شکنجه گر من در سیزده سالگی (۲)

1396/10/16

...قسمت قبل

تا ظهر از درد به خودم ناليدم و اون كنارم خوابيده بود. به زور دستاش و از دورم پس زدم و در حالى كه نا نداشتم به سمت اتاقى كه عمه در اختيارم گذاشته بود رفتم. زير دلم به طور وحشتناكى تير مى كشيد، دردى كه تا مغز استخوانم مى رفت . انقدر گريه كرده بودم و جيغ كشيده بودم كه ديگه صدام بالا نميومد، اين بار به آرامى اشك مى ريختنم و لبم و گاز مى گرفتم كه صدام بلند نشه. كه ساشا بيدار نشه و دوباره بيوفته به جونم. بين پاهام خونى بود و هنوزم با هر قدمى كه بر مى داشتم خون از بين پاهام سرازير مى شد. ترسيده بودم، خيلي ترسيده بودم نمي دونستم بايد چيكار كنم، به كي پناه ببرم و دردم
و به كي بگم؟! من يه دختر سيزده ساله بودم كه با همچين فاجعه اى نمى تونست كنار بياد، همون دختر سيزده ساله اى كه به تازگى از دوستاش شنيده بود پدر و مادرا هم براى بچه دار شدن با هم سكس مي كنن و اون هنوز نتونسته بود با اين قضيه كنار بياد، كه سكس رو كار زشتي مي دونست حتى براى پدر و مادرا، و با ديدن پدر و مادرش تو دلش بارها سرزنشون كرده بود كه مگه ميشه بابا هم با مامان از اون كارا كرده باشه؟! و حالا خودم داشتم همچين اتفاق وحشتناكي رو تجربه مي كردم، مگه من از سكس چي مي دونستم؟! از تجاوز چي مي دونستم؟! چند بار زد به سرم ماجرا رو به بابا بگم ولي آخه چطور؟! روم نمي شد ،
مي گفتم بابا پسره خواهرت بي آبروم كرد؟! كه بهم نزديك شد و به زور زنم كرد؟! نه نه نمي تونستم، بدون شك بابا زندم نمي ذاشت، من جز دعواى بابا با مامان رفتار خوبي ازش به ياد نداشتم، اگه مي فهميد صد در صد من و مي كشت مثل همون روزا كه رو مامان دست بلند مي كرد. كمربندش و روي منم باز مي كرد. من انقدر از بابا وحشت داشتم كه وقتى نمره ى امتحانم كم مى شد و معلم ازم مي خواست بدم امضا كنه نمي تونستم، بعد حالا همچين فاجعه اي رو بهش مي گفتم؟! مامان هم كه نمي دونستم كجاست، مادري كه هيچ وقت برام مادري نكرد. عمه كه چون دختر اون مادر بودم دل خوشي ازم نداشت و به زور تحملم مي كرد. و
چون باعث تمام اين اتفاقات پسرش بود به هيچ عنوان ازم طرفداري نمي كرد و بدون شك مثل مادرم بهم انگ جندگي مي زد، و من تازگي فهميده بودم جنده به كى مي گن، يعني مادرم واقعا جنده بود؟! يعني منم الان جنده شدم؟!
اشكام يكي پس از ديگري رو گونم مي ريختن.
دردم خيلي زياد بود، خيلي …
طوري كه نفسام به شمارش افتاده بودن
از ترس اين كه ممكنه عمه هر لحظه سر برسه يه دست لباس از تو ساكم برداشتم
يه نوار بهداشتي هم گذاشتم بين شرتم و بعد از پاك كردن خون بين پام لباسام و پوشيدم.
يه ساعتي گذشت و هم چنان مثل جنيني تو خودم جمع شده بودم و گريه مي كردم.
حتي عمه نبود تا ازش يه قرص بگيرم
يه چايي نبات بهم بده…
و خودم از ترس اين كه دوباره گير ساشا نيوفتم از اتاق نرفتم بيرون.
همون طور كه از درد به خودم مي پيچيدم صداى در خونه اومد
فهميدم عمه برگشته
اين و از صداي تق تق كفشاش روي سراميك به راحتي مي شد تشخيص داد.
با ترس اشكام و از روي گونم پس زدم ، نبايد مي ذاشتم كسي بفهمه… اگه عمه مي فهميد مي گفت تو هم مثل مادرت جنده ميشي، ولي من كه جنده نبودم، بودم؟!
من نمي خواستم اون اتفاق بيوفته، ساشا به زور باهام اون كار كرد، ولي كي بود كه حرف من و باور كنه؟! كيو داشتم كه ازم حمايت كنه هان؟! بابام؟! مامانم؟! يا عمه؟!
با صداى عمه كه داشت اسمم و صدا مي زد با درد از جام بلند شدم.
دردي طاقت فرسا كه حس مي كردم هر آن ممكنه جونم و بگيره…
ولي كاش مي گرفت، كاش مي مردم…
عمه همون طور كه صدام مي زد به سمت اتاق اومد. هنوزم هق مي زدم.
در اتاق و باز كرد و همين كه خواست حرفي بزنه چشماش گرد شد و جيغ خفه اي كشيد
جيغي كه باعث شد ساشا هم هراسون وارد اتاق بشه.
عمه با صداي آرومي گفت:
_چي شده ؟! اين چه وضعيه؟!
ساشا در حالي كه معلوم بود ترسيده نگاه وحشتناكي بهم انداخت.
عمه نزديكم شد.
نگاهي به وسط شلوارم كه كمى خوني بود انداخت و گفت:
_پريود شدي؟!
قبل از اين كه من حرفي بزنم ساشا وارد اتاق شد و با اون صداي عصبيش كه ازش بي زار بودم گفت:
_آره دختره ي احمق از حموم اومده رو تخت من خوابيده همون جا هم پريود شده، تختم و به لجن كشيده. بهش گفتم اين جا رو تخت من چه غلطي مي كني شروع كرد به گريه كردن.
بعد در حالي كه از اتاق مي رفت بيرون ادامه داد:
_تا تختم تميز نشه من ديگه پام و تو اون اتاق نمي زارم. همه جارو به گه كشيده، لابد تاريخ ماهانشم از اين به بعد من بايد يادداشت كنم كه اون موقع نزارم بياد تو اتاقم و اينجوري همه جارو خونين مالي نكنه.
از اين همه وقاعتش چشمام متعجب شد. بد ترين كار ممكن رو باهام كرده بود و الانم خودم مقصر شده بودم. قيافه ي عمه رفت تو هم. دستي به موهاش كشيد و با قيض گفت:
_تو تاريخ ماهانت و نمي دوني؟! خونه رو به گند كشيدي،،، بسه ديگه انقدرم گريه نكن، لباسات و عوض كن و برو رو تختي ساشا رو هم جمع كن بشور ، من كه دستبهش نمي زنم.
بعد در حالي كه از اتاق مي رفت بيرون زير لب با خودش مي گفت:
_بابا سر خر نخواستيم، سودي كه برامون نداره ضررم مي زنه. بيچاره ساشا…
همين حرف كافي بود كه به عمق دردم پي ببرم…
