شیطان کیست (۲)

1396/06/25

…قسمت قبل

(دوستان لطفا توجه داشته باشید که این داستان,توهین به اعتقادات هیچ یک از شما عزیزان نیست و صرفا یک تخلیه!)

( همینطور لازمه بدونید که اسم شخصیت دختره داستان از ژاله به شعله تغییر پیدا کرد.خخخخخ" خنده دویلانه")

آبی به سر و صورتم زدم و از دستشویی اومدم بیرون! بچه ها همگی دور سفره نشسته بودن و با همدیگه گپ میزدن و می خندیدن.سلام که دادم سرشون برگشت سمتم، طناز یکی دیگه از دخترای واحد روبرو همچنین هم دوره ای ؛حین چیدنِ بشقاب ها روی سفره جواب سلامم رو به گرمی داد و گفت: با شعله و سحر رفتیم حلیم و آش و نون گرفتیم تا مردای ساختمون رو شرمنده و خجل کنیم!
هادی یه نگاهِ جدی به من انداخت و بعد همونجور که روکش ظرفهای پلاستیکی رو برمیداشت جواب طناز رو داد: مرد دیدی سلام برسون! مردی که بمونه تو خونه؛ زن بره صفِ حلیم وایسه مرد نیس که! الآن شما سه تا ما رو با خاک یکسان کردین ! ما در واقع داریم متلک و کنایه و تیکه می خوریم جای این غذاها!
رضا که انگار این جمله به مذاقش خوش نیومده بود؛اخمی کرد و همینطور که ناخنک میزد به تندی غرید: خوب به ما چه خورشید نزده، خانما هوس کردن با ظرف آش و حلیم تشریف بیارن اینجا میزان ارادت و محبتشون رو بهمون نشون بدن؟!
دخترا معترضانه داد کشیدن و من خنده ام گرفت، سری به تأسف تکون دادم نشستم لبِ سفره و گفتم:اصلا شما سه تا دختر با اجازه کی؛ کله ی سحر؛ سپیده نزده از ساختمون زدید بیرون؟!
شعله بود که سرد و خشن جواب داد: با اجازه من !!!
فورا نگاهم رو دوختم بهش و دیدم که با اون چشمهای عجیب و درشت با مژه های بلند و سیاهش؛زل زده به من! بازم بی حرف میخِ هم شده بودیم! از تلاقی نگاهمون چند ثانیه ای نگذشته بود که صدای باز شدنِ درِ همزمان شد با بیرون اومدنِ رادمهر از اتاق! نگاهم رو با تاخییر از شعله گرفتم و دادم سمتش، همونطور که خواسته بودم شلوارکِ تنگش رو عوض کرده بود.کمی جا کنار خودم براش باز کردم و با دست اشاره کردم جلو بیاد.یه سلام کوتاه به بچه ها داد و اومد نشست کنارم.می دونستم از بودن در این جمع ناراضیه،بچه ها هم از اینجا بودنش ناراحتن،ولی مهم نبود.همه باید با این وضعیت کنار می اومدن !
بوی حلیم و آش و نون بربریِ داغ؛ دلم رو از ضعف مالش داده بود!بی معطلی ظرف حلیم رو کشیدم سمت خودم؛اول برای رادمهر ریختم بعد بشقاب خودم رو پر کردم!رادمهر خیره به من لبخندی زد و گفت: مرسی !..
خندیدم و جواب دادم: فدات!!!
هادی که انگار حواسش به ما بود, تشر زد: ظهرمار…بده بینم اون ظرفو همه گوشتاشو بردی!!
همه خندیدیم و بعد مشغول شدیم! کمی در سکوت گذشت تا اینکه سحر پرسید: کی ساعت هشت کلاس داره؟!
یه قاشق از حلیم گذاشتم دهنم و جواب دادم: من!! تفسیر موضوعی قران دارم ،حالش نیست برم از طرفی حیفمم میاد نرم! هفته قبل یه بحث جالب درمورد جهان هستی نظریه آفرینش و نظریه بیگ بنگ داشتیم و…
تا اینو گفتم ,شعله پرید وسط حرفم:اونقدری میشناسمت که بدونم طرفدار نظریه آفرینشی؛ میشه دلیلش رو بدونم؟!
می دونستم آدم معتقدی نیست! بعد چهارسال خوب می شناختمش.شونه ای بالا انداختم و گفتم:ما دلیل محکمی به اسم خدا داریم!
شعله با تمسخر خندید: آها اون شخصیتی که کسی ندیده و زاییده افکار شما مومنانه؟ اینه دلیلت؟!
یه قاشق دیگه از حلیم پر کردم و گرفتم جلوی دهنم: کلِ هستی دلیلِ وجود اونه …تو کور هستی که نمی بینی!!!
شعله به آرومی غذاشو میخورد: قانع نشدم…به هرحال تا وقتی مدرک محکمی نداشته باشی نمی تونی وجود خدارو اثبات کنی!
خیره شدم به چشم های درشتش و پرسیدم: چطور میشه به یه آدم کور؛ چیزی رو نشون داد؟
یک تای ابروش رو بلند کرد: با کمک حس لامسه!دستشو بگیر بذار روی چیزی که می خوایی تا حسش کنه!
پوزخندی زدم و بی توجه به بچه ها که در سکوت شاهد بحثِ ما بودن؛جواب دادم: محض اطلاع خدارو نمیشه لمس کرد؛ اما اگه خیلی مایلی دستتو بده تا بذارم روی چیزی که میخوام!
فک میکردم کوتاه بیاد؛ولی با لبخند تمسخرآمیزی بر لب چشمکی زد و گفت:میترسم بگیرمو ولش نکنم!
تعجب کردم ولی کم نیاوردم: باشه ولش نکن،اما یکم بمالش!..
شعله دهن باز کرد چیزی بگه که هادی با عصبانیت غرید: چه خبره؟بکن بکنه؟!
طناز بود که جواب داد: نخیر بمال بماله…
بچه ها،جز رادمهر شروع به خندیدن کردن! جدل لفظی من و شعله نیمه تموم مونده بود که شنیدم رادمهر؛ با لحنی حرصی رضا رو صدا زد: ظرفِ شکرو میدی به من؟!
رضا هم بی برو برگرد جواب داد: نه؛ دست داری خودت برش دار !!!
-: خب کنار دستته!!

  • به من چه؟!
    جَو به یکباره سنگین شد.کسی چیزی نمیگفت و همه زل زده بودیم به هم! شوکه شده بودم.اولین بار نبود که رادمهر توسط دوستام مورد بی مهری قرار میگرفت؛ولی هیچوقت به این صراحت نبود.نگاهمو دوختم سمت رضا و پرحرص گفتم: میمیری ظرف شکرو هل بدی بیاد؟!.."…منتظرِ جواب؛خیره شده بودم به دهنش که رادمهر سریع از جاش بلند شد و به حالتِ قهر قدم برداشت سمت اتاق.حالا بیا و درستش کن ! پف کلافه ای کشیدم و قاشق رو با عصبانیت پرت کردم تو بشقاب: یکی طلبت رضا…"…اینو گفتم و فوری بلند شدم , راه افتادم دنبال رادمهر! پچ پچ بچه ها رو می شنیدم ولی اهمیت ندادم.وارد اتاق که شدم رادمهر رو درحال عوض کردن لباس دیدم؛اخمی کردم و پرسیدم: کجا، شال و کلاه میکنی؟!
    چهره ش عصبی و گرفته بود: هزار بار گفتم دوستات از من خوششون نمیاد…انقدر اصرار نکن منو باهاشون رفیق کنی! من دیگه پامو اینجا نمیذارم!
    قدمی به سمتش برداشتم و زل زدم به صورتِ عصبانیش: دوستام غلط کردن؛ با تو…مگه دست خودته که دیگه نیای؟!
    همونطور که زیپ شلوارش رو بالا میکشید و کمربندش رو سفت می بست جواب داد:حالا میبینی دست کیه! در ضمن هیچ از اون بحثی که با اون دختره راه انداختی خوشم نیومد!
    تازه فهمیدم دلیل دلخوریش چیه! بخاطر بحثم با شعله حسودی کرده بود.دستم رو بردم سمت چونه اش؛سرش رو بالا گرفتم و خیره به چشم های زمردیش,خندیدم و گفتم: عشقِ حسودِ من! …"…سرمو جلو بردم برای بوسیدن لبهای خوشفرمش تا از دلش دربیارم؛ولی نزدیک نشده تکونی به سرش داد و عقب رفت: فعلا عصبانی ام فرشید، میترسم حرفی بزنم بعد پشیمون شم…می خوام برم!.."…اپنو با لحنی جدی گفت و مقابل چشمهای بهت زده من سویی شرتش رو پوشید و از اتاق خارج شد! رادمهر همین بود.زود رنچ و لجباز و یکدنده !! وای به حال و روزِ منِ بدخت و منت کشی هایی که در انتظارم بود.یه نفس پرحرص کشیدم و از اتاق زدم بیرون.بچه ها برگشتن سمتم ؛رادمهر هم جلوی در ورودی داشت کفش می پوشید.بلند گفتم:لااقل بذا هوا روشن شه؛ یا بمون من برسونمت!..
    یه" لازم نکرده" ی غلیظ گفت و درو باز کرد و از واحد زد بیرون! کاملا با گچِ دیوار جلوی دوستام یکی م کرده بود.در که با صدای بلندی بسته شد؛شنیدم جواد گفت: هرررررری، خوش اومدی!
    خونم به جوش اومده بود.هم از بچه بازهای رادمهر و هم از رفتار زشت رضا! همینطور که میرفتم سمت در ، نگاه دلخورم رو دوختم بهش و توپیدم: ببند دهنتو تا خودم نبستمش! دارم برات آق رضااا…"…پرحرص گفتم و بمحض خروج از واحد؛ سوار آسانسور شدم و رفتم پایین! رفتار بچه ها رو به هیچ وجه درک نمیکردم! گرایشات و رابطه ها و کلا علایقِ من به اونا چه ربطی داشت؟!خب اگه واقعا با همجنسگرایی مخالفن چرا نسبت به رابطه ی طناز و سحر واکنش بدی نشون نمیدن؟! اونا که علنا توی جمع همدیگه رو می بوسیدن و …یعنی از دید اونا لز مشکلی نداره و گی سراسر اشکاله؟!
    از آسانسور که پیاده شدم با عجله دویدم سمت خروجیِ ساختمون و بمحض بیرون رفتن و پا گذاشتن توی کوچه بدلیل نپوشیدن لباسِ گرم و سرمای شدید؛ لرزی از بدنم گذشت.دستهامو توی سینه م جمع کردم و چشم گردوندم به دنبال رادمهر ولی هیچ اثری ازش نبود.هوا گرگ و میش بود.بالا و پایین کوچه رو گشتم و حتی صداش زدم؛اما هیچی، انگار قبل از رسیدن من رفته بود.ولی چطور انقدر سریع؟! حتی دو دقیقه هم نگذشته بود…شونه ای بالا انداختم و تصمیم گرفتم برم بالا بهش زنگ بزنم!
    همینطور که بدلیل سرمای شدید هردو دستم رو زیر بغلم نگه داشته بودم قدمی به سمتِ در ساختمون برداشتم؛ اما پامو زمین نذاشته بودم که صدایی از پشتِ سر توجه م رو جلب کرد.فورا چرخیدم و نگاهی انداختم.جز سیاهی چیزی مشخص نبود.خواستم برگردم که دوباره همون صدا رو شنیدم.انگار قدم هایی سنگین روی زمین کشیده میشد.چشم هام رو ریز کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم.نامطمئن پرسیدم: کسی اونجاست؟! رادی تویی؟!.."…به تاریکی خیره شد ام و منتظر جواب؛ لحظه ای مکث کردم ولی وقتی اینبار هم جوابی نشنیدم معطل نکردم و بدون نگاه کردن به پشت سر به سمت در راه افتادم.
    این درحالی بود که بوضوح نگاه خیره ی شخصی رو روی خودم حس میکردم.نمی دونم چرا؟ ولی یه ترسِ بی دلیل؛انگار که کسی از پشت سر داره بهم نزدیک میشه و حتی قصدِ حمله داره؛ به دلم افتاد و باعث شد قدم هام رو تندتر بردارم.قدم های سریعم درنهایت تبدیل به دویدن شد و وقتی با دو؛ خودمو پرت کردم داخل نفس عمیقی از سر راحتی خیال کشیدم و فورا برگشتم تا در رو ببندم که در آخرین لحظه؛ موقع چفت شدنِ در, نمی دونم توهم بود یا واقعیت شخصی رو که البته فقط متوجه هیکل سایه مانندش بودم چسبیده به دیوارِ روبرو دیدم که داشت به آهستگی دور میشد.تعلل نکردم و درو فورا چفت کردم.یه نفسِ عمیقِ دیگه ای کشیدم و درحالیکه بهت زده و گیج بودم؛بخاطر ترسِ بی دلیلم بی اختیار کوتاه خندیدم و راه افتادم سمتِ واحد!

بچه ها هنوز دور سفره نشسته بودن! طناز و سحر ، سراشون چسبیده بهم تو گوش همدیگه جیک جیک میکردن؛با دستاشون هم اون پشت؛خدا می دونست داشتن چیکار میکردن! حالا اگه من و رادمهر بودیم ذکرِ وامصیبتای بچه ها مخصوصا رضا گوش فلک رو کَر کرده بود.حیف که پولِ کافی برای کرایه و رهن خونه ی جدا نداشتم وگرنه یک روز هم نمی موندم؛ اما میدونستم چکارشون کنم! به سوالهای بچه ها درمورد رادمهر جواب ندادم و با چهره ای گرفته و دلخور رفتم سمتِ سفره؛ بشقاب حلیمم رو که دیگه سرد شده و از دهن افتاده بود برداشتم و پا تند کردم سمت آشپزخونه! حلیمِ سرد شده رو ریختم تو سطل؛ظرف رو شستم و گذاشتم بالا تو جا ظرفی و همینکه اومدم برگردم ؛ با سر و تنه برخورد کردم با کسی و هوارم بلند شد.
اولش ترسیدم و جا خوردم؛ ولی وقتی دیدم این شعله س که روبروم ایستاده ؛ درحالیکه خیالم راحت شده بود اخمام تو هم رفت:چته عینهو جن ظاهر میشی؟!
شعله لبخند ملیحی زده بود و در سکوتی عجیب, با نگاهِ خاص و همیشگیِ خودش به اجزای صورتم نگاه میکرد.متعجب از این نگاه و لبخندِ ملیح، با درموندگی گفتم: تورو خدا؛ تورو هرکی میپرستی قسم؛ هزار بار بهت گفتم با این چشات اینجوری نگام نکن"
فاصله ی چندانی باهم نداشتیم با اینحال شعله قدمی جلوتر اومد؛ لبخند از لبهاش محو نمیشد: مگه نگفتم به خدا اعتقاد ندارم؟ چرا قسم میدی؟
چهره ام بیشتر تو هم رفت: چطور می تونی انکارش کنی وقتی دور تا دورت پر از نشونه های اونه؟”
شعله خیره به صورتِ درهم رفته ام زمزمه کرد: یادت رفته ؟من کور بودم.قرار بود دستمو بگیری و بذاری روی چیزی که میخواستی…"…لبخندش رو پهن تر کرد و ادامه داد: میتونی کمکم کنی خدارو بشناسم؟!
از نگاه و رفتارش هول شده بودم: من!؟ چرا من باید کمکت کنم؟”
اخمی کرد و گفت: میپرسی چرا !؟؟؟؟…واقعا برای کمک کردن به یه درمونده ی گمراه دلیل میخوای؟اینه اعتقاد و دین تو؟”
خنده ی کوتاهی کردم و جواب دادم: تو درمونده ی گمراه نیستی عزیزِ من؛ تو خودِ شیطان هستی!”
تا اینو گفتم شعله قهقهه ی بلندی زد: پس ای کشیش بیا و این شیطان رو به راه راست هدایت فرما… بیا و خدا رو نشونش بده…بیا و دست این کور رو بگیر و بذار روی کیر…”
پریدم وسط حرفش: خـــــــــــیلی خب بسهههه دیگهههه!
شعله چشمکی زد: چیه؟ بهت برخورد؟! نکنه خجالت میکشی؟ اصلا چرا سرخ و سفید شدی؟
نفهمیدم چرا یهو عصبی شدم! دلیل این شوخی های بی مزه شعله رو هم نمی فهمیدم.در هجوم احساسات مختلف و عجیب؛ ناباورانه به صورت شعله که چند وجب بیشتر باهام فاصله نداشت نگاه کردم و گفتم: از چی باید خجالت بکشم؟!
شعله نگاهش رو از چشمام گرفت به آرومی پایین برد و روی لبهام ثابت کرد: از اینکه بهت نزدیک بشم! ببینم تو واقعا به دخترا هیچ حسی نداری؟!
سرش رو جلوتر آورد و با لحنی اغواگرایانه ادامه داد: حتی اگه یه دختر خودشو بی هیچ قید و بندی بهت عرضه کنه؛ لمسش نمیکنی؟
چشم های بهت زده ام به چشم های خمارِ شعله قفل شده بود! به حدی نزدیکم شد که گرمای نفسش رو بروی لبهام حس میکردم، بوی خمیر دندون رو از نفسش می چشیدم و بوی عطرِ یاس رو از پوستش استشمام میکردم, برای چندثانیه بطرز عجیبی حس لذت بخشی بهم دست داد ولی وقتی نگاهم رو پایین تر بردم و متوجه لبهاش شدم که گستاخانه برای بوسیدنم نزدیک می اومد؛ نفس درون سینه م حبس و چشم هام تا حد ممکن گشاد شد!
شعله دختر زیبا در عین حال چغر و مغروری بود! تو دانشکده معروف بود به اینکه به خدا هم پا نمیده و من الان بخاطر این حرکتش به حدی شوکه ام که قادر به انجام هیچ عکس العملی نه حتی دور کردنش از خودم نبودم.بهت زده و ناباور خیره به صورت و لبهاش بودم که ناگهان سرپس کشید و شروع به قهقهه زدن کرد!..خندید و خندید…دستش رو روی شکمش گذاشت قدمی عقب رفت و با انگشت منِ بهت زده رو نشونه گرفت: وااااااااای…وااااااااااای مردم از خنده"

مات و مبهوت درحالکیه قلبم محکم به درو دیوار قفسه سینه م میکوبید به شعله ای نگاه میکردم که بسکه خندیده بود چشم هاش اشک زد: کاش خودتو میدیدی فرشید…کاش چشماتو میدیدی…"…بلندتر خندید و بین نفس های بریده بریده ش نالید: کاش دوربین داشتم ازت عکس و فیلم میگرفتم به بچه ها نشون میدادم…خیلی بانمک شده بودی …
به هر بدبختی از شوکه حاصله بیرون اومدم؛ آب دهنم رو قورت دادم و صاف ایستادم: هه…میدونستم فیلمه…
شعله اشکاش رو با پشتِ دست پاک کرد و راه گرفت سمتِ در آشپزخونه: آره؛ ارواح عمه ت…
از پشت به دور شدنش نگاه میکردم! یه بافتِ سفید یقه اسکی به تن داشت که لبه هاش رو زیر شلوار جینش زده بود ! موهای سیاهش تا روی کمر باریکش ریخته و باسنِ برجسته ش با اون طرزِ راه رفتنِ عشوه گرایانه ش؛ بدجور تو چشم میزد! کلا دختر راحت و فوق العاده جذاب و البته مرموزی بود و صد البته که تمام این جذابیت ها بپای چشم های زمردینِ رادمهرم نمی رسید.با اینحال نمی تونستم اون لذتِ لحظه ای بخاطر نزدیکی بیش از اندازه و حس نفسهای گرمش رو فراموش کنم!

روز فوق العاده خسته کننده ای رو پشت سر گذاشتم! از یه طرف کلاسا و سرو کله زدن با استادا؛ از یه طرف کار نیمه وقتم تو شرکت و دست آخر منت کشیِ رادمهر بخاطر اینکه منِ هیچکاره رو ببخشه, تمام توانم رو تحلیل داده بود.رادمهر پسر کینه ای و لجبازی بود اما من بالاخره با کلی پاچه خواری راضی ش کردم همین یکبار رو بخاطر من کوتاه بیاد و شب برای درآوردن لجِ بچه ها که شده باهام بیاد خونه که اونم با کلی شرط و شروط قبول کرد و همراهم اومد .
شب از نیمه گذشته بود.خونه توی تاریکی و سکوت مطلقی فرو رفته بود و من رادمهر …تازه گرم شده بودیم! همونجور که چهار دست و پا روی بدنش چمبره زده بودم کمی خم شدم و زبونم رو به آرومی روی بینیش کشیدم: امشب بچه ها بهتر رفتار کرده بودن,متوجه شدی?
لب پایینشو به دندون گرفت و گفت: با تو که همیشه خوبن, ولی از من…
لبهامو محکم کوبیدم روی دهنش و به اینطریق اجازه ندادم حرفش رو کامل بزنه… اولش شوکه شد ولی یه کم که گذشت باهام همراهی کرد و به بوسه هام جواب داد…
آروم زبونمو روی لبهاش کشیدم و لب پایینش رو نرم به دندون گرفتم .رادمهر هم متقابلا دهنش رو باز کرد و زبونش رو روی لب بالاییم کشید.خیلی آروم شروع کردیم به مالیدن و مکیدن لبهای همدیگه ولی یه کم که گذشت بوسه های من شدت گرفت.خیس عرق شده بودم و نفس کم آوردم ولی بیخیال نشدم.همینطور که انگشتامو لای موهای نرمش فرو کرده بودم لبهاشو با خشونت کشیدم و زبونمو تا آخر وارد دهنش کردم.ناله های از سر درد و پرهوس رادمهر بدنم رو حسابی داغ کرده بود. احساس گرمای شدیدی میکردم طوریکه انگار زیر پام یه کوره ی آتیش روشن بودفک میکردم این حرارت بخاطر شهوت زیادمه به همین خاطر لبهای رادمهر رو برای لحظه ای ول کردم و سرمو عقب کشیدم…دستامو بردم بالا و تیشرتمو با یه حرکت از سرم در اوردم…هنوزمم گرمم بود.
رادمهر که انگار متوجه حال بدم شده بود همونجور که بخاطر کمبود اکسیژن نفس نفس می زد, با صدایی گرفته پرسید: خوبی فرشید ؟؟؟صورتت سرخ شده و خیس عرقه.!!!"…
تیشرتمو گوشه ایی انداختم و گفتم: آره خوبم فقط یکم داغ کردم…"…دوباره خم شدم روی صورتش و به چشمهای خمارش زل زدم.هنوز به لبهاش نرسیده بودم که یهو , جوری که انگار یه دست نامرئی یه سیلی خیلی محکم به یه طرف صورت رادمهر زده باشه سرش تند به جهت مخالف کشیده شد.نمی دونم درست شنیدم یا نه,ولی صدای برخورد سیلی با صورتش به گوشم رسید طوری بود که حتی خود رادمهر هم دستش رو روی گونه اش گذاشته بود و فشار میداد.بهت زده و ناباور بی معطلی پرسیدم: چت شد رادی؟؟"…
در کمال ناباوری خیلی ریلکس جواب داد: هیچی…" برای یه لحظه تمام تنم از ترس یخ زد.در عین حال متعجب بودم از این که چطور ممکنه اصلا به روی خودش نیاره…شاید هم واقعا چیزی رو حس نکرده بود و فقط من دیدم, شایدم اصلا توهمی بیشتر نبوده و اتفاقی نیفتاده.با نگرانی پرسیدم: مطمئنی حالت خوبه؟؟؟"…
بی حرف یه تکون به خودش داد تا از روی شکمش کنار برم…تکونی خوردم و کنارش روی تخت نشستم…رادمهر فورا به پهلو دراز کشید طوری که پشتش به من بود.با تعجب پرسیدم: چت شد آخه?
بدون اینکه برگرده به همون حالت سرد جواب داد: هیچی…فقط یه کم خسته م باید بخوابم"…
هاج واج از پشت زل زده بودم بهش !اصلا نفهمیدم یهو چی شد و چه اتفاقی افتاد…با گیجی پرسیدم: میخوای بخوابی؟؟ولی ما داشتیم…"…حرفمو قطع کرد و با لحنی تند توپید: لطفا فرشید…بدنم خیلی سسته…احتیاج دارم بخوابم,همین"…
گیج ِ گیج بودم و معنی اتفاقاتی رو که افتاد نمی فهمیدم.چند لحظه از نگاه خیره ام گذشته بود که بی نتیجه روی تشک طاق باز دراز کشیدم و زل زدم به سقف! صورت رادمهرو نمیدیدم ولی از ریتم نفس کشیدنش میشد فهمید که بیداره! حسابی ازش دلخور بودم…اصلا نمی فهمیدم چرا همچین فیلمی رو واسم بازی کرد! یعنی نمیخواست امشب با هم باشیم؟؟خب راحت میگفت خسته م باشه واسه بعد…آخه کی وسط عشق و حال یهو میگیره میخوابه.؟؟دلم فقط برای پسر بدبختم می سوخت که طفلک سیخ نشده خوابید.فقط منتظر بودم صبح شه,یه پدری ازش در بیارم که اون سرش نا پیدا ! تو همین فکرو خیالا بودم و داشتم از دست رادمهر و این اخلاق گندش حرص میخوردم که نفهمیدم کی و چطور خوابم برد!

نمیدونم چند ساعت از خوابم گذشته بود که بویی به مشامم برخورد کرد خوابم سبک شد و هوشیاریم برگشت؛ غلتی زدم, پهلو به پهلو شدم و روی شونه ی راست دراز کشیدم. بو شبیهِ سوختگی بود و رفته رفته شدیدتر میشد!
قیافه م توی هم کشیده شد با مکثی کوتاه چشم هام رو با خستگیِ زیاد باز کردم و اول از همه متوجه تخت خالی شدم؛ رادمهر روی تخت نبود. پلک های سنگینم رو با پشت دست مالیدم و طاق باز دراز کشیدم , رادمهر رو صدا زدم: رادی?!
جوابی نگرفتم در عوض بوی سوختگی بیشتر به دماغم خورد؛ بلند شدم روی تخت نشستم و زانو هامو از تخت پایین انداختم. اتاق تاریک بود ولی نور ملایم و زرد رنگی از زیرِ در به چشمم می خورد! برای فهمیدن دلیل این بو و پیدا کردن منبعِ نور تصمیم گرفتم از اتاق بیرون برم!
به محض خروج از اتاق رادمهر رو دیدم که روبه روی شومینه ی روشن روی زمین نشسته! اخم ریزی کردم و راه گرفتم سمتش: رادمهر?
واکنشی نشون نداد همچنان به شعله های شومینه خیره شده بود. بالای سرش ایستادم و متعجب پرسیدم:اینجا چکار میکنی?
تکونی خورد ,چند ورق از کتابی که در دست داشت کند و درون شعله ها انداخت: سردمه فرشید!!
متعجب از حرکتش,ابرویی بالا انداختم و روی زانو مقابلش نشستم: سردته؟!چرا کتابو میسوزونی پس? شومینه که روشنه!
درحالیکه نگاهش به شعله ها بود سری تکون داد: می دونم…"…تلفیقی از نور زرد و قرمز رنگِ شعله ی آتش, روی صورتش افتاده بود که باعث شد چشم هاش برق خاصی بزنه! با کمی دقت متوجه لرزش نامحسوس دست و پاهاش شدم به همین خاطر گفتم: فکر کنم سرما خوردی رادی! داری میلرزی!
بدون اینکه نگاهش رو از شعله های برافروخته بگیره ورق دیگه ای کند و درون آتش انداخت: این لرز از سرما نیست فرشید!
-:پس از چیه؟!
-: از ترس!!
با بهت به نیمرخش زل زده بودم.از ترس میلرزید? اصلا چرا باید بترسه? از چی میترسید? فهمیدم باید نازش رو بکشم.همیشه از این اخلاق ها داشت.باسنم رو به زمین زدم؛شونه به شونه ش مقابل شومینه نشستم،دستم رو دور بازوش حلقه کردم و با فشاری کم به سمت خودم کشیدمش! سر رادمهر روی سینه م قرار گرفت،نگاهی به شعله ها انداختم و نفس عمیقی کشیدم کی عشق منو ترسونده!
-: من از چیزی نمیترسم فرشید…
یک تای ابروم بی اراده بالا رفت: خودت الان گفتی!!
-: من از خودم میترسم!
فورا از خودم جداش کردم و خیره شدم تو چشمهای درخشانش : منظورت چیه؟!از چیِ خودت میترسی؟
تکونی خورد برگه ای کَند و برای چندمین بار متوالی طی اون چند دقیقه درون آتش شومینه انداخت,نگاهم رو به کاغذ درحال سوختن که به سرعت به خاکستر تبدیل میشد دادم,رادمهر با لحن خسته ای جواب داد: از تمام بخش های پنهان و تاریکِ وجودم که خودم ازشون خبر ندارم میترسم!!
چشم هام با شنیدن این جمله از تعجب تا آخرین حد گشاد شد؛ فورا دستم رو از دور بازوش جدا کردم و کمک کردم صاف بشینه!به نیم رخِ خنثی و بی حالتش زل زدم و پرسیدم :اصلا نمیفهمم چی میگی ؟!واضح حرف بزن ببینم!
نفس کشدار و عمیقی کشید و با مکثی کوتاه سربه زیر انداخت,صدای پاره شدن برگه ی کاغذ رو که شنیدم برای لحظه ای کوتاه نگاهم رو از صورتش گرفتم، به کتابِ توی دستش خیره شدم و همین لحظه با صحنه ای که دیدم برق از سرم پرید یکه ای خوردم و با نفسی بند اومده,فریادی از روی تعجب و ترس کشیدم: تو داری قرآن رو میسوزونی?!
بی توجه به داد و فریاد من با خونسردیِ تمام ورق پاره شده رو توی آتیش انداخت و گفت: آره…
بی اختیار فریاد بلندتری کشیدم و روی زانوهام ایستادم با حالتی وحشت زده؛ قبل از اینکه برگه کامل بسوزه دستم رو دراز کردم و از درون آتش برگه رو بیرون کشیدم و تکون دادم با این حرکت بیشتر شعله ور تر شد. سر انگشت هام سوخت.روی زمین انداختمش و با کف دست روی کاغذ کوبیدم، اتش که خاموش شد بلافاصله به سمت رادمهر چرخیدم قیافه ش کاملا خونسرد و بی تفاوت بود و با نگاهی خیره به نقطه ای زل زده بود! گرهی به ابروهام دادم دستم رو دراز کردم و به قرآن توی دستش چنگ زدم: اینو بده به من ببینم !!
کتاب رو گرفتم خواستم از دستش بیرون بکشم ولی نتونستم ؛رادمهر محکم به کتاب چنگ زده بود. بیشتر فشار آوردم ولی به هیچ وجه زورم نمیرسید. با نیروی زیادی که نمیدونم از کجا پیدا کرده بود مانع از این میشد که قران رو ازش بگیرم؛اینبار دو دستی بهش چنگ زدم و وقتی دید کوتاه نمیام صورتش رو به آرومی به سمتم چرخوند و نگاهی تند و تیز بهم انداخت چشم هاش برق خاصی داشت عصبانیت و خشم به وضوح توش موج میزد؛با دیدن این نگاه خیره و عصبی برای لحظه ای ته دلم خالی شد و از ترس قالب تهی کردم.
-: ولش کن!!
و با شنیدن لحن سرد و دورگه از خشم و عصبانیش قرآن رو رها کردم و دستمو عقب کشیدم، مات و مبهوت بدون گفتن هیچ حرف اضافه ای به رادمهری زل زده بودم که نمیشناختمش و با فاصله گرفتن من کم کم داشت آروم میگرفت؛ به ثانیه نکشید رنگ نگاهش عوض شد.
توسط نوری که از آتش شومینه ساطع میشد و اطرافمون رو روشن میکرد متوجه پرده ی نازک اشکی شدم که جلوی چشم هاش رو گرفته بود! رادمهر اینبار با نگاهی غم زده و چشمانی نم زده بهم خیره شد و با لحنی لرزون گفت: فقط سردم بود فرشید؛ میخواستم یکم گرم بشم!!
این رو گفت و مقابل نگاه حیرت زده م قرآن رو کامل درون آتش انداخت و به سرعت بلند شد و به طرف اتاق قدم برداشت.همین لحظه درب اتاق رضا و هادی همزمان باز شد.مغزم داشت سوت میکشید.دستپاچه و وحشت زده فریادی کشیدم و قبل از اینکه قرآن بسوزه دو دستی از درون شعله های برافروخته خارجش کردم و آتش رو خاموش کردم! رضا که صحنه ی انداختن قران درون شومینه رو دیده بود, عصبی به سمت رادمهر یورش برد و داد کشید: هوووی بچه کونی داشتی چه غلطی میکردی…"…و قبل از اینکه من یا هرکسی بتونیم مانعش بشیم,به رادمهر رسید مشتش رو بلند کرد و توی دهنش کوبید!
و من نمیدونم چرا تمان مدت احساس میکردم زیر نظرِ نگاه سنگین و خیره ی شخصی هستم که وجودش رو به وضوح احساس میکردم ولی به چشم نمی دیدمش!

