شكست سكوت

1397/01/02

_ساعت ١٠ باید خونه باشی لابد تا حالا سكسم نداشتی عمویی؟
چشمای كشیده سبزش با برق بی رحمی بهم خیره بود با عصبانیت گفتم:
+اره خوب عزیزم،من هنوز ١٩ سالمه مث جنده های ٢٧،٨ساله دورت نیستم كه كل شمال تهران باهاشون خاطره دارن خیلی مشكل داری میرم!از اولم نباید میومدم
لبخند عمیقی زد و دستاش به نشونه تسلیم رفت بالا!
_اوهو چه خانم بد اخلاقی برا خودت میگم
+ببین سهیل تا وقتی كسی پاش به اتاق خوابت باز نشده افكار و عقاید و كلا زندگی سكسیش به تو هیچ ربطی نداره
نگاهش چاشنی تحسین داشت:
_فكر نمیكردم انقدر عاقل باشی جوجه
+خداحافظ من باید برم
بلند شد و دستمو كشید جلو اومد،حس میكردم اگه دستشو روی سرم فشار بده عین میخ فرو میرم كف اتاق،لبخند بزرگی میزد انگشت اشارشو اورد جلو و روی سینه راستم فشار داد
+چیكار میكنی!
بلند زد زیر خنده اشك تو چشمم جمع شد این حجم از تحقیر بی سابقه بود برام
_این كه همش ابره فسقلی
لب پایینم به طرز مسخره ای میلرزید و بغض كرده بودم.هنوز میخندید
سوتینمو محكم كشیدم و درش اوردم انداختم جلوی پاش ، تیشرتم روی بدنم رها شد.
+اره همش ابره چون همش همینه
اروم شده بود با لبخند عجیبی بهم نزدیك شدو بهم زل زد دستشو اهسته از روی لباس فشار داد روی سینه های كوچیكم
و زیر لب گفت:
_١٥ سالم كه بود دوست دختر ١٣ سالم سینه هاش انقدر بود
بازم تحقیر،دیگه نمیتونستم جلوی گریه امو بگیرم اشك بی امون از چشمم سر میخورد و سهیل كاملا اینو میدید دست بزرگشو محكم تر فشار داد روی سینه ام درد گفت،اروم لبمو گزیدم و گفتم آخ
دیگه نمیخندید…جدی و بی رحم به صورتم زل زد اسیر چشمای سبز وحشیش بودم كه چه برق عجیبی داشت!حجم داغ نفساش به گردنم میخورد!بهم نزدیك تر شد
لبه تیشرت نارنجیمو زد بالا و دوتا سینمو توی دستاش فشار داد…
+آخ نكن دردم میاد
هیچی نگفت!خواستم حرصش بدم
+تو كه گفتی همش ابره و دوست دختر ١٣ سالت اینطوری بوده!الان چرا بهم دست میزنی.
با صدای دو رگه خشنش كنار گوشم زمزمه كرد:
_اما نگفتم بدم میاد!من روانی سینه های اینطوری هستم عین سینه های یه دختر نابالغ
همزمان با اتمام جملشو دستشو میون پاهام فشار داد
+آهههه!
پرت شدم جلو و اندامش و ستون ایستادنم كردم گردنشو گرفته بودم،درد گرفتن سینه هام باعث میشد لبمو گاز بگیرم و حالا…
_گاز نگیر انقدر اون بی صحابو!
فكمو بین دست راستش گرفت و لبمو محكم میون خودش كشید. دستمو روی خط و خطوط اندام قوی زیر پیرهنش حركت میدادم و همراهیش میكردم.گاهی موهای خرماییشو چنگ مینداختم و رقص انگشتای قدرتمندش كه شاید هزار بار توی بوكس شكسته بود چقدر بی رحمانه روی كمرم حس میشد.سرشو برد عقب و بهم زل زد،توی چشای سبزش غرق قرمزی مست بودن. و سبزی عنبیش بودم كه با ارامش گفت:
_از امروز به بعد زندگی سكسیت كاملا به من مربوطه!
یكم جا خوردم خواستم حرفی بزنم كه انداختم روی كولش و با قدمای بلند رفتیم سمت اتاق خوابش…
روی كولش هیچ تقلایی نكردم چون میدونستم فایده ای نداره یجور سكوت احمقانه بینمون بود،سهیل كلا حرف نمیزد.
روی تخت گذاشتم.دستای گندمیشو زیر لبه های تیشرتم برد و كشیدش بیرون،دوباره به سینه های كوچیك و بدون سوتینم زل زد…
اینبار نوبت شلوارم بود كه سه تا دكمه داشت مشغول دكمه ها بود كه عصبی غرید:
_كیرم تو انتخاب شلوارت این چه اشغالیه؟
و تقریبا با فشار محكم دستش دكمه های شلوار و كند!یكم ترسیدم اما سعی كردم به خودم مسلط باشم،سعی كردم با دست كمكش كنم كه دستمو پس زد:
_كار خودمه!
زیپشو باز كرد و محكم از پام كشیدش پایین،و به رون پاهام خیره شد میدونستم قسمت داخلی رونم یكم استرچ مارك داره(ترك بدن)توی قلبم هری خالی شد كه بدش اومده و احساس انزجار بهم دست داد.همه میگن همه چی توی سكس اول غیر منتظرس!ساعدمو روی چشمام گذاشتم.نبینمش!نمیخواستم ببینمش،میترسیدم از اینكه بدش بیاد شهامت رد شدن و نداشتم.سهیل هیچ كاری نمیكرد و من وحشت كرده بودم.
دستمو اروم برداشت از روی چشمام و با همون نگاه عصبی باز بهم چشم دوخت:
_چی شده؟
+از بدنم بدت اومد؟تركای بدنم؟!
لبمو گزیدم و حرفمو خوردم
سهیل پوزخند زد:
_منو بگو گفتم چی شده حالا!
بهش چشم دوختم،اروم رفت بین پاهام و شروع كرد به لیسدن لبه داخلی رونم همون جایی كه ترك های ریز ریز افتاده بود…
گرمای عجیب و نرمی زبونش باعث میشد اروم تكون بخورمو از حس قلقلكی كه بهم میداد فرار كنم.
_میگن كیك هرچی خوشمزه تر باشه ترك روش بیشتره!
با جملش از ته دل خندیدم.همه عمرم نگران این موضوع بودم و حالا…
چقدر زیبا بودن ترسناكه!
مشغول در اوردن تیشرتش شد،شلوارش،
بدن زیبای گندمیش توی نور ملایم اتاقش رویایی بود،سایه هایی كه روی سینه ها،بازو ها و شكم ورزیدش میوفتاد…
خط سكس قشنگش…
تصمیمو گرفتم…امشب باید زن میشدم
زن سهیل تا اخر عمر،اما سكوت كردم
سهیل اومد روی بدنم و شروع كرد به بوسیدن و لمس كردنم.
احساس عجیبی داشتم احساس رها شدن از یه جای بلند با علم به این موضوع كه سقوط نمیكنی…
+آه سهیل…عزیزم خیلی دوست دارم…
سهیل با صدای گرفته مردونش گفت:
_بیشتر هم دوست خواهی داشت وقتی زیرم جون بدی خوشگلم!
انگشت بلندشو روی شرت كوچیك صورتیم فشار داد ملافه رو چنگ كشیدم و قفسه سینمو بردم بالا…
+سهیلللللل!
_جونم جون سهیل اووووم…
و سینه چپمو دوباره مكید.از لذت داشتم دنیارو وارونه میدیدم و به جرعت میتونم بگم صدای نفس سهیل از همه كارای دیگه برام تحریك كننده تر بود.
شرتم و خیلی اهسته كشید بیرون و بین پاهام جا گرفت.كیرش و از روی شرت بهم میمالید،سرش وسط ترقوه هام بود و من فقط باید از لذت میمیردم…
بی اختیار دستم رفت سمت كیر بزرگش و توی انگشتام اهسته فشارش دادم
نفس منظمش به ارومی نا منظم شد.
كیرشو تكون میدادم
_آههههه،اروم تر كره خر با اون ناخونات.
یادم اومد ناخونام بلنده،اون عضو مقدس و بین قسمت گوشتی انگشتم فشار دادم.
صدای مردونش و نفساش میتونست منو بكشه احساس میكردم دارم ارضا میشم…
+میشه درش بیاری؟
_میخوریش؟
به چشاش دوباره خیره شدم هنوزم عصبی بود این مرد هیچوقت اروم نبود
+با همه وجودم اینكارو میكنم…
خندش گرفت از حرفم،طبیعتا خنده دار هم بود اما نمیتونستم جور دیگه ای بیانش كنم یهو عاشقانه شد!
_پس خودت درش بیار!
از روم غلتید و طاق باز خوابید،مثل حركت ملایم یه نهر كوچیك روی رون های عضلانیش بالا رفتم و بین پاهاش جا گرفتم
خودمو به دست غریزم سپردم…
چیزی كه از مادرانم بهم ارث رسیده بود،فكر كردم اولینِ اجدادم هستم كه توی یه غار نه برای عشق بلكه برای بقا داره با مردی میخوابه…
ناخوداگاه بزاق دهنم بیشتر شد.به چشمای سهیل خیره شدم یجور احساس پایین بودن توی این ناحیه از بدنش داشتم كه حس خوب قلمرو بودن و بهم میداد…
زبونم و روی شرت سیاهش تكون دادم
با ناخونام رد قرمز شده شرتش و شروع كردم به بازی دادن حدس میزدم میخاره و این حس كنار لمس كیرش براش فوق العادس البته كه اونم با حرفاش…
_اخ…مال خودمی فسقلی…
شرتش از بزاقم خیس بود.خیلی اروم شرتش و كشیدم پایین،به چشماش دوباره خیره شدم چشمایی كه فریاد میزد فرو كن داخل دهنت.به كیرش خیره شدم…
و تمام چیز ها و كارایی كه باید میكردم توی ذهنم تداعی شد،زبونم و اوردم بیرون
دستمو گذاشتم روی انتهای كیرش
اهسته ختنه گاهشو بوسیدم و…
تا جایی كه میتونستم فرو كردم توی دهنم
برای بار اول بیشتر از این نمیتونستم. قسمت باقی مونده رو با دستم بازی میدادم…همگام با حركت كیرش توی دهنم
با تمام دقت حواسم بود كه اون عضو عزیز و بی همتا به دندونای مزاحمم برخورد نكنه…میخوردم براش میخوردم براش…ساك میزدم…با عشق با همه احساساتی كه از اولین روزی كه توی شركت بابا اینا دیدمش جلوم تداعی شد
همین كیر لعنتیش توی اون شلوار نوك مدادی براقش چشمامو خیره خودش كرده بود…همه روزایی كه به بهونه دیدن بابا میرفتم شركت تا دیدش بزنم یادم اومد…
همه شبایی كه ناله میكردم سهیل…
سهیل…
سهیل منو بكن… اما نبود…ولی حالا هست.چقدر الكی پام به خونش باز شد.
چقدر احمقانه اومدم اینجا…
بابا و مامان كه پیش بیتا بودن و یه پروژه مهم كه امشب باید كسی میدادش به سهیل
من فقط خونه بودم…قرار بود یه پروژه رو تحویل بدم اما خودمم دارم بهش میدم بیاره بابا!اگه زنگ نزده بود بهم شاید هیچوقت این اتفاقا نمیوفتاد
سهیل خیلی وقت بود از كارای احمقانم فهمیده بود دوسش دارم
گاهی وقتا باهام بازی میكرد با كلمات و جمله های شیطنت امیز اما…نه هیچوقت اینطوری!
صدای اه و ناله مردونش توی فضای اتاقش پراكنده بود.گاهی به چشمای نیمه باز سبزش خیره بودم
موهامو اسیر دستاش كرده بود اما نمیكشید…فقط از كنار صورتم میزدش اونور…
نمیخواستم از دهنم درش بیاره…احساس میكردم انقدر عاشق سهیلم كه میتونم حتی خودشو كامل ببلعم…
با صدایی كه از ته چاه در میومد گفت:
_بسه الان ابم میاد،نمیخوام اینطوری بیاد.
اطاعت كردم.سرمو بلند كردم دستمو گرفت و كشیدم جلوی خودش،صورتم مقابل صورتش بود
چشمام غرق نگاهش بود،چقدر دلم لباشو میخواست اما نمیشد…
دستش حركت كرد به پشتش.انقدر جادوی نگاه سبزش شدید بود كه نمیتونستم ببینم چیكار میكنه…
فقط وقتی فهمیدم كه با دستمال كاغذی دور دهنم و پاك كرد.احتمالا بزاقی كه ریخته بودو…نگاهش روی لبام میلغزید و تصویر اون جای خراش روی گونه راستش تقریبا زیبا ترین نقاشی سه بعدی دنیا رو داشت برام.
یكم از اب كنار تخت بهم داد.
+بخور و تفش كن تو سطل اشغال.
سریع كاری كه میگفت كردم.كف سطل تمیز اتاقش كیسه زباله سیاهی بود كه بعدا حتما مینداختش دور…
تف كردم…سرمو محكم كشید عقب و لبامو میون لباش كشید.
خوابوندم روی تخت…حالا كیرش مستقیما روی خطم كسم حركت میكرد…
دستامو جمع كرد بالای سرم عین یه اسیر بدبخت بودم دوست داشتم تا اخر عمرم همینطوری بمونم.بمونم بمونم بمیرم…
من كیرشو میخواستم…
میخواستم زن شم.همین الان همین امشب با سهیل…
حاضر بودم یه شب با سهیل بخوابم و تركم كنه تا همه عمرم و با یه ادم معمولی بخوابم و بعدش عین یه احمق تو نكرده هام غرق شم،فقط تونستم لبامو نجات بدم و با صدای ضعیفی بگم…
_پردمو بزن!
سرشو بلند كرد و با تعجب و بعدش خشم بهم خیره شد
+دیوونه شدی؟
_پردمو بزن سهیل میخوام حست كنم
+مزخرف نگو بچه!مگه نمیخوای ازدواج كنی بذار از پشت یا حداقل لاپایی.چجوری تو روی بابات نگاه كنم؟
با پوزخند گفتم:
_یعنی اگه از كون بكنی یا بذار لای پام میتونی نگاش كنی؟
یهو بی حركت موند و بهم خیره تر نگاه كرد
تقریبا جیغ كشیدم.
_من با هیچ مردی جز تو ازدواج نمیكنم!
پس زنم كن سهیل همین الان یا خودت بعدا باهام ازدواج میكنی یا تا اخر عمرم مجرد میمونم اما ارزوی تورو به گور نمیبرم.
سهیل ساكت و خاموش بهم نگاه كرد
چشماش حالت عجیبی گرفته بود كه دوسش داشتم…فقط خیلی اروم شنیدم كه گفت:
+باشه…
كیر بزرگشو خیلی اهسته روی سوراخ كسم تنظیم كرد،حركاتش به طرز جالبی كند شده بود مثل اینكه میخواد یه گوساله كوچولو رو سر ببره و دلش نمیاد…
سر كیرش اروم میرفت تو و درش میورد:
_جرم بده سهیل بسه دیگه
+خفه شو بچه مگه پرده زدن الكیه!
_تورو خدا سهیل زود باش كیرتو بكن داخل دارم میمیرم…اههههه سهیل
جوابمو نداد فقط احساس كردم یه چیز بزرگ و داغ داره میره توی رحمم.تا یه جایی به ارومی جلو رفت تا به یه مانع رسید…
سهیل دستشو گذاشت روی چوچولم و شروع كرد به مالیدنش.چشمامو بسته بودم و به صدای نفسای سهیل گوش میدادم
صدای نفساش…داغی بی رحمش…
درد توی رحمم بین مالش چوچولم گم بود كه یهو حس كردم بدنم داره از هم میپاشه
محكم كمرمو كشیدم بالا و با چشمای اشكیم به چشمای سهیل كه برای اولین بار مهربون و نگران بود زل زدم و یه اسم از لای دندونم بیرون ریخت…
_سهیل!!!
+تموم شد عزیز دلم خانم شدی…
داغی مایع لزجی لای پام حس كردم كه حدس میزدم چیه.
سرمو چسبوندم به تخت و گردنمو فشار دادم به بالشت سهیل شروع كرد به مكیدن
سینم.یكم بعد كیرشو كشید بیرون .خون روش جلوی چشمام میدرخشید…نمیدونم ارضا شد یا نه چیزی نگفت…
_نشورش با یه دستمال پاكش كن.
دستمالو اروم كشید روی كیرش و خون روشو جمع كرد ، گذاشتش روی عسلی…
كنارم دراز كشید و بهم خیره شد.
_چرا اینكارو كردی؟
+تا اخر عمرم توی حسرتت میمردم سهیل تو كه نمیخواستی من دق كنم؟
_انقدر عاشق؟
+برای تو یه سكس بود فقط مگه نه؟
جوابی ازش نشنیدم…بلند شد،شرتش و پوشید و رفت سمت سیگار مالبروش كه جلوی میز ارایش بود و اتیشش كرد.پشت به من بود.
جوابی نداد…بهتر كه نداد از جوابش میترسیدم.
توی خودم مچاله شدم و پتو رو كشیدم روی بدن لختم نه از زن شدن ترسی داشتم و نه از مجرد بودن تا اخر عمر.
از رفتن سهیل میترسیدم.از اینكه مردی مثل اون نباشه تا باهام سكس كنه…
باهام بمونه…
اشك از چشمم میچكید.با صدای غم باری جمله رو بهش گفتم:
_میترسم نه از اینكه زن شدم…مجبورم مجرد بمونم…بهم بگن بی ابرو…
از این میترسم كه مردی مث تو هیچوقت دیگه وارد زندگیم نشه.
از این میترسم بری و نباشی تا من با همه وجودم اون الت دوست داشتنی رو بخورم
مث لینگوم شیوا(یكی از خدایان هندو)
از اینكه كسی نباشه با این بی رحمی بهم نگاه كنه سهیل…
كه سینه هامو مسخره كنه در عین اینكه عاشقشه…
زیر چشمی بهش نگاه كردم كه سرشو بین دستش فشار میداد…
خون هنوز ازم میرفت.زیباتر از همیشه بود عین یه نیمه خدا.یهو بلند شد.سیگارشو انداخت توی جای سیگاری مرمرشو و با قدمای بلند خودشو رسوند به تخت و اومد بالا.
پتو رو زد كنار،موهامو كشید…وحشت كردم
سرمو اورد بالا،بهش زل زدم،چشماش چشماش…اون میتونست الان منو بكشه…
چند ثانیه بهم زل زد و بعدش لبمو محكم بین دندوناش گرفت،بوسید،گزید،لیسید.
هركاری میتونست با اون دوتا ماهیچه ضعیف صورتی كرد تا نابودش كنه…
موهامو چنگ كشید و سرمو برد عقب…
بهم خیره شد.محكم تر از همیشه.
محكم تر از هر جلسه و سمیناری
با صدای بی رحمی گفت:
_پس فقط مال من باش
جرأت نداشتم دهن باز كنم،سرمو تكون دادم.
_مال من…همه جوره…
+هستم!
_نه اینطوری نه.
+پس چی؟
_حتی توی شناسنامت…
(قصد جسارت به كتاب زیبای كارو عزیز شاعر بی نظیر رو برای انتخاب عنوان داستان نداشتم…)

نوشته: چین نمسته


👍 23
👎 7
2515 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

678442
2018-03-22 01:53:46 +0430 +0430

شیوا اسم خدای هندی است که اله مرگ و بدبختیه شیوا لینگام اسم یک نوع سنگه .

پی نوشت : یعنی اینو چیمن نوشته؟؟

0 ❤️

678468
2018-03-22 07:55:51 +0430 +0430

لاک چهارم به قلمت. …بسیار زیبا و محسوس و پخته بود لذتی دردناک رو نصیبم کرد افرین

0 ❤️

678471
2018-03-22 08:12:41 +0430 +0430

با شخصیت دخترش خیلی حس خوبی داشتم خیلی خوب بود…خعلی !خعلی!خعلی!

0 ❤️

678480
2018-03-22 10:02:28 +0430 +0430

روی تو زوم کرده ام
در نقطه فوکوسی که چشمان توست…
چشم که میبندی
دنیایم تار می شود…

خوب نوشتی دوست عزیزم

پنجمین لایک شما آبیست

0 ❤️

678486
2018-03-22 10:45:03 +0430 +0430

یکی دوجا اشتباه داشت، مثلا شلوارت سه دکمه داشت بعد خودت زیپشو باز کردی…اما این استفاده نادرست از “و” خیلی آزار دهنده ست و در عین حال قدرت و تسلط یه نویسنده به ادبیات فارسی رو زیر سوال میبره، و این واقعا حیفه واسه همچی داستان زیبایی. میتونی بجاش “را” یا خودمونیش “رو” استفاده کنی یا اگه اصرار به “و” داری اونو جدا نکن، بذار چسبیده به کلمه مورد نظر باشه.
علیرغم همه اینا،بسیار بسیار زیبا نوشتی نویسنده ناشناس.بهت تبریک میگم، لطفاً بازم بنویس.
یه شوخی هم با اجازه باهات بکنم. میگم ما مردا کیرمون اینقدر مقدسه،فکر کن خودمون چی باشیم. خلاصه خیلی احساس خوشبختی میکنم اون عضو مقدس لای پامه ;)

0 ❤️

678496
2018-03-22 11:48:05 +0430 +0430
NA

بی همتا بود حرف نداشت زیبا

0 ❤️

678499
2018-03-22 11:54:35 +0430 +0430

زيبا تو از هميشه بود ، عين يه نيمه ي خدا" چقد اين جملتو دوست داشتم. لايك نهم تقديم به تو

0 ❤️

678532
2018-03-22 17:27:06 +0430 +0430

مردای خشن و بی تفاوت به مراتب جذاب ترن
هرچند دردناکِ بودن باهاشون
اما انگار ما خانوما یجورایی خودآزاریم
لذت میبریم حتی از سوختن تو غم دوریشون

0 ❤️

678650
2018-03-23 20:12:38 +0430 +0430

لایک هجدهم تقدیم به تو دوست عزیز

0 ❤️