من كسي رو نداشتم، كسي بهم اهميت نمي داد، اصلا من براي كسي مهم نبودم، بهم تجاوز شده بود، خونريزي داشتم، حالم بد بود و تو اون وضع عمه نگفت يه قرص برات ميارم، يا اصلا نپرسيد درد داري؟! قرص مي خواي؟! فقط گفت لباسات و عوض كن و رو تختي ساشا رو جمع كن و بشور ، من چطور مي تونستم رو تختي كه با خون بكارتم كثيف شده بود رو بشورم؟! اونم با اين حالم…
و با تمام اين اوضاع بيچاره ساشا؟!
دقايقي مثل ابر بهار اشك ريختم و در آخر شالم و برداشتم و دور كمرم پيچيدم و با اون حالم برگشتم به همون اتاق نفرين شده.
با ديدن اون ملافه و حوله ي خوني كه ساشا از تنم در آورده بود گريم اوج گرفت، دستم و رو دهنم گذاتشم و با تمام وجود هق زدم. چه بلايي سرم اومده بود؟!
انگار تازه داشتم به عمق فاجعه پي مي بردم… من بدبخت شده بودم … بدبخت…
همين كه ب سمت تخت رفتم تا رو تختى رو از روش بردارم حالم به هم خورد و شروع كردم به عق زدن، عق مي زدم و چيزي تو معدم نبود كه بخوام بالا بيارم. همين طور كه عق مي زدم ملافه رو جم كردم و انداختم تو حموم. خودمم همونجا روى زمين نشستم و شروع كردم به اشك ريختن. اين همه درد خارج از توانم بود.
هنوزم عق مى زدم كه عمه اومد تو اتاق.
اين حال و روزم و كه ديد با قيض گفت:
_تا از اين بيشتر اينجارو به گند نكشيدي برو تو اتاقت.
منم كه ديگه از اين بيشتر نمى تونستم اون فضارو تحمل كنم از كنارش رد شدم و رفتم تو اتاقم. ولي غر غراش و زير لب مى شنيدم.
تا شب از درد به خودم ناليدم و كسى عين خيالش نبود. ناهار كه نخوردم شامم عمه چند بار صدام زد و منم به اجبار رفتم چند لقمه خوردم ، همچنان درد داشتم ، دردي بد تر عادت ماهانه ، كسيم تو اون حالت حتى حالم و نمي پرسيد، تا اين كه موقع دست شويي رفتم عمه خودم رفتم دو تا بروفون از آشپزخونه برداشتم و سريع خوردم.
تنها اميدم به همين بروفون ها بود ، كه شايد دردم و تسكين بده. ولى نداد كه نداد.
نمى دونم چقدر گذشت كه خوابم برد.نصف شب بود كه حس كردم دستى رو شكمم نشست ، چون هنوز يه ترسى تو دلم بود سريع از جام بلند شدم كه دست طرف روى دهنم نشست و صداى ساشا از كنار گوشم بلند شد:
_شششش اومدم حالت و خوب كنم.
بدنم شروع كرد به لرزيدن.
زبونم قبل كرد. دست ساشا از زير پيراهنم رو تن لختم نشست و با صداى بمش زير لب زمزمه كرد:
_خانوم من اوف شده؟!
كمى شكمم و ماساژ داد و دستش رفت زير شلوار و شرتم، كس كوچولوم و تو دستش گرفت و ادامه داد:
_كس خانوم كوچولوم درد مى كنه آره؟!
فكم طورى مى لرزيد كه دندونام بهم مى خوردن. جرعت اين كه بهش بگم ولم كنه رو نداشتم. يعنى نمي تونستم كه حرف بزنم انگار قدرت كلامم رو از دست داده بودم.
ساشا از پشت بيشتر بهم چسبيد. كيرش رو از رو شلوار رو كونم ماليد ودستش و روى كوسم بالا پايين مى كرد. حالم بد شده بود دست ساشا دورم نشست . يه دستش تو شرتم بود و داشت با كوسم ور مى رفت و انگشتاي دست ديگش و وارد دهنم كرد . شروع كرد به جلو عقب كردن انگشتاش و منم عق مى زدم. با صداي حشريش آروم گفت:
_سكس صبحمون خشن بود جنده ي من حالش بد شد، خودم حالت و خوب مي كنم دكترت منم، تو الان كير لازمى ، يه كير مي خواى بكنيش تو حلقت و براش ساك بزني اينجوري
و دستش و با شدت بيشترى تو دهنم جلو عقب كرد . عق هايي كه مي زدم براش مهم نبود الان فقط ارضاي خودش مهم بود.
تن لرزونم و چرخوند سمت خودش ، اتاق تاريك تاريك بود و فقط نور ماه كمى به اتاق روشنايي مي داد، ساشا همون طور كوسم مي ماليد ست ديگش و از حلقم در آورد و نوازش وار روي صورتم كشيد و با صدايي آرومى گفت:
_مزت رفته زير زبونم، يه دختر كوچولوي سفيد و خوشگل پيدا كردم كه هميشه در دسترسه كه هر وقت بخوام مي خوام از هر سوراخي بگامش، الانم كه اپني، پردت و خودم زدم، ديگه زن شدي، زن من، پس هر وقت بخوام بايد زير بخوابي و برام ناله كني. باشه خانومه جنده و من!!؟
تمام جرعت و جمع كردم و با صداي لرزونى گفتم:
_ت ترو خ خ دا … و ل م ك ك كن
لبخندي زد كه تو اون تاريكي هم مي شد ديدش
دستش و روي گردنم گذاشت و صورتش و آورد جلو
لبش و روي لبم گذاشت ، لب پايينم و كشيد تو دهنش و براي لحظه ي كوتاهه شروع كرد به مكيدن لبام ، زبونم و تو دهنش مي كشيد و باهاش بازي مي كرد، بعد كه ولم كرد آروم گفت:
_هنوز كوچولويي، هم كوست هم كونت هم لبات، همه سوراخت كوچولواِ، ولي خودم بزرگش مي كنم.
خواستم دوباره حرفي بزنم كه دستش و روي لبام گذاشت:
_ششششش هيچي نگو، صبح خيلي جيغ زدي چون من خشن بودم، الان كه من آرومم تو هم آروم باش. در ضمن عمت همه چي و مي دونه، خودش گفت انقدر بكنش تا جر بخوره، جنده مفتي رو نبايد از دست داد، مخصوصا يه جنده ى كوچولوى تنگ، جنده اى كه قراره خودت گشادش كنى، انقدر كير كلفتت و تو كوس و كونش بذاري تو تلمبه بزني تا گشاد شه.
باورم نمي شد عمه همه چي رو بدونه.
تو شك حرفاش به سر مي بردم كه حس كردم داره شلوارم و مي كشه پايين
با ترس دستم و رو دستش گذاشتم تا مانعش بشم كه خنديد
همون طور با يه حركت شلوار و شرتم و كشيد پايين. مي دونستم اگه امشبم بخواد من بكنه زيرش جون مي دم. دوباره شروع كردم به التماس كردن. التماسايي كه خودمم چيزي ازش نمي فهميدم، بس كه صدام مي لرزيد و لكنت داشتم.
شلوار خودشم كشيد پايين و كير دراز شدش و گذاشت بين پام.
هنوزم درد داشتم ، چشم هام و رو هم فشردم و از تهه دل آرزوي مرگ كردم، چون فقط مرگ مي تونست نجاتم مي ده…
فقط مرگ مي تونست دردام و كم كنه…
فقط مرگ…

