شکنجه گر (۱)

1397/06/24

قسمت اول
خسته و عصبی روی مبل راحتی ولو شد ، سیگار بین انگشتهای دستش میلرزید و بنظر میرسید هر آن ممکنه از بین انگشتهاش لیز بخوره و خودش رو بسوزنه ، اما اون زن ،دورتر ، روی تخت دونفره فنری! دقیقا ، اون گوشه اتاق ، راحت دراز کشیده بود ، انگار سالها بود که خوابیده بود ، هیچ صدایی ازش شنیده نمیشد ، همین چند دقیقه پیش بود که در حال تقلا زدن و تلاش کردن بود ، اما الان با ارامش خاصی اروم گرفته بود ، یه آرامش عمیق ، از نوع دراز کشیدنش میشد فهمید که آرامشی که بعد از اون همه تقلا بهش دست داده بود ، حسی زمینی نبود .
رونهای لخت و خوش تراشش زیر نور ماه که از پنجره میتابید ، درخشنده تر شده بود ، هماهنگی لباس سکسی سیاه رنگش با موهای لخت وبلندی که روی بالشت پخش شده بود ، خواستنی ترش میکرد.
بدنش غرق اکلیل بود و انگار پرتوی نور ماه روی بدنش در حال رقصیدن بود و اکلیلهای پخش شده روی پوست تنش ، درخشش ستاره مانندشون رو بیشتر میکرد.
خودش میدونست بدن سکسی داره و جلوی بقیه سعی میکرد لوندی خودش رو بیشتر نشون بده ، تا بقیه برای خواستنش حریص تر بشن ، مثل ماهی زهرداری بود که با باله های خوش نقش و نگارش ، طعمه رو رام خودش میکرد.
بدست آوردنش سخت بود ، سخت و وقتی بدست میومد ، به طرفش حس داشتن زیباترین ملکه زمین رو میداد ملکه ای که در عین غرور اسیر و برده اش شده بود اما تو همین تجسم هم ،این ملکه زیبا و وحشی میدونست که چطور فاتح خودش رو اسیر کنه.
توی مهمونی دیده بودش ، یه زن جا افتاده که بنظر میرسید سی سالگی رو چند سالی هست که پشت سر گذاشته و خوب شکار خوبی بود ، اما وقتی به سمتش رفت ، جذبه اش کاملا بر اون مسلط شد.
قلبش به تپش افتاد و تمام بدنش لمس تن زن رو خواست ، عطر اغواگری که از بدن زن در هوا متصاعد شده بود ، برای لحظه ای تمام تمرکز و هوشش رو به بازی گرفت.
با رد شدنش از کنارش به تکاپو افتاد که این موجود افسانه ای رو بشناسه وحتی شکارش کنه ، براش مهم نبود به چه شکلی این اتفاق قرار بود بیفته ، میدونست این زن هم مثل خیلی از زنهای دیگه که براحتی شکارش میشدند میتونه اسیرش باشه ، مثل کوسه ای شده بود که بوی خون از خود بی خودش کرده بود و حالا شکار داشت جلوی چشمهای از حدقه بیرون زده اش به آرومی جلوش میخرامید ، با صدای بلند طوریکه بتونه وسط شلوغی جمعیت صداش رو به صاحبخونه برسونه ، داد زد:
پیام ، پیام مرتیکه بیا اینجا ببینم !
و در همین حین سعی میکرد نیش تا بناگوش باز شده اش رو کنترل کنه!
چته بزغاله چرا فحش میدی وسط جمع!
این کیه دعوتش کردی ؟ عجب چیزیه پسر!
خفه شو بینم باااااا ، کیو میگی تو؟ ای خوار تداشتت رو گاییدم ، منظورت خواهر پدرام که نیست؟
چه میدونم ، همین که داره وسط جمعیت با این لباس سیاه و سکسیش دلبری میکنه ، موهاش مشکیه! بوی عطرش همه جا رو برداشته!
اوه آره ،آره !خودشه خواهر پدرامه ، ترکیه زندگی میکنه ، یه هفته اس برای عید اومده ، اونجا دکتره ، کلی خایه های پدرام رو خوردم تا راضیش کرد که بیاد ، حال میکنی چه باکلاس شده مهمونی؟
ای بر پدرت ، کلاس کیلو چنده ، من با دیدن این دیگه دائم الشق شدم ، حالا با شق درد شب عید چیکار کنم؟
کسخل نشی بری سراغش ها!
چرا ، شوهر داره؟ شوهرش اینجاست؟
نه احمق اتفاقاً شوهرش فوت شده ، ولی اون تو رو پشم خودش هم حساب نمیکنه!
مگه من چمه بچه کونی؟ میخوای برات یکی یکی اسم ببرم مخ کیا رو زدم و کیا تو کف رابطه با منن؟
نه قربونت ، نمیخواد اسم بتول و صغری دختر همسایه تون رو که تو دوره دبیرستان خفتشون کردی تو انباری بیاری.
گمشو ، کیر تو دهنت که همیشه این کس شعرا رو میگی.خوبه یه بار ما خر شدیم تو مستی برات از بچه گیا و خبطایی که کردیم گفتیم ، حالا اینا رو ولش پدارم خودش کجاست؟
اون وسطه با این زهرماری ها ملنگ شده اور دوز کرده داره قر میده.
خاک تو سرش ، نیگاش کن با این کون گنده اش ، اصلا معلومه از بچگی کونی بوده !
چیکارش داری بدبخت رو ، ولت کنن کل خاندانش رو میکنیا !
نیشخندی زد و گفت :
پیام من نمیتونم از خیر این خواهره بگذرم ، میرم سراغش هرچی باداباد ، اگه پدرام حرفی زد ، بگو برای مهاجرت سوال داشت.
اسمش چیه؟
مهسا! اما لقمه اش از دهن توگنده تره ها…
دمت گرم، فقط زررر زیاد نزن ، ما رفتیم شکار زید ساکن ترکیه !
مهرداد خر نشو ، وایسا.
اما بدون اینکه به صدای پیام اعتنایی بده ، با صدای اندی که داشت از حنا خانم میخوند ، دستاش رو حرکت داد و تو جمعیت وسط سالن گم شد.
نزدیک مهسا که رسید ، سعی کرد عطرش رو نفس بکشه ، خوب میدونست برای دست پیداکردن به هر زنی ، روشی وجود داره و بنظرش میرسید که برای این زن بهترین روش ، نمایش محبت و وفاداریه.
با یه حساب سرانگشتی با خودش به این نتیجه رسیده بود که این زن که شوهرش رو از دست داده و تو یه کشور غریب زندگی میکنه ، تشنه محبت هستش و چی بهتر از این که یه پسر مجرد که وضع مالی خوبی هم داره ، بتونه نقش عاشق و شیفته اون رو بازی کنه!
پس همه چی روی حساب و کتاب بود ، شاید جلب اعتمادش زمان میبرد ، اما بنظر میرسید ارزشش رو داشته باشه.
سلام ، مهسا جان خوبین؟
سلام ، ممنون ، ببخشید بجا نیاوردم؟!
مهرداد هستم ، مهرداد کلانتر! از دوستان مشترک پدرام جان و پیام عزیز که امشب میزبان هستند.
ودستش رو به سمت مهسا دراز کرد و متقابلا دست لطیف مهسا رو فشرد.
خوشبختم امرتون ؟
و حس کرد دستش به گرمی توسط مهرداد فشرده شد ، چیزی بیش ازحس دست دادن عادی!
راستش پیام جان شما رو معرفی کردند ، افتخار میدید یه جای خلوت با یه نوشیدنی خنک صحبتمون رو ادامه بدیم ؟
در چه خصوصی؟
اگر مزاحمتون هستم بفرمائید تا زحمت رو کم کنم ، قصدم جسارت و یا مزاحمت نبود!
نه خواهش میکنم ، گفتم اگر صحبتتون موضوع خاصی داره ، تو یه فرصت مناسب در خدمت باشم ؟
اختیار دارید ،خب فکر نکنم بتونم فرصتی بهتر از این بدست بیارم ،چون عازم سفر هستم و ممکنه چند روزی نباشم؟
جدی ؟ به سلامتی ! بفرمائید ، من در خدمتم!
برای یه لحظه ، به سمت پدرام برگشت و چهره متعجبش رو دید ، اما به روی خودش نیاورد ، در عوض دست مهسا رو گرفت و مثل یه پرنسس اونو به سمت کاناپه قهوه ای رنگ قدیمی که گوشه سالن دور از هیاهو بود هدایت کرد.
وقتی که داشتند از کنار اوپن رد میشدن ، با خودش دوتا شات ویسکی بلغار برداشت و وقتی روی کاناپه کنار مهسا نشست ، یکی از پیکها رو به دستش داد و به چشمهاش خیره شد تا عکس العملش رو از این مصاحبت کوتاه ببینه!
مهسا چشمهای خمار مشکیش رو به پیک دوخت و زیر لب با لبهای خوشرنگش که با رژی با ترکیب حرفه ای از رنگ صورتی و گل پامچال فریبنده تر از هر لب دیگه ای بود تشکر کرد.
خواهش میکنم ، راستش ، قصدم سوال در مورد مهاجرت بود ، اما اینقدر زیبایی شما خیره کننده است که آدم خجالتی مثل من هم جسور میشه و به خودش اجازه میده از زیبایی چهره جذاب شما بی بهره نمونه و بیشتر از قصد اولیه ام مایل شدم در مدح زیبایی شما شعر بگم.
و بعد به پهنای صورتش لبخندی رو تحویل مهسا داد.
درعوض مهسا قیافه جدی تری به خودش گرفت و سعی کرد رضایت قلبیش از این تعریف هوشمندانه رو پنهان کنه و جواب داد:
نفرمائید ، اینقدر ها هم که میگید من تعریفی نیستم.
نه ، این واقعیت محضه ، باور کنید اگر کمی بیشتر میشناختمتون و میدونستم که مجرد هستید ، حتماً ازتون تقاضای تعیین زمان خواستگاری میکردم.
شوخی جالب تو زمان بی موقعی بود ، اما مگه شما مجردین؟
نکنه شما هم مجرد هستید؟
واقعیتش مجرد شدم ، چند سال پیش ، همسرم توی دریا غرق شد.
اوه چه تلخ ، واقعاً تسلیت میگم خدمت شما.
خواهش میکنم ، بله غم انگیز بود رفتنش ، اما خوب ، گذشته ها گذشته و زندگی همچنان ادامه داره و صبر نمیکنه که برای من سوگواری کنه !
پس مجرد هستید؟
مثل شما؟
بله عرض کردم که ، من هیچوقت ازدواج نکردم و البته تمایلی هم ندارم.
اینطور که شما خودتون رو مشتاق نشون دادید ، حدس زدم ، یه دفتر صدبرگ از اسامی دخترهایی که پسند کردید و ازشون جواب رد شنیدید تو گاوصندوق خودتون نگهداشتین!
به قیافه من میخوره ، به این حد ضایع بشم؟
نه ، اما خوب ، بعضی وقتها آقایون چهره جذاب و خواستنی دارند ، طوریکه دلت میخواد با تمام وجود مال تو باشن ، اما وقتی باهاشون حرف میزنی ، ارزو میکنی ، ای کاش لال بودند و یا اصلا حرف زدن بلد نبودند!
خوب این شد دومین مشکل بزرگ من ، پس هم قیافه ضایعی دارم و هم حرف زدن بلد نیستم.
من همچین چیزی نگفتم و اصلا قصدم جسارت نبود ، تجربه شخصی خودم رو گفتم ، قبول کنید ، کمی برام سخته باورش که شما تو این سن مجرد بمونید.
خوب خود شما چی ، چرا دوباره ازدواج نکردید؟
چون کسی مثل شما اینطور شیفته زیبایی من نشده بود!
شما زن باهوشی هستید.
و شما مرد زیرکی هستید.
میخواین بحث رو عوض کنیم؟
آدرنالین خونتون بالا رفته و همینطور ضربان قلبتون ، بنظرم باید یه نخ سیگار بکشید ؛ میخواین همراهیتون کنم ، یا نیاز دارید تنها باشید؟
روی سر مهرداد ، انگار اب یخ ریخته بودند ، از عکس العملها و روانشناسی مهسا غافلگیر شده بود، بنظرش شکار ساده ای بود ، اما الان بنظر میرسید که باید از کیش های مداوم مهره های این حریف باهوش تو بازی شطرنجی که خودش راه اندخته بود ، راه نجاتی پیدا کنه.
سعی کرد متین با مکث جواب بده ، برای همین بعد از چند ثانیه سکوت گفت :
خوشحال میشم در سکوت همراهم باشید.
پس حسابی گیج شدی که اینطور اعتراف به نیاز به سیگار کشیدن میکنی ، اما جالبه برام که هنوزم دلت میخواد کنار من باشی.
لبخند زد و گفت :
بایدبهتون بگم خودتون رو خیلی دست بالا نگیرید ، من عادت دارم که سیگار رو در سکوت بکشم و البته با یه لیوان نوشیدنی خنک!
در همون حال بلند شد و دستش رو به سمت مهسا دراز کرد تا بهش فرصت حاضرجوابی رو نداده باشه.
مهسا نگاه خمارش رو به چشمهای مهرداد دوخت و دستهای ظریفش رو به دستش سپرد و همراه هم به سمت حیاط باغ رفتند.
هوای اخر اسفند با اینکه بلاتکلیفه اما دوست داشتنی و تازه است ، حس تازگی و طراوت همراهش هست.
بله ، مخصوصا که این هفته دیگه هفته آخر هست ، راستی اینا امشب جشن چهارشنبه سوری هم میگیرن؟
در همین حین از گوشه باغ صدای ترقه مانندی بلند شد و توجه هردو ناخودآگاه به سمت صدا جلب شد و البته مهسا ناخواسته خودش رو به مهرداد نزدیک کرد و گوشه لباس مهرداد رو چنگ زد و تقریبا به نحوی آویزون مهرداد شد با صدای قشنگش جیغ کوتاهی کشید.
مهرداد که ابتدا خودش از صدای هراس انگیز ترقه جا خورده بود ، در کسری از ثانیه متوجه اوضاع شد و دستش رو به پشت مهسا رسوند و وقتی پوست لطیف و لخت مهسا رو زیر انگشتهای مردونه اش حس کرد ، چشمهاش رو از این لمس لذت بخش بست و البته زیرکانه ، چند ضربه آروم به شونه مهسا زدو گفت، نترس عزیزم چیزی نیست من اینجام !
چند لحظه بعد در حالیکه هنوز مهسا رو در آغوش داشت آروم گفت : فکر کنم جشن رو بدون اطلاع قبلی شروع کردند و بعد با دست به آسمون اشاره کرد و فشفشه هایی که تو دل سیاه شب ، روشن میشدند رو به مهسا نشون داد.
مهسا که با فشار دست مهرداد و بخاطر کفشهای پاشنه بلندش تعادلش رو تقریبا از دست داده بود ، وقتی به خودش اومد دید کاملا در اغوش مهرداد قرار گرفته و تقریبا سینه به سینه همدیگه ایستادند ، خواست خودش رو از این وضعیت نجات بده ، اما دست مردونه مهرداد که حالا کاملا پشت کمر برهنه اش حلقه شده بود ، اجازه حرکت بهش نمیداد و البته گرمای بدن عضلانی مهرداد هم حس خوبی رو براش تداعی میکرد.
یاد تفکرات فمنیستی خودش افتاد و اینکه الان به نحوی ناخواسته مورد تجاوز مردی غریبه قرار گرفته که شاید هنوز بیشتر از یک ساعت از آشنایی باهاش نگذشته ، اما برای اینکه خودش رو آروم کنه ، یاد نصیحت یکی از دوستهاش افتاد.
زندگی مدام در حال تغییره ، این دنیا دنیایه تغییراته و نه تقدیرات ، سعی کن از هر لحظه اش لذت ببری ، حتی اگر بهت تجاوز هم شد بجای تقلای بیهوده و دست و پا زدن ، سعی کن از اون هم استفاده حداکثری کنی ، مطمئن باش این اتفاق تو رو باتجربه تر میکنه و یادش افتاد که چقدر به این حرف خندیده بود.
اما مهرداد مثل بچه ها سرش رو به اسمون بود و شیفته طرح فشفشه های رنگی شده بود که روی پرده شب نقش میبستند.
الان نیازی هست که منو اینطور سفت بغل کردی؟
وای چه رویی داری ، تو دستت رو حلقه کردی دور کمر من ،تمام گودی کمر منو داری دستمالی میکنی ،دارم از زور فشار دستت خفه میشم.
بخاطر زور دست من نیست ، جای سینه هاتون تنگ شده ، ضمناً شما خودت رو انداختی تو بغل من ، بد کردم نگهت داشتم پخش زمین نشی!
وای خوب اون لحظه ترسیدم ! شما خودت دیگه ول نکردی و داشتی فیض میبردی، اصلا ما باید در مورد این موضوع بحث کنیم؟
نه ، اما خیلی روت زیاده.
حالا تازه شدیم یک یک ! و دوباره صورتش حالت بچگونه گرفت
مگه مسابقه داریم که امتیاز میشماری؟
کی برمیگردی؟
15 فروردین
امشب کجا میری؟
خونه تو مطمئن باش نمیام. میرم خونه داداشم.
اوه اوه اوه ، نه بابا ، چه از خداخواسته هم هستیا!
خیلی بی ادبی.
ببخشید ، قصد نداشتم اذیتت کنم.
همچین حقی هم نداری !
خوب الان بخشیدی؟
ناراحت نشدم.
خدا روشکر ، بریم آتیش بازی رو ببینیم؟
فقط از دور ، دوست ندارم لباسم بوی دود بگیره.
باشه عزیزم.
لطفاً حریم خودت رو هم رعایت کن.
چشم ، شما هم دیگه خودت رو تو بغل کسی غیر از من ننداز.
عههههه دوباره؟
باشه باشه ، اصلا من دیگه هیچی نمیگم.
اون شب ، همه تا دیروقت تو مهمونی پیام حسابی خوش گذروندن و مهسا و مهرداد هم به لطف ویسکی و مشروباتی که پیام تدارک دیده بود ، دیگه حسابی با هم صمیمی شده بودند.
بعد از گرفتن شماره تماس و قول دیدار دوباره از همدیگه خداحافظی کردند.
اما چیزی که مشخص بود ، این بود که این آشنایی میتونه خیلی طولانی تر از یه دوستی ساده باشه…
مهرداد وارد ماشین شاسی بلندش شد و استارت زد و پخش رو روشن کرد ، صدای داریوش ، وسط نیمه شب اسفند تو فضای ماشین پخش شد:
مرا به بند میکشی ، از این رهاترم کنی
زخم نمیزنی به من که مبتلاترم کنی
از همه توبه میکنم بلکه تو باورم کنی…
عذاب میکشم ولی ، عذاب من گناه نیست
وقتی شکنجه گر تویی ، شکجه اشتباه نیست!

از انعکاس نوری که پرده رو رد میکرد و صاف توی چشمش میخورد ، فهمید صبح چندساعتی هست که شروع شده! چشمهاش رو که کامل باز کرد ، خودش رو لخت وسط چند دست و پای ظریف زنونه دید که دو طرفش روی تخت ول شده بودند، با استرس دنبال گوشی موبایلی که داشت مدام زنگ میخورد گشت و با صدایی که مست و خواب آلود بود ، جواب داد:
بله!
از اون طرف خط صدای مهسا که پر انرژی و شاداب به نظر میرسید ، به گوشش آشنا اومد.
سلام مهرداد خوبی؟
آه… سلام مهسا جان تو خوبی؟
چرا صدات اینجوریه؟
دیشب تا دیروقت بیدار بودم و کار میکردم!
خسته نباشی عزیزم ، تو مگه کار هم میکنی؟
مهرداد درحالیکه داشت ، دنبال شورت خودش زیر دست و پای دوتا دختر میگشت، از اتاق خواب بیرون اومد و خودش رو به سالن رسوند و درب یخچال رو باز کرد و یه لیوان آب پرتقال برای خودش ریخت و اولین جرعه رو که خورد جواب داد.
نه ، فقط شما کار میکنی مهسا جون ، ما اینجا هوا میخوریم و تو کارتن میخوابیم.
خوب باشه ، زنگ نزدم با هم کل کل کنیم ، میخواستم دعوتت کنم.
کجا؟
من دارم برمیگردم ، اینجا هم که فرصت نشد با هم جایی بریم ، میخواستم اگر دوست داشته باشی با من بیایی استانبول!
واقعا؟ کی میخوای برمیگردی؟
احتمالا هفته دیگه .
فکر نکنم مشکلی باشه ، اگر اینقدر محبت داری به من ، دعوتت رو با افتخار قبول میکنم .
دوتا دختر که با سرو صدای مهرداد بلند شده بودند ، حالا دورش رو گرفته بودند و داشتند سر به سرش میگذاشتند و قلقلکش میدادند.
تلفن رو که نفهمید چطور قطع کرد ، فقط یک آن متوجه شد که توی وان افتاده و یکی از دخترها داره براش ساک میزنه و اون یکی داره با ناخنهای بلندش روی سینه اش طرح قلب میکشه و سعی میکنه ازش لب بگیره.
اما مهرداد ذهنش اینجا نبود و داشت تو رویای خودش با مهسا عشق بازی میکرد!

وقتی سوار لیموزین مشکی رنگی که جلوی خروجی VIP فرودگاه آتاتورک منتظرشون بود شدند ، مهرداد تازه متوجه شد که بلیط بیزنس کلاس هواپیما علتش چی بوده و البته هنوز باورش نمیشد که چنین چیزی در انتظارش بوده و یا چه اتفاقاتی قراره براش بیفته.

ادامه…

نوشته : دکتراسترنج


👍 8
👎 1
9026 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

717504
2018-09-15 20:35:29 +0430 +0430

دیالوگها خیلی خسته کننده بود و از حوزه تحمل من خارج با رد کردن اونا حس بهتری از داستان گرفتم عالی نبود بد هم نبود

1 ❤️

717506
2018-09-15 20:42:15 +0430 +0430

اوهوم…

0 ❤️

717521
2018-09-15 21:07:34 +0430 +0430
NA

دیالوگ هات خیلی خوشگل بود .داستانت خفن و با حال نوشته شده بود.تنها جاییش که ریدی لیموزین بود.لیموزین رو بجاش رولزرویس میذاشتی بهتر میومد.

خوشمان آمد…

1 ❤️

717550
2018-09-15 21:59:33 +0430 +0430
NA

فقط لایک ودیگرهیچ

1 ❤️

717579
2018-09-16 03:25:23 +0430 +0430

دکتر جان از برگشتنت خوشحالم . :)
داستانت قشنگ بود جذاب و خوندنی منتظر قسمت بعدم ادامه بده لطفا…

لایک. ?

1 ❤️

717618
2018-09-16 08:29:21 +0430 +0430

به به ! بخونمتون نظر بدم دکتر
خوش برگشتی

1 ❤️

717622
2018-09-16 08:46:11 +0430 +0430

لایک پنجم
مثل همیشه عالی بود!شروع غافلگیر کننده ای داشت
باید منتظر ادامه و علت بود
هرچند تم لاکچری داستان زیاد به من ساده پسند خوش نیومد

1 ❤️

717623
2018-09-16 08:46:16 +0430 +0430

روی هم رفته عالی بود.
لایک دکتر جانم.

1 ❤️

718462
2018-09-20 20:57:54 +0430 +0430

دوستان ، قسمت دوم رو خدمت ادمین فرستادم، اما پاسخ دادتد چون داستان بخاطر تعداد لایک های پایین جزو برگزیده ها نشده ، امکان انتشار سریع وجود نداره…
در هر صورت متاسفم که انتظار بیشتری باید برای قسمت دوم کشیده بشه??

0 ❤️

723896
2018-10-14 23:58:38 +0330 +0330

قصه نخوندین میاین کسشر مینویسین. از کلمه ی اول نچسب و بی روح

0 ❤️

729205
2018-11-08 23:30:55 +0330 +0330
NA

کاش با مثبت و منفی دیالوگ ها رو مشخص می کردی ادم گیج می شد که کی چی گفته !

0 ❤️