ،
مأیوس و خشمناک
فریاد
جاودانه ی شعرش را
در گوش کوه ریخت .
اوف اوف شیوا منم بدوست خب!
حسود هم خودتونید 🙄
توضیحات عصبی گونه شیوا در مورد اس ام را بس دوست!
هورنی منم از این ماچا ? یالا!اونور ?
اي بابا چرا همچين شد اين
من كوچولو نوشتم خدا شاهده :(
کلاً به موضوع کار ندارم چون سلیقه ها متفاوته و تا زمانی که ارضای جنسی ضرری به جامعه وارد نکنه ( امثال پدوفیلی و . . . ) قابل احترام . اما لحن سوم شخص برای محوریت داستانی این چنینی که درک احساسات در شکوفا شدنش حیاتی ، کمی نچسب بود و اجازه نمیداد که باهاش ارتباط برقرار کنم . کوتاه بود و همین کوتاهی و تک پلانه بودن جزو نقاط قوت و دوست داشتنی داستان به شمار می آید هر چند که هنوز خیلی جا برای پیشرفت دارد . لایک بعدی .
لایک حبه جان ?
کمی ناخوش احوالم, امتحانمم اصن جالب نشد, نمیتونم نقد و تحلیل کنم و نظر کارشناسی بدم ( نیس خیلی هم نقادم و بلدم و اینا… ? زِر میزنم الکی )
خلاصه اینکه فقط لایک ? با یه عالمه رز ?
من خرمام اره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تکذیب دروغی به این فاحشی وجود نداره
حسه نوح رو دارم میخواست 40 (یا80؟) سال بفهمونه که من پیامبرمو فلان اما کسی اونه پدرشم حسابش نکرد سر آخر همشون تو طوفان سقط شدن
شما کذابین هم یه هو میبینین یه اژدر تو یه شب حمله ور شده بهتونا! گفته باشم :دی
سلام هورنی عزیز
یه سوال این یلدا همون دختری نیست که سامان قبل الما باهاش بود و الما ازش خواست که رابطشو براش تعریف کنه
یه جوری می نویسی ادم فکر می کنه همه ی این اتفاقات برای خودت افتاده واقعیه…
البته شاید باشه؟
خيلي عالي بود دوست عزيز
به نظرم اين سبك بهترين و رمانتيك ترين سبك سكس
خيلي زياد داستانت من ياد فيلم مورد علاقه ام انداخت
به خصوص اون قسمت كه بايد بلند ضربه ها رو شمارش ميكرد
واقعا ممنونم بابت داستان خوبت
موفق باشي
قلمت پايدار
آخ جون هورنی عزیز
لایکو بگیر اول
الان میرم میخونم