ساشا روم خيمه زد، كيرش و چند بار رو كسم كشيد و گفت:
_كوسه خودمه. جوووووون چه كسه سفيدي چه تپلواِ. اين كوس بايد زير من باشه بايد همش كير من به توش. اووووووف بايد همه آبمم بخوره،ممممم چه كوسي
اينارو مي گفت و با كيرش به كوسم ضربه مي زد.
از طرفيم اتاق من و عمه اينا فاصلش طوري بود كه صداها اصلا نمي رفت
ولي كاش مي رفت…
كاش يكي صدامون و مي شنيد و به دادم مي رسيد، كاش…
بغضم بالاخره تركيد
اشكام رو گونم ريختن و همچنان مي لرزيدم
ساشا كامل روم دراز كشيد و كنار گوشم گفت:
_روزا وقتي كسي خونه نباشه سكس خشن ، شبا كه همه خوابن سكس رمانتيك چطوره؟!
بعد يهو از جاش بلند شد
كنارم نشست و ادامه داد:
_روزا خودم كيرم و خودم مي كنم تو حلقت شبا خودت بايد ساك بزني.
بعد همون طوري كه به ديوار تكيه مي زد سرم و گرفت و قبل از اين كه درك كنم مي خواد چيكار كنه سرم و رو كيرش گذاشت . كيرش و تا ته كرد تو حلقه و خودش سرم و بالا پايين مي كرد.
زير لب آه مي كشيد و گاهي سرم و محكم به كيرش فشار مي داد و نگه مي داشت
طوري كه كيرش تا ته مي رفت تو حلقم و حالت خفگي بهم دست مي داد.
عق مي زدم و اون آه مي كشيد
زجه مي زدم آه مي كشيد
اشك مي ريختم آه مي كشيد
تو دلم خدارو صدا مي زدم آه مي كشيد
آه مي كشيد و آه مي كشيد و به فكر ارضاي خودش بود…
ولي نمي دونست منم تو دلم آه مي كشم…
آهى كه بالاخره يه روز دامنش و مي گيره…

