شکسته (٢)

1396/09/21

…قسمت قبل

خلاصه ماجرا:
فریبرز روانپزشک پزشکی قانونی با متهمی روبرو میشود که موردی جدید است و حرف های متهم او را به شدت تحت تاثیر قرار میدهد.


فریبرز بعد از حمام با آناهیتا به تخت خواب رفت.با اینکه خسته بود اما هشیاری عجیبی توی مغزش حس میکرد.مکالمش با متهم سوم(یا همونجورکه خودش دوست داشت صداش کنه…سهیل)دائم توی سرش چرخ میزد.
سرش رو برگردوند و نگاهی به همسرش کرد.چقدر توی خواب زیبا تر به نظر میومد.چقدر از بعد اون مکالمه احساس نزدیکی به آناهیتا میکرد.
با خودش در مورد این فکر میکرد که اگه آناهیتا رو از دست میداد چه کار میکرد؟
به ذهن خودش فشار میاورد.سعی میکرد خودشو بعد مرگ آناهیتا تصور کنه.زار میزد؟تو سر خودش میزد؟چیکار میکرد؟شاید خودکشی راه بهتری بود؟ولی نه…نمیدونست…نمیدونست اگه آناهیتا رو از دست بده چیکار میکرد.ذهنش خالی خالی بود.حتی نبودش رو هم نمیتونست تصور کنه…حس میکرد معادله ریاضی ای میخواد حل کنه که علائمش رو تا حالا ندیده.حس عجیبی بود…
سعی کرد از فکر از دست دادن آناهیتا بیرون بیاد.به سقف خیره شد.تو ظُلَمات نیمه شب تنها صدایی که میومد صدای تیک تیک عقربه ثانیه شمار ساعت بود.چشماش رو بست و سعی کرد دوباره بخوابه…اما حتی پلک هاش سنگین هم نبودن!
مدتی به همین منوال با خودش کلنجار رفت…بعد بلند شد و رو لبه تخت نشست.
سرش رو میون دست هاش گرفت…با خودش راجع به وقایعی که سهیل تعریف کرده بود فکر میکرد.این بشر چیا کشیده بود.نابود شدن زندگیش چه هیولایی ازش ساخته بود…هیولا؟…
فریبرز سر کلمه هیولا اندکی مکث کرد.واقعا سهیل یه هیولا بود؟واقعا خودش میدونست چی کار داره میکنه؟
قبلا مقالاتی راجع به پدیده ای به نام شکست عصبی خونده بود؛که مردم بعد یه واقعه دردناک تو زندگیشون حالتی هیستریک بهشون دست میده و بعد آدمی دیگه میشن…شخصیت جدیدشون هر حالتی امکان داشت داشته باشه.ولی بعد این که توی شخصیت جدیدشون با اون واقعه کنار میان دوباره شخصیت قدیمشون رو پیدا میکنن… معمولا کنار اومدن با این ماجرا یه مکالمه رک و راست با شخص…یا یه حرکت احساسی توسط شخص میتونست باشه.
آیا سهیل واقعا میدونست چی کار میکنه؟واقعا میخواست یه همچین کاری کنه؟
هیچ جواب صریحی به ذهنش نمیرسید…تنها حسی که داشت احساس حماقتی بود که از سر شب باهاش بود…
از جا بلند شد و کورمال کورمال به دنبال هندزفری و گوشیش دستش رو داخل کشوی پا تختی برد.
گوشی و هندزفری رو برداشت و به سمت حال رفت و در حالی که داشت بدون هیچ دیدی به سمت درب خروجی اتاق میرفت انگشت کوچک پای راستش به پایه تخت کوبیده شد.
سریع دست چپش رو روی دهانش گذاشت و تمام تلاشش رو کرد که بی صدا درد رو سر کنه.روی زمین نشست و توی دلش شروع به فحش دادن به تخت و انگشت کوچیکه پاش و اون خری که فک کرد کار گذاشتن انگشت کوچیک توی پا کار خوبیه کرد.مدتی بعد،بی صدا خودش رو جمع و جور کرد و انگشت پاش رو معاینه ای جزئی کرد و از جا بلند شد و به سمت حال رفت.
توی حال چراغ قوه گوشیش رو روشن کرد و در حالی که سعی میکرد سر و صدای بیشتری به پا نکنه روی کاناپه لم داد.هندزفریش رو وصل کرد و برنامه آهنگ رو باز کرد.آهنگی میخواست که بتونه به افکارش نظم بده و بتونه درست راجع به وقایع عصر دیروز فکر کنه.
از پلی لیست آهنگ های بی کلام goodbye again…اثر petri alenko رو پلی کرد و شروع به مرور وقایع روز قبل کرد…


متهم سوم در حالی که دست راستش به دست چپ سرباز کج خلقی که معلوم بود از منتظر بودن خسته شده وارد اتاق شد و کنار سرباز روبروی میز فریبرز نشست و سرباز مشغول ور رفتن با دستبندش شد.
فریبرز گفت:
-آقای…
سعی کرد نگاهی به برچسب اسم سرباز بیاندازه.سرباز روش رو برگردوند و با بی حوصلگی نگاهی به فریبرز انداخت…
فریبرز با برگشتن سرباز تونست برچسب اسمش رو بخونه"انوری"…
با خودش فک کرد فامیلی انوری اصلا به قیافه سرباز نمیخورد…
-آقای انوری مگه نباید یه افسر هم همراهتون باشه؟
سرباز با کنایه جواب داد:
-البته آقای دکتر…ولی حضرت عالی انقدر مشغلتون زیاده، جناب سروان نتونستن خودشونو نگه دارن،رفتن دست به آب…
سرباز با رضایت از این که هم متلکش رو به دکتر گفته بود هم مافوقش رو پیش فریبرز ضایع کرده بود لبخندی زد و دستبند دست خودش رو باز کرد و به دست چپ متهم زد؛بعد تفنگ رو از روی دوشش درآورد و به جلوی سینه اش آورد و گوشه اتاق وایستاد.انگار میخواست با این حرکت به متهم یاد آوری کنه که نباید دست از پا خطا کنه.
فریبرز میدونست بدون حضور افسر اجازه صحبت با متهم رو نداره.تمام تلاشش رو میکرد که جلوی خودش رو بگیره و سوال پرسیدن رو شروع نکنه…
تمام این مدت متهم با همون لبخند یه وری توی عکس پرونده به فریبرز خیره شده بود.
فریبرز با خودش فکر کرد که لبخند متهم چقدر شبیه لبخند های هریسون فورده…منتها با لب های بسته.
ناگهان فریبرز احساس استرس زیادی کرد…تو تمام مدتی که روانپزشک پزشکی قانونی بود احساس ترس نکرده بود.اما این متهم…نگاهش دیوونش میکرد.
انگار تیری نامرئی از چشم های متهم که به صورت فریبرز نگاه میکرد پرتاب میشد و تا مغز استخون فریبرز یخ میکرد.
فریبرز با پریشانی شروع به بالا پایین کردن پای چپش کرد.

یک دقیقه گذشت و از افسر خبری نبود…طاقت فریبرز طاق شد و با خودش فکر کرد صحبت های جزئی اولیه راجع به سابقه بیماری های متهم رو اگه شروع کنه احتمالا اشکالی پیش نیاد.
-خب…آقای ایجی.درست تلفظش میکنم دیگه؟
متهم جوابی نداد…
فریبرز قیافه حق به جانبی گرفت و ادامه داد.
-اقای ایجی به خاطر خودتم که شده بهتره روزه سکوتتو بشکنی و با من همکاری کنی…
در طول این جمله فریبرز سعی میکرد بیماری های احتمالی متهم رو با خودش مرور کنه…
بعد از تموم شدن جمله مکثی کرد تا اثر حرفش روی متهم رو ببینه…
-چشم آقای دکتر.دوست داری از کجا شروع کنم؟
با شنیدن این حرف فریبرز خشکش زد…اصلا انتظار نداشت متهم به حرفش گوش کنه…نگاهی به سرباز انداخت و دید که سرباز با چشم های از حدقه بیرون زده متهم رو نگاه میکنه…
-دوست داری از وقتی بگم که اون جنده هر جایی داشت زیرم دست و پا میزد…یا از اول ماجرا شروع کنم؟
متهم مکثی کرد و ادامه داد…
-اما من شرطها و شروطها…جز خودم و خودت هیشکی نباید تو اتاق باشه.تا وقتیم اتاق خالی نشه لام تا کام حرف نمیزنم…
بعد تموم شدن حرف متهم دوباره سکوتی برقرار شد.
کسی در زد و در رو بازکرد و وارد اتاق شد.سروان بود…
سروان نگاهی به قیافه متعجب فریبرز و سرباز کرد و گفت.
-چی شده؟
سر باز با تته پته گفت:
-جناب…جناب سروان…حرف زد!
چشم های سروان گرد شد و به متهم نگاه کرد بعد نگاهی به فریبرز کرد…فریبرز سری به نشانه تایید تکون داد.
افسر به سرباز و فریبرز اشاره کرد که یعنی"بیاین بیرون".
بیرون اتاق افسر گفت:
-چی گفت؟
فریبرز متاملانه گفت:
-یه چیزی راجع به دست و پا زدن مقتول زیرش گفت…بعدم گفت با من حرف میزنه به شرط اینکه جز خودم و خودش کسی تو اتاق نباشه.
افسر به فکر فرو رفت…
سرباز گفت:
-آقای دکتر این حتی واسه دست به آب رفتن هم صحبتی نمیکرد…توی کلانتری بازداشتگاهو به گند کشیده بود…جوری که فرستادیمش انفرادی و هر دوساعت یه بار نگهبان میپرسید ازش دست به آب لازم هست یا نه؟
افسر از این که افکارش به هم خورده بود ناراحت شد و با آزردگی گفت:
-تا باهات حرف نزدن حرف نزن بچه…حالا برو تو و چشم ازش بر ندار.
سرباز چشم و ابرو کج کرد و داخل اتاق شد.
-نظرتون چیه اقای دکتر؟
-نمیدونم…باید معایناتمو ادامه بدم.این که میخواد باهاش تنها باشم رو نمیفهمم.اما میدونم اگه بخواد میتونه سکوتشو ادامه بده.این که با این سطح هشیاری حتی واسه دستشویی رفتن هم صحبت نکنه در نوع خودش کم نظیره…
افسر لب پایینش رو گاز گرفت و سرش رو به چپ و راست تکون داد…انگار که به مانعی برخورده بود که نمیتونست رفعش کنه…
-باید با بازپرس صحبت کنیم…منوط به اجازه اونه…
-خانم!اجازه بدین جناب سروان از تلفنتون استفاده کنن…
افسر پشت میز منشی رفت و با تلفن شماره ای گرفت.
با کسی که پشت تلفن بود صحبتی کرد و به فریبرز اشاره ای کرد به معنی"با شما کار دارن".
-بله؟
-سلام آقای دکتر.بازپرس صلواتی هستم…
-سلام جناب بازپرس.
-آقای دکتر شنیدم این متهم ما حرف زده.
-بله اقای بازپرس…
-نظر شما چیه؟
فریبرز حرف هایی که به افسر زده بود رو تکرار کرد.
بازپرس مکثی کرد و گفت…
-مطمئنین میتونین ازش حرف بکشین؟تا الان که لج همه رو درآورده…اقل چیزی که میخوایم هویت مقتوله.
-فک میکنم بتونم اینو بفهمم.
-خب پس…گوشی رو بدین به جناب سروان.
فریبرز در حالی که گوشی رو به افسر پس میداد دوباره “آقای دکتر” ای از گوشی شنید و دوباره گوشی رو روی گوشش گذاشت.
-آقای دکتر میدونین که این کار خلاف دستورالعمله دیگه؟
-بله…
بازپرس با حالت نجوا گونه ای گفت
-پس یه کاری نکنین پشیمون شم…

ادامه…

نوشته: The.Legion


👍 22
👎 1
2120 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

665327
2017-12-12 22:24:32 +0330 +0330

يه نويسنده محتاج جلب توجه ديگران ديگه ، كه با وجود قلم خوب ، تو قسمت داستانهاي سكسي مي نويسه ، فقط به فقط براي اينكه مي دونه كه اينجا ميتونه خواننده پيدا كنه

بهتر بگم يه نويسنده كمشده ، با خواننده هاي گمشده تر از خودش كه براش ، اينجا ، تو سايت سكسي، لايك مي زنند

1 ❤️

665331
2017-12-12 22:41:01 +0330 +0330

لایک سوم تقدیم کمی کوتاه پیش میرین ولی بازهم از ارزش کار کم نمیکنه
میاگو قشنگ نوشتین زمانی که بیش از پنجاه صفحه شاهکار مارکز رو حذف میکنن از نویسنده مستعد وطنی انتظاری نیست که اثرشو در بین گمشده ها گم کنه

1 ❤️

665336
2017-12-12 23:00:35 +0330 +0330

کیمیا جان ایول جان و درویش خان عزیز…
تشکر از هر سه تاتون…در مورد کوتاهی داستان باید عرض کنم که من احساس میکردم ظرفیتش نباشه وگرنه توی همین قسمت تا آخر شب داخل داستان پیش میرفتم…
نمیدونستم ظرفیتش هست و دوستان لطف دارن و خسته نمیشن…چشم از قسمت بعد طولانی تر مینویسم…
میاگو عزیز…
تقریبا صحیح میفرمایید…از این که توجه بشه به نوشته هام منتهای لذت رو میبرم…به قول یکی از دوستانم لایکو که میبینم دوپامین میزنه بالا میرم فضا…و واقعا جای دیگه ای رو نمیشناسم که مخاطب پیدا کنم…اما راستشو بخوای در مورد نظرت راجع به دوستان مخاطب موافق نیستم…لذت بردن از یه نمایش عالی…یه رمان خوب…یه فیلم رمانتیک خیلی لذت بخشه…(البته مدعی خوب یودن داستان هام نیستم ها…)چرا گم شده؟هر کس از چیزی لذت میبره و موقعی که میتونه از چیز های هرچند کوچیک لذت ببره زندگی خیلی قابل تحمل تر میشه…

1 ❤️

665342
2017-12-12 23:18:14 +0330 +0330

لژیون عزیز نظری به نوشته های قبل و بعد از نوشته خودتون بکنید متوجه منظور گمشده میشین،ولی در این مملکت رو به اضمحلال میان گمشده ها دستخطهاییست…

1 ❤️

665343
2017-12-12 23:19:07 +0330 +0330

واقعا بعد از چندتا داستان مزخرف ك امشب خوندم لازم بود يك داستان با كيفيت مثل اين بخونم تا اونارو بشوره ببره پايين ، خيلي تم داستانت و فضا سازي هاشو دوست دارم اگه ميشه تيك هاي عصبي متهم هارو بيشتر منعكس كن

1 ❤️

665391
2017-12-13 12:19:05 +0330 +0330

به چرت و پرتای بعضیا توجه نکن…

جالبه که اینبارم لایک هشتم نصیب من شد…موفق باشی لژیون عزیز،با قدرت ادامه بده…

1 ❤️

665396
2017-12-13 12:38:38 +0330 +0330

درویش خان عزیز…
اییییین اضمحلال که گفتی این یععنی چه؟
کوهیار جان و هورنی گرل جان ددلاور جان…
تشکر.

0 ❤️

665400
2017-12-13 13:07:26 +0330 +0330

لایک دهم
این قسمت هم به جذابیت قسمت قبل بود …خوندن همچین سوژه‌هایی بشدت برای من وسوسه انگیز و دوست داشتنیه بیصبرانه منتظر قسمت بعد هستم

1 ❤️

665403
2017-12-13 14:29:49 +0330 +0330
NA

دوست عزیز عالی بود و واسه ی یه تازه کار فوق العاده :) گرچه خیلی جای جای پیشرفت داره هنوز قلمت…

اینقدر دوستان گفتن کوتاهه ک فکر نکنم نیازی باشه تکرار کنم ولی لطفا قسمتای بعدو طولانی تر بزار…

لایک 11 تقدیمت

1 ❤️

665421
2017-12-13 18:37:43 +0330 +0330

سپیده جان…
تشکر.
هورنی داکتر عزیز…
خوشحالم خوشتون اومده…ولی واقعا همین استقبالم انتظار نداشتم بشه…ایده داستان توی بی ار تی در حالی که داشتم له میشدم به ذهنم رسید…و همینجور یرخی دو ساعت ناقابل گذاشتم قسمت اول رو نوشتم و آپلودش کردم…اصلا انتظار استقبال نداشتم…
چشم قسمت بعد طولانی تر مینویسم…
بیحالم عزیز…
متشکر ولی داستان جنایی نیست از نظر خودم…حالا
(اسپویلر آلرت)
از قسمت بعد تم داستان خیلی تاریک تر میشه…
(پایان اسپویل)
ولی بیشتر یه تراژدی میدونم این داستان رو…به امید ماجرا های پیچیده اگه دارین میخونین این داستانو باید نا امیدتون کنم و بگم داستان کارآگاهی نیست.

0 ❤️

665521
2017-12-14 13:37:14 +0330 +0330

خيلي خوووب در عين حال خيلي كوتاه، دنباله دار به اين كوتاهي ؟ منتظرم ،؟خسته نباشيد

1 ❤️

665524
2017-12-14 13:55:58 +0330 +0330

لآیک هجدهم |گل|

1 ❤️