شکارچی و شکار (1)

1394/09/07

»… آنـــا… آنـــا…«
از عمد روی حرف “ن” فشار می آورد تا تحریک آمیز تر به نظر برسد. البته خودش نمی توانست درست تشخیص بدهد اما بر حسب غریزه؛ غریزه ای که مدت ها پیش او را ترک گفت، می دانست این لحن حرف زدن می تواند تحریک آمیز باشد و جرقه های شهوت یک زن را شعله ور کند. روی تخت سفید رنگ و نرم، زیر نور فانوس کوچک که چون اتاق خواب هیچ پنجره ای نداشت مجبور بود روز و شب بدون توقف کار کند، و اگر کم کاری می کرد یا حتی لحظه ای قصد استراحت داشت، با کارگری دیگر تعویضش می کردند و بی گمان هیچ فانوسی دوست نداشت که بیکار شود، به دیواره ی تخت تکیه زده بود، و پستان های تقریباً درشت را در دستانش بازی می داد. دختر جوان و زیباروی، کامالً عریان و او تماماً پوشیده از لباس هایی که احساس می کردی از سرما آن ها را به تن کرده؛ شلواری پارچه ای و پیراهنی زخیم و کلفت در حالی که آستین هایش را کاملا پوشش می داد، روی تخت قدیمی اما همچنان مناسب برای عشق بازی های پرشور، مرد میانسال تکیه زده بر دیواره و زن تکیه زده به مرد، لحظات خوشی را سپری می کردند. مرد میانسال، با ریش هایی تقریباً بلند که کمی سفید، و کمی بور بود، با گونه هایی گود افتاده، پیشانی چین افتاده و سیاهی بزرگی دور چشم، و البته خط سیاه رنگ باریکی که از باالی پیشانی تا به انتهای چانه اش کشیده شده بود و انگار صورتش را به دو قسم تقسیم می کرد، پستان های تقریباً درشت، متوسط دختر جوان را در دستانش داشت. آن ها را می ماالند و می فشرد. پستان های نرم و کمی هم آویزان را بین انگشتانش بازی می داد. گاهی آنقدر آن ها را محکم می فشرد که حتی می توانست تکان خوردن شیر درونشان را احساس کند!
»… آنــا… ممه هات خیلی نرمه عزیزم…«
سپس با نوک انگشتانش شروع به انگشت زدن روی نوک پستان ها کرد. این کار را آرام و با فاصله انجام می داد؛ انگشتش را روی نوک پستان می زد و سریع می کشید، و این کار را چندین بار انجام داد و سپس با انگشتانش شروع به ماالندن نوک پستان ها کرد. انگشتش را روی نوک پستان تکان می داد و انگار که داشت آن را قلقلک می داد. این کار او آنقدر آرام و با حوصله انجام شد که دختر جوان را وادار به آه کشیدن کرد، و این آه کشیدن، و خمار شدن چشم ها و باز شدن دهان، و چسباندن پشت سرش به سینه ی مرد، بازی دادن موهای بلند روی گردن و سینه ی مرد و رها کردن خود؛ قصد داشتند به مرد بفهمانند که از این کار لذت می برند، پس توقف نکن. 2 سپس تمام انگشتانش را روی پستان ها چسباندو سفت آن ها را در دست گرفت و شروع به فشردن و رها کردنشان کرد. و این کار را در حالی انجام می داد که بر گردن خوش بوی دختر بوسه می زد. سپس زیر پستان ها را گرفت و آن ها را با دستانش باال کشید، و پایین آورد و این کار را محکم و مدام انجام داد تا شهوت از نوک پستان هایش به مغز خرابش نفوذ کند و قلب صغیرش را بلرزاند، که صد البته موفقیت آمیز هم هست.
»… عزیزم… ممه هات داره کیرمو دیوونه می کنه… دوس دارم با کیرم ممه هاتو بکنم…«
دختر جوان در حالی که آرام می خندید باسن بزرگ خود را روی آلت خوابیده و کوچک مرد تکان تکان داد و به آن فشار آورد و گفت:
»… خیلی خوب ادای آدمای حشری رو درمیاری… عزیزم اما من می دونم تو حشری نیستی…«

»… تو که حشری هستی؟… آره؟… عزیزم همین کافیه…«

»… متأسفم عزیزم اما…«
دستش را روی آلت خواب قرار داد و آن را محکم با انگشتانش فشار داد:
»… وقتی کیر طرفم خواب باشه من حشری نمی شم…«
این جمالت را در حالی ادا می کرد که لب هایش با لب های پنهان میان ریش و سبیل های مرد فاصله ای بسیار کم داشت و تنفس همدیگر را تنفس می کردند. سپس او این فاصله را کمتر کرد و در حالی ادامه داد که با هربار باز و بسته کردن دهانش، لب هایش به لبان مرد سابیده می شد:
»… دستات سرده نمی تونه ممه هامو حشری کنه عزیزم…«

»… خب این تقصیر من نیست که تو نمی تونی منو حشری کنی…«
سپس آرام انگشتانش را به نوک پستان ها نزدیک کرد، و شروع به فشار آوردن از عقب به جلو به سمت نوک پستان ها کرد. محکم و با فشار زیاد طوری که نوک پستان ها باد می کرد و پستان ها بسیار فشرده و له می شد. و پس از چندین بار باالخره موفق شد مقداری شیر از آن ها بدوشد.وقتی اولین قطرات شیر سفید رنگ از نوک پستان ها خارج شد، دختر آهی کشید و با لبانی غنچه شده و چشمانی که داد می زدند غرق در شهوت شده اند، به شیر سفید پستان ها خیره شد. سپس مرد به دوشیدن شیر، آرام و با حوصله ادامه داد. و در بین دوشیدن شیر گاهی بر گردن، گاهی بر گونه و گاهی هم بر لبان دختر بوسه می زد و دختر که مست و رام مرد شده بود باسنش را روی آلت کوچک تکان تکان می داد و کمرش را به شکم مرد می ماالند، تا شاید معجزه ای شود و بتواند آلت همیشه خواب آلود مرد را از این خواب زمستانی بیدار کند.
»… حیف این شیر نیست؟… هیچ بچه ای نداری که ازشون بخوره… خودم یه بچه تو شکمت می زارم عزیزم…«

»… عزیزم پستونای من مثل پستونای حیوان ها می مونه؟…«

»… زیاد فرقی نداره…«

»… یعنی فرق داره؟… چه فرقی داره؟…«
3
»… خب درست یادم نمیاد… پستونای اونا بزرگ تر و نرم تر بود… البته یه بوی عجیبیم می داد که هوش از سر آدم می برد…«

»… مگه مال من نرم نیست؟…«

»… چرا هست… ولی…«

»… اصالً تو که متوجه نمی شی بابا… بیخیال… چرا خودت بچه م نمی شی؟… هیم؟… عزیزم… بیا شیر بخور…«
هردو خنده ای آرام کردند.
»… باشه مامان…«
سپس دختر را کمی به سمت عقب آورد و خودش را جلوتر برد، تا بتواند پستان های او را در دهانش قرار دهد. ابتدا پستان سمت راست را در دهانش قرار داد، و در حالی که سمت چپی را با انگشتانش می ماالند و شیر سفیدش را گاه گاه خارج می کرد، شروع به میک زدن بر نوک پستان سمت راست کرد و شیر آن را مزه مزه کرد؛ گرم و تازه بود.
»… مامان… ممه می خوام مامان… ممه بده…«

»… کثافت ممه هامو کندی آروم تر… همش مال خودته…«
سپس با دندان هایش نوک پستان سمت راست را گاز گرفت، و آرام آن را باال کشید و دوباره میان لب هایش قرار داد، دوباره میک زد، شیر کشید و دوباره گاز گرفت. دختر سرش را باال گرفته بود و موهای سیاه و بلندش را رها کرده بود، و آه و ناله سر می داد و دوست نداشت این حس تمامی یابد.
»… توله سگ تو به پدرت رفتی… مثل پدرت ممه می خوری…«
سپس مرد دل از پستان راست کند و به پستان چپ روی آورد. و در حالی که انگشتانش را روی پستان راست قرار داد، لب هایش را به پستان چپ چسبانید و شروع به مکیدن شیر تازه ی آن کرد. با انرژی و با قدرت پستان را در دهانش بازی می داد، آن را می خورد، گاهی دندان می زد، گاهی زبان می زد، حتی یکبار هم روی آن تف انداخت و سپس دوباره شروع به خوردن، میک زدن و شیر دوشیدن از آن کرد. این کار را برای دقایقی طوالنی انجام داد و چیزی نمانده بود که اشک دختر را در آورد؛ آنقدر شهوت زده بود که احساس می کردی به جای شیر از پستان هایش اسپرم خارج می شود.
»… بسته دیگه شیرم تموم شد… نمی تونی مثل پدرت منو بکنی؟… هیم؟… عزیزم هنوز به سن بلوغ نرسیدی؟… کیرت راست نمی شه؟…«
مرد شهوت زده نبود و مدت ها بود که این حس را نچشیده بود. اما سعی می کرد خودش را شهوت زده نشان دهد، و لذتی که از ماالندن دختر می برد نه لذتی از روی شهوت، بلکه لذتی از کنار او بودن بود. و البته نیش و کنایه های دختر؛ زیاد رویش تأثیر نمی گذاشت. 4 سپس کف دستش را به ران های دختر نزدیک کرد و شروع به نوازش کردن ران ها، نزدیک واژن کرد و در ثانیه های اول این نوازش باعث می شد که دختر پاهایش را تکان دهد و به لرزه بیافتد. یک دست روی پستان، و دست دیگر ران ها را آرام نرم، گرم و رام می کرد. سپس نوک انگشتش را آرام از روی ران به سمت واژن برد، نزدیک کرد اما فقط یک سانتی متری فاصله داشت که توقف کرد. دوباره از ران شروع کرد، به سمت واژن ناخن کشید و دوباره قبل از رسیدن به واژن توقف کرد. و وقتی برای بار سوم این کار را کرد دختر را مجبور به اعتراض کرد:
»… اَه اذیت نکن دیگه…«

»… آنـــا… داری التماس می کنی؟…«
سپس انگشتش را آرام و سریع به واژن زد و سریع بر کشید، و این لرزه ای بر تن شهوت زده و شیدایی دختر انداخت. حتی فانوس کوچک نیز شهوت زده به نظر می رسید، که سوسو می زد و حتی گاهی برای ثانیه ای به کل قطع می شد، و دوباره شروع می کرد. دختر واژنش را به سمت انگشت، که فاصله ی کمی با آن داشت جلو کشید و با لحنی عاجزانه گفت:
»… آره التماست می کنم… منو بکن…«
و مرد که انگار همین را می خواست، دست از بی رحمی و سنگ دلی کشید و کف دستش را محکم روی واژن چسباند، و با انگشتش شروع به ماالندن چوچول کوچک واژن سر رنگ و خیس، که این آخری ها چسبناک و بودار نیز شده بود کرد. و این کار او دختر دیوانه را آنقدر تحریک کرد که ناگهان دختر شروع به جیغ کشیدن و بلند بلند آه کشیدن کرد و جمالتی را بدون فکر و کامالً از روی احساس بر زبان آورد:
»… دوس دارم دوس دارم عزیزم بکن… بکن… منو بکن عزیزم دوس دارم بکن توش… بکن توش… آاااهـــ…!«
مرد انگشتانش را در واژن خیس فرو برد و آنها را چرب و به عطر بدبوی آن معطر کرد، و سپس شروع به فشار آوردن با انگشتان بر واژن کرد و انگشتانش را درون آن فرو می برد و بیرون می کشید، و البته انگشتان آنقدر کلفت بودند که شاید می توانستند جای خالی آلت را پر کنند. اما هنوز دقیقه ای به طول نیانجامیده بود، هنوز دختر انزال نشده بود که ناگهان درب خانه به صدا در آمد. و البته این عجیب، بد، بسیار بد برای دختر شهوت زده و کمی ترسناک بود. مرد تا صدای درب را شنید دست از کردن دختر کشید، خودش را جمع و جور کرد و از روی تخت بلند شد تا به سمت درب برود:
»… حواست باشه چیزی نگو… نباید بفهمن ما با همیم… بزار ببینم کیه…«
دختر بیچاره و شهوت زده، نگاهی معصومانه به مرد کرد و چون کاری از دستش برنمی آمد، مأیوسانه روی تخت نشست و صبر اختیار کرد. و مرد به سمت درب خانه رفت، آن را باز کرد و با تعجب قاضی روستا را پشت درب دید.
»… بله جناب قاضی؟… یادی از ما کردی؟…«

»… خبر خوشی برات دارم آرشام جان… باالخره بعد از مدت ها از بیکاری دراومدی…«
5
»… موضوع چیه؟…«

»… یه حیوان تو یکی از روستاهای اطراف پیدا شده… نیاز به یه شکارچی دارن تا بکشنش… زودباش عجله کن…«
این جمالت آرشام میان سال را آنقدر خوشحالو ذوق زده کرد، که شاید پس از مدت ها این اولین باری بود که اینچنین از ته قلب لبخند زد. و آنقدر شوکه بود که همانجا روبروی قاضی پیر ایستاده بود و او را نظاره می کرد.
»… عجله کن مرد… باید بری…«
آرشام به خودش آمد، از قاضی تشکر کرد و وارد خانه اش شد تا خودش را آماده ی شکار کند. وقتی وارد خانه شد تن عریان و تمنای واژن برای کرده شدن آنا را روی تخت دید، اما این چیزی نبود که بتواند او را متوقف کند.
»… کی بود عزیزم؟…«
در حالی که کتش را تن می کرد و اسلحه ی خاک خورده اش را برمی داشت، با عجله گفت:
»… باالخره یه مأموریت به تورم خورد… من باید برم…«

»… یه حیوان پیدا شده؟…«
این جمله را چنان با اشتیاق ادا کرد که اصالً به نظر نمی رسید تا چند لحظه ی پیش شهوت زده بود.
»… آره… یه شکار خوب…«
سپس دختر با شوق و ذوق، در حالی که از روی تخت پایین آمد و باال و پایین می پرید گفت:
»… می شه منم بیام؟ می شه منم بیام می خوام ببینمشون…«

»… نه من باید تنها برم…«

»… خواهش می کنم… من تاحاال حیوانندیدم…«

»… گفتم که نمی شه… تورو با خودم کجا ببرم؟!..«
دختر که کمی ناراحت به نظر می رسید، اما همچنان ذوق زده گفت:
»… خب، حداقل خوب بهش نگاه کن… پستوناشو لمس کن ببین چه فرقی با مال من داره…«

»… نگران نباش… بمون اینجا تا من برگردم… مثل اینکه بخت داره بهم رو می کنه… همه چیز خوب می شه من می دونم…«

»… خب شاید برم… البته بعد از اینکه آب کسم تختتو خیس کرد…«
با ناز و عدا، در حالی که با انگشتانش واژنش را باز می کرد و آن را کمی رو به آرشام گرفته بود، ادا کرد.
»… خب چرا وای نمی سی من بیام… بریزیش تو دهنم؟…«
6
»… خیلی خوب ادای حشریارو در میاری عزیزم…«
سپس بوسه ای بر لبان شکارچی میان سال زد و گفت:
»… مواظب باش ممه هاش حشریت نکنه…«

»… نگران نباش جنده!..«
شکارچی خنده ای کرد و سپس خانه را ترک کرد، تا به مأموریتش برسد.
»… حیوان کجاست بانو؟…«

»… تو طبقه ی باال، تو اتاق حبسش کردیم…«
با اینکه زن و بچه های او بسیار نگران و پریشان به نظر می رسیدند، اما شکارچی آرامش عجیبی داشت که این مهارت و تبهر او را نمایان می کرد و همچنین می توانست آرامش را به افراد آن خانه القا کند. شکارچی با قدم هایی بلند قصد پیمودن پله ها را تا طبقه ی باال داشت که ناگهان غرش یک مرد توجه اش را به خود جلب کرد. برگشت و دید که مردی میانسال؛ که به احتمال زیاد مرد خانه بود، با طناب هایی محکم به دیواره ها بسته شده، که بسیار خشمگین و دیوانه به نظر می رسد و غرش های عجیبی می کند. اما این چیزی نبود که موجب شگفت زدگی او شود؛ سال ها پیش با چنین چیزهایی آشنا شده بود. پس بی توجه به مرد به راهش ادامه داد، تا اینکه مقابل درب اتاق مذکور رسید.
»… مراقب باشید… اون خیلی خطرناکه…«

»… نگران نباشید بانو… شما از در فاصله بگیرید…«
سپس درب را به آرامی گشود، و وارد شد و درب را سریع پشت سرش بست. تا وارد اتاق شد با دختری بسیار جوان و زیبا روی روبرو شد، که گوشه ی اتاق کز کرده بود و معصومانه، با بغض شکارچی را نگاه می کرد. در ابتدا واقعاً دلش نیامد او را بکشد، و به خاطر همین کمی ایستاد، مکث کرد و او را تماشا کرد. پس از چند لحظه دختر جوان از جایش بلند شد،و در حالی که به سمت شکارچی به آهستگی قدم برمی داشت، پستان های تقریباً درشتش را می لرزاند. و وقتی نزدیک او شد، با فاصله ی کم با او ایستاد و با خواهش و تمنا گفت:
»… اونا با من بد رفتاری می کنن…«

»… می دونی؟ تو ممه های خیلی قشنگی داری… اما نمی تونه رو من تأثیر بذاره…«
و ناگهان اسلحه را کشید و با بی رحمی تمام گلوله ای در پیشانی رنگ پریده و سپید او خالی کرد. سپس درب را باز کرد و خانواده ی مرعوب راپشت درب دید:
»… تموم شد، نگران نباشید شوهرتون حالش خوب می شه…«

»… ممنون آقا… جسدش رو بسوزونیم؟…«

»… نه… با خودم می برمش…«

بچه ها این قسمتی از یه داستان بلنده که چند سال پیش نوشتم اگر از شیوه نگارشش خوشتون اومده. کامنت بدین تا ادامه ش رو هم براتون بزارم.

نوشته: Nomad


👍 1
👎 0
21505 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

475572
2015-11-28 18:11:17 +0330 +0330

سلام،حقیقتش چنان داستانت با بقیهٔ داستانهای سایت متفاوت بود که من موندم چیزاییو که خوندم به کدوم دنیا باید ربط بدم! کمی وسترن!یکم سرخپوستی!! و باقی هم داستانی نیمه سکسی و نیمه رمانتیک!!!.. اگه ادامه شو بنویسی میخونم.مرسی

0 ❤️

475573
2015-11-28 22:26:42 +0330 +0330

بنویس از سرخط بنویس که دلت دیگه به یاد من نیست !!!
خخخخخخخخخخخخخ

0 ❤️

475574
2015-11-29 01:29:32 +0330 +0330

منتظر ادامه شم

1 ❤️

475575
2015-11-29 07:12:21 +0330 +0330

سلام aggressive
خسته نباشی بنویس هر چند از سبک ادبی انم به زمان بعد از رنسانس زیاد نمیاد
اما قبلا این رمان خوندم
جالب بود

0 ❤️

475576
2015-11-29 08:30:05 +0330 +0330
NA

آفرین

لت وپار

0 ❤️

475577
2015-11-29 13:07:32 +0330 +0330

سکس با حیوانات چندش اور است حداقل از نظر من

0 ❤️

475579
2015-11-29 17:05:27 +0330 +0330

کاملا شخصیت ساختی. عالی بود

0 ❤️

475581
2015-11-30 22:24:27 +0330 +0330

از بس پستان پستان کردی تو 4 خط اولش که کلمه پستان واسم بی معنی شد…

0 ❤️