شروع بهار با کردن بهار

1392/03/12

سلام من امیر هستم، قبلا یه داستان گذاشته بودم به اسم “اولین سکس دانشجوی پزشکی” (البته اسمی که خودم برا داستان و معشوقه م(بهار) گذاشته بودم این نبود و بعدا تغییر پیدا کرده)
از نظرات و انتقادای همه ی دوستان ممنون
این خاطره ای که میخوام بگم باز هم با بهار عزیزم هستش، من جز به جز شرح دادمش، قسمت های اولش زیاد سکسی نیس، اگه برا جق زدن میخونین، به خودتون زحمت خوندنش رو ندین.


29اسفند بود و تقریبا تعطیلات غید شروع شده بود، با شروع تعطیلات و مسافرت ها و مراسم عید بیمارستان به حد فجیعی شلوغ بود، هی تصادفی پشت تصادفی، سوختگی پشت سوختگی…
اون روز از صبح تا عصر و شب(که میشد 30اسفند و فرداش ظهر سال تحویل بود) من و بهار کشیک داشتیم، به حدی سر جفتمون شلوغ بود که فقط تو راهرو و موقع بدو بدو به این بخش و اون بخش همدیگه رو میدیدیم.
اصلا متوجه گذشت زمان نبودم که دیدم هوای بیرون کاملا تاریکه، ساعت رو که نگاه کردم 10شب بود و من هنوز شام هم نخورده بودم، از اونجایی که غذا ساعت8 پخش میشه امیدی به پیدا کردن شام درست و حسابی نبود.
یه گوشه ای وایسادم از جیب روپوشم گوشیم رو درآوردم و به بهار زنگ زدم:
-الو…سلام خانومم
-سلام امیر، کجایی؟
-اورژانس هستم، تازه سرم یکم خلوت شده
-خوش بحالت… من که پاهام داره منفجر میشه انقد ادم داره
-بس که سرپا بودی، یکم استراحت میکردی خب
-شما خودت وقت واسه استراحت داشتی که من داشته باشم؟!
-نه، خداییش راست میگی، هزار بار بهت گفتم جوراب واریس پات کن تا اینجوری نشی
(ما بخاطر اینکه زیادی سرپا هستیم و ممکنه رگهای پاهامون حتی تو سن کم خراب بشه اکثرا از این جورابا میپوشیم)
-خب حالا بیخیال
-بهارم شام خوردی؟
-نه!
-فکر کنم من یه چیزایی داشته باشم واسه خوردن، بیا برات بدم
-باشه، هروقت تونستم بیام زنگ میزنم بپرسم کجایی
-اوهوم، مواظب خودت باش، فعلا
-شما هم همینطور، خدافظی.
رفتم سرم رو اینور و اونور یکم گرم کنم تا بهار پیداش بشه، تازه بعد اینهمه ما هنوز تو بیمارستان نمیتونیم خیلی باهم راحت باشیم چون شدیدا بهمون گیر میدن تا این حد که به خانوما حتی اجازه ی آرایش هم نمیدن موقع کار تو بیمارستان.
انقد خسته بودم که سرم واسه بدنم سنگینی میکرد، آخرین کارهام رو انجام دادم و به رفیقم سپردم اگه خبری شد سریع خبرم کنه و گفتم من میرم یکم استراحت کنم.
یه لیوان آب از آبسردکن برا خودم ریختم و رفتم تو محوطه ی بیمارستان رو یه نیمکت نشستم، سرم رو گرفتم بین دستام تا یکم حالم بهتر بشه، تمام سروصدای بخش تو گوشام می پیچید… لیوان رو برداشتم یه قلپ بخورم که متوجه ساعت شدم، ساعت 5صبح بود و من هنوز شام هم نخورده بودم…
پاهام رو گذاشتم رو نیمکت و جمع شون کردم سمت خودم و سرم رو گذاشتم روشون، دنیا داشت دور سرم می چرخید
نمیدونم چقد تو این حالت بودم که گوشیم زنگ خورد، خدا خدا میکردم رفیقم نباشه، خداییش دیگه نای راه رفتن هم نداشتم، خدارو شکر، بهار بود
-الو
-ببخشید ببخشید ببخشید ببخشید امیرم!
-چیه؟؟؟ چی شده؟؟؟
-ببخشید خب اینهمه منتظرت گذاشتم اصلا حواسم به ساعت نبود
-اشکالی نداره
-امیر؟! خوبی؟
-آره، خوبم، چطور؟
-صدات یه جوریه!
-خوابم برده بود
-کجایی؟ الان میام
-جلو سالن اجتماعات رو نیمکت نشستم، اومدنی از کامران کوله پشتی من رو بگیر و بیار
-چشم، ایکی ثانیه اونجام
-منتظرم
سرم رو به عقب برگردونده بودم، بی اختیار پلکام بسته شدن، بین اینهمه صداهایی که تو سرم بود یکی اسمم رو صدا میزد، امیر، امیر، انگار من ته یه چاه باشم و صدا رو از فاصله ی هزار پایی بشنوم، امیر، امیر…
پلکام رو از هم باز کردم، بهار بود، با روپوش سفید شبیه فرشته ها بود
-فکر کردم من مردم و تو فرشته ای بالا سرم!
-دستت درد نکنه! یعنی من انقد شبیه نکیر و منکرم؟!
با تمام خستگی که تو صورتش بود باز هم مثل همیشه پرانرژی بود
-بیا بشین خانومم
صورتش سفید سفید بود عین گچ دیوار، حاضر بودم شرط ببندم فشارش کمتر از 8،9 باشه
اومد و کنارم رو نیمکت نشست، لیوان آب هنوز کنارم بود، برداشتش و پرسید:
-آبه؟!
-نه، نمونه ی ادراره!
یه جا همش رو سرکشید و گفت:
-بذار فعلا معده م با اوره مشغول باشه! از صبح آب دهنم رو قورت میدادم که مشغولش کنم!
از حرفش جفتمون خنده مون گرفت، گرسنه بودم ولی انگار هیچ انرژی برا خوردن چیزی نداشتم
-بهار چیزی میخوری؟
-نه، اصلا اشتها ندارم
اومدم بلند شم که یهو سرم گیج خورد و رو نیمکت میخکوب شدم
-امیر چی شد؟ خوبی؟
-آره خوبم طوریم نیس، میرم خونه استراحت میکنم
-من میرسونمت
-باشه میرم لباس عوض کنم
-باشه برو کنار خیابون منتظر باش منم لباس عوض کنم و بیام
حس میکردم شبیه اونایی که بیش از حد مست کنن با تلوتلو راه میرم، انگار پاهام رو داشتم رو ابرا میذاشتم، لباس عوض کردم و رفتم بیرون محوطه ی بیمارستان کنار خیابون منتظر بهار وایسادم، بعد از چند دقیقه جلوم ترمز زد:
-افتخار آشنایی با این آقای خوشگل و خوش تیپِ خسته رو دارم؟
-لوس!
سوار ماشین شدم، حتی یه ثانیه از مسیر رو یادم نیس تا رسیدیم خونه(من و بهار جدا خونه گرفتیم، اون با دوستاش و من با دوستای خودم)
-امیر، امیر بلند شو رسیدیم، خیال نداری پیاده شی؟
-مگه نمیای؟
-نه، بچه ها خونه منتطرن، ظهر سال تحویله ها
-آخه منم تنهام… کامران که بیمارستانه بقیه هم رفتن خونه
-خب برو استراحت کن فردا با هم میریم بیرون
-بیا دیگه…
دقیقا حس این بچه کوچیکا رو داشتم که به مامانشون التماس میکنن واسه چیزی! ولی التماس هام بی فایده بود واسه همین مجبور شدم به شیطنت متوسل بشم!
از ماشین پیاده شدم، بهار منتظر بود من برم خونه بعد بره، خودم رو الکی جلو در زدم زمین! بهار با عجله پیاده شد و اومد سمتم
-خوبی امیر؟
-نه، سرگیجه دارم، نمیتونم راه برم
-وایسا در ماشین رو قفل کنم بیام
انقد خوشحال شدم که نگو… بلند شدم و در رو باز کردم، بهار اومد دستم رو انداخت دور گردنش، همینجور با کفش مستقیم رفتم و خودمو انداختم رو تخت، بهار اومد و کفشام رو درآورد
نمیدونم چقد گذشت که با دوتا لیوان چایی نبات اومد بالا سرم
عین مامان های مهربون نازم رو می کشید
-امیرم بلند شو اینو بخور بعد بخواب
-نمیخورم!
-وا! بچه شدی؟!
-اول قول بده
-چه قولی؟
-که وقتی خوابم برد نذاری بری
-آخه…
-آخه بی آخه وگرنه انقد نفس نمی کشم تا بمیرم
-لوس! خب حالا بلندشو اینو بخور تا پزشک ناکام نشدی
-زبونتو گاز بگیر بچه پررو!
بلند شدم و چایی رو یه جا سرکشیدم
جوراب های واریس که پام بود به شدت ساق های پاهام رو اذیت میکرد ولی خداییش نای جدا شدن از تخت رو نداشتم، بهار کنار تخت رو زمین نشسته بود،
-بهار…
-دیگه چی میخوای؟!
-جورابام رو در میاری؟!
جورابای نخی که پام بود رو از پام کشید و انداخت گوشه ی اتاق
-پییییییییففففففف، امیر…
-اینارو که نه!
-کدوما رو؟!
-اون پایینی ها، زیر شلوارمه!
کمربند و دکمه های شلوارم رو باز کردم، بهار از لنگای شلوارم چسبید و کشیدش پایین بعدش هم جورابا رو درآورد، حواسم بهش بود که از خجالتش حتی به شورتم نگاه هم نمیکردم
نمیتونم بگم خوابم برد چون واقعا خواب نبود، بیهوش شده بودم از خستگی!
بیدار که شدم هوا کامل روشن بود