ادامه دارد…

نوشته: Jesika


👍 9
👎 1
19404 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

668287
2018-01-07 08:23:50 +0330 +0330


اگر کسی با این داستان تحریک شد حتما یه سر به روانپزشک بزنه
اگر کسی بعد از خوندن این داستان همچنان فانتزی تجاوز داشت حتما بره سوییس بگه من بیماری لاعلاج دارم اونجا خودکشی قانونیه کمکتون میکنن
لایک تلخ تقدیم

3 ❤️

668289
2018-01-07 08:57:54 +0330 +0330

متاسفم برات عزیزم ناراحت شدم .خیلی قشنگ نوشتی منتظر ادامش هستم

0 ❤️

668294
2018-01-07 09:51:11 +0330 +0330

چقدر تلخ بود لعنتی

0 ❤️

668399
2018-01-08 02:15:59 +0330 +0330

وا
خو این چه فرقی با قسمت قبل داشت :/

1 ❤️

668480
2018-01-08 12:45:12 +0330 +0330

این که آنچه گذشت قسمت قبل بود .

1 ❤️

668521
2018-01-08 19:44:12 +0330 +0330
NA

به نظر من یه پدر هرقدر بد اخلاق باشه باز هم بهترین تکیه گاه دخترشه

0 ❤️

668528
2018-01-08 20:45:01 +0330 +0330

چه شرايط اسف باري ، اميدوارم واسه هيچ كس پيش نياد گرچه به خواسته من نيست و هر روز شايد ازين اسفناك تر هم واسه خيليا اتفاق بيفته، منتظر ادامه هستم

0 ❤️

668615
2018-01-09 06:45:52 +0330 +0330

اه اه چی بود نوشتی. حالمون بد شد ، هرچند کامل نخوندم و رد شدم اما خیلی سیاه بود این داستان. حیف اون استعدادته عزیزم، ادامه بده ولی نه به این سبک. بوس بوس

0 ❤️

751122
2019-02-28 08:19:38 +0330 +0330
NA

من فقط واسه این داستان ثبت نام کردم. چی شد ادامش؟میخوام به گا رفتن ساشا رو ببینم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها