صدای گرفته ام

1393/03/13

سال 1387 بود روزای سختی رو داشتم پشت سر میذاشتم دیگه از سر تنهایی مونده بودم چکار کنم
به خیلی چیزای خودمو سرگرم میکردم اما فایده نداشت بازم ی چیزی جای خالیش حس میشد
3 روز مونده بود به تولدم
به ی بهونه ماشین رو برداشتم که برم دور بزنم هوا ابری بود
بارون داشت نم نم می اومد
خیس شدن زیر بارون رو خیلی دوس داشتم
بهم آرامش خاصی میداد
ماشین رو پارک کردم ی گوشه و رفتم به قدم زدن تو پارک
بارون موهامو خیس کرده بود به کل یکم خسته شدم
نشتستم رو نیمکت به اطرافم خیره شده بودن
ی دفعه همه نگاهم به یه جا جلب شد
ی دختر بود که که رو نمیکت نشسته بود
ی چیزی رو داشت تو دفترش می نوشت
چهره ناز و معصومی رو داشت
بارون شدیدتر شده بود
منم پاشدم رفتم تا بیشتر از این خیس نشم
بخاری ماشین رو روشن کردم
سردم شده بود داشتم حرکت میکردم که دوباره دیدمش کنار خیابون ایستاده بود و میخواست تاکسی بگیره
اما تو اون بارون شدید
هم خیابون خلوت بود هم تاکسی ها پر بود
رفتم کنارش ایستادم
شیشه ماشین رو پایین کشیدم
گفتم سوار بشید تا جای میرسونمتون
انگار دو دل بود
اما بعد از مکث کوتاهی
درب عقب ماشین رو باز کرد و سوار شد
بعد از چند دقیقه ازش پرسیدم کجا ببرمتون
ساکت بود و حرفی نزد
و بعد از چند لحظه گفت ببخشید میشه موبایلتون رو بدید ی تماس بگیرم موبایل خودم آب رفته توش
منم بدون هیچ جوابی موبایلو بهش دادم
زنگ زد و موبایلمو پس داد
بعد از تموم شدن تماس ی آدرس بهم داد و گفت اینجا پیاده میشم
منم رسوندمش
وقتی پیاد شد ازم تشکر کرد و
دست کرد تو کیفش که پولی بده اما من قبول نکردم
و بعد از خداحافظی کردیمو رفتیم
منم رفتم خونه
شب همش تو فکر اتفاقی که برام پیش اومد بودم و افسوس اینو میخوردم که چرا بهش نگفتم از چهره اش خوشم اومده
و میخواهم بیشتر باهاش اشنا بشم
تو همین افکار غرق بودم که یادم اومد با گوشیم زنگ زده زود رفتم تو گوشی دیدم
شماره رو ام پاک نکرده شماره خونه بود
اون شب تا فکر اون نتونستم بخوابم
صب بود دو دل بودم که زنگ بزنم یا زنگ نزنم
اما دگه دل تو دلم نبود زنگ زدم دیدم ی مردی گوشی رو برداشت
گفت:الو سلام بفرمایید؟
منم ی اسم الکی گفتم منزل جعفری
اونم گفت نه اشتباه گرفتین
بعد از اون تماس
چندین بار دگه ام از گوشی دوستام زنگ زده بودم اما هربار ی مرد یا زن گوشی رو جواب میداد
و منم بدون گفتن چیزی قطع میکردم
پنج شنبه شب بود
با دوستام بیرون بودم شب ساعت 10 بود
وقتی برگشتم خونه لباسام بوی قیلون با سیگار میداد
مامانم داشت گریه میکرد و میزد تو سر خودش فکر میکرد معتاد شدم که بابام
از تو اتاق اومد بیرون و زد زیر گوشم اولش سرم گیج رفت افتادم رو زمین بعد از چند دقیقه پاشدم ماشین رو برداشتم رفتم بیرون

پشت فرمون بودم داشتم گریه میکردم
باورم نمیشد حتی ازم نپرسید
این همه سال کنارشون بودم بهم اعتماد نداشتن
گوشیمو گرفتم تو دستم و بازبه اون شماره زنگ زدم بار اول جواب ندادن
بار دوم
جواب داد خودش بود
بدون معرفی کردن خودم با صدای گرفته و گریون گفتم
نگاه من دوست دارم اگه برات مهمه یکی دیونت شده بهم زنگ بزن و اگر خودمو …
بعدش قطع کردم نذاشتم حرفام تموم بشه
قطع کردم نمیتونستم حرف بزنم
پر بودم از بغض
بعد از 10 دقیقه دیدم ی اس اومد که نوشته بود
سلام تو کی هستی که دوستم داری؟
منم همه جریانو بهش گفتم
بعد از اون شب بیشتر اس میدادیم
و انگار اونم بهم علاقه مندتر شده بود
6ماه گذشت از رابطه مون خیلی هم دگه رو دوس داشتیم
25 خرداد 1388
بهم زنگ زد گفت علی میای دنبالم امروز کلاس دارم ساعت 6
منم رب ساعت قبل از کلاس رفتم در خونشون بعد از پنج دقیقه اومد پایین
گف بدو که دیر کردیم
گفتم باشه خانمم
ماشینو روشن کردیم و رفتیم
رسیدم به خیابون که باید میرفتم به برسونمش به کلاس
اما خیابون بسته بود بخاطر تظاهرات
مجبور شدم از کوچه پس کوچه برم تا برسونمش
به کلاس ی پنج دقیقه از کلاسش گذشته بود گفت علی نگه دار تا همینجا پیاده بشم خیابون شلوغ بود منم به اجبار نگه داشتم موقع رفتم برگشت لبم رو بوسید و رفتم با اینکه بوسه ای کوچیکی بود اما دوس داشتنی بود و از ته دلم خوشحال بودم
شب شد
زنگ زدم اس دادم اما گوشیش خاموش بود
نگرانش بودم بدجور واقعا داشتم میمردم از نگرانی
تا صبح نخوابیدم
صبح ساعت 8 پاشدم رفتم دم در خونشون
اما ی چیزی دیدم که زانو هام شل شد
ی اسم بود هم اسم عشق من
رو ی اعلامیه ترحیم
نوشته بود معصومه آرمان
زنگ در خونشون رو زدم مادرش
با چشمای سرخ و لباسی سیاه اومد دم در پرسیدم ازش این اعلامیه مال دخترتونه
با چشمی گریون سری تکون داده به معنای بله
گفتم چی اتفاقی افتاد واسش؟
گفت دیروز عصر توی تظاهرات تیر خورد و مرد
دگه تو اون حال نبودم
نمیتونستم رو پاهام بمونم افتادم رو زمین …

اگه داستان بدی بود ببخشید !
اما تک تک خطش زندگیم بود

نوشته: 4li


👍 0
👎 0
22615 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

420466
2014-06-03 01:20:12 +0430 +0430
NA

ی دختر بود که که رو نمیکت نشسته بود
ی چیزی رو داشت تو دفترش می نوشت
چهره ناز و معصومی رو داشت
بارون شدیدتر شده بود… تو بارون داشت جيزي مينوشت ها… كاييدم تو اون داستان كيريت رو كوني الان مثلا من بايد همدردي كنم ريدم بهت. ريدي ننويس احمق.

0 ❤️

420467
2014-06-03 01:37:56 +0430 +0430

داستان زندگیت تکراری بود :-D
قبلا یکی اینو اینجا گذاشته :-D یه داستان زندگی دیگتو برامون بگو فقط قبلش داستان ها رو چک کن که تکراری نباشه:-D

0 ❤️

420469
2014-06-03 05:45:20 +0430 +0430
NA

الان فرشته ها دارن ترتیبشو میدن ناراحت نباش شب جمعه براش کف دستی بزن و فاتحه بخون.تـــــــــــــخمیییییییییییییی تـــــــــخیــــــــــــلی

0 ❤️

420472
2014-06-03 23:56:01 +0430 +0430

سلام به همه دوستان عزیز … بعد از ماه ها خوندن داستانهای سایت تصمیم گرفتم بنده هم نظری زیر این داستان بنویسم … نمیدونم توجه کردید یا نه ولی داستانهای سایت بنا به تاریخ و موقعیت زمانی که در اونها قرار داریم توی سایت گذاشته میشن ؟ مثلاً الان که توی خرداد ماه هستیم دو سه تا داستان با طعم زندانی شدن تو اوین به خاطر خرداد 88 و تیر خوردن توی تظاهرات و… توی سایت گذاشته شدن … غیر از جنبه سکسی داستانهای بدون سر و ته، از این بابت که هدف داستان نویسان یا مدیران سایت چی میتونه باشه خودش کلی جای بحث داره… :؟در یک سایت سکسی با اظهارنظرات آزادانه و با ادعای هیچ، اینطور سیاسانه راه رفتن واقعاً جالبه …خدا به داد ماه رمضان و سالگرد شروع جنگ تحمیلی رحم کنه D: کوچیک همتون

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها