بیش از بیست سال از زمان وقوع این ماجرا میگذره… … اولای جوونیم… ماجرایی پرهیجان، جالب،سکسی ، و صدالبته عجیب!!! اونقدر عجیب که بعد از بیش از بیست سااااال و بدست آوردن هزارجور تجربه و بعد از سرد و گرم چشیدن روزگار، هنوز دلیل اتفاق اصلی ماجرا رو که همون سکس باشه رو نفهمیدم…
نیم ساعتی میشد که کاری نداشتم دیگه و منتظر بودم راننده بیاد دنبالم. به پشتی صندلیم تکیه داده و چشمامو بسته بودم که نیمچه استراحتی بکنم. افکار مزاحم و صحنه های محضر و جنگ و دعواها و جلسات پادرمیونی بزرگای فامیل و کلا هر چی مربوط به جداییم از نسرین میشد جلوی چشمم رژه میرفتند. دو ماه گذشته بود از جدایی و هنوز زود بود که بتونم فراموش کنم. احساسات ضد ونقیض دست از سرم برنمیداشتند. خود درگیریهای زیادی که بهم میگفتن اگه فلان رفتار رو انجام نمیدادی یا اگه نسرین اینقدر تحت تاثیر مادرش نبود کار به اینجا نمی کشید… نمیدونستم چقدر من مقصر بودم و چقدر نسرین. الان که فکر میکنم میبینم چه تلاش بیهوده ای داشتم برای پیداکردن مقصر به جدایی رسیدن این ازدواج. نوش داروی بعد از مرگ سهراب…با صدای ضربه به در اتاق و ورود مسوول دفترم که میگفت راننده اومده ، به خودم اومدم و کیفمو برداشتم و از دفتر زدم بیرون. تو راهرو ، رییس اداره رو دیدم که اونم داشت میرفت خونه. بعد از یه کم صحبتهای مسخره و خسته کننده اداری تا رسیدن به پارکینگ ، خداحافظی کردیم و سوار خودروهامون شدیم. تا خونه راه زیادی نبود. به راننده گفتم سر خیابون فرعی نگهداره و چند قدم باقی مونده رو خودم میرم . ساعت ۳بعدازظهر تابستون داغ این شهر کویری و حرارتی که آسفالت رو نرم میکرد از گفته ام پشیمونم کرد ولی دیگه راننده رفته بود…از کنار خیابون و زیر سایه درختها حرکت کردم …صد متر مونده به خونه ، صدای سوت شنیدم… اطرافمو نگاه کردم ولی کسی رو ندیدم…دو قدم برنداشته بودم که باز صدای سوت اومد. باز هر چی دور و برمو نگاه کردم کسی نبود. مردد بودم که واقعا صدا شنیدم یا خیالات بوده که ایندفعه واضح صدای سوت رو شنیدم. از بالا سرم بود. سرمو آوردم بالا و دیدم از پنجره طبقه دوم خونه آقای جعفرپور سه تا دختر تا نیم تنه اومدن بیرون و یه چیزی یواش به همدیگه میگن و کرکر میکنن. توجهی نکردم و از جلوشون رد شدم. چند قدم رفتم که با شنیدن اسمم از زبون یکیشون میخکوب شدم. من ساکنین خونه رو نمیشناختم ، فقط میدونستم این خونه ویلایی متعلق به آقای جعفرپوره که از آدمای سرشناس شهره و یه طبقه خودش زندگی میکنه و طبقه بالا هم پسرش و عروسش و بچه هاشون. نه آدمای این خونه رو دیده بودم و نه میشناختم. حالا شنیدن اسمم از زبون یه نفر از اهالی این خونه برام خیلی جای تعجب داشت. برگشتم و با تعجب گفتم بله؟… جوابم خنده هر سه تاشون بود و کنار رفتن از پنجره. اونقدری که نشد قیافه هاشون رو هم بخاطر بسپارم.
بیخیال شدم و دو تا ساختمون اونطرفتر وارد خونه خودم شدم. کولر رو روشن کردم و لباسامو درآوردم و لخت روی تخت ولو شدم…اشتهایی برای خوردن ناهار نداشتم…سر و صدای غر زدن بچه های صاحبخونه مثل همیشه تا بالا میومد و مزاحم استراحتم بود…دلم نوشابه خنک خواست. رفتم از یخچال برداشتم و به سمت اتاق خواب میرفتم که تلفن زنگ زد.به خیال اینکه مامان یا بابامه گوشی رو برداشتم و گفتم جانم؟ صدای ظریفی جواب داد جووونتون بی بلا آقابرهان !!! مطمین بودم صاحب صدا رو نمیشناسم. پرسیدم شما؟؟؟؟ جواب داد - به اونجا هم میرسیم… با این حرف خاطرم جمع شد مزاحمه و به همین خاطر با قاطعیت و یه مقدار تن بلندتر گفتم پرسیدم شما؟؟؟؟
بعد از سالن از پیام خواستم منو برسونه خونه پدرم . خیلی از دیدنم خوشحال شدن و بعد از اینکه حرفهای معمولمون تموم شد باز بحث برگشتن رو مطرح کردن که واسه چیموندی تو اون خونه تنها و بیا همینجا پیش خودمون و کلی اجاره میدی در ماه بیخودی و …
گفتم مامان، بابا ، اینجوری راحت ترم. اعصابم خرده و تنهایی روبیشتر میپسندم فعلا. بابا گفت حرف زدن با تو فایده نداره، مرغت همیشه یه پا داره. ما هفته دیگه با خاله هات و داداشات و خونواده هاشون میریم شمال . مرخصی بگیر تو هم بیا. جواب دادم بابا جونم همین الان گفتم میخام تنها باشم ها . به شوخی یه پدرسگ بهم گفت و ادامه داد پس حداقل تو مدتی که ما نیستیم بیا اینجا که خونه ، خالی نمونه شبها. گفتم چشم . میام اینجا شبا
بعد شام ، از مامان خداحافظی کردم و بابا رسوند منو خونه. عین ظهر ، سر خیابون پیاده شدم که تا خونه یه سیگار بکشم… ماجرای ظهر اصلا یادم نبود که باز صدای سوت شنیدم…اینبار بلافاصله به پنجره خونه آقای جعفرپور نگاه کردم و دیدم بله ، ایندفعه هیکل دو نفر پیداست. شب بود و چهره هاشون واضح نبود. پر رو شدم و جلوی ساختمون ایستادم و رو به بالا پرسیدم کاری دارین که اینجوری می کنید؟ یکیشون گفت تشریف ببرین خونه تلفنی بهتون میگم!!! اینو گفت و پنجره رو بست. تازه شصتم خبردار شد که پس تلفن و مزاحم ظهر هم همین بوده. با تعجب بسکت خونه رفتم. یعنی کیه این؟ عروس آقای جعفرپوره؟ امکان نداره اون باشه!!! پنجره که مال طبقه اونجاست… جعفرپور دختر هم که نداره. همین تک پسر رو داره… یعنی عروسشه؟؟؟؟ نه بابا… اون که شوهر و دو تا بچه داره…
فکر و خیال ولم نمیکرد. وارد خونه که شدم اولین کار دوشاخ تلفن رو به پریز زدم. به محض وصل ، تلفن زنگ زد…گوشی رو برداشتم و همون صدای ناز گفت سلاااام ، خسته نباشید آقا… لحن صحبتش و اینکه مطمین بودم تا حدی جریان از سمت نسرین نیست ، مشتاقم کرده بود ببینم این زن یا دختر کیه و چه قصدی داره از این کار…
ادامه دارد…
نوشته: جغد تنها
لایک پنجم جناب جغد خوش برگشتین خوشحالم که قلمتون زیبایی و مهارتش, رو حفظ, کرده لطفا بقیشو سریعتر بزارید که کنجکاوم . واقعا خوب بود
جالبه
خیلی خوبه داستانت ادامه بده حتما منتظر قسمت های بعدش هستم مشتاقانه ?
ممنون از زحمات شما
طبق معمول عالی و روون جغی تنها ببخشید جغد تنها
امان از این گوشی های لمسی خخخخ
منتظر ادامه ایم دوست عزیز
فقط بیشتر بنویس تو هر قسمت
کونی…اعصابم خورد شد ،،رکب خوردم همیشه یه نگاه به آخر داستان میکردم بعد میخوندم،،،،یه بار دیگه بهت میگم کونی
لایک 10،
داستانت اونقدر کشش داشت که تا پایانش خونده بشه اما در عین حال متفاوت بودن خاصی نداشت نه تو فضا نه سوژه و دیالوگ …
اما شاخصه قصه که جاذبه و چسبندگی باشن رو داشت امیدوارم بخش های بعدیش افت نکنه…
لیک 12 جناب جغد تنها .عالی بود ولی بعید نبود ازتون
یه مدتی هست که داستانهای اینجا رو دنبال میکنم امروز12/7…یادم نمیاد دراین تاریخ چی شده بوده که این داستان رو ندیده و نخوندم جناب جغد!!!خوشحالم که با دیدن قسمت دوم اومدم قسمت اول رو خوندم الان با اشتیاق فراوان میرم قسمت دوم رو بخونم،سپاس از قلم زیبات
کونی کون تلق تلوق کامل مینوشتی دیگه
این مسخره بازیا چیه
مگ سریال میخواین پخش کنین ؟