شهرزاد

1396/12/10

اگه خوب خوبش رو بخوای… خود کلمه های زن و مرد چیزی بیشتر از یه توهم نیستن. هیچ مردی صد درصد مرد نیست و هیچ زنی هم صد درصد زن نیست که اگه اینجوری بود همه مون تبدیل می شدیم به یه مشت هیولا…
توجه:این داستان واقعی است

خبرنگار:
دارم ضبط میکنم، بفرمایید لطفا.
دایی جان:
هییییبی از کجا شروع کنم اخه دخترجان…بیچاره مجید.این پسر از بچگی شانس نداشت…مادرش که میشه آبجی من ، تو همون بچگی مجید سرطان گرفت و عمرشو داد به شما…چقدر این بچه ضربه خورد.دیگه بعد اون با پدرش زندگی میکرد.تا اینکه بعد یکی دوسال، پدرش تصمیم گرفت ازدواج کنه…والا نمیخوام قضاوت کنماا…ولی زن خوبیم نگرفت…اصلا معلوم بود از اون آب زیرکاهاس…این مجید بیچاره 7هشت سالش بود فقط…گفتم عباس واس اینکه هم تو راحت تر باشی هم این بچه زیردست نامادری بزرگ نشه،بزار پیش من زندگی کنه…
چی ؟؟ زنم؟! …هییییی داغ دلمو تازه کردی دخترجان…حالا الان جاش نیس بگم، اصن موضوع بحث چیز دیگس!ولی خب من جوونیام…عاشق یه دختر بودم به اسم شهرزاد…عجب دختری بود این شهرزادخانم…یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی…البته منم الانمو نگاه نکن.جوونیاام قد و بالایی داشتم برا خودم.خلاصه ک من یه دل نه صدعاشق شهرزاد شدم…اما…خانواده هامون باهم مشکل داشتن…ندادن دختره رو بهم…بزور دادنش به پسرعموش…اوناهم از این شهر رفتن…منم بعد اون ماجرا دیگه از هرچی زن و زندگیه دل بریدم…ینی نمیتونستم با کس دیگه ازدواج کنم…
ببخشید سرتونم درد اوردم.اره دیگه…تنها بودم.گفتم چه بهتر مجید میاد منم از تنهایی درمیام.
خلاصه مجید اومد پیش من.ما تو خوزستان زندگی میکردیم.من بهیار بودم تو یکی از درمونگاهها…همچی که مجید بزرگتر میشد دوس داشتم یکم از این فت و فون بهیاریا یادش بدم.سیب زمینی میگرفتم چهارقسمت میکردم میگفتم بیا دایی امپول بزن اینو…بچه سر به زیر و شرینی بود.مث پسرای دیگه شر و شور نبود…شده بود همدم تنهاییم .بعضی شبا باهم رو پشت بوم میخوابیدیم…اره دیگه هوای خوزستانو ک میدونی…البته الان دیگ ماشالا اینقد گرد و غبار تو هواس که…خلاصه شب میخوابیدیم میگفت دایی جان برام قصه بگو.منم ک قصه بلد نبودم.چهارتا چرت و پرت از خودم درمیاوردم.خوابش میبرد.
خلاصه مجید بزرگ میشد کم کم.دبیرستانی شده بود…دوسش داشتم…دوسم داشت…اما …اما یه روز…(صدای گریه…) ببخشید دخترم میشه یه لیوان آب بهم بدی؟!

امیر:
همش حس میکردم با دخترای دیگه فرق دارم.ا همون بچگی.ا این جینگولک بازیای دخترونه و عروسک بازی و لوس بازیا خوشم نمیومد…ولی عوضش…دوس داشتم با پسرای محل گل کوچیک بزنم …ننم همش دعوام میکرد…نصف سال داشت منو از بالای درختای باغ میاورد پایین.میگفت اونقد ک تو منو حرص دادی این سه تا داداشت ندادن.یکم اروم بگیر دیگه بچه…از این دومن مزخرفا تنم میکرد.اخ ک چ مسخرس ادم پارچه ب این گل و گشادی رو بپچه دور پاش.تا چشم مامانمو دور میدیدم لباس بچگیای داداشامو میپوشیدم با اونا تو باغ بازی میکردم.چ راحت بودن…
دیگ کم کم ب بلوغ رسیدم.دبیرستانی بودم…همه همکلاسیام دیگ هر روز فکر و ذکرشون دوس پسر و شماره و لاس زنی و ای حرفا بود.ولی من اصن هیچ میلی ب پسر نداشتم.تو خیابون اگ پسری بهم شماره میداد میخواستم از وسط نصفش کنم.حس میکردم بهم برخورده! ولی عوضش…یه حس عجیبی به دختراداشتم…ماشالا دور و برمم ک تا دلت بخواد دختر دبیرستانی و ترگل مرگل…شوما خودتو بزار جای من اخه!ادم چیزی از درس حالیش میشه مگه…همش یه جورییی بودم.دیگ واس فرار از شر این وسوسه ها همش ایه الکرسی و استغفرا…میگفتم…نمیدونستم چه مرگمه!..جونم؟! پدرم؟! پدرم حجره فرش فروشی داشت.شکر خدا کار و بارشم خوب بود.همش میرفتم وردستش…میگفت فاطی این جنمی ک تو داریو سه تا داداش لندهورت رو هم ندارن…حیف شد دختر شدی!واقعا هم حیف!
خلاصه گفتم شوهر کنم شاید درست شدم من خاک برسر منحرف! ب اولین مردی که یه دختر با موهای کوتاه و اخلاق خروس جنگی رو قبول داشت، بله رو گفتیم…
شب عروسی…بزا نگم واست خانوم خبرنگار…شب عزا بود…وقتی اومد نزدیکم نزدیک بود حالم بهم بخوره…اییی اون دستای زمخت و اون تن مردونش حالمو بهم میزد.دیگ هرجوری بود تحمل کردم.هم و اون شب و هم شبای بعدش!
یه روز رفتم به ننم گفتم، ننه این چه حسابیه اخه!من اصن حوصله شوهرمو ندارم.این میاد سمتم میخوام بالا بیارم .ننمم نه گذاشت نه برداشت گفت خاک بر سرت کنن فاطی…تا بوده همین بوده…فک کردی بقیه زنا لذت میبرن؟! فقط چشاتو ببند گوشاتو کر کن تا تموم شه!
اون بدبختم زن قدیمی بود دیگ فک میکرد کلا تو اینجور ربطه ها زن هیچ لذتی نمیبره!
خلاصه گذشت…تا من حامله شدم.
از خودم میپرسیدم واقعا این منم که حامله شدم،!؟!من فاطی دختر حاج ناصر، که حجره رو روهوا میچرخونه؟! من که از بچگی از این عروسک بازیا و مامان بازیا بدم میومد؟ واقعا قراره یه توله بزام؟! اصن گیج و ویج بودم.
زایمان کردم.یه پسر بود.اسمش شد شایان…دیگ هر روز افسرده تر و گوشه گیر تر میشدم.
تا اینکه بالاخره به پیشنهاد یکی از دوستام رفتم پیش روانشناس…البته واس خاطر افسردگی بعد زایمان مثلا!! اونجا بود که فهمیدم من یه ترنسم.ترنس یعنی تضاد روان و جسم.روحیه پسرونم تو یه کالبد دخترونه اسیر شده بود و من اینهمه سال بود که رنج میکشیدم…اما دیگه باید تموم میشد…

