شروع

1396/05/04

دوشنبه / یکی از روزهای مهرماه سال 1388
پرونده ام سیاهه، واسه درگیری های سال 88، واسه پخش شبنامه توی دانشگاه، بازم برام نامه اومده، خواستنم، سلانه سلانه و بی قید میرم سمت دفتر رئیس دانشگاه، نامه به دست تکیه دادم به دیوار جلوی دفتر تا اجازه ورود بدهنددد والا حضرت. صدای پچ و پچ و از پشت در میشنوم، پووووووووف بلندی میگم و خودمو با بی حوصلگی صاف و صوف می کنم. دوباره توی ذهنم مرور میکنم که چجوری حرفامو مثل یه پازل کنار هم بچینم و فلسفه بافی کنم که نه سیخ بسوزه نه کباب.
درباز میشه، دخترک سفید طور داره با این مرتیکه رئیس دانشگاه خداحافظی میکنه. روشو بر میگردونه ، چشمام و ریز میکنم و تو دلم میگم خودشه… این دخترک قطعا روسه؛ قد بلند، سفیدبلوری چشمای روشن یه اُفی هم انتهای فامیلش داره به حتم.
رئیس دانشگاه خانم آریان پور صداش میکنه
خوبه حداقل بعد از 4 ماه فهمیدم اسمش آریان پوره.
با هم چشم تو چشم میشیم-، زمان در لحظه می ایسته بین من و راهروی دانشگاه و دخترک روس…

**دوشنبه / آخرین روز مهر ماه سال 1388 **
بعد از دیدار گس اون روز، تحقیقاتو بیشتر کردم، اسم دخترک صبا آریان پوره، دانشجوی سال آخر عکاسی، 7 سال از من بزرگتره، خوش برخورد و اجتماعیه تنها زندگی میکنه و تا جایی که فهمیدم با کسی در ارتباط نیست.
این آخری میشه روزنه امید تو دل من

**دوشنبه / یکی از روزای برگ ریزون پائیز **
امروز آدرس خونشو یاد گرفتم، خانواده اش لواسان زندگی می کنن و خودش تنهاست، امروز فهمیدم که به لباسای روشن علاقه داره و از صدای تیک تاک ساعت بدش میاد، میوه فروش سر کوچه میگفت: دوست صبا خانمی؟! خیلی دختر مهربونیه، چند وقت یه بارم میاد اینجا از من عکس وَر میداره.

**آخرین روز پائیز/ اولین سوز سرد زمستونی **
این چندمین باره که دنبالش میرم تا دم بیمارستان، امروز فهمیدم که مریضی داره، ته دلم خالی میشه، دلم نمیخواد به این فکرکنم که مریضیش خاصه!

اواخر دی ماه 1388
دندونامو به هم فشار میدم وقتی داره با دوستاش قهقهه میزنه، وِلو شدن تو حیاط دانشگاه و میلولن تو هم ، دوست دارم الان توی اون لحظه همونجوری که داره توی اون شلوغی من و از دور میپاد غرق شم تو نگاهش.

شروع بهمن 1388
صبا درسش تموم شد و از دانشگاه رفت!!!
دیگه نمیخوام این دانشگاه و بدون اون قطعا!

8 اسفند/ 1388
وسط پیاده روی ولیعصر برمی گرده میاد سمتم.
نگاه نافذشو قورت میدم بی درنگ، دستشو میزنه به کمرشو میگه:
× خسته نشدی انقدر اومدی دنبالم؟
پروویی می دوه توی ماهیچه های صورتم: نُچ
کلافه میپرسه: چی میخوای؟!
_واقعا معلوم نیست چی میخوام؟

حجم بی سابقه سکوت پر میکنه فضارو، بین منو صبا و درخت های چنار خیابون ولیعصر

** 12 اسفند / 1388**
مث این بچه الاف ها با ماشین افتادم دنبالش
_ یه لحظه وایسااا
خشم و اضافه میکنه به بی محلیش و راهشو ادامه میده.
_ بابا لامصب یه لحظه وایسااا ببین چی میگم خب…
عصبی برمی گرده و نگاهشو میدوزه بهم. پامو میذارم روی ترمز!
آروم میاد سمت ماشین و میگه : میشه تموم کنی این بچه بازیارو ؟!
خییییلییی موفقه، دقیقا دست میزاره رو نقطه حساسیت من! بچه!!!
_مث آدم بیا بشین به حرفام گوش کن تا این بچه بازیارو نبینی ملکه آریان پور.
من هم پیدا کردم نقطه حساسیتشو، ملکه!

