شیمـــــــــــــی

1395/09/01

((این داستان سکسی نیست ))

کیوان شکست مالی سختی خورد . همین دو ماه پیش ، خودم کشتمش و خاکش کردم . بعد عمه حوری برایم حلوا آورد ، به شوخی گفتم : کی بشه ایشالا حلوای خودت رو بخوریم ! مسعود هم از آسایشگاه فرار کرده است . نیلو جواب آزمایشش را گرفته . البته سعید هم گرفت . ام اس را .
مدادم را می گذارم پشت گوشم ، ببینم چگونه است حس عمه ی میانسالی که کنایه به پیریش را شنیده ، حس کیوان و مسعود که هیچ . اولی که مرده ، دومی هم که درک و آگاهی ندارد ، دیوانه است دیگر .اما نیلو باید خیلی خوشحال شده باشد . آخر بعد از پانزده سال، دارد بچه دار می شود . ولی حال و روز سعید وخیم است .اینکه خودش می داند باید توی تاریکی جسم بیمارش بماند و صبر کند ببیند کی چشمهایش درگیر میشود و همه ی وجودش تحلیل می رود . همه چیز مبهم است , شاید خوب شود ، شاید هم نه .
هیچکدامشان ، چنگی به دلم نمی زنند . اما سپیده ، بهتر است . از دیشب تا حالا نقشش نشسته توی ذهنم . قرار نامزدیم را با سپیده به هم زده ام ! آهان ! خودش است . فکری به حال راویش کنم . *من * خوب نیست . اما *او * همه چیز را می داند . تمام جیک و پوک زندگی سپیده را . *او * آگاه به همه چیز است . با صدای باز شدن در هال ، از عالم خودم می آیم بیرون. بعد صدای مجید می آید :
همین سر صبحی رفتم سر صحنه .یه زن سی ساله بود . سپیده علوی …
خنده ام می گیرد به تشابه اسمی .
مجید ادامه می دهد : دیدمش ، حیفش ، خیلی خوشگل بود ، خیلی ! خونه ش پایین شهر بود ، خونه که نه ، لونه بود ، دو تا اتاق کوچیک و نمور . با باباش زندگی می کرده . باباهه انگار مریض بوده . اول اون مرده بعد سپیده !
گفتم : همه می می میرن !
مجید انگشت اشاره اش را سمت خودش گرفت : شایدم نامیرا شدیم .
هیجانی افتاد توی صدای مجید : اما … اما اینکه سپیده خانم علوی مرده باشه ، خودکشی کرده باشه یا به قتل رسیده باشه ، دیگه به جنم حاجیت بستگی داره ، که کم از یه کاراگاه خصوصی نداره !
پوزخندی زدم : آره ارواح شکمت ! بوی الرحمن ، نشریه ت تو تمام شهر پیچیده .
انگار مغزم چیزی را قلاب کرده باشد ، می نویسم : سپیده تمام شهر را را زیر پا گذاشت تا کار پیدا کند . یک دایره بزرگ می کشم ونمی دانم چرا توی آن می نویسم : داروخانه .
مجید دو تا لیوان برداشت و پرسید : چای یا قهوه ؟
گفتم : چای .
آب جوش ، نبات توی لیوان را خورد می کرد و صدایش توی دفتر کار می پیچید . چای کیسه ای هم کم کم رنگ زلالش را برد به سمت یک قرمز فوری بی احساس . مجید خندید :
موراکامی من ! نویسنده ی برجسته !عکاس حرفه ای ! اگر بوی الرحمان نشریه ی ما به مشام می رسه ، دلیلش وجود یکی مثل خودته که میت وار قلم می زنی و مضمون تمام عکسات شده ماهی و پرنده و چرنده و خزنده .
صدایم را صاف کردم :
قابل نیستی مجید !
مجید لیوان چای را آورد گذاشت روی میزم :
ارواح شکم خودت رضا ! داستانهای تو بدجوری نخ نما شدن .خفت خواننده ت رو نمی گیری تا پی شماره ی بعدی بدوه .
مدادم را دوباره برمی دارم و می نویسم : اسمم فرشیده . من فرشید باشم بهتره . اصلا میلم کشیده تو وجود یه مرد باشم تا یه زن احساساتی!
توی دلم می پرسم : فرشید واسه چی بره داروخونه که با سپیده روبرو بشه ، با سرماخوردگی که نمی شه . نه خوب نیست .
متوجه مجید می شوم که دارد به طرح جدیدم نگاه می کند : زرت و پرت ننویس !