بهار با یه تیشرت و شلوار جین نشسته بود پای تخت، سرش رو گذاشته بود گوشه ی تشک و خوابیده بود، موهاش عین موج های دریا پخش شده بودن رو تخت، منم فقط یه شورت و پیرهن تنم بود، پیرهنم رو درآوردم و فقط رکابی زیرش موند، حس کردم الان تمام بدن بهار با اون شکل خوابیدنش خشک شده باشه، راستش دلم سکس هم میخواست
هیکلش رو خیلی دوس داشتم، چارشونه و قدبلند،با سینه ها و باسن گرد و سفت
بازوش رو گرفتم و کشیدمش بالای تخت
-ولم کن… میخوام بخوابم
-بیا بالا بخواب، بیا تو بغلم
نیم خیز شد و خودش رو انداخت رو تخت، سرش رو گذاشت رو بازوم، پشتش رو کرد بهم، خودش رو چسبوند و باز خوابش برد
دست دیگه م رو کردم لای موهاش، بوی موهاش دیوونم میکرد، بوی سیب سبز که ترش و شیرین باشه رو میداد، تا نزدیک دماغم میاوردم و بوش میکردم
انقد پاک و معصوم بود که دلم نمیخواست حتی بهش دست بزنم ولی چیکار کنم که دست خودم نبود, کلی با خودم کلنجار رفتم، من که قصد خیانت بهش رو نداشتم، واقعا دوسش دارم، بالاخره دلم رضا داد…
خودم رو چسبوندم بهش، کیرم از زیر شورت داشت به کونش میخورد، خیلی دوس داشتم، آروم خودم رو تکون میدادم، کیرم سیخ شده بود و داشت شورتم رو پاره میکرد
دستم رو از لای موهاش درآوردم و بردم رو سینه هاش، ولی اینجوری دوس نداشتم
دوس داشتم بدن بلوریش لخت تو بغلم باشه
دستم رو از زیر تیشرتش بردم و به سینه هاش رسوندم، سردی دستم که به تنش خورد یهو از خواب پرید
-هی هی هی! چیکار داری میکنی؟!
-بهارم… بیا تو بغلم
-آخه… امیر…
-بهار آخه نداره که، من عاشقتممممم
با یه لبخند اومد و سرش رو گذاشت رو بازوم، این بار روش سمت من بود، لبام رو گذاشتم رو لباش به قول شکسپیر عین یه بچه ای که با ولع از طعم توت فرنگی سیر نشه، ازش لب میگرفتم
زل زده بودم تو چشماش و زبونش رو میگرفتم تو دهنم
دستم که زیرش بود رو رسونده بودم به کونش و میمالیدم
با دست دیگه م دستش رو گرفتم و آوردم رو کیرم، تا دستش بهش خورد یه لحظه کشیدش عقب ولی دوباره دستش رو برد روش و مالیدش
داشتم دیوونه میشدم
یه دستم رو کونش بود و دست دیگه م رو برده بودم رو سینه هاش
نوک سینه هاش رو میگرفتم لای انگشتام و فشار میدادم
بهار از زیر تخمام دستم میکشید رو کیرم تا سرش
دوس داشتم تا چند ساعت آبم نیاد که بتونم لذت ببرم
بلندش کردم و شروع کردیم به درآوردن لباسای همدیگه
همزمان ازش لب هم میگرفتم
وای باورم نمی شد با اینکه قبلا یه بار سکس داشتیم(تو داستان قبلی نوشتم) اصلا به هیکل لختش توجه نکرده بودم
فوق العاده سفید بود، عین برف
سینه هاش درست اندازه ی مشتم بود
شلوارش رو که درآوردم شورتش خیس بود
معلوم بود اونم حشری شده
عجب کسی داشت…
معلوم بود تازه شیو کرده
سفید و تپل
فقط خط صورتی وسطش مشخص بود
دستم رو انداختم لاش
چوچولش قشنگ مشخص بود، شروع کردم به مالیدنش از یه طرف هم سینه هاش رو کردم تو دهنم
دیگه نمیتونست جلوی آه و اوهش رو بگیره
بلند بلند آه می کشید
-آههههههه… امیرم…
-جوووون
-امییییییر
-جوووووونم
-آهههههه
-عشقم…
هلش دادمش رو تخت و کیرم رو انداختم لای پاش, نمیتونستم تو کسش بکنم چون باکره بود
حیف هیکلش هم بود بخوام از کونش بکنم
رونای پر و تپلش واسه ارضا شدنم کافی بود
پاهام رو باز کردم و انداختم دور پاهاش
کیرم رو انداختم لای خط کسش
سرش رو از رو چوچولش فشار میدادم تا سوراخ کسش پایین میرفت
با سر کیرم تند تند رو چوچولش رو مالیدم و یه دستم رو سینه ش بود
یهو بدنش رو منقبض کرد
فهمیدم داره ارضا میشه
نوک سینه ش رو گرفتم لای انگشتام و فشارش دادم
-آآآآآآآآآآآاهههههههه…آییییییی… امیررررررممممم، عشقممم
-جونممم
پاهاش رو محکم فشار دادم به هم
یهو تمام وجودم از سرکیرم پاشید بیرون…
-بهااااااارررر، بهاررررر دوست دارم، مال خودمی…آااااااههههه

همینجور سست و بیحال افتادیم رو تخت تا وقتی که گوشی بهار زنگ خورد، رفیقاش بودن سراغش رو میگرفتن، میگفتن چرا سال تحویل رو نرفته کنارشون، یعنی سال تحویل شده بود و ما خبر نداشتیم!
این بهترین سال تحویل عمرم بود، کنار عشقم… دیگه چی میخوام؟!


پیشاپیش ممنون از نظرات و انتقاداتون
من نوشتن رو دوس دارم, اگه شما هم خوشتون اومده باشه باز هم مینویسم
اینو مطمئنم که به دلتون میشینه، چون من با دلم نوشتم.

hot boy


👍 0
👎 0
46324 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

383541
2013-06-02 05:11:30 +0430 +0430
NA

جناب
معمول است که وقتی یک نویسنده از واژه های تخصصی یا واژه هایی به زبان دیگر در متنش استفاده می کنه مثل " ادم" ، الف و دال با کسره خونده شن، حتما باید در زیر نویس یا در انتهای داستان به معنی اونها اشاره داشته باشه تا خواننده در مورد هیچ نکته ای دچار گیچی و ابهام نشه. مرسی
داستان در کل خوب بود از اونجا که عشق رو به تصویر می کشید. امتیاز دادم .

0 ❤️

383542
2013-06-02 10:17:10 +0430 +0430
NA

یک کم پاهات رو بیشتر باز کن هیچی معلوم نیست
تماسه شبانه ی رایتل
از بی نهایت لذت ببرید

0 ❤️

383543
2013-06-02 11:50:35 +0430 +0430
NA

دوست عزیزم خیلی زیبا و با احساس خاطره تو به تصویر ( قلم ) کشیدی … تو توصیف حالات و روحیاتت خیلی خوب عمل کرده بودی ولی یکم زیادی داشتی از آرایه ی غلو کار می کشیدی … در کل عالی بود … راستی من داستان قبلیت رو نخوندم ولی میرم می خونم ولی توصیه من به عنوان یه شاگرد اینه که هرجایی که حضور داشتی به طور کامل یا حداقل به اندازه ی نیاز توصیف کن که این کار یکی از مهم ترین بخش های جدا نشدنی یک اثر داستانیه … و در آخر موفق باشی

0 ❤️

383544
2013-06-02 13:28:24 +0430 +0430
NA

چقدر خوب که سکستون با علاقه بود
مرسی خوب بود

0 ❤️

383545
2013-06-02 14:10:33 +0430 +0430

خوب بود، باز هم بنویس . . . . . . . . . . .
زیاد حال نکردم ولی در کل قابل قبول بود. باز هم بنویس.

0 ❤️

383546
2013-06-02 15:53:32 +0430 +0430
NA

بد نبود و به جز چند تا غلط کوچیک ایراد دیگری نداشت. . فقط اسم داستان کمی سخیف بود ! من فکر می کنم هیچ الزامی وجود نداره که چون داستان سکسیه حتمن اسمش هم سکسی باشه , و اصلن قبول ! اسمش هم سکسی باشه ؛ چرا این اسم؟ عالی نبود،ولی بازم می گم به چشم من ؛ ایراد خاصّ و بزرگی نداشت .موفق باشید

0 ❤️

383547
2013-06-02 17:53:22 +0430 +0430
NA

من واقعا از داستانت لذت برم
یعنی واقعا وقتی می بینم پسرا از سکس با عشقی که بهش پایبندن حرف میزنن لذت میبرم
بهت تبریک میگم
قشنگ نوشته بودی
امیدوارم لیاقت اون دختر رو داشته باشی

0 ❤️

383548
2013-06-02 18:33:58 +0430 +0430
NA

:) عالی بود دوست عزیز!!! بازم بنویس

0 ❤️

383549
2013-06-02 18:59:33 +0430 +0430
NA

بد نبودا ولی من خوشم نیومد :-(

0 ❤️

383550
2013-06-02 20:07:37 +0430 +0430
NA

تومطب دکتر خوندمش کیرم شق شده بود منشیه داشت چپ چپ نگام میکرد.
درکل جالب بود.

0 ❤️

383551
2013-06-03 00:52:53 +0430 +0430
NA

عالی بود دوست عزیز
من که خیلی با داستانت حال کردم و بیشتر ازت خوشم میاد که عشق واقعیت رو بهش نشون دادی
مرسی داداش ادامه بده بازم چون خیلی خوب مینویسی
=D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D>

0 ❤️

383552
2013-06-03 04:31:24 +0430 +0430

به قول تكاور عزیز
آقا بنویس ، بسیار با احساس و زیبا بود . انتقال این حس خوب به خواننده باعث میشه اشكالات كوچك ، به چشم نیاد 5 قلب سرخ رنگ تقدیم میكنم .

0 ❤️

383553
2013-06-03 10:37:14 +0430 +0430
NA

کسم تو دهنت!!‎:-D‎

0 ❤️

383554
2013-06-03 12:49:45 +0430 +0430
NA

بد نبود,بازم بنویس

0 ❤️