(کاملا تخیلی )
اینکه کجا و کی و چطور شروع شد رو نمیدونم
اما مطمئنم چطور تموم شد
صدای کشیده شدن پرده که اومد و پرتوهای آفتاب داشتند پوست بدنم رو سوراخ سوراخ میکردند، چشم از هم باز کردم که ببینم کدوم از خدا بیخبری اینطور میخواد من رو شکنجه بده که کسی رو جلوی پنجره ندیدم و بعد صدای بسته شدن در خونه اومد و کسی جز من تو خونه نبود.
تازه اسباب کشی کرده بودم به اون محل. هنوز اسباب ها رو از کارتون درنیاورده بودم. فقط یه تشک انداخته بودم روبروی پنجره که بتونم از کار که برمیگردم بگیرم بخواااااااابم تا صبح روز بعدش که دوباره باید برم سرکار و این چرخه هی تکرار میشد و هی تکرار میشد و هی تکرار میشد و باید هم تکرار بشه اگرنه از گشنگی میمردیم؛ هم من و هم بابای پیرم که الآن یادم نمیاد تو کدوم آسایشگاه سالمندان نشسته جلوی کدوم پنجره و منتظره تا من برم دیدنش. من فقط هر ماه به یه شماره حسابی باید چند تومن پول واریز کنم تا نندازنش بیرون.
خلاصه اینکه حداقل تا زمانی که پیرمرد زندست مجبورم خرجشو بدم، حالا خودم به درک…
رفتم جلوی پنجره بلکه بتونم از تو کوچه ببینم که کی اول صبحی اینطور آشفتم کرد و گذاشت رفت اما هیچکس توی کوچه نبود.
صدای قهوه جوش دراومد که یعنی زود جمع کن که باید بری سرکار والا از گشنگی میمیرید؛ هم خودت و هم بابای پیرت که اصلن یادم نیست توی کدوم آسایشگاه سالمندان منتظر منه!
طبق عادت معهود یه فنجون قهموه میریزم و میذارم تا قابل خوردن بشه برم لباسامو بپوشم. لباسا کنار تشک روبروی پنجره خسته و لش افتاده بودند.
شرتمو برداشتم یکم بوش کردم دیدم وه! چ بوی گندی ولی خب بقیه ی شرتا معلوم نبود تو کدوم بسته و کدوم گوشه ی خونه هستند و بیخیالش شدم و همونو داشتم میپوشیدم که چشمم خورد به شرت بنفش زنونه کنار تشک!!
هرچقدر فکر کردم که چرا این باید اینجا باشه چیزی یادم نیومد ولی برعکس شرت خودم بوی خوبی میداد و برای همین برداشتم پوشیدمش. بهتر از این بود که توی اداره همه از بوی گندم فرار کنند.
لباسامو پوشیدم و قهوه رو خوردم و رفتم که به چرخه ی روزمرگی هام بپیوندم…
توی اتوبوس تو مسیر کار بود که تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم با پوشیدن این شرت. اوج حقارت اونجایی بود که بقل دستیم اشاره کرد به خشتکم که انگار یکی بیشتر از خودت عجله داره و من در حالیکه داشتم آب میشدم با کیفم روشو پوشوندم.
به اداره که رسیدم در حالیکه که با کیفم جلوی خشتکمو پوشونده بودم سریع رفتم پیش آبدارچی اداره که شرت داری؟!)
اون بنده خدای از همه جا بیخبرم با سینی گذاشت دنبالم که :(برو بیرون! مردک بیشعور.)
البته این یارو از اول هم با من مشکل داشت…
خلاصه که شرت پیدا کردن اونم تو شروع یه روز کاری تو یه اداره مثل پیدا کردن سوزن میمونه تو انبار کاه، نشدنیه.
هر جور شده بود با کلی خم و راست شدن و روبه دیورا کردن خودم از راهرو گذشتم و نشستم پشت میزم و یه کم توی شرتم جاشو عوض کردم تا کمتر ضایع باشه که دیدم صدای سرفه ی اولین ارباب رجوع بالای سرم مثل مایع سفید کننده که از لباس رنگ رو از چهرم پروند. یه خانوم چهل و خورده ای ساله بود که متعجب به من ماتش برده بود.
خودمو زدم به اون راه و گفتم :(بفرمایید؟!)
گفت :(مزاحم که نیستم؟)
وای که چه لحظه ی بدی بود. گفتم :(اختیار دارید…بفرمایید؟!)
کارش رو راه انداختم و رفتم و تموم این مدت یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به خشتکم.
تا وقت ناهار خودم و کیرم شق و رق کار تموم ارباب رجوع ها رو راه انداختیم و اونا هم با اه اه و پیف پیف که انگار تا حالا کیر ندیدن یا حداقل پورن از اتاق میرفتند بیرون.
وقت ناهار که شد یه نفس راحت کشیدم و بلند شدم برم در اتاقو ببندم و یه خاکی تو سرم بریزم که همکارم اومد تو اتاق که :(فلانی پاشو بیا رییس کارت داره.)
هر طور فکر کردم دیدم رییسه و نمیشه پیچوندش. گفتم:( باشه؛ تو برو دارم میام!)
کیفمو برداشتم و به حالت محجوبانه ای گرفتمش جلوی خشتکم و داشتم میرفتم تو دفتر رییس که یهو یه جمعیت بزرگی جلوم ظاهر شدن که :(تولدت مبااااااااااااارک!)
و به به! چه روز خوبی واسه ی متولد شدن…
تا اومدم به خودم بجنبم هلم دادن وسط که :(بیا شمعا رو فوت کن)
پ.ن: لطفن نظرتونو درباره ی ادامه یا ادامه ندادن داستان بگید :))
نوشته: ح. کوچک
یعنی این داستان ادامه داره ؟جییییییغ ننویس عزیزه من عاجزانه استدعا دارم ننویس
آقا خیلی باحال بود. به این بیلاخ های سرپایین توجه نکن و ادامه بده. منتظر ادامه ش هستیم…
? 🙄 🙄 ? 🙄 🙄 🙄 ادااااااااامه بده شرت بو گندووو 🙄 🙄
داستان دلچسب نبود ولی از خضعبلاتی که این دو سه روزه خونده بودم بهتر بود … نظری برای ادامه ندارم …