می گویم : من تحمل این دنیای مسخره و پوچ و دم دستی و مبتذل رو ندارم ، من که نمی تونم تو قالبای دوزاری تو قلم بزنم !
مجید یک بسته کوچک قهوه ی فوری می ریزد توی لیوان خودش ، بعد هم آب جوش ، رنگ این یکی شد یک قهوه ای خسته . نه کدر است ، نه روشن ، بلاتکلیف است ، درست مثل فرشید که یک بیکار عاطل و باطل است .مثلا بیایم معتادش کنم . نه خوب نیست . این باید باهوش باشد . درس خوانده باشد . دلیل داروخانه آمدنش هم دلپیچه باشد .
مجید جرعه ی کوچکی از قهوه اش را نوشید : ببین رضا بدت نیاد ، ولی تو دو تا صفحه ی مجله را اشغال کردی ، یکی با این داستانهای آبکیت و یکی هم با اون عکسای زیر آبی ت . ولی دریغ از ذره ای رضایت خواننده ت !
لیوان چای را را روی میز می کوبم ، چای موج برداشت و سرریز کرد بیرون . قطره ای هم افتاد روی سپیده : حالا خوبه داستانهای من آبکیه ، عکسام هم زیر آبیه ، تو که کلا شخصیتت زیر آبه !
صدای خنده ی بلند مجید تمام اناق را برداشت :رضا جان چرا بهت برمی خوره . به این مزخرفاتی که می نویسی یه رنگ و لعابی بده، خواننده هیجان می خواد ، سر بزنگاه قطعش کن ، بذار تشنه بمونه و رغبت بکنه اگر دم دکه ای این نشریه ی وامونده ی ما روببینه ، دست کنه توی کیسه ش .
دایره ی بزرگی بالای سر فرشید کشیدم و توی آن نوشتم : دیفنوکسیلات . بلاخره اگر مثلا بشود علاقه ای بین فرشید و سپیده به وجود آید ، باید دلیلی برای رفت و آمدهای مکرر فرشید به محل کار سپیده وجود داشته باشد . نگاهی به ساعتم انداختم و به مجید گفتم : تو که لالایی بلدی ، چرا خوابت نمی بره ؟ بعد هم گفتم : دیرت نشه آقای سردبیر قلابی !
مجید نوک سبیلش را جوید : بیچاره ، این باریکه ی رزق و روزی رو ، روی زن و بچه ات نبند ! من اگر شروع به نوشتن کنم تو که دیگه باید بری مسافر کشی !
لیوان چای را بردم بالا و کمی نوشیدم : بزن ! بزن تو سر مال ! تو باید سمسار می شدی و بنجل قالب می کردی به خلق الله . مجید دوباره بلند بلند خندید . سرم را به علامت تایید تکان دادم : والا به خدا ! اصلا من یه پیشنهادی دارم ، بیا من رو بذار تو سرویس حوادث ، خودت داستان بنویس ، ازعکس های خرچنگ ماهی و مار و عقربم راحت می شی ، مدام عکس باربی و بادی بیلدینگ بنداز تو نشریه ات .
مجید سیگاری روشن کرد ، کیفش را برداشت و به سمت در راه افتاد :
پیشنهادت ، رضا جان ، سراسر خیر و برکته ، به این دلیل که خواننده هات از شر تو و داستانهای آبکی تو واون عکسات نجات پیدا می کنن ، ولی گیرم طبع حساس و لطیف تو با طبیعت حادثه و خطر سازگار نیست ، اخوی ! رودل می کنی !
فرشید رودل کرده بود .آمد داروخانه . صد تا آیه و قسم خورد ومثلا به سپیده گفت : تو را به جان مادرت ، فقط یک ورق ! سپیده هم یک هو دلش ریش شده بود . یک دایره ی دیگر بالای سر سپیده می کشم و می نویسم : مرگ مادر . بعد هم سپیده بگوید ، همه ی داروخانه های ایران را هم بگردی یک ورق که پیشکشت حتی یک دانه هم پیدا نمی کنی .
خوب اینجا باید سپیده هم دلش بسوزد و هم متوجه مثلا قد بلند و چشمهای درشت میشی فرشید شود و شاید هم کمی از او خوشش بیاید . البته فرشید کاملا هوشیار است اما او ندیده سپیده چه پوست ماهگونی دارد و چه ابروهای کشیده و بوری . چقدر هم موهایش بلوند و زیباست ! معمولا زن ها توی این مساله اولین احمقند و خیلی زود به دام عشق می افتند . خوب سپیده که خیلی نفهم است .اینقدر که نتوانسته شخصیت آدمها را از روی مصرف داروهایشان ، تشخیص بدهد . حتما بعدها فرشید به سپیده خواهد گفت که دلیل آن اسهال گاه و بیگاهش آن است که او شیمی می داند . خوب مهندس شیمی است . علم ترکیب مواد را می داند . خودش می سازد . مواد اولیه اش را از داروخانه می خرد ، به بدبختی می خرد ، بعد با هم ترکیب می کند و قرص هایی می سازد که آنی ،آدم را پرتاب می کند توی فضا . نمی دانم شاید هم سپیده می دانسته ، و یا حدس می زده که این پسر جوان خوش تیپ ، مغزش خوب کار می کند . به هر حال آن پیشنهاد را فرشید بدهد یا سپیده ، که تفاوتی در اصل ماجرا رخ نمی دهد ، سپیده به داروها ناخنک بزند و فرشید دست توی ترکیبشان ببرد و یک چیز دیگری اختراع کند بعد هم خدا داده است مشتری ، آنها را مثل آب خوردن توی بازار آزاد بفروشد ، خمارهایی که دیگرمواد آرامشان نمی کند ، با داروهای فرشید ، درون ملتهبشان را آرام می کنند . به همین راحتی . یک دایره ی دیگر بالای سر فرشید و سپیده می کشم وتویش می نویسم شیمی و با دو تا فلش وصلش می کنم به فرشید و سپیده . خوب این هم نقطه اتصال دو تا آدم .
نیم دور با صندلی چرخدارم ، می چرخم و چشم می دوزم به تابلوی روی دیوار . خمیازه ای می کشم . باید فکری هم به حال عکس ها کنم . تا آخر هفته شماره ی جدید نشریه در می آید . هنوز یک داستان روی دستم مانده و عکس هایی که نگرفته ام . از سرجایم بلند می شوم . دوربینم را بر می دارم . کلید برق را می زنم و سمت در می روم . از اینجا تا ساحل راهی نیست . جاده اش ساحلی ست . پیاده روی سمت ساختمان نشریه را که مستقیم بگیرم ، بعد از ده دقیقه می رسم لب دریا و دریا حالم را خوب می کند . یادم به بابای سپیده می افتد . راستی حال ندار بود . مثلا بگویم نابیناست یا ناشنوا یا ، هان ! همان ناشنوا بهتر است که مثلا فشارخون هم داشته باشد یا صرع داشته باشد . چه فرقی می کند . فقط حال ندار باشد کافی است .آخر قرار است یک جایی توی داستان ، حذف بشود. مثلا سکته کند و بمیرد یا خواب عمیقی برود و دیگر بیدار نشود . ولی خوب دلیلش هم باید جور شود. بعد دوباره می آیم سراغ سپیده و تردید او . کاسه ی چه کنم ، چه کنم دست بگیرد که چقدر حمالی بی مزد و مواجب ، چقدر سگ دو زدن ، برای سپیده ایی که ترک تحصیل کرده تا اجاره خانه بدهد و تیمارخوار پدرش باشد ، این یک شانس است ویک فرصت طلایی . بعد هم سپیده به خودش بگوید ، تو مملکتی که همه می دزدند و می خورند ، با جابجا کردن چند ورق قرص که اتفاقی رخ نمی دهد ، کسی که ترامادول می خورد یا ندارد جنس بخرد و مصرف کند یا مثلا کمر همت بسته با این دکترهای دوزاری ترک اعتیاد , کمر اعتیادش را به زمین بزند ، چه فرقی برایش می کند از فرشید قرص بخرد یا یکی دیگر . اصلا توی این چرخه که سپیده عامل و دلیل اعتیاد خانمان سوز نمیشود . یک حلقه ی کوچک است توی شبکه ی دارو . بعد هم مثلا سپیده چشمهایش را ببندد و تصور کند ، سمعکی برای پدرپیرش خریده و یا با پولی که پس انداز کرده ، بشود از آن دو اتاق نمور و سرد خلاص شد .
آهی از سینه ام بالا می آمد و زیر لب زمزمه می کردم : آدمی بنده ی آمال و آرزوهایش است .نسیم خنکی توی صورتم می وزید و صدای موجهای خروشان توی گوشهایم پیچید .
حجت ، همان جوانک همیشگی دوید و آمد استقبالم : آقا سلام ، می خواین برین دریا ؟
لبخندی زدم و سرم را تکان دادم ، یعنی بله .گفت : آقا ، دریا وحشی شده ! از دیشب تا حالا آروم و قرار نداره !