پنجشنبه اواسط اسفند ماه 1388
برای سومین بار روبروی صبا نشستم توی کافه و دقیقا زُل زدم توی چشمهاش، مغناطیس درونش توی همین نقطه اس بی شک.
توی این کافه کوچک، بین تلخی قهوه ها و سرمای فضا، هُرم نفسهاش گرمه، گرمه و شیرین.
× تو نمیتونی؟
_ چرا نمیتونم؟!!!
یه نگاهی به اطراف میندازه
× سر من داد نزن لطفا!
_ انقدر غیر منطقی نباش سرت داد نزنم لطفاً!
× کلا هر کی با تو مخالف باشه غیر منطقیه انگار!
جوابشو نمیدم که باز شروع میکنه
× من مریضم!
_ میدونم
تعجب نقش مینده توی اون چشمهای زیباش
× اهل دوستی های کوتاه مدتم نیستم
_ میدونم
× یه رابطه عمیق و بدون دردسر میخوام
_ میدونم
× اهل بچه بازی هم نیستم
¬_ من بچه نیستم، این هزااااررر بار
× بچه ای که اینجوری برخورد میکنی
_ صبا! چرا اینجوری میکنی؟! بابا لعنتی من ازت خوشم میاد، دوستت دارم، روز و شبم شده تو ! زندگیه من شده تو! این بار چندمه که داری منو پس میزنی و من بازم میام سمتت. مشکل تو چیه؟؟؟؟ اگه از من خوشت نمیاد بگو! بابا من حالم خوب نیست… بگو مشکل کجاست؟؟؟ من چه جوری بهت ابراز محبت کنم که بفهمی دوست دارم روانی ؟! هان؟!!!
بعد از یه مکس طولانی :
× مشکل اینجاست که تو با پسر بودی!!
سعی میکنم دستپاچگی مو نشون ندم و با وقاحت تمام میگم:
خب! با دختر هم بودم
× ولی با پسر هم بودی
قهوه رو میکوبونم روی میزو میگم : _ میشه هی تکرارش نکنی؟؟؟ اصلا با هر کی بودم که بودم، خوب کردم که بودم، هر چی بوده تموم شده رفته، من _ الان
تو _ رو_ میخوام…
× گفتم سر من داد نزن
_ داد میزنم !!! میتونم میزنم!! میخوای همینجا داد بزنم که من یه همجنسگرام؟؟؟؟
لبشو گاز میگیره، چقدر نمکی شد تو اون فضای پر از خشم من. پول رومیذاره روی میزو لبه مانتوی منو میگیره و بلندم میکنه! میزنیم بیرون از کافه
× باشه… ( نفس عمیقی میکشه ) … باشه! قبول ولی سحر من یه همراه میخوام، یه همراااه ، میتونی هضمش کنی؟!
_ اَ ه ه ه … میتونم … میتونم … میتونم… به جان خودم میتونم … بابا وا بده دیگه!

27 فروردین 1389
گوشه اتاقم کز کردم، نه سراغی از صبا گرفتم نه دانشگاه رفتم. دلم آشوبه ! حسگر های زنونه ام قلقلکم می داد… ولی من صبا رو میخواستم. دیشب شب بدی بود، شبی که برای اولین بار بین عشق و شهوت، عشق به صبا رو انتخاب کردم… بین اون پسره که میدونم صبا فرستاده بودش و دلم…

27 فروردین 1389 / ساعت 11 شب
زنگ و میزنم، در آپارتمان و باز میکنه و میشینه روی مبل مثلاً داره تلویزیون نگاه میکنه. چقدر بد بازی میکنه بی خیالی رو …
_ خیالت راحت شد؟
× بیا بشین، نمیدونم چی میگی
_ خیالت راحت شد؟ پسر مکش مرگ ما میفرستی مثلا منو امتحان کنی؟! می ترسی با پسر باشم؟ میترسی با پسر بخوابم ؟ اونوقت نمیترسی با دختر با شم ؟ نه؟ آخه احمق ، واسه من آدم قحطه ؟؟؟ 8 ماهه زندگیمو بذارم دنبال تو که آخرم منو به تخم نداشتت حسابم نکنی؟!
با اون صدای ظریفش که میخواستم واسش بمیرم داد زد:
×کی میخوای یاد بگیری که صداتو بلند نکنی؟ انقدر بی تربیت نباشی؟ انقدر بچه نباشی؟؟؟
آهی از سر ناچاری کشیدمو گفتم:
_ عزیزم… صبا جان… شما دو راه بیشتر نداری؟!
1- یا اینکه با من باشی
2- یا اینکه با تو باشم
انتخاب کن
بعد از یه سکوت سه دقیقه ای، پوز خندی می زنه و قند توی دل من آب می شه!!!
_ عزیز دلم، تو من و انتخاب کن، به جان خودت که برام همه چیزی من دیگه بچه نمیشم… صبا من بزرگ میشم با تو…
27 فروردین سال 89 شروع زندگی دوباره من شد.

نوشته: سحرناز-لزبین


👍 25
👎 1
17299 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

642013
2017-07-26 21:13:32 +0430 +0430

داستان قشنگی بود،از سبک نوشتنت هم خوشم اومد بچه جون!در کل،بابت نوشتت،سبک نوشتت و درست نوشتنت…لایک…

0 ❤️

642016
2017-07-26 21:21:55 +0430 +0430
pp7

تبریک دومین لایک

0 ❤️

642055
2017-07-27 00:50:59 +0430 +0430

این لزبود؟
تاوسطش فک میکردم سکسه
زیبابود
قلمت روونه
لایک سوم

0 ❤️

642083
2017-07-27 06:00:26 +0430 +0430

7 سال ازت بزرگتره بعدش میشه دخترک ؟! (hypnotized)
داستانتون چند تا پرامتر خوب داشت : اول اینکه کوتاه و جذاب بود - قهرمان قصه کار سیاسی میکرد و این شجاعت و پیله بودن بعدشو واسه هدفش باور پذیر میکنه !
شوک قدرتمندی داشت چون تصور میشد یه پسر باشه
غیرت های زنانه از نوع لز ! ووقتی یه پسرو بخاطر صبا پس زدی شگرف بود
و در آخر اینکه سماجت و سرسختی یه خانم لز واسه رسیدن به معشوقه ش که ازش بزرگتره و جسارتش در برخورد با اون مثل شکارچی که طعمه بزرگتر از خودشو شکار میکنه داستانتو فوق العاده ساخت …نبرد پر شکوه یه ماده واسه یه ماده !!
فقط سحر از کجا میدونست صبا لز هستش
دیگه اینکه برخی محیطای خیابون و خونه و … رو میشد بهتر تصویر کنی که از حالت روزنامه نویسی فاصله میگرفت و دراماتیک تر میشد
خوب خوب …لایک

5 ❤️

642098
2017-07-27 07:21:50 +0430 +0430

سحرناز
لز نیستم ولی با خوندنش … استغفرا… دخترای مردمو زابراه نکن دختری
الان دیگه کس لیسی ویژه آقایون نیست قبول داری ؟

0 ❤️

642100
2017-07-27 07:44:12 +0430 +0430

κ عزیز: این داستان زندگی منه … ابر قهرمانی وجود نداره که از تیپیکالی در بیاد :)

Deadlover و pp7 عزیز: سپاس و تشکر و فیلان و اینا…

سینر من عزیز: الان ذوق مرگ شدم که :-*

انتقاد و پیشنهاد عزیز: این لز نبود، این و داستان قبلیه من برای اینه که حس کردم قبل از شروع خاطرات سکسی، خوبه که یه پیش زمینه ای از نوع رابطه ما تو ذهن مخاطب به وجود بیاد… همین!

پروانه عزیزم: راست میگووییی ? منتها اون لحظه فقط همین دوتا راه اومد تو ذهنم.

1 ❤️

642101
2017-07-27 07:49:14 +0430 +0430

سامی خان میشه شما اصلا حرف نزنی ؟! رو اعصاب من نری؟؟؟

تک مرد عزیز: این ک تصغیر برای اینه که من اوایل سن صبا رو نمیدوستم صرفا به خاطر این نوشتم که جثه اش از من کوچکتر بود، 2- حس لز بودن صبا از اون حس هاییه که نمیشه توصیفش کرد از ناکجا آباد اومد یهو … 3- ممنون بابت کامت خوبت

خوش غیرت عزیز: آفرین به خودت … والا

نینای عزیز: از واژه کس لیسی خوشم نمیاد متاسفانه، نمیدونم واژه مناسب جایگزینش چیه ولی مرسی بابت کامنت و خوشحالم که دوست داشتی ;)

1 ❤️

642128
2017-07-27 11:24:09 +0430 +0430

خوش شانسی که تونستی در نهایت

1 ❤️

642144
2017-07-27 15:52:37 +0430 +0430

۵ مرداد ۹۶ معادل با ۲۱ عقرب ۳۰۴۲
کس بی بی جندت

0 ❤️

642157
2017-07-27 19:42:30 +0430 +0430

لایک۱۰…خوب و جالب ?

0 ❤️

642160
2017-07-27 20:07:28 +0430 +0430

آورین منم لایک کردم…
راستی… بچه… بچه…

0 ❤️

642249
2017-07-28 06:05:05 +0430 +0430

سامی بیا حالا ناااز نکن واسه من … دیگه سر جهازی این سایتی دیگه چیکارت کنم آخه

فربدعزیز: به خوش شانسی ربطی پیدا نمیکنه فک کنم…

آقای موستوفی : توی اون تاریخی که خدا شعور رو تقسیم میکرده شما تو صف توالت بودی قطعا

ماری جان: مچچچکرم ?

سالت عزیز: ممنونم لطفیدی

تین عزیز: خواهشا تو دیگه ایستگاه من و نگیر … :(
خوشحالم دوز داشتی :-* :-*

1 ❤️

642267
2017-07-28 08:44:46 +0430 +0430

چرا اتفاقا ربط پیدا میکنه. اینکه طرف از قضا لزبین از آب درومده و اینکه با این همه فراز و نشیب آخر تونستی باهاش زندگی کنی همه مربوط به شانسه

0 ❤️

642389
2017-07-29 04:41:51 +0430 +0430

من که خیلی خوشم اومد اما دلم میخواد بدونم این رابطه تا کجا ادامه پیدا میکنه . منتظر ادامه اش هستم

0 ❤️

736694
2018-12-21 22:22:53 +0330 +0330

خیلی زیباست امیدوارم به خواستت برسی

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها