شروع عشق با بلوتوث

1399/10/26

سلام به همه بچه های شهوانی
من خیلی وقته خب داستان های شهوانی رو میخونم گفتم یکی از داستانایی که خب برای چند سال پیش من هستش رو بگم
امیدوارم که دوست داشته باشید
داستانش کاملا واقعیه.!
داستان برمیگرده به سال 92
خب من اهل یه روستام از اصفهان خب اسم نمیبرم
برای تحصیل به یکی از شهرهای اصفهان میومدیم که خب یه وسیله عمومی بود که ساعت های مشخصی سرویس داشت.
یه روز که داشتم از مدرسه (سال آخر هنرستان بودم) برمیگشتم که سرویس خیلی شلوغ بود جا برای نشستن نبود
ماشین هم یه ون هیوندا بود که خب از ناچاری وسط ماشین روی صندلی های اضافه نشستم ، جوری که پشتم به راننده بود.
خیلی خجالتی بودم زیاد سرمو بالا نمیاوردم تا اینکه رسیدیم به پیچ ونزدیک روستا یه نیم ساعتی مونده بود تا برسیم
دیگه سر ظهر بود هوا خیلی گرم، مسافرا خسته بودن و بیشترشون حالت نشسته خوابشون برده بود.
آخر ماشین یه دحتر بود،نگاهم بهش خورد یه صورت خیلی خوشگل و گرد واقعا دختر اون خوشگلی ندیده بودم (حالام که می نویسم با بغض مینویسم) یه نگاهی انداختم دیدم نگاه کرد و یه لبخند زد همینطور ادامه داشت تا اینکه برای چند ثانیه بهش نگاه کردم نتونستم بیش از این طاقت بیارم زیر لب بهش گفتم بلوتوث، دیگه سرمو انداختم پایین بلوتوث رو روشن کردم اسمش رو گذاشتم:
-سلام خوبی؟
دیدم یه دستگاه پیدا شد که اسمش رو گذاشته:

  • مرسی
    با هزار بدبختی مدام اسم بلوتوث رو عوض میکردم تا بتونم باهاش حرف بزنم چون ده دقیقه بیشتر وقت نداشتم تا برسیم به روستا
    دیدم یه عکس قلب برای من فرستاد :)
    بهش گفتم میتونم شمارتو داشته باشم که گفت ن دوست پسر دارم ؟!!! (خب اگه داری چرا نیگاه کردی اصن :) )
    گفتم اشکال نداره من هم میشم دومی، دیدم چیزی نگفت دوباره اسم عوض کردم و شمارمو نوشتم اسم بلوتوثم !
    دیگه چیزی رد و بدل نشد بینمون تا اینکه رسیدیم روستا دلم نمیخاست پیاده بشه تا ببینم خونشون کجاس !
    با راننده رفیق بودم داستان رو براش گفتم و اونم پایه تر از من :)
    نشستم تا اینکه نزدیک خونشون پیاده شد.
    اون دو روز تعطیلی که اونجا بودن مدام با موتور رد میشدم اما خبری ازش نبود !
    انگار نه انگار که اونجا هستش !
    دیگه خبری ازش نشد تا یک ماه واقعا سخت بود از ذهنم فراموشش کنم عاشقش شدم شده بودم
    دقیقا عصر ۵شنبه بود که روی موتور بودم و داشتم دور میزدم تا حالم بهتر بشه
    دیدم یکی زنگ زد بهم !
    باورم نمیشد خودش بود بالاخره بهم زنگ زد !
    من اون موقع ۱۸ سالم بود اون دو سال ازم کوچیکتر بود بخاطر محدودیت پدر مادرش سخت بود براش که مدام باهم درارتباط باشیم.
    از کوچیک ترین لحظه برای اینکه باهم حرف بزنیم استفاده میکرد.
    واقعا هیچوقت دیگه مثل اون رو نمیتونم پیدا کنم !
    یه مدت باهم حرف زدیم و رفیق شدیم
    همه امیدم شده بود آخر هفته ها تا اون بیاد و من بتونم برای ۵ دقیقه ببینمش !
    بهش وابسته شده بودم همه کاری براش میکردم (برای همه آرزو میکنم که یه عشق پاک رو تجربه کنن)
    (نه میخام زود برم سراغ اصل داستان نه اینکه بیش تر از این وقت شما رو بگیرم ولی هیچ چیز توی داستان دروغ نیست و تمام واقعی هستش)
    تنها دل خوشی من شده بود جمعه ها صبح تایمی بود که میتونی فقط و فقط ۵ دقیقه از در خونه بیاد بیرون بره باغ بغل خونشون تا همدیگه رو ببینیم و فقط کاری که اون زمان میکردیم و واقعا هیچ حسی بهتر از اون نبود برای جفتمون لب گرفتن بود من که کامل از خود بیخود میشدم و دوست داشتم همینطور عشق بازی بکنیم ! اما نمیشد معمولا تعطیلیا شلوغ میشد روستا !
    یک سال گذشت به همین روال سخت ولی دوست داشتنی !
    بعد از یکسال تنها کاری که میکردیم و لذت میبردیم لب گرفتن بود !
    وسط امتحانا بود که مادربزرگش مرد !(خدا رحمتش کنه :) )
    اومدن روستا بهترین روزای من بود اون روزا چون اون میتونست بره خونه اون پدربزرگش و اولین بار که تو خونه با هم تنها شدیم رو تجربه کردیم روز اول دلمون نمیومد که از هم جدا بشیم و فقط دوست داشتم توی بغلم باشه چون آرومم میکرد، روز بعد به یه بهانه ایی زدیم تو اون خونه ( تو چتامون استیکر سکسی خیلی برای هم میفرستادیم و اونم عکس از سینه هاش میفرستاد برای من و واقعا لذت میبردم ازش چون هر وقت که نیاز داشتم میفهمید و سکس چت میکرد باهام و با عکساش منو و ارضا میکرد (روحی البته :) )
    تا رسیدم شروع کردیم به لب گرفتن (سایز سینه هاش ۷۵ بود) دیگه لباموس سِر شده بود که یهو لباسش رو زد بالا هیچی زیرش نبسته بود و آماده کرده که بتونیم از تایم استفاده کنیم (واقعا تایم برامون ارزش داشت و از تک به تک لحظه های استفاده میکردیم) گفت اینم همونایی که عاشقش بودی زود بخور :))))))
    شروع به خوردن اون سینه های سفید برفی نوک قهوه ایی کردم لذت میبردم از خوردنش
    بعدش دیدم خودش دیگه نمیتونه رو پاش وایسه گفت بریم بالا
    استرس تمام وجودم رو گرفته بود !
    اگه کسی مانو میدید …
    تو خونه دوتایی تنها اونم تو روستا
    دیگه بالاتر از سیاهی برای من نبود و من عاشقش بودم و برام مهم نبود
    رفتیم بالا دست منو گرفت دستایی نرم و سفیدش که دلم نمیخاست ول کنم اون دستارو
    رفتیم تو اتاق دیدم صدا زد:
  • زهرا اومدیم بالا حواست باشه کسی نیاد!
    گفتم کی اینجاس ؟!
    گفت یکی از دختر خاله هامه اوکیه با من نترس !
    دیدم کف اتاق دراز کشید و منم رفتم روی اون بدن نرمش و بغلش کردم تمام استرس هام از بین رفت دیگه چیزی به جز اون تو دنیا نمیخاستم تو اون لحظه !
    بلند شدم و سریع رفتم …. تو اون مراسم اولین چالش دوستیمون شروع شد ….
    مادر داستان دوستی مارو فهمید …. !
    تو خونه خواب بودم که یه روز دیدم روی گوشیم یه شماره ناشناس بود با حالت خواب آلود جوابش رو دادم و گفتم بله؟!
    دیدم همینطور داره فحش میده و تهدید میکنه …
    من هیچی نگفتم صحبتاش که تموم شد قطع کرد …
    انگار دنیا سرم خراب شده بود چون گفته بود بهم که مادر مخالفه از این رابطه و ازدواج سنتی رو قبول داره !
    حس خیلی بدی داشتم تا آخر شب با موتور اونجا ها دور میزدم !
    تو اون وضع هفت و چهل مادر بزرگش دیگه باهم در ارتباط نبودیم …
    دختر خیلی خوشگلی بود تو بین خانواده دوتا از پسرا فامیلیش میخاستن مخش رو بزنن !
    حس خیلی بدی داشتم واقعا روزای بدی رو داشتم سپری میکردم ….
    یک ماه از این داستان گذشت روزای سختی بود ولی گذشت ….
    بعد از یک ماه یه شماره ناشناس بود که زنگ زد با خط دوستش بهم زنگ زده بود
    همینطور داشتم گریه میکردم اونم همینطور نمیتونستیم حرف بزنیم خوشحال بودم از اینکه صداش رو میشنیدم !
    ما دو سال عشق پاک رو باهم تجربه کردیم روزایی که بدون فکر کردن به اون نمیشد !
    چند بار مادرش فهمید و هعی باعث جدایی بیشتر ما شد !(حلالش نمیکنم هم زندگی من و هم دخترش رو خراب کرد که آخر داستان میگم وضعش چی شد)
    هر چی جدایی ما بیشتر میشد نسبت به هم نا امید تر میشدیم …
    من داشتم خودمو اماده میکردم برای خواستگاری حتی بهم عمم هم گفتم …
    اما داستان اونجا بدتر شد که ….
    یه روز که اومده بودن روستا با شماره خونه زنگ زد بهم که اومدم میخام ببینمت
    ماهم از شدت خوشحالی دیگه به هیچی فکر نمیکردیم !
    رفتیم و زنگ زد گفت بیاد بالا کوه منم به بهانه کوه نوردی میام بیا اونجا ببینمت !
    منم رفتم کوه که همه ببینیم ….
    یادم نمیره هیچ وقت ، وقتی دیدمش نتونستم طاقت بیارم شروع به گریه کردم و همینطور بغلش کردم …
    هیچ صحبتی نمیکردیم و دوست داشتیم از انقد همو بوس کنیم که جبران بشه :))
    بعد از چند دقیقه دیدم صدای موتور پای کوه اومد نامرد پسر داییش که چند بار بهم پیام داد و تهدیدم کرده بود که من اونو میخام تو برو …
    اومده بود پای کوه
    به هزار بدبختی عشقمو فراری دادم اون سریع از اون سمت رفت پایین
    وقتی به من رسیدن دیگه نگم براتون
    یه دل سیر کتک زدن مارو ….
    بعدش هم به هزار بدبختی و التماس که آبروی مانو نریزه که یک هفته طول کشید ولی همین داستان باعث شد که عشقم به من دیگه نا امید بشه
    دیگه داستان گذشت اونا رفتن شهر و دیگه خیلی کمتر میومدن روستا
    منم رفتم دانشگاه و یه ماشین پیکان کف خواب خریدم
    دیگه روز و شبم شده بود اون اصلا تو دانشگاه حوصله هیچ دختری رو نداشتم
    دانشگاه بودم که دیدم لاین پیام دارم :/ یادش بخیر Line
    باورم نمیشد دوباره روزای خوب و داشتم تجربه میکردم
    که بهم گفت بدون من نمیتونم و منم واقعا بدون اون نمیتونستم
    یه روز قرار گذاشت تو خونه نیمه ساز که تازه داشتن میساختن بغل خونشون همو ببینیم
    با هزار تا استرس که تو شهر غریب و این جور داستانا چیزی نشه رفتم تو خونه نیمه ساز
    وقتی دیدمش ۵ دقیقه فقط بغلش کردم تا آروم بشه و این چند وقته که محروم بودم از بغلش جبران بشه
    وقتی تموم شد دیدم کاملا من بی اختیارم و همه کارا رو اون داره میکنه ….
    شروع کردیم یه لب گرفتن داغ اون لبای بزرگش که واقعا لذت بخش بود با اون صورت خوشگلش دیدم که خودش کم کم کمبربند شلوارم و باز کرد و کیرم رو دستش گرفت دفعه اولم بود قبل از اون جق میزدم به جرات میگم برای اینکه ارضا بشم اصلا دلم نمیخاست با عشقم یه روز از طرف من انجام بشه اون فکر اشتباهیی در مورد من بکنه
    همینطور که داشتم لباش رو میخوردم لباسش رو داد بالا اون سینه هاش که من دیونه شون میشدم رو نشونم داد شروع کردم به خوردن اون سینه های سفید و خوشگل
    اونم کیر منو دستش گرفته بود و باهاش بازی میکرد ….
    تا اینکه گفت بسه و اومد و برام ساک زد !!
    یه حس غریب ولی لذت بخش رو داشتم !!
    حسی که تا الان اون رو احساس نکردم شاید بخاطر این بوده که کسی که دوستش داشتم داره برای من این کار و میکنه
    یه دیوار نصفه اونجا بود فکر میکردم آشپزخونه اون خونه بود :)
    رفت روی دیوار نشست و شلوارش رو در اورد
    یه کص سفید برفی و تپل که الان یادم میاد دستام به لرزش افتاده !
    شروع کردم به خوردنشون
    تمیز و خوش بو لذت بخش بود برام فقط دوست داشتم بخورمش !!!
    من تجربه سکس رو نداشتم اما خب چیزایی که توی فیلم دیده بودم !!
    خواستیم از عقب سکس کنیم که بخاطر اینکه دکمه داشته و تازه عمل کرده بود فقط لاپایی بعدش هم برام ساک زدو من و ارضا کرد ….
    واقعا لذت بخش بود و دیگه هیچ وقت اون حس رو تجربه نکردم شاید بخاطر اینکه واقعا عاشقش بودم و البته الانم هستم
    البته گفتم آخر داستان میگم اون دختر چی شد
    اون به زور ازدواج سنتی کرد و بعد گذشت ۶ ماه شوهرش آدم درست حسابی در نیومد و منجر به طلاق شد و الان هم رفته تهران
    آخرین بار باز بهم پیام داد ولی چون من دیگه ازدواج کرده بودم اون رفت با یکی دیگه دوست شده
    نمیدونم هر کجا که هسی خوشبخت باشی واقعا دوست داشتم و دارم .
    محمد&سم

نوشته: محمد


👍 3
👎 9
8501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

786486
2021-01-15 00:43:41 +0330 +0330

خب که کیر تو خبت

3 ❤️

786487
2021-01-15 00:46:30 +0330 +0330

پسر داییش با موتور اومد بالای کوه؟ اونو از اونور فرستادی پایین؟ خودت نمیتونستی باهاش بری؟ یعد یه نفر تنها یه دل سیر کتک زدن؟؟ نمیتوسنتی پسر دایشو پرت کنی پایین هم از شر رقیب خلاص میشدی هم رازتون پنهان میموند هم موتورشو یه جا دفن میکردی پند سال بعد با پلاک قلابی می انداختیش زیر پای خودت!! به عمت گفتی خواستگاری خوب بعدش چی شد؟ این آبکش بود یا داستان؟

5 ❤️

786488
2021-01-15 00:47:23 +0330 +0330

درضمن کسشعرخان تو روستا همه همدیگرو میشناسن شهر نیست سگ صاحبشو نشناسه! توی یه روستا بودین بعد تا حالا ندیده بودیش؟؟

5 ❤️

786495
2021-01-15 01:13:06 +0330 +0330

خواستیم از عقب سکس کنیم که بخاطر اینکه دکمه داشته و تازه عمل کرده بود
کل داستانو بی خیال ، دکمه داشت؟
کجاشو تاره عمل کرده بود؟
مطمئنی با ادم خوابیدی؟
احتمالا با روغن حیوانی میزنی ، بگرد تو روستا یه گلنار خوب پیدا کن!
بعدش هم به هزار بدبختی و التماس که آبروی مانو نریزه که یک هفته طول کشید ولی همین داستان باعث شد که عشقم به من دیگه نا امید بشه
پسر دایش چیکارت کرد که عشقت ازت نا امید شد؟
اها متوجه شدم😁😁😁
الان بهتری یا جاش هنوز میسوزه؟

2 ❤️

786529
2021-01-15 07:22:46 +0330 +0330

ای زهررررررررررررررر مارو خب
مردیکه تو هنوز یاد نگرفتی تکراری نوشتن تو متن اشتباه هست؟ اون معلم انشاتو من بدون هیچ شرمی گاییدم که نتونست به تو احمق کلاس سوم یا نمیدونم چهار یا چندم یاد بده این نوشتاری غلط هست؟؟؟؟؟
بابا آب داد بابا نان داد
بابا گوه خورد به تو اندروید داد تو روح و روانت اه …‌.

1 ❤️

786530
2021-01-15 07:33:15 +0330 +0330

😂
اون قسمت که گفتی حلالش، نمیکنی
به اول تا آخر خودم فحش دادم که اینقدر احمق بودم تا اونجا خوندم… آخه جاکش خان درسته من ن ناقد هستم و هیچ چیزی هم سرم نمیشه از این موارد اما اون از خب خب گفتنت و واویلا وسط داستان نرخ تایین میکنی سی هزار پرانتز باز کردی ، التماس نباید کرد به خواننده که داستان واقعی هست اونم وسط … ای چیزم تو وسط دهنت سپس چیزت از گی متنفر بودم ی بار تو ی بار معلم انشا رو امروز گاییدم…‌ 😂

2 ❤️

786531
2021-01-15 07:42:30 +0330 +0330

نمیتونم اینو نگم وجدانن افلاین شدم ولی اینقدر این جمله عشق پاک رو مخم بود برگشتم.
فرهاد ه زمانه
بزرگ عاشق، پاک سرشت عشق پاک .
عشق پاک چیست؟
نکردن ک ی ر داخل عقب یا جلو، فقط لا پایی کردن باشه موردی نداره
ای که اه و ناله تمام ماده خرهای روستای شما که اونارو از کف بودن میکردی بگیره ترو که ادعا عشق پاک با لا پایی نکنی حالا اینکارو کردی گفتنش چه سودی داشت مترسک؟؟؟؟

1 ❤️

786535
2021-01-15 08:59:59 +0330 +0330

ببین موضوع داستانت جالب بود ولی ریدی با نوشتنش و معلوم بود الکیه ولی موضوع جالب و دوست داشتنی بود ولی نوشتنه خوده گوه بود با احترام

1 ❤️

786549
2021-01-15 10:48:49 +0330 +0330

خب بعدش؟

0 ❤️

786550
2021-01-15 11:11:27 +0330 +0330

بخدا ی خطش نخوندم بس داستان ها این روزا چرت وپرت شده ازاسم داستان معلومه چقدر چرته من موندم این ادمین قشنگ چرا منتشرش مکنن؟؟
در آخر هرچیزی که به ذهن مریضتان میرسه مینویسین
تف تف تف به شرف نداشته تون با داستان هاتون

0 ❤️

786582
2021-01-15 17:49:41 +0330 +0330

من تو روستا بزرگ شدم همه اهالی روستا رو میشناختم الان هم میشناسم میگی اهل یه روستا بودین و نمی شناختیش بعدشم دخترا تو روستا بیشتر اوقات وقت دارن یه چیزی شنیدی باور نکن من خودم تا تو روستا بودم اصلا کمبود سکس رو احساس نکردم تو داستان بعدیت بیشتر به جزئیات توجه کن

0 ❤️

786584
2021-01-15 19:46:45 +0330 +0330

ننه جنده گفتی میگی برای مامانش چ اتفاقی میفته یادت رفت دیگه کس مشنگ

0 ❤️

786929
2021-01-17 19:02:17 +0330 +0330

بلوتوث توی قهوه تلخ یادته؟؟؟ مهران مدیری بود کیر همون بلوتوث تو سوراخ دماغت انتل نفهمیدم چیشد ازبس باموتور ول گشتی سرم گیچ رفت

0 ❤️

786943
2021-01-17 21:10:54 +0330 +0330

خب که خب
خب کیر کفتار از پهنا تو حلقت، که خفه شی خب،…
یادمه چند وقت پیش، از همین “اوسکول خب خب کن” یه داستان دیگه آپ شده بود…

0 ❤️

787308
2021-01-19 21:23:06 +0330 +0330

از کجا هی میگی عشق پاک
واله دختره که مشخصه دوسه تا عشقوحالی داشته شما چارمی بودی از ساک بدون دندونم میشه فهمید بله بقیشو نگم با ازت…!!!

0 ❤️