دل توی دل سپیده نیود . آقای رضوی به کل پرسنل داروخانه اعلام کرده بود ، امروز سیاهه برداری از اقلام داروخانه است . همه به صف ایستاده بودند و دکتر وظیفه ی هر کدام را به آنها می گفت . سپیده توی دلش به خدا التماس می کرد ، دکتر بخش مسکن ها و ترامادولها را بدهد به او . خوش شانس بود دیگر . خطر از بیخ گوشش گذشت . اگر دکتر متوجه کسری داروها می شد و کشف می کرد چیزی این وسط لنگ می زند ، روزگار سپیده سیاه می شد .
حجت گفت : آسمون سیاهه ، هواشناسی اعلام بارندگی کرده ، آقای مهندس ، امروز نرید دریا !
گفتم : مهندس باباته ، خیلی دور نمیرم . تو خط ساحلی می مونم . حجت شانه هایش را بالا انداخت و سمت قایقش رفت . دنبال سرش رفتم . لباسهایم را هم آورد . کفش های باله دار غواصی ، جلیقه و کپسول اکسیژنم را . طبق عادت همیشگی ، کرایه ی یک ساعت قایقش را ، از پیش دادم و رفتم توی قایق نشستم . حجت هم آمد . همیشه می آید کمک می کند تا من توی آن محفظه ی لاستیکی فرو بروم . فقط ماسکم را نمی گذارم . جای مناسبی که برسم ، آن را می پوشم و توی آب غوطه ور می شوم . بند دوربین حرفه ایم را می اندازم دور گردنم و با کمک حجت وسط قایق می نشینم و پاروها را توی دست هایم می گیرم . حجت که از توی قایق بیرون می پرد شروع می کنم به پارو زدن. مرغهای دریایی بالای سرم در حال پرواز هستند . بالهای گسترده اشان هوا را می شکافند و به سمت جلو پیش می روند .خوب همیشه دانه درشت ها زحمت کمتری می کشند . مثلا عقاب باشی ، بالهایت هم وسیع تر است . کمتر بال می زنی . این وسط سپیده دانه درشت که نبود . یک گنجشک کوچک بی نوا بود . بخواهد بپرد و اوج بگیرد ، ازپدرش و هفت جد و آباءش هم رد می شود . ای داد بیداد از بابای سپیده غافل شدم .
پارو می زنم . پاروها سینه ی دریا را می شکافد و قایق می رود سمت غروب آفتاب . آفتاب دارد به گل می نشیند . کشتی سپیده هم به گل نشست . گفتم که از پدر رنجورش غافل شد . سپیده دو تا کارتن با خودش از داروخانه آورده بود و گذاشته بودشان کنج اتاق . به پیرمرد سپرده بود که دستشان نزند . پیرمرد که نفهمیده بود . یعنی نشنیده بود . حواس سپیده رفته بود پی فرشید . قرص زیر زبانیش تمام شده بود . یک روز از سر ناچاری ، وقتی که سینه اش تنگ شد و حس کرد که نفسش بیرون نمی آید ، از همان قرص ها که سپیده برای فرشید می برد ، خورده بود . از بد ماجرا ، اولین شب غیبت سپیده هم ، همان شب رقم خورده بود .یعنی زلزله هم آمده بود یا طوفان ، پیرمرد دیگر بیدار نشده بود .
انگار دارد طوفان می شود . موج عظیمی با سرعتی وحشتناک بالای سرم شکل گرفته . سر بزنگاه ، ماسکم را روی صورتم می زنم و درون آب متلاطم دریا غوطه ور می شوم . موج می آید و قبل از آنکه روی تن من کوبیده شود ، با چالاکی خاصی شنا می کنم و در می روم .آن لایه های زیرین دریا ، آرام ترند . دنیای شگفت انگیز زیر آبهای شور ، جلوی چشم هایم گشوده می شود . کوسه ای دارد می آید . آرام انگار کسی که یوگا می داند و ریلکس کرده ، روی شنهای کف دریا می نشینم . کوسه خونخوار است که باشد . سهمش چهارتا ماهی ریز و درشت است ، که شکار می کند و می خورد و می رود . نظم چرخه را که به هم نمی زند . مثل آدمها که نیستند . یکی با دکل نفتی راضی نیست ، دیگری هم یکی مثل سپیده . چند ورق قرص مثلا بشود ماهی دو سه تا کارتون ! سپیده یک ورق قرص بر بالین پیرمرد پیدا کرد که دو سه تایش خالی بود . بدن پیرمرد سرد و کرخت بود و انگار ساعت ها بود که مرده باشد . بعد سپیده قطعات دردناک این تراژدی را پیش هم گذاشت . انگار که کشف کرده باشد خودش قاتل جان پدر پیرش باشد ، تحمل نکرد . البته که مردن حق است و اگر یک پیرمرد مریض و خانه نشین بمیرد حالا به دلیل بی توجهی دخترش ، سخت است اما آنقدر نه که بخواهی یک لحظه دیگر هم نباشی و نفس نکشی ! اما ماجرای شب قبلش هم حتما دخیل بوده ، همان شب غیبت سپیده ، بیشتر باعث شد که جرقه ای توی ذهن سپیده بخورد .
کوسه رد می شود ، پشت سرش دو سه تا عروس دریایی می آیند . عروسی سپیده را باید به هم بزنم . باید مثلا سپیده بفهمد توی زندگی فرشید ، همان جوانک سانتی مانتال ، زنی است . یک زن باردار . و سپیده همان شب نامزدیش را به هم خورده ببیند . مثلا سپیده برود لای یک کتاب قطور شیمی را باز کند . از سر کنجکاوی باز کند که مثلا خیلی جالب است که فرشید چگونه با چهارتا از آن فرمولهای داخل کتاب ، معجزه می کند ، بعد یک عکس از بین صفحات کتاب بیفتد پایین و سپیده اصل ماجرا را بفهمد . توی عکس، فرشید یک دستش دور گردن زن بارداری باشد و دست دیگرش روی شکم او .
روی شکمش افتاده بود . اولش ترسیدم . بعد هم به خودم گفتم ، این همان آدم سابق است . فرقش توی جانش است . بود و نبودش که توفیر نمی کند . جنازه را می گویم . گفتم خلاف جهت شنای ماهی ها که شنا کنم می رسم به ساحل . اما کمی جلوتر ، بین شاخ و برگ گیاهان کف دریا جنازه ای گیر کرده است . درست حدس زدم . یک مرد است . صورتش با شاخه ها زخمی شده اند . و بدنش مثل پاندولی با حرکت آب دارد می رقصد .جوان است . پشت پیراهن سفید آستین کوتاهش جر خورده ، روی بازویش یک تاتو است . انگار اسمی نوشته شده باشد . از پشت این زلم زیمبوهای غواصی خواندنش سخت است . خوب که دقت می کنم انگار نوشته شده سپیده.
صورت مرد جوان را از بین شاخه های تیز جدا می کنم . یک دستم را زیر بدنش می برم و به سمت ساحل می روم .
فرشید باید برود خانه ی سپیده . که توضیح بدهد . که بگوید این عکس متعلق است به پنج سال پیش . بچه ای در کار نیست . چون مرده به دنیا آمده . دلیلش هم فرشید است و باز شیمی ! باید به سپیده بگوید که زنش واریس گرفته بود و یک روزمثل مار دور خودش می پیچیده و از شدت درد به فرشید التماس کرده که یک دارویی به او بدهد . بعد دارو را خورده ودردش قطع شده اما آن دردش شروع شده . بعد بند ناف پیچیده دور گردن بچه و بچه ی خفه ، بدون علائم حیاتی به دنیا آمده . و این ابهام هم بشود دلیل طلاقشان ، اینکه : قبل از آنکه زنش دارو را بخورد ، گره خورده یا نه! و این نادانستگی می شود آفت زندگیشان و اینقدر بحث و جنجال رقم می خورد که دیگر روزنی و امیدی به زندگیشان نمی ماند . آن شب که سپیده فرصت حرف زدن را به فرشید نمی دهد . قبل از آنکه فرشید بفهمد چه شده ، او راگریان ترک کرده بود و رفته بود خانه اشان . بعد هم فرشید بیاید . خوب چه می بیند ! جنازه ی یک پیرمرد و یک دختر جوان با ورق های قرص خالی . کارتون ها و ورق های قرص خالی را برمی دارد و می رود اما مگر طاقت یک آدم چقدر است ؟ طاقت فرشیدی که خودش هم خبر نداشته عشق به قلبش سرایت کرده است !
طاقتم طاق شده . نفسم بریده . نفس نفس می زنم . به سختی جنازه را می آورم لب ساحل . حجت می دود لب ساحل . انگار دریا قایق حجت را پس داده است . دنبال سر حجت یکی دیگر دارد می آید . مجید است . صدایش باز هیجان دارد : رضا ، نامزد سپیده خودش رو انداخته تو دریا !