ادامه…

نوشته: روح.بیمار


👍 56
👎 0
7251 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

652502
2017-09-16 20:36:30 +0430 +0430

iraj.bamdadian
فدات ایرج خان ? آرمین هستم,اشتباه به عرض رسوندن 🙄

Xeus شیطان منم ? عمرتو با کی بگا دادی?

اژدهای_سیاه منم تورو دوس سیاره کوچولو (inlove)
منم ازش خوشم نمیاد :( عههه چرا? کتک خوردنش ملسه ?

1 ❤️

652517
2017-09-16 20:44:19 +0430 +0430
NA

ارش :(
داستان ممه انگیزم بنویس ^-^

1 ❤️

652523
2017-09-16 20:49:17 +0430 +0430

سلام بر آرش عزیز
خودت میدونی چقد حرفه ای داستان مینویسی ؟؟

1 ❤️

652530
2017-09-16 20:58:22 +0430 +0430

اوووف اینم قسمت دومش ?
دوست دارم نوشته هات رو ارش جان در هر ژانری که مینویسی میشه راحت باهاش ارتباط برقرار کرد از تکلف به دوری پسر جان و این حسن بزرگ نوشتنته
این ژانر ترس و وحشت هم که خوراک منه ? بسیار دوسش داشتم از قسمت قبل خیلی بهتر بود و بار هیجان داستانت بالاتر رفته بود این رادی و شعله خطرناکن حواست باشه بهشون ?
منتظر ادامه ماجرا هستم لایک

1 ❤️

652548
2017-09-16 21:16:21 +0430 +0430

Mrs_Secret
آخخخخخ جون چه خوبه منتظرررررش بووودی (preved) بخون و بیا!!

Sooddaabbee فدات عزیز خوشحالم دوست داشتی! معلوم نیست اون بچه کیه باید صبر کرد و دید ?

iraj.bamdadian
آره اشتباه آمار داد,حالا نزن کله رو به دیوار ایرج جان ?

shadow69
در دست نوشتنه عزیز ? میدونی که!

azar.khanomi
لطف داری عزیزم! بنده نوازی می فرمایید ?

2 ❤️

652555
2017-09-16 21:24:03 +0430 +0430

sepideh58
اوووف آره اووومد ?
قربونت سپیده جان بسی لطف داری (inlove) ممنونم که همیشه همراهی میکنی نازنین! ?
امیدوارم قسمت به قسمت بهتر بشه و شما خوشتون بیاد…
فدات ?

مسیحـا
آرمینِ آرمان… ?
به به چه حکایت جالبی! این که الان تیکه و کنایه به ما نبوده که? ?
فدات عزیزممم ,ممنون بابت لایک نخونده ات ?

Boob_lover6
خوبه عمه های شما شیطانه ? …عمه های سمت ما ک…ن (hypnotized) ?
فدای تو عزیزم ?

haleh59
ممنونم هاله ی عزیزم , خیلی خیلی لطف داری.امیدوارم خوشت بیاد ?

2 ❤️

652556
2017-09-16 21:30:36 +0430 +0430

لایک ۱۴ مال منه ها! ینی از نحسی ۱۳ نجاتت دادم.
هنوزم تموم نخوندمش،امشب کابوس ببینم تلافیشو سرت در میارما.
در جریانی که؟ :) ?

1 ❤️

652558
2017-09-16 21:32:05 +0430 +0430

متحدم هم که اینجاست ?

1 ❤️

652563
2017-09-16 21:39:00 +0430 +0430

میگم جریان این نخونده لایک دادنا چیه؟ خوب اول بخونید شاید خوشتون نیومد .

1 ❤️

652564
2017-09-16 21:45:03 +0430 +0430

PayamSE
فدات نازنینم ? ممنون بابت فراری دادن از نحسی!

بله بله کاملا در جریانم ? اووووووف!
متحدت کیه پیام جان? ?

کی کامل میخونیش پیام جان? هر وقت خوندی ما را از نظرات ارزشمندتون دریغ نفرمایید. ? n)

1 ❤️

652565
2017-09-16 21:47:17 +0430 +0430

جانسینا66

البته که دوستان لطف دارن ?
ولی خب آره,میخونن خوششون نیومد لایکو پس میگیرن احتمالا…

1 ❤️

652575
2017-09-16 22:11:50 +0430 +0430

اقا شیطان منم چرا اینقدر مختون رو درگیر میکنید ?

ای ام لوسیفر ?

روح جونی زیبا بود ایولا ادامه بده ولی از من هم استفاده کن تو داستانت بعنوان نگهبان جهنم با بازیه خودم ?
لایک (preved)

2 ❤️

652583
2017-09-16 22:41:17 +0430 +0430

اوه اوه قسمت دومی خیلی خفن شد
بی صبرانه منتظر ادامشم آرش
زود به زود بذارش

1 ❤️

652622
2017-09-17 05:09:11 +0430 +0430

من رادیو دوست دارم! :( :( :(
مثل محسن من حساس و ظریفه،زودی هم قهر میکنه و لج میکنه!

ارش خیلی لایک داری رفیق،واقعا،حیف نمیتونم بیشتر از یه لایک بدم بهت عزیزجان…فقط ارش،اگه اینم مثل کهریزک تمومش کنی و گند بزنی تو احساساتم،دیگه نمیبخشمت!

واسه دل منم که شده رادیو خوشبخت کن!دلم میخواد اخر داستانش شیرین تموم بشه…

2 ❤️

652623
2017-09-17 05:31:58 +0430 +0430
NA

اره اره ? ولی اون که ممه نداره 😢

2 ❤️

652634
2017-09-17 07:04:35 +0430 +0430

دوست خوبم ؛
نوشته هات جنجالی و قشنگن انگار پرنده ذهن سیالت یه جاهایی سرک می کشه که کمتر کسی میبینه (منو یاد ژینا پرنده سندباد میندازه که همش حوادث رو می دید ? )
قدر این خلاقیتت رو بدون و بنویس
اینا رو گفتم و اینم بگم من کمتر تونستم با این داستانت ارتباط برقرار کنم هر چند سوژه نابی انتخاب کردی اما متن قصه و جریانش خیلی سینوسی نبود شاید میشد پایان بهتری واسش رقم می زدی
بهرحال عزیز خیلیا هستی و لایک

1 ❤️

652650
2017-09-17 09:49:15 +0430 +0430

مگه میشه روح مهربان چیزی بنویسه و بد بشه :)
لایک داری پسر خوب

1 ❤️

652665
2017-09-17 10:56:44 +0430 +0430

دوباره خوندم این قسمتو و هردوبارش دلم لرزید
قوه تخیل و طرز نگارشت عالیه
خواهشا دست کم نگیر خودتو و داستاناتو محدود به سایت نکن
نذار استعدادت تلف شه

1 ❤️

652669
2017-09-17 11:22:50 +0430 +0430

مسیحـا
اعصاب نداریا :) بستم !

Lucif3r2019
عههههه چرا لو دادی داستانو ? مزه اش پرید!نباید میگفتی شیطان تویی!
فدات عزیزم خوشحالم دوست داشتی ? باشه تا با شیطان اصلی صحبت کنم ببینم چی میگن ایشون ?

merlinjan
فدات عزیزم! خوشحالم دوستش داشتی ?
چشم.

شــــاهزاده خانم زیبا ? تخمات جوجه نشه صلوات…
معلوم نیست شیطان کیه,باید دید چی میشه ?

Deadlover4
ای واااای مهدی جان! چرا انقدر طبعت حساسه آخه :(
باید ببینیم مشکل رادی چیه قابل حل هست یا نه! اگه شد کمکش میکنیم.خخخخ
فدات عزیزمممم خیلی لطف داااااااااری ,نه خیالت راحت به تلخی کهریزک نیست ?

shadow69
ممه نداره ولی دوتا نقطه ریز سفت داره که ما بهش میگیم جوج ? یا جوش ? …کار ممه رو راه میندازه واست.
تازه یه چیز درازم داره که بد نیست 🙄

3 ❤️

652673
2017-09-17 11:45:14 +0430 +0430

Takmard
به بههه تکمرد نازنین! اول ممنون بابت لطف بی کرانت عزیز! شرمنده میکنی ! ( ژینا هم اسم قشنگی بودا ? کاش زودتر میگفتی اسم دختره رو میذاشتم ژینا)
خب راستش ناراحت شدم که خوشت نیومد! کاش دلیلش رو هم میگفتی! البته گفتی که متن و محتوا جالب نبود …
اشاره هم کردی به پایانش که میشد جور دیگه ای رقم بخوره, خب من متوجه نشدم,یعنی اخر این قسمت و سوختن قران عوض میشد!? یا چیز دیگه ای? اخه داستان هنوز ادامه داره و تموم نشده, معلوم نیست پایان چی میشه!
فدات عزیزم لطف داری مرسی بابت لایک ?

Mrs_Secret
فدات عزیز مهربون ? لطف داری و شرمنده میکنی! خوشحالم دوست داشتی امیدوارم تا انتهاش خوشت بیاد…

haleh59
قربانت هاله ی عزیز! مرسی از لطفت نازنین!
خب باید صبر کنیم ببینیم چی میشه و اون زن و مرد ابتدایی چه ربطی به داستان دارن! در مورد رادی هم فعلا نمیشه قطعا چیزی گفت باید منتظر بمونیم ?
لطف داری عزیزم.راستش قصدم همینه ,دوست دارم نوشته هام یه حرفی واسه گفتن , یه هدفی چیزی داشته باشه و صرفا یه داستان خالی نباشه…امیدوارم که کم نیارم فقط…
مرسی از همراهیت نازنین ?

sadaffffcs
مرسی از لطفت عزیزم ?
والا واس بیرون از سایت وقت و انرژی نیست! تازه اونجا این آزادی هم ندارم!
به هرحال ممنونم ازت نازنین ?

1 ❤️

652674
2017-09-17 11:48:30 +0430 +0430

eyval12341234123
فدااااااااات شادی جووون! ما هم عرض ارادت داریم خدمتتون عزیز (inlove)
خیلی خیلی لطف داری نازنین,مرسی که همراهی میکنی ?

1 ❤️

652676
2017-09-17 11:58:00 +0430 +0430

(dash) من چرا ندیده بودم اینووووو (dash)

خیلی دوست داشتمممم…:) حیفِ که رادی شیطان باشه :( من دلم میخواد شعله باشه :-|
ولی رضا هم خیلی بد بودش (hypnotized) عبضی -___-
لایک۲۹ آرمیش(ترکیبی) زودی آپ کن بعدیاشو (inlove) (clap)

3 ❤️

652677
2017-09-17 11:59:00 +0430 +0430

یه دور داستانو خوندم.چقدر غلط املایی داشت,شرمنده بابتش دوستان ?

یه چیز دیگه دوستان…تو قسمت داستانهای منتشر شده,دقت کردین به اسم سه تا از داستانهای پشت سر هم ?

بی واژه
متنفرم از
بازی روزگار

خخخخ! الکی الکی یه عبارت درست شد…
بی واژه,متنفرم از بازی روزگار…
یه عبارت تلخ …

5 ❤️

652679
2017-09-17 12:00:38 +0430 +0430

گل یادم رفت که ? ? ? ? ببخشید ^_____^

1 ❤️

652683
2017-09-17 12:39:00 +0430 +0430

تازه دیدم هنوز نخوندمش ولی طبق معمول اول لایک شماره 30

1 ❤️

652692
2017-09-17 16:55:41 +0430 +0430

من نمیدونم ارش!

یا رادیو خوشبخت میکنی،یا دیگه قهل میکنم باهات!شاید مسىله رادی برای بقیه مهم نباشه،اما برای من هست!اگه رادیو اذیت کنی میام اهواز و حسابتو میرسم! :( :( :(

تازشم!واسه دل منم که شده باس حساب اون رضای عوضی کیونی رو برسی!باید یه بلایی سرش بیاری!وگرنه بازم باهات قهل میکنم!شوخی هم ندارم! :( :( :(

2 ❤️

652693
2017-09-17 17:05:23 +0430 +0430

عاشقش شدددددم ك ، خيلي دير آپ ميشه :(

1 ❤️

652793
2017-09-17 22:23:34 +0430 +0430

خخخخ
گفتم چرا همون قسمت اول من شیطان داستانت رو دوست داشتم،نگو این شیطان زمرد چشم رادمهر است.احتمالا رادمهر پسر سعید و مریم است. ورژن زنده رادی رو سراغ نداری یه جائی؟
شعله هم کم کم داره به دلم میشینه.
خیلی وقت بود تو این مایه ها داستانی نخونده بودم،خوندن داره قلمت.
ادامه بده عزیز جان

1 ❤️

652855
2017-09-18 09:39:30 +0430 +0430

سلام!^-^

همینجوری داشتم رد میشدم،گفتم بیام و یه دور دیگه تهدیدت کنم!ارش اگه رادی رو اذیت کنی دیگه نه من،نه تو!گفته باشم!

در مورد رضا هم یه پیشنهاد خوب دارم!به سبک سوپرنچرالی تسخیرش کن،بعد مجبورش کن از نوک برج میلاد بپره پایین!وقتی هم که رسید زمین،برای واقعی تر شدن ماجرا پخش و پلاش کن!میخوام بپاچه اینور اونور!^-^

2 ❤️

652861
2017-09-18 10:16:32 +0430 +0430

نه عزیزم من جسارت نمیکنم و میدونی بیرون از این نوشتار دوست دارم
میگم با اون داستانای مواج و تپنده ت توقع من یکی رو بالا بردی هر چند این داستانت هم واقعا سوژه خاصی داشت و کلا تو پسر جنجال هستی ?
چشم در خصوص نقدش حتما اولین فرصت خدمتت ارائه میدم
پیروز باشی

1 ❤️

652863
2017-09-18 10:22:03 +0430 +0430

رادی (inlove) رادی (inlove) رادی (inlove)
عاشق این شخصیت شدم

1 ❤️

652864
2017-09-18 10:45:24 +0430 +0430

Arash_salt
فدااااااات عزیزززززززم !
خخخخخخ, دیگه باید ببینیم این شیطان کییییه !
رضا دارم براش,صبر کن ;)
حالا آرمیش هم خوبه,ولی فکر کنم تلفیق آرش و آرمین, میشه آرشین…
آرشین هم قشنگه هااا ?

Mrs_Secret
فداااای تو عزیزم لطف دااااری ?

شــــاهزاده
خب پس تخم نکن دیگه ? که جوجه نشن p:
اره ای ام باهوش ? ?
فدات عزیزززم لطف داری ?

JUSTIN99
قربونت برم جاستین جان,خیلی خیلی لطف داری ?

Deadlover4
باشه بخاطر تو هم که شده خوشبتش میکنم (inlove)
نگران رضاااا نباش , دارررم براااااش ;)

Yase3fid2
فدات عزیزم…ببخشید دیگه سعی میکنم تندتر بذارررم!

iraj.mirza
مرررررسی ایرج جاااااااان, شعر قشنگ و پر محتووووووایی بوووود.دمت گرم ,ممنون از همراهیت (inlove)

1 ❤️

652868
2017-09-18 11:03:26 +0430 +0430

PayamSE
حدست تو حلقم اصلا ?
هنوز معلوم نیست این شیطون کوچلوی نازنازی کدومشونه,باید صبر کرد و دید ?
تو مایه های رادی میخوای? ? خودمم دیگه (inlove) :p

فدات پیام جان لطف داری, امیدوارم تا اخرش ازش خوشت بیاد ?

Deadlover4
مرسی بابت تهدید دوباره 🙄 باشه حواسم هست بعش…درمورد رضا نقشه بهتری دارم ?

Takmard
فدات نازنین ? خیلی خیلی ممنونم ازت!
جسارت چیه ,شما لطف میکنی! راستش آدم نقدارو بخونه ببینه اشکالش کارش کجاست سعی میکنه بهتر بشه (inlove)
آره من آدم شَری ام ?
کله رو به باد میدم یه روز!
فدات تکمرد جان,لطف میکنی ?

omiiiid.gay.love (inlove) (inlove)

1 ❤️

652881
2017-09-18 13:13:51 +0430 +0430

پس رضا رو میسپارم به خودت!ولی پشیمونم نکنی ارش!خوب کیونش بزار!^-^

مراقب رادی هم باش!بهش دست بزنن دستتو قلم میکنم!مراقب باش دیگه کسی نزنه رادی رو!وگرنه یه داستان (ادمین/شدویی) برا خودت میسازم!^-^…خب!..فعلا امر خاص دیگه ای ندارم!^-^…روز خوش ارش جان…

0 ❤️

652889
2017-09-18 13:50:46 +0430 +0430

پسر راضیم ازت! میدونستم غریزم اشتباه نمیکنه.

0 ❤️

652906
2017-09-18 17:14:04 +0430 +0430

داستانت عالیه روح آرش^^
عالی عااالی عااااااالی عاااااااااالی.
تا اینجا هرچی ازت خوندم عالی بود ادامه بده
منم با بچه ها موافقم اون شیطان رادمهر چشم زمردیه

0 ❤️

652916
2017-09-18 19:48:34 +0430 +0430

لایک ۴۲ ?

0 ❤️

653849
2017-09-23 02:17:16 +0330 +0330

مثل همه داستانات عالی بود، کاش زودتر بقیشو آپ کنی بشدت منتظریم

0 ❤️

656534
2017-10-05 22:09:12 +0330 +0330

آرمین جان، از داستان ترسناک خوشم نمیاد، و نخوندم، اما مطمئنم قشنگ نوشتی که همه کامنت هوووو واااععع هوه هوه هوه گذاشتن.
آفرين 48 ?

0 ❤️

681081
2018-04-09 10:40:30 +0430 +0430

هوووووف تو عالی هستی

0 ❤️