مارال:
اهم اهممم…ببخشید…یه بار دیگه میشه بپرسین دقیقا…یکم حواسم سرجاش نیس امروز…بله؟! آهان …شهرزاد…آره مگه میشه شهرزادو یادم بره.اون یه زن…یا بهتره بگم یه آدم خاص بود!
فقط قبلش ببخشیداا…میگم فیلمبرداریم دارین میکنین یا فقط ضبط صداس؟! اخه نیس سر و وضعم یکم خوب نیس! اخه دیشب…اهممم…خلاصه کار من یجوره که اکثر مواقع تو خیابون و بیرونم!..بله؟! شغلم چیه؟!..خب…یجورایی خبرنگارم مث شما دیگه!در مورد موضوعات اجتماعی تحقیق میکنم!بیشترم مردا موضوع تحقیقمن… داشتم میگفتم…اینقد وسط حرفم نپرین! یه شب ک تو پارک دانشجو مشغول همین تحقیق و اینا بودم، دیدم یه دختری دراز به دراز افتاده کف کوچه پشتی پارک!انگار یه نفر از این خفت گیرا زده باشتش و در رفته باشه! بیهوش بود تقریبا…صورتشم انگار کبود شده بود.یدونه از این پسر بچه گدا گدوله های خیابونیم بالاسرش بود ولی بدبخت نمیدونس چیکار کنه اصن!اتا منو دید گفت خانوم خانوم تروخدا کمک کن این داره میمیره!منم هرچند اونشب حسابی ب خودم رسیده بودم که یه مشتری درست درمون مایه دار…اوا ببخشید…منظورم همون موضوعات تحقیق و ایناس…اره…خلاصه که دختره رو با کمک پسره کشون کشون بردیم سوارماشین کردیم.بردمش بیمارستان.یکم ک اونجا بهش رسیدن بهوش اومد…بدبخت مث اینک کسی رو نداشت اصن…منم چیکار کنم دیگه…میدونم خطرناک بود یه ادم غریبه رو ببرم خونم ولی دلم سوخت دیگه…تعریف از خود نباشا خیلی دل نازک و مهربونم اخه خانوم…دیگ یه چن روز بهش میرسیدم تا حالش جا اومد تقریبا.مث اینکه تو یه بیمارستان کار میکرد پرستار اینا بود…گفت میشه چن وقتی اینجا بمونم؟اجارمم میدم.منم دیدم دختر بدی نیس.قبول کردم.اخه منم تنها زندگی میکردم…شوهر معتادمو طلاق داده بودم…یه دخترم دارم…صدف…(صدای هق هق گریه ی مارال بلند میشود) خیلی ممنون خانم…همش دستمال داشتم توجیبما …مرسی…اره خانم صدف خوشگل من…شش ماهه بود ک بابای نامردش دور از چشم من بردش و فروختش…پفیوز حرومزاده…از اون موقع دارم دنبالش میگردم…الان باید 5 سالش شده باشه…اخ صدف من…ببخشید خانم میشه یه لیوان اب بهم بدین؟!

دایی جان:
داشتم میگفتم…یه روز که زودتر از معمول از سرکار برگشته بودم خونه، کلیدو انداختم درو باز کردم…همین ک وارد هال شدم…چشمتون روز بد نبینه…مجیدو دیدم جلو ایینه وایساده…لباسای مادرخدابیامرزشو پوشیده(اخه لباساشو تو یه چمدون تو انبار نگهداشته بودم)یکمیم از این…استغفرا… از این سرخاب سفیدابا ب خودش مالیده بود…خودشو شکل زنا کرده بود!منو ک دید جا خورد! نه اون نه من هیچکدوم هیچ حرفی نمیتونستیم بزنیم!من اصن حالمو نمیفهمیدم…فقط درو بستم و از خونه اومدم بیرون…نمیدونم چن تا خیابونو با پای پیاده رد کردم…یه جایی دیگ ولو شدم رو جدول کنار خیابون و زدم زیر گریه.مردم ک رد میشدن نگام میکردن…خدایا…چیشد که اینجوری شد؟!
دیگه بعد نمیدونم چن ساعت پاشدم برگشتم خونه…شب شده بود…مجید نبود! معلوم بود ساکشو جمع کرده و رفته!ترسیدم…سریع از خونه زدم بیرون…هرجایی ک فک میکردم مجید بره رو سر زدم.نه خبری نبود…تا اینکه اخر سر ب فکرم رسید به ترمینال یه سری بزنم
حدسم درست بود…مجیدو دیدم رو یکی از نیمکتای محوطه ترمینال دراز کشیده و خوابه…ساکشم زیر سرش. یه لحظه به چهرش خیره شدم…همه این سالا که باهم بودیم از نظرم گذشت.اصن نمیدونم چم شده بود…فقط…یه مقدار پولی که همرام بودو گذاشتم تو جیباش…از ترمینال اومدم بیرون…همین…
وقتی رسیدم خونه تازه انگار ب خودم اومدم!این چ غلطی بود ک من کردم اخه؟! بدو بدو خومو رسوندم ترمینال…امادیر شده بود…مجید رفته بود…

امیر:
به پدرم قضیه رو گفتم…با ترس و لرز! اولش اصن نمیفهید جریان چیه…ولی بعدش ک بهش توضیح دادم…دوزاریش افتاد! گفتش فاطی تو از اولم باید پسر میشدی!اصلا خودم همه جوره هواتو دارم.طلاقتم از شوهرت میگیرم!فقط باید قول بدی تو همین حجره وردست خودم وایسی پسرحاجی! اره یکم دردسر با مامانم و داداشام داشتم.ولی هرچی بود گذشت…با فک و فامیل حرف مفت زن که هنوزم دردسر دارم!
خلاصه طلاق گرفتم ک بچه رو هم شوهرم برداشت.بعد کلی مشاوره و جلسات روان شناسی و شروع هورمون تراپی، بعد یه سال و خورده ای ، جراحی تغییر جنسیت انجام دادم و رسما شدم امیرخان!به خاطر هورمون تراپی ریش و سبیل دراورده بودم و صدامم بم تر شده بود…تو جراحی تغییر جنسیت هم سینه و رحممو تخلیه کردن و الت تناسلی مردونه مصنوعی هم برام گذاشتن.شبیه اورجینالش نبود ولی خب خوب بود!همینکه دیگه به هویت واقعیم رسیده بودم!خونواده هم کم کم قبولم کردن…
یه روز ک تو حجره مشغول بودم…یهو یه خانم تقریبا میانسال،با یه دختر جوون…دختر که چه عرض کنم!فرشته! وارد حجره شدن…میخواستن قالیچه بخرن و منم تا اونجا ک میتونستم خودشیرینی کردم و راهنمایی! خلاصه گفتن مرسی بعدا بازم مزاحم میشیم و زدن بیرون.اقا من بدجور گلوم پیش این دختره گیر کرده بود!اگه دیگ پیداشون نمیشد چی؟!موتورو گرفتم و افتادم ب تعقیبشون!بعد اینک یه چرخی تو بازار زدن سوار تاکسی شدن منم تعقبشون کردم…بعد یه نیم ساعتی پیاده شدن و راه افتادن ب سمت یکی از کوچه ها.از موتور پیاده شدم و پیاده رفتم دنبالشونو دیدم وارد یه خونه ای شدن…دیگ طاقت نداشتم.همون لحظه رفتم زنگ در و زدم!همون خانم میانساله درو بازکرد.انگار شناخت منو!یه اخمی کرد و گفت:فرمایش؟! با من و من گفتم:خانم من قصد مزاحمت ندارم!ولی …چجوری بگم از این دخترخانومتون خوشم اومده…بخدا قصد بدی ندارم!فقط ترسیدم دیگ نتونم پیداش کنم.
خانومه گفت:پسرجان، اون دختر من نیست…اصلا میدونی اینجا ک اومدی کجاست؟!اینجا انجمن حمایت از ترنسهاست! اون دخترم یکی از بچه های ترنسه…
منو میگی چشام گرد شده بود از تعجب!مگه داریم مگه میشه اینقد تصادفی؟!گفتم خانوم، منم ترنسم!

مارال:
شهرزاد سرش تو لاک خودش بود.میرفت سر کار برمیگشت خونه…انگار یه جورایی افسردگی داشت…پرستارم نبود،بهیار بود تو بیمارستان…ولی یه چیزاییش واسم عجیب بود!قد و قواره درشتی داشت!صداش یکم بم بود…دستاش …چجوری بگم…کلا همه چیزش یه جوری بود!یه شب نشسته بودیم خونه.گفتم شهرزاد…من جیک و پوک زندگیمو واست گفتم.ولی تو هیچی از خودت نگفتی!دوس دارم بدونم داستان زندگیتو!گفت تحملشو داری بشنوی؟! شروع کرد به تعریف کردن…
دیگه خودتون میدونید دیگه دفترچه خاطرات شهرزادو که دارین خانوم…اره خلاصه منم از داستانش شاخ دراوردم!میگفت مرد بوده و زن شده!اینو ک گفت والا من یکم ترسیدم…رفتم اروم یه شالی پیچیدم دور بر و بازوهای لختم یه شلوار گشادم پوشیدم…اخه با تاپ و شلوارک بودم!بابا مسخرم نکنید تروخداا…خو یارو قبلا مرد بوده بهرحال…خطریه!!دیگ ادم تو خونه خودش باید امنیت داشته باشه دیگ حالا کم شبا با این مردای هیز… اهمممم …هیچی دیگه شهرزادم این حرکت منو ک دید مث شما زد زیر خنده!گفت نترس من از هر زنی زن ترم!دیگ منم خیالم راحت شد!
تا اینکه اون روز نحس…

دایی جان:
7هشت ماهی از رفتن مجید میگذشت…پدرش و عموش ب این فکر افتادن برن تهران پیداش کنن…بعد بیست روز برگشتن…با مجید…یکم قیافش عوض شده بود!موهاشو بلند کرده بود…خلاصه ک مایه ی ابروریزی بود…موهاشو تراشیدن و تو خونه حبسش کردن…بعد چن ماه به زور نشوندنش پای سفره عقد با یکی از دخترای فامیل…هرچی به پدرش میگفتم نکن اینکارا رو این بچه گناه داره. ب گوشش نمیرفت…
خلاصه مجید زن گرفت…زد و بعد چندماه زنش حامله هم شد…تو همون دوران حاملگی زنش بود که مجید بازهم یه شبه ناپدید شد…
تقریبا یکی دوسال از رفتن مجید میگذشت…یه شب ک تو خونه بودم تلفن زنگ خورد…برداشتم …اره مجید بود…جفتمون زدیم زیر گریه…
-مجیدبابا…چرا اینهمه وقت خبری ندادی از خودت؟!منو با پدرت یکی میکنی؟!..من هنوزم دوست دارم دایی جان…دلم برای دایی جان گفتنات تنگ شده
-میدونم… دایی جان؟
-جانم؟
-میتونی تا چن روز دیگ بیای تهران ب این ادرسی ک میگم؟
-میام…
رفتم تهران.ادرس یه بیمارستان بود…زنگ زدم به مجیدو …گفت ک تو کدوم اتاقه…
رو تخت دراز کشیده بود…چهرش اصلا اون مجید قبلی نبود…انگار…اره انگار شبیه ابجی خدابیامرزم شده بود!
-دایی جان…قراره جراحی کنم…به هویت واقعیم برسم…گفتم بیای تا اگ تو این عمل بلایی سرم اومد واس اخرین بار دیده باشمت!
چشام خیس اشک بود-نگو این حرفو مجید جان…این چ حرفیه…اشکامو پاک کردم…راستی …میگم از حالا ب بعد دیگ نباید مجید صدات کنم نه؟!
-دایی من خیلی وقته اسممو انتخاب کردم…شهرزاد
شهرزاد…عشق جوونیای من…ک بارها قصشو واس مجید تعریف کرده بودم…فقط تونستم گریه و کنم و ازبیمارستان خارج شم…ن نمیتونستم سخت بود!..من مجیدو میشناختم، نه شهرزادو!
برگشتم خوزستان

امیر:
خلاصه بعد چند وقت منو شهرزاد-اره همون فرشته ای که تو حجره دیدمش!- باهم عقد کردیم…جانم؟! بله…بعد جراحی به ترنسها شناسنامه جدید میدن…بدون هیچ مشکلی باهم ازدواج کردیم…اونم یه ترنس بود ینی مردی که زن شده بود!همدیگرو کاملا درک میکردیم…دوسم داشت .دوسش داشتم…چی از این بهتر؟! خوش بودیم باهم
این وسط من یه دغدغه ای داشتم…بچم!بچه ای ک نمیدونستم ننشم یا باباش!!بهرحال هرچی بود بچم بود نمیتونستم ک بهمین سادگی فکر کنم وجود نداره!چند بار رفتم در مدرسه ببینمش …اما پدرش فعمید و نزاشت.میدونستم گفتن بهش مادرت مرده…حق داشتن خب.نمیخواستن بچه هوایی شه.اصن چی میگفتن بهش…ولی من مشکلم با خودم بود…خودمو ک میزاشتم جای اون بچه از عذاب وجدان دیوونه میشدم!حس میکردم جنایت کردم.واقعا هم کرده بودم…اگ فردا بفهمه مادرش…یا اگ دوستاش بفهمن. چی بهش میگن…
نمیتونم حالمو توصیف کنم…کلا دچار بحران شده بودم…اصن…کاری ک کردم درست بود؟!اصلا من فاطمه ام؟یا امیر؟ اصن آدمم؟!..خدایااا…
هورمورن تراپیمو قطع کردم…صفات مردونم داشتن کمرنگ میشدن…دیگ پیش روانشناسم نمیرفتم …حال و حوصله هیچکیو نداشتم…حتی شهرزاد بیچاره ک میخواست کمکم کنه…شهرزاد واقعا یه فرشته بود اما…من دیگه بریده بودم .نه از شهرزاد.از خودم.ازهمه.از این دنیای مزخرف…فقط یه نامه عذرخواهی واس شهرزاد گذاشتم و رفتم.نمیدونم کجا…یادم نیست…فقط رفتم که دور شم و از این شهر و مردمش…شهرزاد…ببخشید که شوهر خوبی برات نبودم.راستش دیگه خودمم نمیدونم چیم یا کیم…

مارال:
اون روز غروب از بیرون داشتم برمیگشتم خونه.به سر کوچه که رسیدم دیدم ماشین پلیس و امبولانس و کلی جمعیت جلو اپارتمانه…جا خوردم اما خب فکر نمیکردم اصلا بمن ربط داشته باشه!رفتم سمت خونه…به جمعیت ک نزدیک شدم یهو یکی از همسایه داد زد:ایناهاش! خونه ی این بوده!
وا !چی میگه این اصن؟! من ک اصن مشتریهامم تو خونه نمیارم! اخخخخ…مشتری منظورم چیزه…بیخیااال …داشتم میگفتم.تعجب کردم…تا اینک پلیس اومد جریانو گفت…خشک شده بودم!شهرزاد به قتل رسبده بود!اونم تو خونه ی من!معلوم نبود توسط کی و به چه هدفی!ولی انگار خفه شده بود…
حالم خیلی بد بود…حتی شب نمیتونسنم تو خونه بخوابم!!فک کن…جنازه شهرزاد اینجا…وایییی.نههه…
فرداش رفتم اگاهیی…اونام کلی سوال پیچم کردن و خب منم هرچی میدونستم گفتم…
دلم برا شهرزاد میسوخت…بنده خدا فکر میکرد خودش چون چمیدونم یه زن کامل نبود، بدبخت ترین ادم زمین بود…البته اون بیچارم کم بدبختی نداشت…ولی خب…الان من مثلا خیر سرم یه زن کامل!با این بر و رو اندام…اونوقت باید…آره …من اونکارم…خودتونم تا الان فهمیدین دیگه…چیه؟!خیلی الان نجسم نه؟!..من…(صدای گریه)…من مجبور شدم.چاره دیگه ای نداشتم.اره بچمو خودم فروختم.دروغ گفتم…بچه ای ک پدر نداشت.منی ک تو کار خودمم مونده بودم.مجبور بودم…تروخدا بفهمین.ولی بخدا الان چن وقته دنبالشم…اگ دخترمو پیدا کنم…

دایی جان:
دلم برا مجید…یا اصن همون شهرزاد…هراسمی میخاد داشته باشه…دلم براش تنگ شده…

امیر:
دلم برای خودم تنگ شده…

مارال:
دلم برای بچم تنگ شده…

سعید:
من سعیدم…17سالمه…تو خوزستان ب دنیا اومدم.از وقتی تونستم دست چپ و راستمو از هم تشخیص بدم، متوجه شدم همیشه انگار فامیل و اطرافیان منو ک میبینن شروع میکنن پچ پچ کردن یا نگاه های خاص کردن…نمیفهمیدم معنای نگاهاشونو…مامانم گفته بود بابات وقتی تو رو حامله بودم مرد…ولی انگار یه چیزایی غلط بود…
دیگ بزرگتر ک شدم…فهمیدم جریانو…اولین بارشم اول راهنمایی بودم ک یکی از دوستام بهم گفت: تو رو اصن معلون نیس ننت زاییده یا بابات!
آره…پدر من یه مرد فاسد بود …ک رفته بود خودشو زن کرده بود! این وسط منو هم به این دنیای کثافت اورده بود ! تا فقط طعنه اطرافیانمو بشنوم و به خاطر کاری ک هیچ نقشی درش نداشتم تحقیر بشم!نفرتم از این…پدر ک چ عرض کنم…این ادم عوضی…روز به روز بیشتر میشد…
تصمیمو گرفتم…باید این ادم عوضی حرومزاده مجازات میشد!جواب تمام این سالهای تحقیرمنو میداد…پیشو گرفتم…فهمیدم تهرانه و تو یه بیمارستان کار میکنه…رفتم تهران…
از بیمارستان ک اومد بیرون تعقیبش کردم…بالاخره تو یه کوچه خلوت پشت یه پارک خفتش کردم…دستمو گذاشتم دور گلوش.هرچی از دهنم درمیومد بهش گفتم…بهش گفتم من پسرتم!توی اشغال منو ب این دنیای اشغال تر از خودت اوردی تا تحقیر شم…چیزی نمیگفت…بیشتر عصبی شدم و دستمو بیشتر دور گلوش فشار دادم…داشت کبود میشد…فقط گفت…من ارزومه بمیرم…
ولش کردم…نه اینک دلم بحالش سوخته باشه…فقط نمیخواستم ب ارزوش برسه
اما چن وقتی ک از اون ماجرا گذشت.ب حماقت خودم خندیدم.اون فقط میخواس از شرم خلاص شه!ایندفه خونه ای ک توش زندگی میکردو پیدا کردم و… اره من کشتمش!!من شهرزاو کشتم .و پشیمونم نیستم!

بخشی از دفترچه خاطرات شهرزاد:
…اون پسره…خودش میگفت اسمش سعیده…پسر من!چه نفرتی از من داره.ولی اون نمیدونه که داره اشتباه میکنه…من بعد ازدواج حتی به زنم دست هم نزدم!چه برسه به اینکه بخوام حاملش کنم…ولی ب نظرم بهتره فکر کنه پدرش یه ادم فاسده، تا اینکه بفهمه خودش یه حرومزادس…اون میخواد منو بکشه.ایکاش زودتر اینکارو بکنه…کاری که خودم جرئتشو نداشتم تو اینهمه سال انجام بدم…

پی نوشت:
من این داستان رو براساس مشاهداتم از یک تئاتر نوشتم.نمایشنامه این تئاتر بر اساس دفترچه خاطرات شهرزاد و مصاحبه با شخصیتهای مختلف نوشته شده و بود و واقعی بود.مطمئنا من نتوستم همه شخصیتها و دیالوگ های نمایش رو در این داستان جا بدم و فقط شخصیتهای اصلی و اونچه یادم بودو با کمی دخل و تصرف نوشتم.
منتظر نظراتتون هستم.ممنون

نویسنده : barants


👍 20
👎 6
14905 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

675716
2018-03-01 22:12:49 +0330 +0330

چه غم انگیز

1 ❤️

675767
2018-03-02 10:43:21 +0330 +0330

کونی گی ترنس.مردزن.زنی که مردشده.مردی که زن شده.خداهم که ماراافریده گیج شده چی افریده.ازاولش فقط کیرکوس وکون بوده کون که معلومه برای ریدنه.کیربرای شاشیدن وکردن.کوس برای دادن وشاشیدن.کسشعرای دیگه برای چیه ؟؟؟

0 ❤️

675787
2018-03-02 12:47:16 +0330 +0330

کاربر ezat33…مثل اینکه یادت رفته خداوند مغز هم داده واس فکر کردن …بهتره ازش استفاده کنید…با تشکر از نظرتون

3 ❤️

675788
2018-03-02 12:51:20 +0330 +0330

بهترین داستانی که تو شهوانی خوندم!خیلی جذاب و درعین حال غم انگیز بود!شیوه ی داستان که از زبان شخصیتهای مختلف بود خیلی جالب و متفاوت بود و اینکه حلقه های مشترکی شخصیتهای داستان رو بهم وصل میکرد.ممنون ازتون بابت نوشتن این داستان

0 ❤️

675789
2018-03-02 12:57:54 +0330 +0330

عالی بود واقعا تاثیرگذار و جالب و اموزنده بود…ممنون بابت زحمتی که کشیدین واس نوشتن این داستان.شاید همین داستانا باعث شه لااقل یه نفرم که شده اشنا شه با مقوله ترنس و تحقیر این قشر مظلوم کمتر شه…لایک تقدیم شد…
اقای ezat33…فلسفه افریدن همه اعضای بدنو گفتی ولی تا حالا فلسفه افریدن خودت و امثال خودت چیه؟!کسایی که بدون فکر و مطالعه فقط دهنشونو باز میکنن و حرف ک نه،مزخرف میگن!ترنسها از نظر علمی ثابت شدن و مجوز شرعی و قانونی هم دارن، ینی همین خدایی ک شما ازش دم میزنی هم ترنسو تایید کرده!حیف از اکسیژن روی زمین ک واس امثال تو هدر میره

2 ❤️

675791
2018-03-02 13:03:04 +0330 +0330

ممنون از نظراتتون عزیزان ❤❤???

1 ❤️

675803
2018-03-02 16:09:42 +0330 +0330

نه

اين داستان داستان سكسي نيست، هر چقدر هم خوب باشه ، وصله ناجور اينجاست

لايكهاي مجازي يه عده ادمي كه حتم بدون نمي دونند تو زندكيشون چي مي خوان ، وگرنه تو سايت داستان سكسي دنبال رمان نبودند هم ، هيچ ارزشي نداره

بارها نوشتم ، بازم مي گم ، به نظر من نويسنده هايي كه اين داستانها رو اينجا مي گذارند فقط تمناي توجه دارند ، همين و بس

1 ❤️

675806
2018-03-02 17:00:19 +0330 +0330

∆ کار دشواریه نوشتن بر اساس مشاهدات

داستان بجهت رسالتش[ انتقال مشکلات اقلیت جنسی ترنس] قابل احترام است و از این منظر که صداقت دارد ونیامده سر مخاطبش را گول بمالد ونشان دهدکه با تغییر جنسیت همه چیز خوب میشود و بعد از آن همه راضی و خوشحال خواهند بود نیز ارزشمند است
جنبه های فنی داستان را ضعیف ،
ارتباط وقایع و شخصیتها ی داستانرا ابتدایی،
ونحوه نشان دادن معضلات را تصنعی
و در نهایت داستان پر است از بزرگنمایی ها و کوچک شماری های اغراق امیز
بابت زحمتی که کشیدین ممنونم ای کاش کار بعدیتان حاصل ذوق و خلاقیت و نتیجه تخیل ،الهامات و رویاهای خودتان باشد

2 ❤️

675816
2018-03-02 20:23:30 +0330 +0330

اره ادم بودن مهمتر از مرد یا زن بودنه.

1 ❤️

675820
2018-03-02 20:58:18 +0330 +0330

خیلی واقعی به نظر نمیاد .اخه همشون تغییر جنسیت دادن و سرنوشت سر راه هم قرارشون داده .یک کم غیر منطقیه.مخصوصا سر گذشت فاطی.فاطی با خصوصیت های مردونه چطوری حامله شده .زیاد جالب نبود .ولی نگارشت خوبه

1 ❤️

675887
2018-03-03 06:12:15 +0330 +0330

خیلی زیبا بود واقعا باید به ترنسها کمک کرد

1 ❤️

675901
2018-03-03 08:01:43 +0330 +0330

ممنون از همه دوستانی که داستان رو خوندن و نظر دادن???
اگه خوشتون اومد لطفا لایک فراموش نشه تا داستان در لیست برترها قرار بگیره و افراد بیشتری بخوننش

0 ❤️

676037
2018-03-04 11:12:51 +0330 +0330
NA

این آدما همشون بازم یکیو داشتن واسه حمایت. دایی،پدر،…
ولی بازم عاقبتشون خوش نبود.
وای به حال اونایی که کلا نه تنها جامعه، که از اطرافیانو خانوادشونم طرد میشن!..

1 ❤️

677550
2018-03-15 13:59:39 +0330 +0330

باران عزیزم لایک به قلمت ?

1 ❤️