ـــــــــــــــــــــ پایــــــــان
ــــــــــــــــــــــ نوشته :TIRASS


👍 35
👎 4
25184 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

565243
2016-11-21 21:17:53 +0330 +0330

چه سعادتی که دو تا کامنت ابتدایی داستانمو دو تا از دوستای گلم که هر دو ازنویسنده های ارزشمند سایت هستن گذاشتن
ممنونم شیوا و سامی عزیز …لطف شما همیشه شامل حالم بوده …سپاسگــــــــــــــزارم

2 ❤️

565253
2016-11-21 22:07:39 +0330 +0330

تیراس خان
شیمی از نظرم اثری فوق العاده بود
شما واقعا عالی مینویسید
دیگه عادت کردم هردفه با خوندن داستانهاتون سورپرایز،بشم
ممنونم

1 ❤️

565293
2016-11-22 04:32:47 +0330 +0330

خیلی خوب فقط همین

1 ❤️

565299
2016-11-22 07:53:42 +0330 +0330

تیراس عزیز
سلام، بالاخره یه داستان نوشتی که تونست نظر منم جلب کنه! خیلی خوب بود! دوست داشتم! به نظرم نقطه قوت این داستان این بود که بر خلاف نوشته های قبلیت خیلی صمیمی و خودمونی بود و کلی آرایه ادبی الکی توش نچپونده بودی! واقعا خوب بود! بازم اینجوری بنویس ! اگر می شد دو تا لایک می دادم

1 ❤️

565336
2016-11-22 13:23:03 +0330 +0330

بهتر بود تیکه تیکه باشه خیلی طولانیه من نخوندم داچ
ولی انگار معروفید و از نویسندگان خوب
باشد رستگار شوید ممنون!

1 ❤️

565349
2016-11-22 16:56:01 +0330 +0330

با اینکه این داستان رو نخوندم ولی انگار خوشم اومد خخخ.اخه اولین باره که میبینم تو شهوانی تو کامنتایی یه داستان فش ندادن به نویسندش و همه هم تشکر کردن واقعا عجیبه نویسنده عزیز خسته نباشی و موفق باشی

1 ❤️

565414
2016-11-23 01:45:50 +0330 +0330

تیراس …داداش تو معرکه ای
چند بار رضا شدم ، دو بار هم مجید و حتی یکبار این آخریها نامزد سپیده بدون ابنکه حتی از جام تکون بخورم
،داستان امشبت برام خاطره شد عزیز

1 ❤️

565431
2016-11-23 05:20:36 +0330 +0330
NA

ازون داستانای دلی بود که من دوس داشتم
یه داستان در داستان حسابی بود ،دستمریزاد خوب میدونم نوشتن یه همچین داستانی چه قدر سخته

1 ❤️

565510
2016-11-23 15:29:43 +0330 +0330

داستان چیدمان لایه ای جالبی داره …
کار پر زحمتیه … خسته نباشی دوست عزیز .

1 ❤️

565588
2016-11-24 02:10:37 +0330 +0330

تیراس جان میدونی که خیلی بهت ارادت دارم
داستانتم مث همیشه عاللللللی بود
فقط تو چند سطراول داستان آوردن چند اسم پشت سر هم یکم گیج کننده بود

1 ❤️

565591
2016-11-24 02:22:03 +0330 +0330

پسر عجب مخی دااااااری تو
اینهمه موضوعات متنوع چه جوری بنظرت میرسه
اصن بیخیال موضوع !!
اینهمه آسمون و ریسمون و چطوری بهمومیبافی …من فکرشم برام سنگینه باور کن

1 ❤️

565785
2016-11-25 18:10:56 +0330 +0330
NA

خیلی جالب و جذاب بود مرسی
با اینکه چند ماجرای تو در تو‌داشت اما شخصیتها خیلی خوب تفکیک شده بودند و مو ضوع از قوام خوبی برخوردار بود

1 ❤️

567212
2016-12-03 08:31:00 +0330 +0330
NA

واقعا عالی بود
همه داستانوتو خونده بودم
ولی این یه چیز دیگه بود
دمت گرم

1 ❤️