شیطان معصوم (۳)

1400/09/16

...قسمت قبل

از همه عزیزان به خاطر وقفه طولانی عذرخواهی میکنم…به دلیل مریضی شدیدی که باهاش دستو و همچنین مشغله کاری فراوان که تو این روزها گریبانگیر شده نمیتونستم داستان رو آپلود کنم…سعیم اینه تو قسمتهای بعد این وقفه به حداقل برسه.


نگرانی صدای مهراب رو خیلی وقت بود نشنیده بودم…کوهی که به لرزه در آوردنش کار هر کسی نیست ولی بعد چند وقت اینهمه استرس و نگرانیش برای مهرابی که تو همه حال خونسرد بود برای منم جای تعجب داشت!
بعد از مرگ ترنم تنها شخصی که دوباره جوهر زندگی رو تو وجودش تزریق کرده بود، گیسو بود و الان دوباره استرس از دست دادنش انگار مهراب رو مثل شیشه شکسته ای کرده بود که با چنتا چسب سعی در کنار هم نگه داشتنش داری!!
مهراب رو خیلی وقت بود میشناختم…شخصیتی خونسرد و در عین حال یک رفیق واقعی…رفیق که نه، یک برادر واقعی…چون رابطه بین من و مهراب فراتر از دوستی بود…تصمیمات توی زندگیش همیشه و همیشه سخت و در عین حال با حساب و کتاب بود و هیچ وقت ندیدم که بدون فکر کاری رو انجام بده…
مامور کارکشته ای که تونست خیلی کارارو انجام بده و وقتی استعفا داد و وارد این مسیر شد هم نتونستم رابطمو باهاش قطع کنم!
مهراب تو اکثر عملیات سنگین کنار من بود و همیشه می دونستم که میتونم با تکیه کردن بهش از پس هر چیزی بربیام…از بچگی همیشه رویای اینو داشت که مثل تو فیلما تو عملیات های سری شرکت کنه و بتونه قهرمان بشه!!
قهرمان…لقبی که وقتی بهش میگفتم اخماش تو هم میرفت و فکر میکرد دارم مسخره اش میکنم…اما تو چشم من اون واقعا یه قهرمان بود…بی پروا و با جسارت…ارتقا درجه هایی که تو مدت زمان کم می گرفت هم تصدیق حرفهای من بودن…تا جایی که مغز متفکر و یکه تاز همه عملیات ها شده بود و هرجا تو مسیر خطر قرار می گرفتیم تنها اسمی که به ذهن خطور می کرد مهراب بود…کی فکرشو می کرد که یه روز اون از من تقاضای کمک کنه؟ اونم تو مسیری که اصلا با سبک و سیاق زندگی ما جور نبود!!
مهراب مثل یه الماس بود که لابه لای گل و لای زندگی دفن شده بود و مسیری که عرض چند سال انتخاب کرده بود غیرقابل باور بود…حتی من هم از کاراش سر در نمی آوردم…چندین بار که پیگیرش شدم و آخر سر از من قول گرفت که اصلا وارد جزئیات زندگیش نشم…خوشحال بودم که از وقتی که با گیسو آشنا شده کم کم از اون جامعه تاریک فاصله گرفته و یه زندگی آروم و به دور از حاشیه رو شروع کرده…اما گذشته هیچ وقت ولت نمیکنه…حتی اگه تو بخوای به کل یه صفحه سفید باز کنی، باز هم لکه های اون گذشته ی تاریک، میان و اون صفحه سفید و تازه رو تیره و تار میکنن…
من همیشه تابع قانون بودم و عاشق کاری که انجام میدادم…حتی به خاطر همین تعهدی که به کارم داشتم چندین و چند بار از مهراب فاصله گرفتم ولی رابطه عمیقی که بین ما بود اجازه نمی داد تا به کل از زندگی هم بیرون بریم…
چشم پوشی از کارهای مهراب هم تناقض وجودیم رو بیشتر می کرد ولی عذاب وجدانم هیچ وقت به حدی قدرتمند نبود که از برادرم بگذرم…ما گذشته ای غنی تر از همه این اتفاقات داشتیم و من مدیون تر از اونی بودم که بتونم جلوی راهش سنگ بزارم…اما قسم خورده بودم که اگه آشکار سر راهم قرار بگیره دیگه هیچ گذشتی نداشته باشم
به خاطر ماموریت های اواخر و فشار کاری زیاد چند روزی به صورت تشویقی مسافرت رفته بودم و می خواستم از همه چی دور باشم…اما با همون تماس مهراب همه برنامه هارو کنسل کردم و برگشتم!
میدونستم که به سختی درخواست کمک میکنه و اگه این درخواست، مستقیم باشه اوضاع بدتره…طرفای شب بود که به خونه اش رسیدم…خونه پر زرق و برقی که خریدنش برای یه نیروی ویژه که استعفا داده باشه حتی تو خواب و رویا هم غیر ممکن بود…ولی خوب مهراب با اون همه ریزبینی ها و زیر ذره بین بودن ها باز هم ، همه شک و شبهات رو به نوعی از بین برده بود و هیچ وقت کسی نتونست محکومش کنه…
زنگ خونرو زدم و در بدون معطلی زیادی باز شد…حیاط بزرگِ پر از درخت، که با چراغ های زیر درختی فول کالر هر کدوم به یه رنگ دیده میشدن و جلوه جادویی شبیه قصه ها به حیاط داده بودن…مسیر رو به سمت استخر بزرگ و بعدش به سمت در بزرگ شیشه ای ادامه دادم…بخش مشرف به استخر سرتاسر شیشه ای بود و پنجره ها و در، نمای داخلی خونه رو کاملا نمایان میکردن…
داخل خونه یه لایت آبی روشن بود و چیز زیادی دیده نمیشد…تا خواستم با کلید به در شیشه ای بزنم یه نفر از پشت سر دستشو رو دهنم گذاشت و پشت درختا کشید…تا خواستم رفلکسی نشون بدم از صداش تشخیص دادم که مهرابه!
سمتش برگشتم و با دیدن تن لختش خندم گرفت!!
+مهراااااب، عشقم منم دلم تنگته ولی برای یه سکس دو نفره با تو اصلا آمادگی ندارم!!
-خفه شو و گوش کن! اونقدر تو شک و تردیدم که حتی به لباسای خودم هم اعتماد ندارم ممکنه توشون ردیاب و میکروفون و چیزی گذاشته باشن…
+خوب این که یحتمله ولی خوب الان باید باز داخل خونه شیم و خیلی نرمال رفتار کنیم تا شک و شبهه ای ایجاد نشه…در ضمن با وجود اینکه سه بار خونه عوض کردی و عرض این چند وقت همه پیش بینی هارو انجام دادی بازم پیدات کردن…مطمئن باش اینا قصدشون اصلا کشتن تو نیست و الا فرصتشو داشتن…قضیه خیلی پیچیده تر از این حرفاست…وقتشه که همه چیو بهم بگی مهراب…من اصلا جزئیات این چند سال اخیر زندگیت رو نمیدونم…فقط خطرات کلی رو بهم گفتی و میدونی که همیشه پیشت بودم ولی تا وقتی همه چیز رو نفهمم نمیتونم بهت کمک کنم…در ضمن یه چیز خیلی مهم هست که باید بهت بگم!
-اوکی ولی باید اول مطمئن شم که شنود و این حرفا نباشه تا بتونیم راحت صحبت کنیم!
سمت خونه راهی شدیم…از پشت نگاهی به مهراب انداختم و با یه سوت گفتم:
+وووااوو مهراب از جلو چیزی نیستی ولی از عقب یه دنیایی!!
-باز شروع کردی؟
+برو دعا کن گرایش جنسیم نرماله و الا میتونستم به هزار و یک روش ممکن و ناممکن در خدمتت باشم!
-هوومممنننن؟ الان وقت این چرت و پرتاست؟
+نرمال رفتار کن فرزندم!
صداشو آروم کرد و نزدیکم اومد و دم گوشم گفت:
-به نظرت نرماله که با این همه استرس این شوخیای بی مزتو تحمل میکنم؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
+نرمال منم همینه خوب! تو پرتنش ترین لحظاتم باید شوخیامو بکنم!!
خونه به حدی بزرگ بود که نمیشد به این راحتی برانداز کرد و از عدم وجود دوربین و شنود تو مدت زمان کم مطمئن شد…به خاطر همین ترجیح دادیم با ایما و اشاره حرفامونو به هم برسونیم و چند دست لباس و وسایل لازم مهراب رو چک کنیم و از خونه بزنیم بیرون…حتی گوشی موبایل مهراب هم مشکوک بود به خاطر همین بهش فهموندم که مکالمه های بی مورد انجام نده و فقط کنارش نگه داره تا اگه احیانا تحت نظر هم باشه شک نکنن که ما بویی از قضیه بردیم!
با چنتا تماس تونستم یه سیف هاوس جور کنم و بریم اونجا!
وارد سیف هاوس که شدیم بدون معطلی رو به مهراب کردم و گفتم:
+قبل صحبت های تو چند مورد هست که باید بهت بگم و یه مورد که خیلی خیلی مهمتره باید بدونی!
-گوش میدم!
+مهراب اول از همه باید این چند وقت رو تا پیدا کردن گیسو نرمال رفتار کنیم…رفت و آمد و موندن تو خونه! سعی میکنم به زودی هم به طریقی کل خونه رو وارسی کنیم تا ببینیم در چه حد تحت کنترل بودی!
مورد اصلی اینه که به خاطر چنتا سوال تو ذهنم زندگی ترنم رو کنکاش کردم و یه چیزایی فهمیدم که تو هم باید بدونی!
قیافه مهراب کنجکاوی بیش از حدشو بهم نشون میداد! بدون معطلی گفت:
-خوب زود باش بگو!
+مهراب مطمئنی کل جزئیات زندگی ترنم رو میدونی؟
-هومن بنال ببینم چی میخوای بگی؟
+میدونی ترنم یه دختر داره؟
تشویش مهراب کاملا خبر از بی خبریش میداد
-چی داری میگی؟ همچین چیزی ممکن نیست من همه زیر و بم زندگی ترنم رو میدونستم…
+هه…فک میکنی که میدونستی!!! ترانه صوفی!!
اسم دختر ترنم…البته با جزئیات تر بگم دختر ترنم و صوفی معروف…همون صوفی که با یه ویدیو زندگیشو تار و مار کردی!
مهراب به سمتم هجوم آورد و از یقه ام گرفت…پوزخندی زدم و گفتم:
+آروم باش هنوز قسمت اصلی ماجرا مونده!
-هومن؟ این چرت و پرتا که میگی حقیقت داره؟
+اگه یقمو ول کنی ادامه حرفامو میگم!!
یقه لباسمو ول کرد و دوباره رو مبل نشست…دستاشو لای موهاش برد و سرشو لای دستاش گرفت
-ادامه بده!
+من همیشه سعی کردم تا تورو از این مسیر دور کنم ولی خوب به هر نحوی که شده من رو قانع کردی که مجبوری تا ادامه بدی…ولی قضیه رفته رفته پیچیده تر میشه! یکم با کنار هم گذاشتن تکه های پازل فهمیدم که ترانه تو رو مسئول مرگ مادرش می دونه و همه این قضایا زیر سر اونه…می خواد به هر نحوی که شده انتقام گذشته رو از تو بگیره!
-من که فک می کنم حق داره!! مرگ ترنم تقصیر من بود هومن…هر قدرم غیر عمد بوده باشه این من بودم که جدیش نگرفتم و باعث مرگش شدم…
+باز اختلال انطباقی آقا شروع شد…مهراب بحث ما مهمتر از این حرفاست…به خاطر گیسو هم که شده باید به خودت بیای و به فکر یه راه چاره باشیم…
-به فکر راه چاره هستم…حداقل به خاطر گیسو…همه چیز رو تو ذهنم چیدم ولی باید کمکم کنی!


4 سال و 6 ماه قبل
باورم نمیشد که مهراب همه زحمات چند سالش رو کنار گذاشته و میخواد استعفا بده…همه به خاطر این تصمیمش ناراحت بودن ولی می دونستن که حرف مهراب یکیه!
اواخر متوجه رفتارهای عجیب و غریبش شده بودم اما هیچ وقت فکر نمیکردم که این رفتار، آخر سر به این راه منتهی شه و به همه چی پشت کنه!
شب شد و به سمت آپارتمانش راه افتادم…هماهنگی لازم نداشت و به قول خودش اگه من رو از در بیرون می کرد از پنجره میرفتم تو…با اینکه اواخر زیاد تو خودش بود ولی ترجیح میدادم که تنهاش نزارم…بالاخره رسیدم و درو زدم
در رو به روم باز کرد و با دیدن تن نیمه لختش باز هم شیطنتم گل کرد:
+به بههه، می بینم که حاضر شدی عشقم…پوزیشن امشب چیه؟
تا خواستم ادامه حرفمو بیارم صدای چن تا دختر که در حال خندیدن بودن به گوشم خورد…یکم جا خوردم ولی خودمو نباختم و رفتم داخل…مهراب با خونسردی پشت سرم اومد و گفت:
-چیزی میخوری؟ نوشیدنی؟ یا اگه غذا نخوردی یه چیزی سفارش بدم برات!
به دوتا دختر که فقط با شرت و سوتین رو مبل نشسته بودن و با نگاهی آمیخته از تعجب من رو نگاه میکردن، زوم کردم و گفتم:
+نه ممنون…انگار مزاحم شدم؟!
مهراب بدون تغییری تو حالت چهره اش گفت:
-نه چه مزاحمی؟ میدونستم میای خب! به خودت برس! نوشیدنی هم تو یخچاله من میرم یه دوش بگیرم و بیام!
یکی از دخترا با عشوه خاصی گفت:
*مهراب قرار نبود مهمون داشته باشیم!
مهراب نگاهی به سرتاپای دختره انداخت و با جدیت گفت:
-از کی تا حالا برنامه هارو تو میچینی غزل؟
جواب قاطع مهراب کافی بود تا دختره بحث رو ادامه نده…زیاد نمیخواستم تو اون محیط باشم اما از یه طرفم غریزه جنسیم که مدتی بود سرکوب شده بود با دیدن بدن بی نقص اون دو تا دختر دوباره فعال شد!!
غزل سرش رو، رو پای اونیکی دختره گذاشت و با صدای آروم مشغول صحبت شدن…سمت آشپزخونه رفتم و برای اینکه یکم سر صحبت رو وا کرده باشم با صدای نسبتا بلند گفتم:
+خانما چیزی میل دارین؟
غزل با شیطنت گفت:
*بستگی داره برنامه امشب چی باشه؟ اگه میخوایم سرمون گرم شه و خوش بگذرونیم یه چیز سنگین بیار!
دلم رو به دریا زدم و قفسه سردکن مشروب مهراب رو باز کردم…زیاد اهلش نبودم ولی تصمیممو گرفتم که امشب رو من هم بدون قواعد بگذرونم…با دیدن بطری ویسکی ایزابلا عقل از سرم پرید…باورم نمیشد که یکیشو از نزدیک دارم میبینم…تو همین فکرا بودم که مهراب با حوله تنی وارد آشپزخونه شد
-اوووو…پسر یکم سنگین نیست؟
+درخواست خانماست…در ضمن از کی تا حالا اینقد خرت را افتاده که این چیز میزا پیدا میشه تو سردکنت؟
-یه مَثَل ترکی هست که میگه انگور رو بخور، ولی پیگیر باغش نباش!!!
+در ادامه ی اون مَثَل هم گفتن سرچشمه همه این ولخرجیا یه روز کون مقدستو به باد میده؟
-تو نگران من نباش…
تو همین حین نیلو(دختر کنار غزل) با لحن طلبکارانه صدا زد:
=اومدین یا ما بخوابیم؟
پیکا و ویسکی رو تو یه سینی گذاشتم و سمت حال را افتادم…نیلو یه رو انداز نازک رو پاهاش انداخته بود و نشسته بود… غزل با همون سوتین و شرت مشکی رنگش به گوشه مبل تکیه زده بود و سیگار پک میزد…
زیاد طول نکشید تا چند تا پیک بالا انداختیم و سرمون گرم شدو به دنبال اون، ما هم کم کم کنترل مغز آکبندمون رو از دست دادیم!!!
رفته رفته صدا و عشوه های غزل برام جذاب تر میومدن و با دیدن تن نیمه برهنش بیشتر از قبل خودم رو می باختم…مهراب و نیلو نزدیک هم نشسته بودن و کم کم شیطنتای ریز و لب گرفتناشون رو شروع کرده بودن…میدونستم ختم اون شب فاجعه بار میشه برام ولی عین خیالم نبود
شایدم بیخیالی که از سرخوشی اون شب داشتیم اینقدر برام جذاب بود
غزل نزدیکم شد و دم گوشم گفت:
خوشی امروز فقط به عیش و نوشش نیستا…دلم بیشتر از اینا میخواد…صدای مست و خمارش چنان حرارتی تو وجودم ایجاد کرد که دیگه هیچی حالیم نبود!!
لبامو به لباش چسبوندم و بدون وقفه شروع به میک زدنشون کردم…مشغول لب بازی بودیم که صدای آه و ناله نیلو بلند شد…نگاهم رو که به اون سمت چرخوندم دیدم مهراب مشغول خوردن سینه های نیلوعه و داره با دستش کسشو میماله…
دیدن این صحنه من و غزل رو بیشتر حشری کرد، طوری که غزل بی مقدمه من رو هل داد رو زمین و شلوار و شرتم رو کشید پایین!!
کیر نیمه شق شدم رو تو دستاش گرفت و لباش رو بهش چسبوند…طوری ساک میزد که انگار روحمو داره ازش بیرون میکشه…لباش نرمش رو رو کیرم میکشید و من بیشتر و بیشتر به اوج می رسیدم…کیرم به شق ترین حالت ممکن رسیده بود و دیگه تحمل نداشتم
مهراب و نیلو تو حالت میشنری مشغول بودن و صدای شالاپ شولوپ تلنبه های مهراب درست دم گوشم بود…غزل داگی شد و با دستش چاک کسشو میمالید و با ناز سمتم برگشت و گفت:
*این کس خیس منتظر یه کیر درست حسابیه!
بدون معطلی نزدیکش شدم و کیرمو رو چاک کسش تنظیم کردم…آروم سر کیرمو هل دادم تو که غزل با لذت خاصی گفت:
*همشو میخوام هوممننن!!
دیگه کنترلی رو وضعیت موجود نداشتم و فقط تلنبه های وحشی بودن که میتونست تن تشنم رو آروم کنه…جوری تلنبه می زدم که سینه های غزل عین ژله می لرزیدن و موج کون خوش فرمش نمیزاشت نگاهمو ازش بگیرم!
لرزش ناگهانی تن غزل و جیغ از ته دلش رو که شنیدم منم دووم نیاوردم و کیرمو از کسش بیرون کشیدم و آبم رو، روی گودی کمرش خالی کردم…
یه لحظه مسیر نگاهمو به سمت مهراب دوختم و دیدم نیلو رو، روی اپن گذاشته و وحشیانه مشغول گاییدن کسشه!
من و غزل با دیدن این صحنه خندمون گرفت ولی اونقدر سست بودم که دیگه نای تیکه پروندن به مهرابم نداشتم و فقط کمک کردم تا غزل خودش رو تمیز کنه و تو بغل هم وسط هال، خوابمون برد…بغل کردن یه غریبه که فقط اون شب شناخته بودمش یکی از عجیب ترین اتفاق های زندگیم بود ولی حس بدی نداشت…
صبح که از خواب بیدار شدم سرم انگار یه تن وزن داشت…خونه مرتب تر از اونی بود که یادم میومد و انگار تنها چیز نامانوس تو خونه من بودم…
به زور و زحمت از جا بلند شدم و هر جارو که نگاه کردم اثری از کسی نبود…انگار اتفاقای دیشب فقط یه خواب بوده و من توهم زدم…
سراغ گوشیم رفتم و دیدم…
-به محض بیدار شدن باهام تماس بگیر!
شمارشو گرفتم:
+سلام مهراب جون…لنتی با اون وضع وحشی بازی دیشبت انتظار نداشتم کمر راه رفتن واسه امروز رو داشته باشی ولی از منم سحرخیزتری!
-هومن مسخره بازی رو ول کن…دوش ایناتو بگیر و بیا به آدرسی که میگم! فقط یکم عجله کن چون منم فوقش دو ساعته اونجام!
+چیزی شده؟
-بیای برات توضیح میدم!
+باشه اوکیه!
-آدرش رو برات میفرستم منتظرتم!
+چشم قربان! میرسونم خودم رو!
زود آماده شدم و خودم رو به محل قرار رسوندم…یه کافه بود که جو آرومش خوشایند بود…تا رسیدم چشمم به مهراب افتاد که تو فکر رفته و انگار از این دنیا جدا شده…
از پشت نزدیکش شدم و خم شدم و دم گوشش گفتم:
+کجایی پهلوون؟
-بشین هومن!
از لحن جدیش متوجه شدم که تایم شوخی و این حرفا نیست و منم خودم رو جمع و جور کردم
+جانم گوش میدم؟
یه جعبه مشکی رنگ فلزی سمتم گرفت که با یه قفل خاص الکترونیکی محافظت میشد…کاملا مشخص بود که یه جعبه خاصه و چیزی که توشه خاصتر!!شروع به صحبت کرد:
-ببین هومن من تنها کسی که تو این دنیا بهش اعتماد دارم تویی! چیزهایی هست که نمیتونم بهت بگم اما جای این جعبه پیش تو امنه! ولی تا وقتی که من بهت نگفتم و نیاز نشده این جعبه رو باز نمیکنی!..چون میدونم میتونم به قول دادنات اعتماد کنم قول بده که تا وقتی من نگفتم این جعبه رو تو یه جای امن نگه میداری و اصلا دست بهش نمیزنی!
+نمیدونی من فضولم؟
-هومن فک کن مرگ و زندگی من به این جعبه و رازداری تو وصله، بازم کنجکاوی میکنی؟
+مهراب این چیه؟حداقل بگو ببینم قضیه اش چیه؟
-به وقتش میفهمی فقط الان بهم قول بده!!
نمیتونستم بهش نه بگم…آروم و بی میل گفتم:
+باشه قول میدم، ولی رمزش چی؟
-اونم به وقتش می فهمی!! یه مدتی من رو نمی بینی هومن…باید برم ولی خوب در ارتباطم باهات!!بالاخره یه روز میاد که همه چی رو برات توضیح میدم…فقط خواهش میکنم از اون جعبه مثل شیشه عمر من محافظت کن!
می دونستم اصرارهای من بی فایدست و مهراب نه میگه که کجا میره و نه چیز اضافی توضیح میده به خاطر همین بدون معطلی خدافظیمون رو کردیم و با بغل کردنش و گفتن یه مراقب خودت باش ازش جدا شدم!


مهراب رفت و آمدهای نرمالش رو به خونه شروع کرده بود و فقظ گاهی تو مواقع مورد نیاز تو سیف هاوس همدیگرو میدیدیم…میدونستیم که کلا زیر نظره و همه چی رو با نقشه پیش می بردیم…
زیاد طول نکشید تا رد پاهای محسوس از مکانی که ممکنه گیسو رو برده باشن پیدا کردیم و برای اینکه قول داده بودم پای هیچ کس دیگه ای وسط نباشه مهراب خودش دست به کار شد…
میدونستم خطرناکه ولی چاره دیگه ای نداشتیم و قرار شد مهراب بره سراغ گیسو و من فقط پشتیبانش باشم…به محلی که پیدا کرده بودیم رسیدیم
به عنوان جایی که بشه بهش مخفی گاه گفت بیش از حد دنج بود…تو مکانی که زیاد نیاز به گشتن نبود و یه جورایی برای من جای تعجب داشت که اگه تشکیلات اینا در این حد سری هست، چرا اینقدر آسون و دم دستی خودشون رو لو دادن…
ولی برای مهراب مهم نبود و فقط می خواست هرچی زودتر گیسو رو صحیح و سالم ببینه!
حتی با وجود اینکه احتمال میدادیم همه اینا یه پاپوش باشه و صرفا جهت کشوندن ما به اونجا، اینقدر سر راست و بدون دغدغه پیداشون شده بود…البته من کمابیش تدابیری تو ذهنم داشتم و خیلی هم سرسری وارد این مسیر نامعلوم نشده بودم!
خونه یه باغ ویلا تو چند کیلومتری شهر بود و وقتی داخلش شدیم نه کسی بود که جلو راهمون سبز شه و نه سورپرایز خاصی در انتظارمون بود…اوضاع بیش از حد آروم بود و این استرس هردوتامون رو تشدید کرده بود…
سمت ویلای وسط باغ رفتیم که دور تا دورش با درختای ماگنولیا و شاه بلوط و پالم مزین شده بودن…ویلا یه ساختار کلاسیک و در عین حال خشن داشت و یه جورایی رعب آور بود!
و باز هم آرامش قبل از طوفان…
همین طور که با قدمای آهسته و با احتیاط قدم بر میداشتیم صدای فریاد گیسو و ضجه هاش به گوشمون رسید!!!
مهراب بی درنگ خودش رو به در ویلا رسوند و داخل شد…تو ذهنم همش سوال بود که چرا نفوذ به این ویلا اینقدر آسونه…
وقتی داخل شدیم سه تا مرد عین وحشیا به جون گیسو افتاده بودن…دیدن این صحنه حتی برای من هم عین کابوس بود چه برسه به مهراب…مهراب خواست خودش رو به گیسو برسونه که تو کسری از ثانیه دور تا دورمون پر از افراد مسلح شدن…براش مهم نبود و باز هم میخواست گیسو رو نجات بده ولی توانایی مقابله با اون همه نفر رو نداشت و خیلی زود دوتامون رو بی اثر کردن!
ما رو جداگونه به دو تا صندلی بستن و همچنان جلوی چشمامون داشتن به گیسو تجاوز میکردن…یه چشمم به گیسو بود و یه چشمم به مهراب…شوک بودم و نمیتونستم واکنشی نشون بدم…یه چیزی این وسط درست نبود! هیچ سر گروهی نبود…هیچ کسی نبود که این همه اتفاق رو مدیریت کنه و همه چی مثل یه فیلم کارگردانی شده داشت پیش می رفت…مهراب از شدت خشم همش فریاد می زد و فحش میداد…
-مادر جنده هاااا…ولش کنین…اگه راس میگین دستامو باز کنین تا نشونتون بدم
مردها جوری به جون گیسو افتاده بودن و اذیتش میکردن که انگار دارن یه فیلم بی دی اس ام برای شبکه پورن هاب می سازن…مهراب خودش رو به هر دری میزد…رگهای گردنش نزدیک بود بترکن و نمیتونست کاری انجام بده…
یکی از مردا گیسو رو تو بغلش گرفت و درست نزدیک مهراب آورد…رو زمین خوابوندش و دوباره شروع کرد به کردنش…مهراب شروع به التماس کرد…برام هضم این صحنه ها اصلا آسون نبود…رفته رفته اوضاع عجیب تر میشد…صدای ضجه های گیسو بیشتر به جای اینکه نشون از آزار و اذیت بدن انگار نشونه لذت بودن…
بعد چند دقیقه تلمبه گیسو شروع به خندیدن کرد…جلوی مرد زانو زد و شروع کرد به ساک زدن براش…چشمای مهراب داشت از حدقه داشت بیرون میزد…تنش می لرزید…گیسو چنان با ولع برای مرد ساک میزد که انگار داره قشنگترین خوردنی دنیارو میخوره…مرد زیاد دوام نیاورد و با فشار آبش رو، تو دهن گیسو خالی کرد…گیسو بلند شد و تو چشمهای مهراب زل زد…
-تنت داره آتیش میگیره نه؟ وقتی عشق زندگیت زیر چنتا مرد داشت ضجه میزد چه حالی داشتی مهراب؟ تیکه تیکه شد وجودت یا نه؟ مثل وقتی که پدر و مادرمو از من گرفتی!! مثل وقتی که به خاطر توی روانی مجبور شدم تا از هویتم بگذرم تا انتقامشونو بگیرم!!مثل وقتی که با اینکه ازت نفرت داشتم ولی باهات هم خوابی می کردم تا زمانش بیاد و تلافی همه چی زو سرت در بیارم…قشنگ تو چشمام نگاه کن…این منم…ترانه…دختر صوفی و ترنم!!
الان همه تکه های پازل سرجاش نشسته بود و این بزرگترین تکه گمشده اون بود…
ادامه دارد…

نوشته: هامون رادفر


👍 12
👎 0
10801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

846847
2021-12-08 00:32:41 +0330 +0330

عالی ناموسا ادامشو زودتر بنویس

1 ❤️

846941
2021-12-08 16:47:09 +0330 +0330

عالی بود
منتظر ادامش هستم
موفق باشی

1 ❤️

943734
2023-08-23 01:46:19 +0330 +0330

داش دوسال گذشت ادامش نمی‌نویسی

0 ❤️