شهلا و جوان افغان

1395/06/25

سلام قبل از هرچیزی میخام از همه خواهش کنم که:
1- با گذاشتن نظرات بد و بی خود خود داری کنید چون من اصلا نمی خونم.
2- سعی نکنید بگید که چرته – دروغه – الکیه – توهمه – و و و.
3- من حقیقت های زندگیمو توی چند بخش ارسال میکنم لطفا با حوصله باشید.
من اسمم شهلا هستش.38 سالمه و 10 ساله که طلاق گرفتم.ماجرایی که الان براتون مینویسم تماماً حقیقت داره و برام توی زندگیم اتفاق افتاده .
اصالتان اهوازی هستم اما سالهاست که تهران زندگی میکنم. بدنی تو پر وهیکلی روی فرم دارم.پوست تنم یکم سبزه هستش .
بعد از طلاقم ( که توی نوشته های بهش اشاره میکنم ) مدتی توی نازی آباد زندگی کردم و با مشکلات فراوونی دستو پنجه نرم کردم. الانم توی ستار خان زندگی میکنم.
یه روز صبح که اصلا نمی دونم چرا بر خلاف روزای دیگه زندگیم از همون لحظه بیدار شدن احساس خوشبختی کردم و خوشحال از خواب بیدار شدم.
برام تعجب آور بود بعد از یه شیفت 24 ساعتی و خسته کننده که اومدم خونه و یه راست سرو گذاشتمو خوابیدم , الان ساعت 7 صبح چقدر سر زنده و شاد از خواب بیدارشدم.رفتم یه دوش گرفتم .بعدش یه سر رفتم توی بالکن یه نفس عمیق کشیدم.
وای چه هوایی . پر اکسیژن. پر مهربونی . پر از خوشحالی.
اومدم توی اتاقم نشستم جلو آینه و خودم نگاه کردم.

  • وای شهی چقدر شکسته شدی
  • چقدر داغون
    اما یه لبخندی به خودم زدم و گفتم دوباره جوون میشم.دوباره سرزنده میشم.
    بلند شدم لباس پوشیدم یکم آرایش کردم و رفتم بیرون .قدم زنان 2 ساعتی بیرون بودم.بی هدف فقط قدم میزدم.برگشتم خونه توی مسیر یکم خرید کردم.رسیدم خونه دیدم ساعت 10:15 هستش.لباسمو عوض کردمو لباس راحتیمو پوشیدم .بدون شرت.یهو یه صدایی توجهمو جلب کرد.صدا از تو حیاط میومد.آپارتمانی که من ساکنم یه آپارتمان جنوبیه .اول پارکینگه طبقه بعدش یه واحد من ساکنم.
    رفتم توی بالکن دیدم یه پسر حدودا 20 ساله داره توی حیاط وسایلو جابه جا میکنه .یادم اومد که امروز قراره گوشه حیاط یه آبنما بزنن.
    حواسش به کارش بود . وای چی داشتم میدیدم .خوب که دقت کردم یه چهره ی خیلی زیبا و دلربا داشت.نمیدونم توی اون لحظه دلم ریخت.عاشقش شدم.مثه این دخترای 18 ساله.هرچه نگاش میکردم بیشتر دلم براش آب میشد.نا خوداگاه گفتم که:
  • ببخشی آقا پسر.
    یه نگاهی اطافش کرد . گفتم که :
  • این بالا طبقه بالا نگاه کن.
    سرشو آورد بالا و تا منو دید سرشو انداخت پایین. وقتی بالارو نگاه کرد من هزار بار بیشتر عاشقش شدم.گفتم که :
  • ببخشید یکم میشه کمک کنید کار دارم.
    • گفت بله بفرمایید.
  • میشه یه لحظه بیاید این یخچالو جابه جاکنید من نمیتونم.
    • بله الان میام.
  • بیاید طبقه اول در بازه.
    یه لحظه به خودم اومدم . چرا من اینو گفتم .الان چیکار کنم .دست خودم نبود .توی این فکرا بوودم که در زد.
    گفتم بفر مایید.گفت : اجازه هست .گفتم در بازه بفرمایید خواهش میکنم. اومد و با یه لحن مهربون و دلفریبی گفت :
    • سلام خانوم .چیکار باید بکنم.
    محو چهرش شدم.گفتم یکم یخچالو جابه میکنید زیرشو تمیز کنم.
    یه نگاهی کرد و رفت سراغ یخچال .یکم جابجا کردو گفت خوبه؟ منم الکی گفتم که بله ممنون.
    داشت میرفت گفتم چایی دم میکنم براتون بعدشم 2باره صداتون میکنم ببرید سر جای اولش.راستی چند نفرید.گفت :
    • 3 نفریم.
  • باشه صداتون کردم بیاید چاییو ببرید.
    خیلی مودبانه گفت راضی به زحمت نیستیم خانوم.یه لبخندی رو لباش بود که دلمو برد.رفت.
    درو بستمو سری رفتم جلو آینه.واااای چی داشتم میدیدم.صورتم سرخ شده بود چشام یه جوری یدفه دیدم که ای وای چی تنمه. وای این چه لباسیه که تنمه.چرا من اینقد امروز هولم .چرا چیزی نپوشیدم.همه جای بدنم معلوم بوود.
    اصلا نمیدونستم چیکار میکنم.رفتمم سریع سماورو پر آب کردم و گذاشتم بجوشه. بعدش یه لباس مناسب پوشیدم .آب که جوش اومد .چایی رو دم کردم.چند دقیقه بعد چادرمو سرم کردم و رفتم از تووی بالکن صداش کردم.
  • آقا چایی آمادست میاید ببرید.
    یه نگاهی به بالا کرد و گفت بله الان میام.
    درو باز کردم من فقط منتظر اومدنش بوودم که دوباره ببینمش .اصلا به فکر چایی نبودم.چادرمو کنار گذاشتم .
    اومد در زد. گفتم بفرمایید.اومد داخل .
  • یه لحظه صبر کنیم سینیو بچینم.
    • چشم خانوم.
    تا سینیو بچینم ازش چند تا سوال کردم.
  • آقا پسر اسمتون چیه ؟
    • کوچیکتون متین هستم.
  • به به چه اسم قشنگی .واقعا اسمتون مثل خودتون زیبا و جذابه.
    • شما لطف دارید خانوم.
  • اینجا قراره چیکار کنید؟
    • قراره اون گوشه یه آبنما از سنگ کوه درست کنیم یه هفته ای کار داریم اینجا.
  • دیگه چه کارایی بلدید ؟
    • کلاً بنایی و کارای آبنما.
  • عه چه خوب . بهتون نمیاد بنا باشی آقا متین گل.
    • دیگه ماها از بچگی مجبوریم کنار دست پدرمون کار کنیم .وقتی که 20 -22 ساله میشیم خودمون همه کارارو انجام میدیم.
  • اون 2 نفر کارگراتونن؟
    • نه . یکیشون پدرمه یکی دیگه هم داداش کوچیکمه .ما ها همه کارگریم.
  • بفرمایید چاییتون آمادست .بفرمایید.
    سینیرو ازم گرفت و گفت خیلی ممنون بازم راضی به زحمت نبودیم.
    • نوش جونتون .من کار دارم هر وقت خواستید سینی رو بزارید پشت در.
  • چشم خانوم.
    رفتم تو اتاق با خودم گفتم :
    شهلا چرا تو خُل شدی.این کارا چیه.38 سالته .دلباخته یه بچه 20 ساله شدی.
    چشامو بستم و رفتم توی رویاهام.خوابم برد.یدفه از خواب پریدم دیدم ساعت 4:30 عصره . رفتم درو باز کردم سینی چایی شسته و تمیز پشت در بوود.
    بیرونو نگاه کردم دیدم که همه وسایل گوشه حیاطو جابه جا کردند و با آجر دارند یه نیم دایره میچینند.
    اون روز گذشت .فرداش سر کار بوودم.پس قردا صبح زوود بیدار شدم.طبق عادت رفتم یه دوش گرفتم .بعدش لباسمو پوشیدمو رفتم نون سنگک گرفتم.رسیدم خونه دیدم اونا هم اومدن و کم کم دارند مشغول میشن.نصف آبنمارو ساخته بودند.یه نگاهی به گوشه حیاط کردم.یدفه متین روشو برگردونو و من ناخوداگاه سرمو تکون دادم با علامت سر گفتم سلام.اونم دستشو آورد بالا و یه تکونی داد.
    رفتم بالا .چایی دم کردم.رفتم توی بالکن و گفتم آقا متین.
    • جانم خانوم . سلام . جانم.
  • آقا متین چایی آمادست میاید ببرید.
    • ممنون حاجی برامون پیک نیک آورده.همینجا خودمون درست میکنیم راضی به زحمت نیستیم.
  • حالا من دم کردم دیگه بیاید ببرید.
    بازم اون لبخند جادوییشو زدو گفت چشم.اومدم.
    اومد گفتم که من یکم بنایی دارم شمارتونو میدین موقش شد زنگ بزنم بیاید ببینید.
    شمارشو داد و گفت خیلی ممنون بابت چایی. گفتم نوش جونت عزیزم .
    چند روز بعد اونا کارشون تموم شد و رفتند.یه هفته بعدش به شماره ای که داد زنگ زدم.
    گفتم که سلام آقا متین خوبین.
    • ممنون .شما؟
  • شهلا هستم دیگه یادت نیست ؟
    • شهلا ؟؟؟؟؟ نه .فک کنم اشتباه گرفتید.
  • نه درست گرفتم.ستار خان آبنما. یادته.
    • آهان اون خانومی که چایی میداد.
  • بله.
    • جانم امری داشتید درخدمتیم.
    ( مدتی بود که دیوار حموم به سمت پذیرایی نم داده بود .اونو بهونه کردم تا بیاد و فقط ببینمش.
    دیدنش آرومم میکرد.انگار 1000 ساله که عاشقشم. )
  • راستش دیوار حموم نم میده باید ببینین چیکارش میشه کرد.
    • باشه کی خونه اید ؟
  • پس فردا 8 صبح به بعد بیاید.
    ( این وسط صحبتای زیادی هم در مورد دیوار شد که مهم نیست )
    • چشم خانوم.
    پس فرداش 6 صبح با صدای ساعت گوشیم بیدار شدم. یه دوش گرفتم. سریع رفتم یه نون سنگک گرفتم.زود اومدم خونه ساعت حدود 7 بوود نشستم یه آرایش ملایم کردم.همون لباس اون روزو پوشیدم ول یاین دفه یه ساپورت ضخیم هم پوشیدم و یه عطر ملایم زدم.صبحانه آماده کردم .یه نگاه به ساعت کردم انگار ثانیه ها با من لج کرده بوودند.یه سال گذشت.تازه ساعت شده بوود 7 و 10 دقیقه.
    5دقیقه به هشت بوود که صدای زنگ موبایل منو متوجه خودش کرد.متین بوود.جواب دادم و بعد از سلام و احوال پرسی گفت من در خونتونم درو باز میکنید.
    درو باز کردمو اومد.وای چی دارم میبینم.یه شازده پسر زیبا.یه جین آبی نفتی با یه تیشرت لیمویی تنش بوود .موهاش برق میزد چهرش خندون و شاد.دست خودم نبود دستمو دراز کردمو بهش دست دادم.دلم میخاست بغلش کنم لبمو بزارم رو لبش .اینقدر لب بگیرم تا از حال برم.
    یکم خودمو جمع و جور کردم. نشست .گفتم که من صبحانه نخوردم بیا با هم صبحانه بخوریم ( یه چشمک ریز بهش زدم که یه جوری شد ) بعدش دیوارو ببین.
    نشستیم پای میز .گفتم صبح به این زودی مگه میخای عروسی بری اینقدر به خودت رسیدی؟
    گفت شما که بیشتر از من به خودتون رسیدید.
    سر صحبتو باز کردم دلمو زدم به دریا .گفتم آخه از صبح تا الان منتظر عشقمم.
    چشاش 6تا شد.بعد کلی مکث گفت شما تنهایید همیشه؟
  • آره چطور؟
    • شوهرتون بچه هاتون نیستند؟
  • شوهر ندارم.
    • فوت کردند؟
  • نه ازش طلاق گرفتم.
    گفت خوب عشقتون کِی میاد .خوش به حالش که شما منتظرش هستین.
    گفتم عشقم اومده .الان اینجاست.
    رنگش پرید چیزی نگفت.از روبروش بلند شدم رفتم کنارش نشستم گفتم حالت خوبه چرا رنگت پریده.
    با ناراحتی گفت چیزی نیس خانوم.یه لبخند زدم گفتم که متین یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی.
    گفت که خانوم این چه حرفیه.بفرمایید.گفتم که اون عشق گم شدم تویی.تا اینو گفتم لبمو گذاشتم رو لبش و یه لب طولانی ازش گرفتم.دیدم مثه مجسمه خشکش زده اشک توو چشاش جمع شده بوود دوباره لبمو گذاشتم رو لبش .این دفه اونم ازم لب میگرفت دستمو انداختم دور گردنش و گفتم متین تو همه چیزمی. از اون لحظه اول عاشقت شدم.فدات بشم .
    متین اصلا باورش نمیشد.یخ کرده بوود قلبش تند تند میزد.چه شُکی بهش دادم.هنگ بوود.سرمو گذاشتم رو شونش گفتم متین , تو همه دنیای منی.عاشقت شدم دارم دیوونه میشم.زدم زیر گریه البته دست خودم نبود .بغلش کرده بوودم زار زار گریه میکردمو میگفتم متین عاشقتم .دوست دارم.زندگی من شدی .متین فدات بشم.
    اما اون هنوز توو شُک بوود.یه دفه دستشو انداخت دور کمرم و منو به خودش فشار داد سرمو روشونش بوود یه دستشو انداخت رو سرم و در گوشم گفت : فدای اون اشکت بشم منم عاشقت شدم منم دوست دارم.
    ادامه دارد.

نوشته: شهلا


👍 3
👎 8
46464 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

556456
2016-09-15 20:50:46 +0430 +0430

تا اینجاش قشنگو واقعی به نظرم رسید ادامه بده

1 ❤️

556460
2016-09-15 21:05:48 +0430 +0430

ای تف در کونت که از اول تا آخرش کسشعر بود.

2 ❤️

556467
2016-09-15 21:21:37 +0430 +0430

قشنگ بود ممنون ادامه بده

1 ❤️

556477
2016-09-15 22:05:43 +0430 +0430

سلام من یه زن زشت و چاقم شوهرم ولم کرد به خاطر قیافم یمدت جندگی میکردم ولی باز کسی منو نمیکرد برای رفع نیاز هام مجبور شدم به یه جوون افغانی بدم ادامه داستانو مینویسم براتون عجول نباشین

2 ❤️

556514
2016-09-15 23:19:20 +0430 +0430

غیر از اینکه برای یه زن ایرانی افت داره که با یه افغانی باشه
(چون همه میدونیم که افغانی ها خون ایرانی هارو نوش میکنند)
داستان قشنگیه چون دوباره منو به یاد عاشقی انداخت…
یادش بخیر.

3 ❤️

556524
2016-09-16 00:19:19 +0430 +0430

حاضرم شرط ببندم خودت همون شاگرد بنای افغانی هستی که واسه بنایی رفته توی یه خونه و اونجا چشمش افتاده به یه همچی زن بیچاره ای.
حالا داری فکر و خیالاتو مینویسی.
تابلوئه که هیچ شناختی از زن و فرهنگ ایران نداری. خر خودتی

3 ❤️

556534
2016-09-16 02:19:16 +0430 +0430

به قول معروف، هر چی از این موجود دوپا بگی، بر میاد!! اما رلستش رو بخاهی، یه کم با این نوع فضای نوشته، غریبه هستم!! اصلاً برام عجیبه که یک خانم بیوه که جنوبی هم هست و آتشی و تند هم هست، سالها صبر کرده تا به یه شاگرد بنا برسه!!! البته گفتی که نظرات رو نمیخونی!! ولی میدونم که میخونی!!! اگه میخای حرفات رو باور کنیم، باید بیشتر از خودت و مقدمه زندگیت میگفتی!!! یه جورایی از آخر شروع کردی که این باعث میشه، فضا غیر قابل باور باشه!!!

1 ❤️

556545
2016-09-16 06:24:26 +0430 +0430

کیرم تو زنایی مثل تو که امثال شما به بیگانه جماعت رو میدن کثافتا پسرای ایرانی هم بوق هستن احمــــــــــــــــــــق

2 ❤️

556549
2016-09-16 06:58:30 +0430 +0430

آخ آخ.کجای نازی اباد بودی ما ندیدیمت.

1 ❤️

556554
2016-09-16 07:43:18 +0430 +0430

عنتر خانم چه شرط و شروطیم میذاره اول داستانکش !
اینم شرط و شروط ما :
1 اولا فکر نکن کون آسمون سولاخ شده تو ازش افتادی پایین ، حالا نظراتو میخونی به تخم راستم نمیخونی به تخم چپم.
2 ما سعی نمیکنیم بگیم چرته ، دروغه ، کسشره و… این وظیفه توئه که ثابت کنی چرت و دروغ و کسشر نیست.
3 اینکه حقیقتهای زندگیت شامل چه موضوعات پربار و پر از معنویتی بوده نشون میده چه آدم باحالی هستی ! امیدوارم بچه‌های احتمالیت مث خودت نشن .
گوزوووووو

1 ❤️

556560
2016-09-16 08:35:11 +0430 +0430

ajb 🙄 jany.sins

1 ❤️

556568
2016-09-16 10:23:50 +0430 +0430

دس توشته های ی جوان افغان جقی…مثلا میخواد بگه افغانا با کلاسن…برو گوتو بخور سرد نشه ان…

0 ❤️

556633
2016-09-16 20:42:31 +0430 +0430

قشنگ بود ولی اخرش یکم نه زیادی شدش که

1 ❤️

556677
2016-09-17 05:14:13 +0430 +0430

**بجز متین متین کردن چی بلد بودی؟
اسمش شنبه بوده مشنگ
**

1 ❤️

556691
2016-09-17 07:01:19 +0430 +0430

خاک تو سر هر ایرانی که بره با افغانهای وحشی سکس کنه.متاسفم.

1 ❤️

556719
2016-09-17 09:59:28 +0430 +0430

دوستان دقت کنید : بقول سعید گرانقدر ، این داستاناها (!!!) دروغه !
داستاناها ؟
سعید جان ظاهرا دوره کاراموزیتو هندوستان گذروندی یکم لهجه گرفتی !
لااقل تو که زحمت کشیدی اسکریپت گذاشتی و گل‌درشت نوشتی ، بیشتر دقت میکردی . داستاناها !!!

1 ❤️

556745
2016-09-17 13:48:34 +0430 +0430

سلام.
تا این جاش که خیلی قشنگ بود. اتفاقا من هم اهل نازی آبادم. شما کجا میشستید؟ افتخار میدید بیشتر با هم آشنا بشیم؟
راستیتش منم با این که ندیدمتون ولی محبتتون به دلم افتاد، خیلی قشنگ تعریف میکنید

1 ❤️

556764
2016-09-17 16:13:28 +0430 +0430

اولا کس بی بیت که نظراتو نمیخونی
دوما ریدم تو اون مغز نداشتت افغانی که تا یه کس دیدی هول شدی واسش شاهنامه نوشتی
سوما کیرم تو اون داستانت که سرتاسر تخیل بود
چهارما کیرم تو لحجت
اینجا قَرار است چَ َکّار کُنی
افغانی برو سر ساختمونت تا ندادم دیپورتت کنن کابل

1 ❤️