شـــــــوخی

1395/09/07

این داستان سکسی نیست

بوی جوراب های گلوله شده زیر تخت ها به دماغم می خورد. صبح جمعه هیچ کس حال ندارد از خواب بیدار شود و صبحانه بخورد . اصلا صبح جمعه یک جور سنگینی دارد . از آشپزخانه بوی خوبی می آید می توانم حدس بزنم کار چه کسی است فقط گلبوته سرحال است، بلند شود لباس هایش را بشوید به حمام برود و ناهار ظهرش را درست کند واگرنه بقیه مثل گداهای سر چهار راه توی تخت چمبره زده اند و هنری که به خرج داده اند شارژموبایل را به برق زده اند تا به دوست پسرهای مختلف صبح بخیر بگویند . گلبوته هیچ وقت خوی عشایری اش را از دست نمی دهد . برنج درجه یک فریدونکار را از شب قبل خیسانده تا با گوشت گوسفندی که پدرش هر دوهفته یکبار با پیک سفارشی می فرستد خورشت قیمه یا قورمه ای به راه کند . آنقدر از غلت زدن خسته شدم می خواهم بلند شوم بقیه هم همین حس را دارند . صدای آب دستشویی و خرخر وفین فین به راه می افتد . ظرف های نشسته دیشب توی ذوقم می زند هیچ لیوانی تمیزی پیدا نمی شود . تخمه را در اتاق خورده اند اما انگاری کسی همه جا پاشیده . دور فنجانم اثرقرمزی لب یکی از بچه ها مانده . برمی دارم با اسکاچ ومایع می شورم . گلبوته موهایش را شانه کرده و دارد تلوزیون نگاه می کند وزیر چشمی گوشی موبایلش رامی پاید . مثل زامبی ها گرسنه دور سفره صبحانه می نشینیم و لقمه های نان وپنیر می گیریم .از سوئیت ما، چهار نفر که از رشته مهندسی مواد بودند جمع کردند ورفتند . نمی توانستند با سمیرا کنار بیایندخوابگاه خالی وسط ترم پیدا نکردند پول رهن را باهم حساب کردند و رفتند . از گلبوته خجالت می کشم . چشم هایش برق می زند . احساس می کند عاشق شده و بالاخره یکی از دانشکده عاشقش شده می تواند و به همه پز بدهد که کسی دوستش دارد . نمی دانم چطور توانستندکنار بیایند و به همین راحتی چایی را هورتی بالا بکشند . یک لقمه هم از گلویم پایین نرفته است . فقط دعا می کنم گلبوته نفهمد . خرده های نان بیات شده را ریز ریز می کنم تا از پنجره برای خرگوش های گلبوته بریزم .نور گیرراهرو را باز می کنم تا سفره را بتکانم. ساختمان روبرویی هنوز نیمه تمام است . خرگوش ها یاد گرفته اند بهصدای سفره بیایند .اول یکی می آید سیبیل هایش را درهوا می چرخاند بعد می رودبقیه را خبر می کند. گلبوته با قفسی که سه تا خرگوش سیاه وسفید داشت، درحال رفت وآمد پر کردن فرم های ثبت نام بود . پدر ومادرش هم با لباس عشایری بیرون ساختمان نشسته بودند تا کارهای ثبت نام گلبوته تمام شود . آخر خسته شد قفس خرگوش ها را جلوی پای پدر ومادرش گذاشت . سکه هایی که به پایین دامن دوخته بودند روی سطح سالن شماره سه کشیده می شد و هرکسی هم بی اختیار برمی گشت تا گلبوته ولباسش را ببیند. هنوز دانشگاه رسمی نشده بود که بخواهند بخاطر لباس گلبوته تذکری بدهند برعکس مسئول امور دانشجویی دایما از گلبوته تعریف می کرد سنت اقوامش را حفظ کرده و با لباس محلی می چرخد . برای همین اجازه دادند گلبوته خرگوش ها را در محوطه خوابگاه رها کند تا هرروز جلوی چشمانش باشد . از ترم اول تابحال خرگوش های گلبوته مثل ویروس پخش شده اند و پشت هر درختی می توانی خرگوشی را ببینی. همه خرگوش های گلبوته را دوست دارند ونمی گذارند که گرسنه بمانند حتی از سلف سرویس هم گاهی هویج وکاهویی می رسید سفره را ازطبقه دوم تکاندم از ارتفاع نور گیر می ترسم اگر کسی از اینجا بیافتد باید غزل بای بای را بخواند پنجره را باز میذارم دلشوره ای قلبم را فشار می دهد …تا وقت ناهار سمیرا و مریم و زهره به ترتیب به حمام می روند . پوست خیار وسیب را از پیش دستی ها خالی کردم و داخل سینک ظرفشویی ریختم یک بوی بدی از داخل کابینت می آمد باز کردم ماهی تابه ای که سه شب پیش کنسرو ماهی را گرم کرده بودند نشسته چپانده بودند . به حتم کار زهره بود همیشه ازاین کثافت کاری ها داشت . آب داغ را باز کردم و مایع ظرفشویی را ریختم و از سینک دور شدم تا مایع بورا ببرد . سمیرا موهایش را با حوله پیچانده بود و جلوی آینه داشت جوش هایش را می ترکاند. گلبوته گوشی دستش بود و پیام می فرستاد . سمیرا از توی آینه چشمکی زد وبه سمت گوشی اش رفت . گلبوته موبایلش را برداشت و به راهرو رفت تا حرف بزند .می رود کنار پنجره قدی راهرو می ایستاد . آنجابهتر آنتن می دهدوکسی هم مزاحم نیست . نیش سمیرا تا بنا گوشش باز شده بود نمی دانم تا کی می خواهد به این بازی ادامه بدهد . نمی دانم چطور به گلبوته بگویم. مریم تخم مرغ ها را توی ماهیتابه شکست و با گوشی برای گلبوته پیام فرستاد . فقط در برابر اعتراضم گفتن بذار یه کم بخندیم. گلبوته که از ذوق نمی توانست چه کار کند بین هال وراهرو سرگردان بود . بوی خورشت قیمه و برنج عقل را می برد . کسی دلش نمی خواست تخم مرغ را بخورد . همه چشم دوخته بودند به قابلمه های گلبوته . گلبوته موبایلش را کنار تلوزیون گذاشت وبا دستگیره پارچه ای که خودش درست کرده بود را از بالای یخچال برداشت و قابلمه را آورد .چشم های گرسنه شور بودند دمپایی گلبوته روی سرامیک سر خورد و خورشت ریخت. اشک توی چشم های گلبوته حلقه زده بود مثل همیشه گفت “ها… عزیزوم می خاستوم به شمای هم بدوم” حرفی باقی نمانده بود . به سمت ماهیتابه حمله کردیم دیگه مطمئن شدیم که خورشت قیمه ای وجود نداره.
لباس گول منگولی گلبوته زیر مانتوهای رنگی گم شده . بعد از جشنواره اقوام ایرانی ندیده بودم که گلبوته این لباس را بپوشد توی آن جشنواره مقام اول بهترین صنایع دستی را برد و هنوز تندیس کنار میزتلوزیون است. سمیرا سریع لباسش را پوشید بی هیچ توضیحی بیرون رفت . می دانم نقشه ای دارند عصر جمعه را توی خوابگاه باشم و درس های هفته قبل را دوباره بخوانم بهتر است تا اینکه شریک ندانم کاری سمیرا باشم دیگر آخر مسخره بازی بود به حتم گلبوته می فهمید و پای حراست دانشجویی و اخطار وتوبیخ به واحد ماهم باز می شد . گلبوته خطی را بالای چشمشانش کشید و از سایه سی وشش رنگش رنگ ها را باهم ترکیب کرد . دفعه اول از ترس مادرش یک ماه به سیاه چادر نرفت چون می دانست پدرش قبرش را می کند . زهره صورتش را بند انداخته بود . مادرش آمد و یک عالمه حرف توی کوله مان گذاشت ورفت اما گلبوته چهره جدیدش را دوست داشت و می خواست به قول سمیرا پرستیژ داشته باشد . مانتوهای رنگی که به انتخاب سمیرا می خرید تفریح نیم سال های گذشته سمیرا بود که گلبوته را به بوتیک های مختلف ببرد وچانه زدن با فروشندهای جلف را یادش بدهد. گلبوته از سمیرا خیلی چیزها یاد می گرفت. هیچ کس سراغی از سمیرا نمی گرفت . به دروغ به آذری حرف می زد که مثلا با مادرش صحبت می کند یا گاهی از پدرش می گفت . حنای سمیرا برایم رنگی نداشت از طریق یکی از دوستانم که در بایگانی کار دانشجویی برداشته بود فهمیدم سمیرا تحت قیمومیت یک مرد خیر است وفقط شماره آن شخص به عنوان نزدیکترین آشنا در پرونده اش ثبت شده بود. اصرار گلبوته برای رفتن به بیرون فایده ای نداشت .صدای در می گفت گلبوته رفته .صدای زهره ومریم می آمد که از طبقه سوم پایین می آیند تا بروند گلبوته را تعقیب کنند. ملافه را سرم کشیدم و برای سادگی گلبوته گریه کردم . گلبوته ذره ذره عاشق نوید می شد که دراصل سمیرا نام داشت . سمیرا تقلید کار خوبی بود صدای مردانه ای را از حلقش بیرون می آورد که حتی پسرها هم از شنیدن صدایش جا می خوردند . تفریح دیگر سمیرا مزاحم شدن به پسرهای کلاس بود و بین آنها دعوا می انداخت و از دور به کتک کاری آنها می خندید. این برنامه شبانه از خنده ریسه رفتم مثل خوره روحم را می خورد . نمی توانم اعتراض کنم می دانم که سمیرا مار زخمی است که زهرش را می ریزد وکنار می کشد .گلبوته با چشم های گریان آمد . سه ساعت در شهربازی چرخیده بود ،نوید سرکارش گذاشته بود و نیامده بود زهره ومریم وسمیرا حسابی تفریح کرده بودند از داخل چرخ وفلک برای گلبوته دست تکان داده بودند حماقت بود یا سادگی نمی دانم . فقط اشک های گلبوته قطع نمی شد کلافه ام کرده بود . جزوهای پاکنویس را گوشه اتاق پرت کردم و از گلبوته خواستم که خفه شود دیگر تحمل نداشتم همه چیز را به گلبوته گفتم. خودم را برای نیش سمیرا آماده کردم. چشم های ناباور گلبوته خیره مانده بود . از عقب موهای سمیرا را کشید و کتک کاری هردو تمامی نداشت . گلبوته تلوزیون را از پنجره به بیرون پرت کرد . دخترهای واحد دیگر هم جلوی در جمع شده بودند و از کتک کاری گلبوته وسمیرا لذت می بردند . جای چنگ های سمیرا روی بازوهایم می سوخت. مسئول خوابگاه که توان جدا کردن را نداشت با حراست مرکزی تماس گرفت. گلبوته به حد جنون رسیده بود گاهی گریه می کرد گاهی هم به سمت هردوی ما حمله می کرد .به طبقه پاییین دویدم پارکینگ ساختمان را موکت انداخته بودند ومیز مسئول آنجا بود به مادرم زنگ زدم اما کسی گوشی را برنمی داشت . قلبم می تپد. صدای گریه های سمیراکه با نعره قاطی شده می خواست به پایین بیاید و کتکم بزند . صدای گلبوته نمی آمد . صدای جیغ ها از طبقه بالا بیشتر شده همه جیغ می زدند . هجوم چهل نفری دخترها به سمت محوطه گیجم کرده بود . همه با موی باز و شلوارک به پشت ساختمان رفتند وجیغ می زدند. از دماغ گلبوته خون می آید و تکان های شدیدی می خورد یکی از دخترهای ریاضی به سینه گلبوته می زند " نمیر … نمیر."
مسئول حراست با ریش سیاهش بی سیم به دست آمد و فریادی سرهمه زد که خجالت بکشید این چه وضعش است . دخترها را از کنار گلبوته پس زد . مسئول خوابگاه دخترها را به داخل ساختمان فرستاد. دست وپایم می لرزد . مسئول خوابگاه رنگش مثل گچ سفید شده گفت : هم اتاقی های گلبوته آماده شوند.سوار ون پلیس شده بودیم. پشت سر مسئول رفتیم. توی سالن نشستیم. بازپرس کشیک با لباس شخصی خواست که به اتاقش برویم. به سرباز گفت : برای اینها از چادرهای انبار بیار این چه وضعشه!چشمانم بین شلوارک های رنگی

راحتی چرخید. سرباز چادر آبی رنگی که روی آن نشنان نیروی انتظامی بود به ما داد. سمیرا نمی توانست چادر را روی سرش نگه دارد . بازپرس اخمی کرد وگفت"مثل آدم بپوش " به سمت اتاق بازجویی رفتیم. بازپرس اشاره کرد که روی صندلی بشنیم.بازپرس مشخصات هرکدام را نوشت. باید حرف می زدم . اجازه خواستم وهرچه را می دانستم گفتم. سمیرا سرش را پایین انداخته بود . بازپرس صورتجلسه را امضا کرد وگفت " تا روشن شدن وضعیت گلبوته دربانی توی بازداشتگاه هستین مگر اینکه وثیقه ای از طرف سرپرست داه شود " التماس های مریم و زهره فایده نداشت . سرباز آمد و دستبند را به دست های ما زد . چشم چرخاندم مسئول خوابگاه توی سالن نبود .سردی دست بند از مچ هایم می لغزید.پاهایم می لرزید . بازداشتگاه زیر پله همان ساختمان بود . سرباز جلوی در ایستاد وگفت: چنگ هاتون غلاف کنید وبیخودی سروصدا نکنید اینجا کسی به دادتون نمیرسه .دستبندها را باز کرد وبه سمت اتاقی که در آن فقط یک موکت بود هل داد.اتاق چهارگوش یک گوشه را برای هرکدام از ما دارد. همیشه فکر می کردم این چیزها برای تلوزیون است و محال که حتی پایم به پله های اینجا بخورد . اگرشریک قتل می شدم باید سال های زیادی را اینطوری می گذارندم . گریه های زهره ومریم تمامی نداشت . چادر راکشیده بودند و گریه می کردند . نمی دانم بخاطر خودشان بود یا برای گلبوته بود . سمیرا سنگدل تر از این حرفا بود دراز کشیده به سقف کاذب اتاق زل زده . حس بدی داشتم ازاینکه سرباز پشتم را لمس کرد . تپش قلبم زیاد شده . می خواست دستبند را باز کند دستش را در پشتم دیدم . بهم ریختم . می خواستم یک مشت به صورتش بزنم نتوانستم. نمی دانم مریم وزهره هم از دستمالی سرباز اینطور بهم ریختند یا نه درد دیگری داشتند. صدایی از زیر موکت می آمد . سوسک قهوه ای رنگی بالا آمد وشاخک هایش را تکان داد . کناره موکت را کشیدم و سوسک را زیر موکت گذاشتم .آنقدر با مشت به سوسک کوبیدم که دیگر سوسک ها جرات نکنند دم بزنند و بالا بیایند. پوزخند مسخره سرباز آزارم می داد . بعد دوساعت فین فین کردن خوابیدند . سمیرا دمر خوابیده بود وبا پرزهای موکت بازی می کرد . صدای قدم هایی از پشت در می آید . سرم را روی زانوهام گذاشت… حتما تابحال به خانه زنگ زده بودند .سمیرا گفت : تو فرار کردی .همه دیدن گلبوته را نکشتم . ازپنجره قدی راهرو پرید .کاش دلش نسوزونده بودم. بغض سمیرا هم شکست.

پایان

نوشته : TIRASS


👍 33
👎 8
23207 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

566045
2016-11-27 12:07:25 +0330 +0330

موضوع جالبی بود، حتی نوع نوشتن هم جالب بود.
خوشم اومد ، تقدیم به شما ?

1 ❤️

566082
2016-11-27 16:13:17 +0330 +0330

خوب بود،دمت گرم…کاش یه ویرایش نهایی میشد،حروف بلا تکلیف زیادی به دست و پای جملات دیگه پیچیده و توهم دیگه وول میخورن و یه مقدارخوندن رو سخت میکنه.

2 ❤️

566093
2016-11-27 17:24:38 +0330 +0330

عالی بود دوست خوبم
لذت بردم از داستان زیبا و بی نقصت
سرافراز،باشی

2 ❤️

566136
2016-11-27 20:33:08 +0330 +0330

دوستان جان شهوانی …درووود
از بابت زمانی که برای خواندن شوخی ام اختصاص دادید ممنونم خدا کند مغبون نشده باشید !
kurosh1980 عزیز :متن قبلا ویرایش شده میشه مثالی برای این حروف بلاتکلیف عنوان کنید تا متوجه منظورتون بشم
mehrad8713 عزیز بی تردید داستانم کامل نیسنت و احتمالا اشکالاتی بر ان مترتب باݭد ضمن سپاس از،توجه ،لطف و بررسی موشکافانه اتان عرص شود که بگمانم شگرف آغازی یا همان براعت استهلالی را که به عنوان نقطه ضعف داستان عنوان فرمودید را تا آنجا که ممکن بودو لازم میدانستم رعایت کرده ام و بهر حال سلیقه ها متفاوت است و نظر شما هم کاملا قابل احترام

1 ❤️

566144
2016-11-27 21:16:42 +0330 +0330

باید بگم دست مریزاد
ایول خیلی خوب بود

1 ❤️

566146
2016-11-27 21:19:04 +0330 +0330

دوتا داسان عالی از آس و پاس و تیراس
فوق العاده بود
درد آور هم…

1 ❤️

566157
2016-11-27 23:00:05 +0330 +0330

عذر میخوام دوست عزیز …احتمالا مشکل از کیفیت تصویر و شفافیت لپتاپ قبلی بود . یه جمله به این شکل بود که اصلا متوجه معنا نشدم:
(بوی جوراب های گلوله شده زیر تخت ها به دماغم می خورد دابر که که دیگه با بوی جورابای نشسته هم اتاقیهات)
حالا که با یکی دیگه وارد سایت شدم متوجه مشکل شدم…
به هر جهت باور بفرمایید که نیتم خرده گیری نبود .

0 ❤️

566170
2016-11-28 00:35:09 +0330 +0330

عالی بود عزیزم بازم بزار>

1 ❤️

566196
2016-11-28 07:34:39 +0330 +0330

میخوام بگم واقعا داستان جالبی،بودولی نمیدونم چرا همش احساس میکنم این شوخی فرای داستان هستش واقعی تر از،اونه که بخواد فقط،به داستان باشه

0 ❤️

566200
2016-11-28 08:06:13 +0330 +0330

نویسنده ی محترم
بهتون تبریک میگم داستانتون خوب بود ودر موردش میشه گفت :از نقاط قوت اینکار میشه به این اشاره کرد که عناصر،داستانی،هریک در،جای خودشون قرار داشتند و بلاخص تصاویر داستانتان بسبار خوب و جاندار بود

0 ❤️

566211
2016-11-28 10:27:44 +0330 +0330

کم نظیر بود نوشته هات . مرسی ?

0 ❤️

566212
2016-11-28 10:51:46 +0330 +0330

داستاناتو یه جایی منتشر کن که ارزششو داشته باشه آدم روش بشه لینک بفرسته برا یکی دیگه

0 ❤️

566224
2016-11-28 13:52:53 +0330 +0330

وا خب چيه مگه؟
مام كارشناسي خوابگاه بوديم اينقدر ازين بيشتر اسكل بازي در مياورديم،تازه همه هم دور هم ميخنديديم و اوني ك اسكل شده نهايت عصبانيتش اين بود ك با پوزحند بگه “اي دهنتون سرويس،دارم براتون”

0 ❤️

566253
2016-11-28 18:46:04 +0330 +0330

به به نوشته ای دوباره از جناب تیراس عزیز…ممنون از شما ودستت درد نکنه عزیز…یه لایک گنده از طرف من بشما…

0 ❤️

566271
2016-11-28 21:06:01 +0330 +0330

دست مريزاد تيراس عزيز واقعا عالي

0 ❤️

566312
2016-11-28 22:53:56 +0330 +0330

قشنگ بود…
مرسی

0 ❤️

566357
2016-11-29 02:32:52 +0330 +0330

این واقعا ازون شوخیاس که بش میگن شوخی .فاجعه بار،…
تیراس جان امیدوارم این داستاتتون اقتباسی از،واقعیت نباشه قلمتون مثل همیشه گرم و دوست داشتنی …یه لایک خوشگل تقدیم شما

0 ❤️

566420
2016-11-29 11:34:50 +0330 +0330

دوستان عزیز شهوانی ام بابت کامنتهای زیبایی که برای شوخی ام گذاشتید ممنونم
بانو شیوای عزیز:شعر عمیق زیبا و پرمعنایتان را بسیار پسندیدم …ـ
ـــــــــــــــــــــــــــــتصویر زیر تقدیم به شما
در خلوت نیمروز باغ

زلف پریشان بید را

سایه کرده ای

و رها بر خواب خوب چمن

زلف پریشان خویش را

0 ❤️

566472
2016-11-29 19:02:35 +0330 +0330

میشه یه کاریش کرد…

0 ❤️

569771
2016-12-22 18:17:21 +0330 +0330

موضوع داستان بد نیست اما به اندازه ی یک سریال 200 قسمتی کاراکتر داره و شخصیت ها رو ادم گم میکنه و یه حس زنندگی ایجاد میکنه در ادم. البته از تعریفات دوستان مشخصه که داستان شما بسیار خوب بوده اما به دل من ننشست. نوشته های زیبایی از شما خوندم قبلا. موفق باشین

0 ❤️