صندوق مهر رضا (۳)

1390/07/08

قسمت قبل

سلام دوستان .من مهران هستم و شماها منو با داستانهای بگا رفتن یا نرفتن،سکس جمعی همراهی کردین…این اخرین قسمت واخرین باری که اینجا مینویسم…نه به خاطر اینکه دیگه خاطره ای ندارم،به خاطر اینه که اون خاطرات ارزش نوشتن رو ندارن…و اتفاقاتی هستن که روزمره پیش میان…وگرنه ادمی که خونه مجردی داشته باشه وبا کلی دانشجو و جنده سرکار داشته باشه هر هفتش یه خاطرست.این قسمت خیلی طولانیه و صحنه سکس کم داره پس دنبالش نگردین و خواهشن نخونین…امیدوارم خوشتون بیاد…دوستارتون مهران

قرار شد که سهیلا مرخصی بگیره وچند روزی رو بدن دغدغه باهم باشیم…منم تو این مدت کارهامو رسیدم که بدون استرس باهاش خوش بگزونم…تو مدت که باهم بودیم هفته ای حداکثر سه بار باهم سکس میکردیم…برای من اون فراتر از بدن بود… وجودش و نفسش برام مهم بود نه چیز دیگه…شاید باورش برای خیلیها مشکل باشه ولی من تو اون مدت حتی به هیچ زن یا دختر دیگه ای فکر نمیکردم…خیلیهاشون روزی چند بار بامن تماس میگرفتن ولی من بهشون بی محلی میکردم(منظورم بی ادبی نیست)و از اون جهت که به خانومها کم توجهی کنی جری تر میشن اونها هم ول کن نبودن…ولی من واقعا انگیزه ای برای بودن با اونها نداشتم حتی فکر اینکه بخوام به سهیلا نازنینم خیانت کنم مو به تنم سیخ میکرد…چه روزها و ماهای عالی داشتیم…منصور وقتی که من در مورد سهیلا حرف میزدم عین مریخیها بهم خیره میشد…فکرش هم نمیکرد که من به یه زن اینقدر دلبسته و وابسته بشم… یه روز سهیلا اومد پیشم و گفت که تونسته 4روز مرخصی بگیره ولی باید یه هفته ای صبر کنه که همکارش بیاد،اون روز چه قدر شاد بودیم ومثل بچه ها افتاده بودیم به جون هم که باید کجا بریم…اخرش هم قرار شد بریم شمال و شهری نزدیک رامسر به اسم چلاچای…اون روز حرف، حرف سهیلا شدش وبه خاطر اینکه از دلم در بیاره خودشو چسبوند به من و قر فر زنانه اومدن…منم کمی لوس بازی در اوردم…یواش یواش شروع کرد منو خودش رو لخت کردن…تو همین حین بود که گفت:عزیزم میدونی که گزاشتن از عقب گناه ولی گناه بزرگتر اینه که نیاز شوهرت رو براورده نکنی،میخوام امروز از عقب با هم حال کنیم…!!!دیوونه ،دوتا فیلم سکسی دیده بود فکر کرده از عقب حال میده…بدون اینکه چیزی بگم شروع کرد به در اوردن شرتم و ساک زدن…اونم چه ساک زدنی،کلی حالمو جا اورد بعدشم از رو شکم خوابوندمش و یه بالشت کوچیک گذاشتم زیر شکمش تا کونش بالا بیاد…اروم شروع کردم به ور رفتن با کونش و تحریک کردنش …کمی هم دروتادورش رو چرب کردم…حسابی حشری شده بود…با انگشت کمی با چوچولش بازی کردم تا گرم بشه… اروم کیرم رو گذاشتم دم کونش…یواش یواش فرستادم داخل…بیچاره درد داشت ولی خودش رو نگه داشته بود…کمی اخ اوخ میکرد ولی درد داشت…کیرم رو چندسانت میفرستادم داخل و کمی بازی بازی میدادم…بعد از چند دقیق اونقدری باز شده بود که تا نصفه بره داخل،دیگه بیشترش نکردم و همونجا شروع کردم به تلمبه زدن…بادستم یکسره با کسش ور میرفتن خیلی داشت حال میکرد…حس درد و لذت باهم شده بود و یه فضای خوبی رو براش فراهم کرد…اخ نمیدونین کون تنگ چه حالی میده…سینه هاش سفت سفت شده بود سرعتمو بیشتر کردم خیلی داشت لذت میبرد دیدم که داره ارضا میشه …سریع برگردوندمش و کیرم رو تا دسته و یهویی فرو کردم تو کسش کمی شاکی شده بود ولی نزاشتم کلام از کلام بگه و با تمام سرعت شروع کردم به تلمبه زدن…اون روز رو یادم نمیره…برای اولین بار عین وحشیها افتادم به جون کس سهیلا…با تمام قدرت میگاییدمش…اونم داشت باتمام وجودش لذت میبرد…تا اینکه هردوما ارضا شدیم ومن برای اولین بار ابم رو تنش(سینه هاش)خالی کردم…نای بلند شدن نداشت…چسبیدم بهش وبغلش کردم، نوازش کرم،باهاش صحبت عاشقانه کردم،یادش به خیر عجب روزی بود…بعد از اون روزی یه بار باهاش سکس داشتم تا کونش حسابی جا باز کرد…ولی هنوز کمی درد داشت…روز مقرر رسید ومن سهیلا باهم رفتیم کلاچای(یاچلاچای خاطرم نیست)یه ولیلا گرفتیم که نقلی بود نزدیک دریا وباشهر فاصله چندانی نداشت… وسط یه باغ بود …جای خیلی قشنگ وزیبایی بودش…با اونکه نزدیک رامسر بود ولی قیمتش از زمین تا اسمون با اونجا فرق میکرد…صبح رسیدیم سهیلا خیلی خسته بود و خوابیدش…به خونه سپرده بود که میخواد بره مسافرت زیارتی با دوستاش البته اگه نمیگفت هم زیاد فرقی نمیکرد…با دیدن دریا یه فکری به ذهنم رسید…بعدازظهر سهیلا از خواب بلند شد…براش نهار درست کردم وبا هم دیگه یه دوش گرفتیم…کمی خونه رو مرتب وتمیز کردیم تا اینکه شب شدش…خواست شام رو بیاره که گفتم بهتره بریم کنار دریا بخوریم…چیزی نگفت و قبول کرد …وقتی رفتیم کنار دریاخشکش زد اونجا چادر زده بودم و دور تادورش رو گلدونهای شمعدونی که تو ویلا بود گزاشتم خیلی قشنگ و ساده بود…کمی هم هیزم کنار گذاشته بودم و یه اتیش باحال درست کردم…اونشب کنار دریا شام خوردیم؛خیلی بهم چسبید…تو بغلم خوابید اونشب خیلی کم با هم حرف زدیم فقط داشتیم از لحظه لذت میبردیم…کنار دیا اسمون صاف پرستاره تو بغل یار،میشد دست کم یه دیوان شعر اونشب بگم…خیلی فضای رویایی بودش…صبح بلند شدیم تا تو شهر یه دوری بزنیم…برای اولین بار بود که تو جمع دست تودست هم داشتیم وراه میرفتیم،اونم با حلقه ازدواج،یه چیز بود که تو این چند وقت کلی منو ازار داده بود و اونهم حجاب سنگین سهیلا بود…داشت زجر میکشید تواون گرما…هرچی هم بهش میگفتم گوشش بدهکار نبود…به زور کمی ارایش میکرد…به اصرارمن بهش گفتم که بریم ارایشگاه…صاحب ارایشگاه یه دختر جوان هم سن من و با لهجه غلیظ وشیرین گیلانی بود… وقتی که سهیلا رفت داخا بیرون نگهش داشتم وخیلی سریع ماجرای خودم و سهیلا رو براش تعریف کردم…کمی هم از خوصیات رفتاری سهیلا گفتم تابدونه چه طوری باید آرایشش کنه…نمیدونم چرا ولی خیلی از سهیلا ومن خوشش اومد…درمورد لباس پوشیدن سهیلا هم بهش گفتم…اونهم بهم گفت برای اونهم یه کاری میکنه…زنگ زد به یکی از رفقاش که همون نزدیکیها خیاط بود سریع اومد و کمی باهم حرف زدن رفیقش رفت داخل و سهیلا رو دید بعدش اومد بیرون و گفت که برای خرید لباس باید بریم یه جایی…من اون رو که اسمشمریم بود رو دم یه بوتیک زنونه که لباسهای ایرانی اسلامی میفروخت پیاده کردم…یه مقدار بهش پول دام و بعد از یه ساعت سر کلش پیداشد…دم اریشگاه پیادش کردم و بعد از دوشاعت یاس صاحب ارایشگاه صدام کرد که بیام داخل…ارایشگاه داخل یه زیرزمین بود،بعداز ظهر بود و تو اون گرمای تابستون پرنده هم پر نمیزد…وقی داخل شدم به غیر از مریم و یاس ویه خانوم دیگه کس دیگه ای نبود…با اشاره به یاس گفتم که زنم کجاست؟…اونم با انگشت اون خانوم رو نشونم داد…داشتم شاخ درمیاوردم…یه زن با یه لباس سفید و رگه های از ساتن قرمز و صورتی که بیست سال انگار جوونتر شده بود…اونقدر زیبا بود که نشناختمش…زبونم بند اومده بود به زور گفتم: سهیلا جان تویی؟چیزی نگفت و از خجالت سرشو انداخت پایین وزیر لب میخندید…واقعا این ارایشگرها معجزه گرند. رفتم جلو زیر چونش رو گرفتم و سرش اوردم بالا توصورتش نگاه کردم و گفتم:سهیلا عاشقتم…دیدم داره گریه میکنه که یاس اومد جلو و گفت:اوووووووووووو حالا انگار تازه همو دیدن!!عزیزجان گریه نکن زحمتم هدر میره…مریم ولی اون گوشه داشت یواشکی گریه میکرد…صحنه احساسی باحالی بود…باهاشون حساب کردم و شمارشون رو گرفتم تا اگه لازم شد بهشون بزنگم…دم دمهای غروب بود که یه بار دیکه رفتیم بازار…سهیلا بااونکه پوشیده بود ولی لباسهای نازی پوشیده بود…بعضی وقتها مردم بهش خیره میشدن…یه کم برام سخت بود ولی دیدم انگار سهیلا خوشش اومده …با اونکه مذهبی بود ولی مثل هر زن دیگه ای از دیده شدن خوشش میومد…کمی برام این شرایط سخت بود ودوباره برگشتیم خونه…قبلش به یاس زنگ زدم و گفتم اگه کار نداره میشه فردا باسهیلا بره بیرون،اونم گفت اگه کار هم داشته باشه بازم میره بیرون،کارهمیشه هست ولی شماها همیشه نیستین…دمش گرم باید مردونگی رو از این شیر زنها یاد گرفت…واقعاااا زن سالاری بود… اونشب شام رو بیرون خوردیم…تنها یه کار دیگه بود که باید با سهیلا باید انجام میدادم…وقتی رسیدم خونه بهش گفتم سهیلا جان امشب باید یه حال اساسی بهم بدی!یکم بهش بر خورد و گفت:مهران مگه تا حالا ناراضی بودی؟منم با پررویی گفتم:اره…خیلی ناراحت شد و گفت :چرا؟…گفتم:اخه هیچی منو مثل صدای زن تو سکس و خواهش کردنهاش برای ادامه کردنش برام مهیج تر نیست …ت. چرا همش جلو دهنت رو میگیری؟…سرش رو انداخت پایین و گفت:اخه میترسم همسایها صدای منو بشنون…پریدم وسط حرفش و گفتم:مگه ما صدای اونها رو شنیدیم که اونها بشنون،تازه اینجا هم که ما همسایه نداریم حالا چی میگی؟ سرش رو انداخت پایین و شروع کرد ناخونش رو خوردن(معولا هروقت خجالت میکشید این کار رو میکرد)با یه لبخند و ارووم گفت: خجالت میکشم…وقتی این رو گفت سریع از جام بلند شدم وبا حالت عصبی بهش حمله ور شدم و گرفتم تو بغلم وگفتم:الان یه کاری میکنم خجالت از سرت بپره…شروع کردم مثل دیونه ها لباشو خوردن و لباسهاشو در اوردن…بایه دستم با کونش ور میرفتم این کار همیشه باعث میشد بلند بلند بخنده…هی قسمم میداد که ارومتر باشم چون لباسها رو تازه خریده و ممکن ارایشش خراب بشه…منم میگفتم :گور پدر ارایش لباس…ندار که نیستیم دوباره میگیرم برات…وسط حرف زدنهاش بود که کیرم رو فرو کردم تو دهنش گفتم:یه ساک حسابی بزن شاید اینجوری یکم کمتر حرف بزنی!!1اونم شروع کرد به ساک زدن…دیگه فکر ادب این حرفها نبودم…دهنم سرویس شده بود ازبس رسمی باهاش حرف زده بودم…کمی بی ادبی لازم بود…اونم انگار منتظر چنیین روزی بود…روزمین خوابیده بود و منم انگار دارم کس میکنم کیرم رو تو دهنش جلو عقب میکردم…اخ که چه حالی میده اینجور ساک زدن داشت خفه میشد…بعدشم خیلی خشن شرتش رو در اوردم وباسر رفتم تو کسش حساااااااااااابی کسش رو لیسیدم داشت فکر کنم یه بار هم ارضا شد…دیدم داره حشر میکشدش کیرمو فرو کردم تو کسش با دو تا تقه تادسته بردم داخل…شروع کردم تلمبه زدن که دیدم باز ساکته.گفتم: هنوز انگار خانوم از شوهرش خجالت میکشه…ای کاش نمیگفتم…بی مقدمه انچنان جیغی کشید که نزدیک بود پرده گوشم پاره بشه …فکر کنم تا رشت صداش رفته بود…دستم رو گرفت و منو کشوند طرف خودش و بغلم کرد…منم فقط داشتم تلمبه میزدم…هر وقت میخواستم بلند بشم محکم بغلم میکرد و ناخونهاشو تو کتفم فرو میکرد…درد داشت ولی بیشتر منو تحریک میکرد.0.دیگه از جلو زدن خسته شدم بلند شدم و پاهاشو انداختم رو شونم و کیرم رو فرو کردم تو کونش…اولش سخت بود و کلی بهم بد بیراه میگفت…تا حالا سهیلا کمتر از شما بهم نمیگفت ولی اون روز تمام عقدهاشو داشت خالی میکردانگار میخواست یه دندون کرمو رو از دهنش بندازه بیرون و از دستش راحت بشه… صدای جیغ و نعره هاش یه لحظه هم قطع نمیشد…یکسره اسم منو صدا میکرد و خواهش(التماس)میکرد که جررررررررش بدم…کونش باز باز شده بود،بدون هیچ مشکلی جلو عقب میشد …هر وقت یاد اون روز میفتم شهوتم میزنه بالا…دیدم دارم ابم میاد که کیرم رو در اوردم ابم رو رو سینش خالی کردم…افتادم یه گوشه…هردو کاملا خسته ولی راضی بودیم…انگار پنج کیلومتر دویده باشیم،نفس نفس میزدیم…سهیلا:بگو ببینم از اون زنه خجالتی خوشت میاد یا این زن پررو؟من :دیووونه این زن پررو هستم!!!سهیلا:پس باید این زن پررو رو سیر کنی چون بازم کسش هوس کیر کرده!!من:را هش رو که خودت میدونی چیه؟ سهیلا شروع کرد به ساک زدن تا کیرم راست بشه…اینبار به شکم خوابوندمش و کاملا عمودی کیرم رو کردم تو کونش(عاشق این کارم)یه خورده تو کس یه خورده تو کونش میزاشتم دیگه جیغ نمیکشید چشماشو بسته بود و فقط ااااااه اوف میکرد…خیلی احساس ارامش و لذت میکرد…اون روز فقط کارمون شده بود سکس و ور رفتن باهم دیگه…فردا صبح یاس اومد دنبالش که باهم برن ارایشگاه و بعدشم کمی تو شهر دور بزنن…وقتی برگشت شاد شاد بود…به یاس گفتم چرا اینجوری شده؟گفت:هیچی کلی تو بازار اتیش سوزند عین بچه ها میخندید و سر به سر پسرهای فروشنده میزاشت!!!وقتی این حرف روزد کمی خوشحال بودم که اخر این زن قالب یخ خودش رو شکونده…بعد از کلی عشق بازی وسکس راهی خونه شدیم…سهیلا لباسهاشو در نیاورد …برای اولین بار بود که چادر نپوشیده تو شهر میومد…لباسهاش پوشیده بود ولی خیلی جذاب هم بودن…دم ادارشون گفت که نگه دارم…منم نگه داشتم و زنگ زد چند تا از دوستاش اومدن پایین…با همون وضع رفت جلو ومن رو معرفی کرد و گفت چند ماه که با من ازدواج کرده و از این بابت که بهشون نگفته کلی معذرت خواست…دوستاش از تعجب مات مبهوت بودن…سهیلا ارایش کرده،مانتو پوش،با حلقه ازدواج…کفشون برید…من م دست کمی از اونها نداشتم اخه خیلی برام عجیب شده بود…با این کارش عاشقترش هم شدم…بعد از خداحافظی گفتم منم برم مغازه و اون رو به همه معرفی کنم…به خاطر اینکه زودتر برسم از تویه کوچه رفتم…نزدیکهای مغازه بودم که دوتا موتوری که رو ی یکشون دونفر نشسته بود
(سه نفر درمجموع)اومدم جلوم…سرم رو از شیشه بردم بیرون و خواهش کردم راه بدن…دونفر دیگه هم کنار ماشین بغل سهیلا بودن …تواین گیر دار متوجه شدم سهیلا گفت:خدا مرگم بده…این چه حرفی بود زدین اقا؟!!!از قرار سهیلا داشت از اون دوتا جوون خواهش میکرد که یکشون بد دهنی کرد…من اصلا خوشونت تو ذاتم نیست ولی اون روز نمیدونم چی شد که یهو دیونه شدم…سه تا معتاد اشغال لات بی سرپا به نازنین من سهیلا حرف بزنن مفت در برن؟…اومدم پایین تا جا داشت اون دوتا پسر رو زدم…مفنگیها به یه مشت بند بودن…ولی اون یکی دیگه که گندشون بود چاقو دراورد…تو دلم میخندیدم که بیچاره نمیدونه گیر چه کسی افتاده…12سال تو رینگ و باشگاه مشت لگد نخورده بودم که چندتا حیوون بخوان به من زور بگن…کثافتها حالیشون نیست که زن همراه ادمه باید دهن نگه دارن…سه شماره چاقو رو ازش گرفتم وتا جا داشت زدمش…صدای خورد شدن استوخوناش و شکستن دندوناش رو میشنیدم…ملت جمع شده بودن وچون نزدیک مغازم بودم همه منو میشناختن…هیچکس صدای داد منو نشنیده بود چه برسه به دعوا…از شانس بد من اون روزها طرح جمع اوری ارازل و اوباش بود،به خاطر همینم پلیس عین عجل معلق سر رسید…مارو بردن کلانتری تو همین مدت هم منصور و یکی از بردارم که رزمی کار بودن سر رسید…از تمام دستم داشت خون میچکید بیچاره سهیلا یه ریز گریه میکرد…بهش میگفتم که بس کنه و چیزی نیست ولی مگه گوشش بدهکار بود…یه تیکه از دندون یکی از اون اشغالها رفته بود تو دستم… داداشم این صحنه رو میدید و فکر میکرد که سهیلا یکی از مشتری های منه…منم به سهیلا فهموندم که این داداشمه ونمیخوام تو این وضعیت بفهمه تو زن من هستی…تا این که رییس پاسگاه از گشت برگشت و تا منو دید با مشت کوبید رو سینم وگفت:بلای سرتون میارم که ارزو کنی تو همون دعوا دخلت میومد…اونجا بود که اون رو دیگه سهیلا رو دیدم
پنج دقیقه بعد…سهیلا:توغلط میکنی بدون بازجویی دست رو جوون مردم بلند میکنی بی عرضه!!به جای اینکه این لاتها رو تو خیابون جمع کنین میوفتین به جون دخترهای مردم که چی؟میدونی من کیم؟وشروع کرد اصل نسبش رو گفتن و اینکه خانواده شهیده و چند تا از کله گندها این شهر یا داداشش هستن یا فامیلش…سرهنگه یخ شد وبا ترس گفت:خانوم مردای من هم جانباز هستم سهیلا نزاشت حرفش تموم بشه و گفت:بس کن آقا…گاز شهری شما رو گرفته میگین جانبازین…خجالت نمیکشین با مردم اینجوری حرف میزنین…شماها هستین که مردم و جونها از هرچی شهید و خانواده شید بدشون میاد…انگار که گناه کبیره کردن که جونشون رو فرستادن بره بجنگه…دیدم ول کن نیست و تا سرهنگه رو دراز نده وسط پاسگاه وتک تک درجه هاشو تو کونش فرو نکن ول کن قضیه نیست…با اشاره بهش فهموندم که ول کنه …اونم طرف من کرد و گفت:اقای محترم تا و کیلتون نیومده اینااااااا حق بازجویی از شمارو ندارن…بعد با صدای بلند داد زد و گفت:شیر فهم شد؟داداشم وممنصور عین برق گرفته ها شده بودن…هنگ کرده بودن وقتی سهیلا داشت حرف میزد…ولی داداش بزرگم زیر چشمی داشت یکی از اون لاتها رو ورانداز میکرد…میدونستم این داداش شرم چه خوابی براش دیده…اخه خودش چند سال قبل از همه اینها هم بدتر بود تا اینکه چاقو میخوره و نزدیک بود بمیره…بعد از اون مادرم با کلی قسم ایه بهش میگه که باید ادم بشه وگرنه شیرش رو حلالش نمیکنه…بعد از اون ازدواج میکنه وسربه راه میشه…توهمین حین سهیلا یکسره با این اون تماس میگره و تا گوشی رو قطع میکنه زنگ تلفن کلانتری به صدا در میاد و سرهنگه با کلی استرس و حالت عصبی جواب میده…از قرار مادرش گاییده شده بود…اون روز چهار پنج بار از جاهای مختلف براش تماس گرفتن.تااینکه وکیل اومد
دوهفته بعد:من به خاطر دفاع از خود تبرئه شدم ولی به خاطر اینکه تو دعوا یه سرباز رو هم زده بودم به پرداخت دیه و شش ماه بس که بعدها نمیدنم چی شد که تبدیل شد یه دو ماه ولی من یه ماهش رو بیشتر نکشیدم وار انجا که ما توسوئیس زندگی نمیکنم و با پول ورابطه خیلی از کارها رو میشه پیش برد،من یه ماه حبس بیشتر نکشیدم…تو اون یه ماه به منصور گفتم که هوای سهیلا رو داشته باشه و اگه پول یا چیزی میخواد بهش بده…منصور و سهیلا هرروز با من تماس میگرفتن و جویای احوال بودن به هزار بدبختی مادر پدرم رو راهی سفر سوریه و زیارتی کرده بودیم که متوجه نشن…برادرم هم اون لات گنده رو با دوستا ش یه جا خف کرد دوتا ازدوسشتاش طرف رو گاییدن سومی کیرش کلفت بود داخل نمیرفت با چاقو یه ضربدر رو کونش کشید که هر وقت میشینه یا میره دستشویی پاک یادش ش نره!!!وقتی از زندون اومدم بیرون منصور و برادرام اومودن پیشواز…ولی سهیلا بیچاره یه گوشه تو ماشین داشت نگاه میکرد و گریه میکرد،فرداش رفتم مغازه و منصور اومد کنارم گفت یه چیزهایی از سهیلا باید بهم بگه که فکر میکنه من نمیدونم!!گفتش سهیلا کلی ارث از پدرش و شوهرش بهش رسیده و و قتی که تو شهرداری کارمند بوده امار زمینهایی که گرون میشه تو دستش بوده به خاطر همین کلی زمین خرید فروش کرده و الان چند میلاردی تو حسابش هست ولی چون از شوهرش متنفر بود و میگفت که مال شوهرش با مال خودش قاطی شده و اینکه اصلا اهل پول خرج کردن نبود کسی چیزی نمیفهمه…تمام اون کارها رو اون برام انجام داه حتی پاک کردن سابقه…منصور یه سر به کمد لباسهایی که سهیلا برام خریده بود میزنه و متوجه میشه تمام اون لباسها مارک هستن واصل اصلن و همه اونهارو برادرزاده سهیلا که تو فرانسه داشت درس میخونده براش فرستاده…ساعتی که سهیلا بهم میگفت 100بیشتر قیمتش نیست دو میلون پونصد قیمت داره.میدونست که من از هدیه گرون خوشم نمیاد به خاطر همین قیمتاش رو نمیگفت…چندباری میخواست در مورد وضعیت مالی و حسابش حرف بزنه ولی گفتم اصلا خوشم نمیاد…اونم دیگه ادامه نداد…ولی یه چیزی گفت که کب کردم گفتش سهیلا یه خواستگار داره که هم سنشه و دو تا بچه داره زنش فوت کرده و معلمه ادم خوبه و کاملا ادم با اعتقادیه…رو کردم به منصور و بهش گفتم:منصور حرف اخرت رو اول بزن چی میخوای بگی؟اونم داشت میگفت از اختلاف اعتقادی و اینکه من عاشق بچه هستم و سهیلا تواناییش رو نداره،اینکه من اون یه ادمهای متفاوت تو دو تا جزیره هستیم…سر منصور داد میزدم و مثل دیوونه ها نعره میکشیدم و مگفتم برای هرکدومشون یه راهی هست!!ولی چیزی گفت که دیگه حرفی برای گفتن نداشتم…گفت:یه زمانی میرسه که تو سهیلا میره بالای 50ودیگه برات جذابیت نداره اون موقع هرچی هم عاشقش باشی نمیتونه نیازهای تورو براورده کنه پس بیشترین اسیب رو اون میبینه و سرخورده میشه وتو مطمئنن بهش خیانت میکنی…حالا چه شرعیش چه غیر شرعیش…داشتم سکته میزدم واقعاا وحشتناک بود که بهترین رفیقم در مورد من اینطوری فکر میکنه ولی وحشتناکتر از همه این بود که داره حقیقت رو میگه…واقعا من این بودم؟یه ادم آشغال؟بعد از بیرون اومدن از زندان یه چند هفته ای با سهیلا بودم تا اینکه شش ماه ما تموم شد…اخرین شب بین من سهیلا فقط سکوت بود…بعد خوردن شام بهم گفت مهران جان تصمیمت برای اینده چیه؟گفتم:بهتره که با مرتضی ازدواج کنی…هیچکسی بهتر از اون برات نمیتونه شوهری کنه…من یه ادم فاسدم و تو هم خودت خوب میدونی که هر لحظه امکان داره فیل م یاد هندستون کنه…نزاشت ادامه بدم و یه ریز زد زیر گریه لباساشو پوشید و رفت…من هم تواتاق بودنم و اصلا دنبالش نکردم… بهترین کمکی که میتونستم بکنم این بود که ازم متنفر بشه…ولی مگه اون بچه بود که بشه به این راحتی فریبش داد…اونم زن زرنگی مثل سهیلا که منو از خودم هم بهتر میشناخت…بعد از چند روز کارهامون رو رسیدیم و برای همیشه از هم جدا شدیم…چند ماه بعد سهیلا ازدواج کرد …ومن تواین چند وقت فقط با خاطراتش زندگیم رو پیش میبردم…دلم بد جوری دلتنگش بود…منصور بیچاره هم از سر دلسوزی هی برام تیکه میاورد و میگفت اینها پولی نیستن و تک پرن،ولی رو کس کونش آرم شرکت اکرم جنده زده بود،فقط به خاطر اینکه اروم بشه باهاشون سکس میکردم…بعضی وقتها هم دست نخورده میفرستادم برن ولی میگفتم به منصور چیزی نگین…ولی نه منصور احمق بود نه اون دخترها که دهنشون رو فقط میشد با پول یه مدت بسته نگه داری…چسبدم به کار و فقط کار…تا اینکه یه روز سهیلا بهم زنگ زد…تا اون موقع چند بار باهم ملاقات داشتیم ولی من همیشه خیلی محترمانه و به اسم فامیل شوهرش باهاش حرف میزدم انگار نه انگار که برام مهمه…ولی چشمها هیچ8 وقت دروغ نمیگن…گوشی رو برداشتم که دنیا رو سرم خراب شد…دیدم داره گریه میکنه پیش خودم گفتم که این یکی هم توزرد از اب در اومد …دیگه لازم بود یه نفر رو بکشم…ولی دیدم این گریه گریه خوشحالیه…مغازه من پر مشتری بود…داشت از یه اتفاق حرف میزد که تو خونه افتاده بود…اونقدر شادش کرد که هی مهران جان مهران جان میگفت…اولین نفر هم به من خبر داده بو د اونقدر شادش کرده بود که من صد سال دیگه هم نمیتونستم این کاررو کنم…فقط یه کلمه دلیل این همه شادی بود:…مادر…یعنی درست شنیذه بودم؟فقط همین یک کلمه؟تا این حد میتونه سهیلا رو شاد کنه؟یکی از بچه ها انگار مادر صداش کرده بود منقلب شدم…طاقتم طاق شده بود …دیگه نمیکشدم…منشیم این وضع رو دید و به منصور خبر داد که بیاد… اونهم اومد و منو برد پشت مغازه…تو صورتم نگاه کرد و گفت:مهران تورو خدا گریه کن…علاجت فقط همینه و من تنها دارو یی که به درد من میخورد رو قبول کردم و تمام دردم رو با اشک خالی کردم…

نوشته: مهران


👍 4
👎 0
45491 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

301046
2011-09-30 20:48:28 +0330 +0330
0 ❤️

301047
2011-09-30 21:15:21 +0330 +0330
NA

ای ول به ادامه اش

0 ❤️

301048
2011-09-30 21:50:05 +0330 +0330
NA

واقعا داستانت خیلی عالیه اقا مهران
حرف نداره بسیار از سه قسمتش لذت بردم و پایان بسیار عالی داشت
و کار بسیار خوبی کردی که این تصمیم عاقلانه رو گرفتی
ولی افسوس که وقتی ادم عاشق میشه خیلی سخته که عشقش رو از دست بده
ولی این رو بدون کسی که یه بار تونست عشق رو تجربه کنه و شکست خورد برای بار دوم هم میتونه به این احساس دست پیدا کنه
وهیچ چیز در دنیا لذت بخشتر از یک رابطه سالم با انسانی که با تمام وجود دوستش داری نیست اونطوری که اون رو میبینی حسش میکنی لمسش میکنی هیج حسی همتاش نیست نه فقط به چشم یه وسیله ارضای جنسی
واقعا این بهترین چیز تو این دنیای بی سر و ته که هیچ چیز ادم رو خوشحال نمیکنه
مرسی از داستانت اقا مهران از هر سه قسمتش نهایت لذت رو بردم
امیدوارم موفق باشی

0 ❤️

301049
2011-10-01 02:14:17 +0330 +0330
NA

سلام مهران جان عاااااااااااااااااااااااالی بود
من فقط به خاطر اینکه به تو تبریک بگم عضو این سایت شدم
عالللللللللللللللی بود
فوق العاده بود
ممنون به خاطر داستان زیبات

0 ❤️

301050
2011-10-01 02:36:21 +0330 +0330
NA

مهران جان محشر بود بازهم بنویس

0 ❤️

301051
2011-10-01 04:48:08 +0330 +0330
NA

ميشه گفت داستان زيبايي بود اما به نظر شخصي من اين داستان تخيلات ذهني شما يعني آقا مهران هستش اما تبريك ميگم داستان رو جوري نوشتين كه واقعا صحنه هاي داستان رو خواننده ميتونه تو ذهنش تصور كنه
ظمنا آقا مهران تجربه ثابت كرده داستان بيش از 2 قسمت كم كم لذت و ميل خوندن خودشو از دست ميده پس چه بهتر كه داستان هاي بعدي رو كوتاه بنويسيد در 2 قسمت
موافق باشيد

0 ❤️

301052
2011-10-01 05:09:18 +0330 +0330
NA

:D :D :D عالییییییی بودددددددد

0 ❤️

301053
2011-10-01 05:26:55 +0330 +0330
NA

=D> =D> =D> =D> =D> =D>

0 ❤️

301054
2011-10-01 06:36:38 +0330 +0330
NA

لذت بردم . دمت گرم دادا . بنویس فکر کنم خاطرات روزمره تو از داستانهای تخمی بعضی ها بهتر باشه .

0 ❤️

301055
2011-10-01 07:29:18 +0330 +0330
NA

دمتتتتت گرررررم
بسیار زیبا بود

0 ❤️

301056
2011-10-01 07:29:57 +0330 +0330
NA

من تا حالا عضو نبودم و قصدم نداشتم عضو سایت بشم، فقط به خاطر اینکه بگم عالی بود داستانت عضو شدم.
دمت گرم. بهترین داستانی بود که تا حالا خونده بودم.

0 ❤️

301057
2011-10-01 08:09:00 +0330 +0330
NA

سلام عاليترين و حقيقيترين داستان عمرم واقعا در جامعه ما از اينا زياده موفق باشيد

0 ❤️

301058
2011-10-01 08:59:06 +0330 +0330
NA

eyval mehran

0 ❤️

301059
2011-10-01 10:55:04 +0330 +0330
NA

یاد داستان های ارا افتادم! خیلی قلم گیرایی داری حال کردم. چراباید همه عشق های پاک اینجوری تموم شه؟

0 ❤️

301060
2011-10-01 12:12:42 +0330 +0330
NA

دم همه دوستان گرم که هم از من و هم از داستانهام تعریف کردن…حقیقت این بود که من عاشق سهیلا بودم ولی واقعیت اینه که بین همسر خوب و دوست خوب خیلی فاصله هست…من تاحالا ننوشته بودم و به خاطر اینکه این داستانم رو بنویسم دوتا داستان دیگه رو نوشتم تا به یه بلوغ حداقلی تو نوشتن برسم…باز هم خوشحالم که خوشتون اومد حتی اون دوست عزیزی که باور نکرد و البته از اونهم متشکرم که با حفظ ادب و به دید یه داستان بهش نظر داد…امیدوارم داستانهای قبلیم رو بخونیین و نظر بدین…
من خیلی دوسش داشتم ودارم ولی من ادمی نبودم که بتونه اون رو خوشبخت کنه…به خدا فرق زیادی بین زن زندگی و یه دوست دختر دم دستی هست…نمیدونم باید دیگه چی بگم…تازه دارم طمع تنهایی رو میچشم…لاکردار کوه رو باخاک یکی میکنه چه برسه به من…
شاید یه داستان دیگه نوشتم که قراه تو همین هفته جور بشه…اگه قدیمیهای سایت بخونن حتما فکشون تا ناف پایین میاد یه خاطره عالی از من…ارزو کنید که جور بشه…

0 ❤️

301061
2011-10-01 12:49:28 +0330 +0330
NA

=D> =D> =D> =D> قسمت اولشو که داشتم می خوندم گفتم اینم میخاد دوباره در مورد مذهبی ها بد و بی راه بگه ولی با خوندن همه داستان دیدم اصلا در مورد مذهبی بودن سهیلا هیچی نگفتی . خوشمان آمد من بهت امتیاز 5 دادم

0 ❤️

301062
2011-10-01 13:15:03 +0330 +0330
NA

مهران جون می تونم بگم حرف نداشت… در مورد داستان نویسیت که البته بخش مهم تر حرفم چیز دیگه ایه باید بگم با وجود سادگی کلام بی نظیره. همه چیزو تو قشنگ ترین حالت ممکن توصیف کردی.
با راستو دروغش کاری ندارم ولی اگه راسته:
در مورد محتوا… حستو آخرش قشنگ منتقل کردی… دقیقا می دونم چه حسیه و فاجعست… قشنگ درک کردم حرفتو…

0 ❤️

301063
2011-10-01 15:15:05 +0330 +0330

دمت گرم مهران جان داستانت خیلی قشنگ بود من تو هر سه سری کامنت گزاشتم راستش داستانت خیلی برام جذاب بود یجواریی خود زندگی بود هم شادی هم غصه
میفهم چه حالی داری داداش

0 ❤️

301064
2011-10-01 15:22:02 +0330 +0330
NA

اه شد یه بار من بیامو اول بشم
مث اینه که اینا دستشون با ادمین تو یه کاسه است
داستان میذاره تا رفرش بزنی صدتا کامنت گذاشتن

0 ❤️

301065
2011-10-01 15:49:03 +0330 +0330
NA

مرسی داداش،عالییییی بوووود

0 ❤️

301066
2011-10-01 17:14:20 +0330 +0330

جالب بود،خوشم اومد
اما خالی-بندیش یه مقدار از ارزشش کم کرد و خیلی باهاش حال نکردم.

0 ❤️

301067
2011-10-01 17:26:11 +0330 +0330
NA

Good
ولی این آخرش الان چی شد؟
یعنی سهیلا دیوونه شده؟

0 ❤️

301069
2011-10-02 09:01:44 +0330 +0330
NA

سلام
داستانت یا زندگیت
نمی دونم
ولی واقعا زیبا بود و بهش نمره 5 میدم
دستت درد نکنه
از غم و غصه و شادی گفتی
حس آدم را بر انگیختی
هم سکس داشت و هم جالب بود
در کل مرسی…

0 ❤️

301070
2011-10-02 11:41:28 +0330 +0330
NA

سلام خسته نباشي مهران واقعا" كارت عالي بود و منهم مثل خيلي از دوستاني كه اينجا نظردادند براي اولين بار و به خاطر نظر دادن درباره داستان خوبت اينجا عضو شدم .دست مريزاد كه الحق قلم زيبا و نثر رواني داري من كه لذت بردم داستانت با اينكه پايان شادي نداشت و دو دلداده به وصال هم نرسيدند اما ناراحت كننده نبود و اين خيلي خوبه در ضمن كار خوبي كردي كه در 3 بخش داستانتو گذاشتي كه هم خواننده خسته نشه و هم به ادامه ماجرا فكر كنه و سعي بكنه حدس بزنه و باخوندنش غافلگير بشه .من كه تا اخر داستان فكر ميكردم يكي از طرفين خيانت ميكنه و خلاصه اينكه كليشه خيانت خيلي باب روزه ولي بااينكه تمام كدهاي خيانتو دادي ( فاسد بودنت و شيطنتهاي سهيلا واينكه لذت زندگي كردن وسكس را تجربه كرده) اما خيلي قشنگ خواننده رو غافلگير كردي . حتما از قلمت توانات ما رو بي نصيب نذار .

0 ❤️

301071
2011-10-04 09:54:08 +0330 +0330
NA

داستانت مثل داستان های قبلیت خیلیخوب بود به خصوص اینکه اون لحنی رو که تو داستان اول و یکم تو داستان دوم داشتی رو دیگه نداری امیدوارم بازم ازت داستان ببینم دوست داشتم نظرم جزء اولین نظرات باشه ولی خدا این کسی رو که vpn رو قطع کرد لعنت کنه که دست منو گذاشت تو پوست گردو
برات آؤزوی موفقیت میکنم و اینکه واقعا بهترین تصمیم رو گرفتی

0 ❤️

301072
2011-10-04 13:40:48 +0330 +0330
NA

TOP10
فقط عضو شدم كه بگم خيلي خوب نوشتي
پرداختن به جزئيات
سريال بندي بموقع داستان
برخورد با احساسات
پايان عالي

بعد از آرا دومي نداري تا اينجا…
موفق باشي

0 ❤️

301073
2011-10-04 13:45:23 +0330 +0330
NA

چرا وي پي ان
بدون دغدغه خاطر كانكت شويد

http://20uploads.com/do.php?id=82329

0 ❤️

301074
2011-10-05 16:37:47 +0330 +0330
NA

مهران جان واقعا با داستانت حال کردم . موفق باشی

0 ❤️

301076
2011-10-08 08:39:29 +0330 +0330
NA

نمیدونم والا چی بگم.دوست دارم یه داستان باشه نه سرگذشت ,آخه همچین خانوم خوبیم کمتر پیدا میشه.در مورد این که گفتم دوست دارم داستان باشه باید بگم مهران جانه عزیزه دل شما که از وجناتت پیداست مرد با تعصب و غیرتی باشی با اون دعوایی که کردی و کتکایی که زدی وقتی که چن نفر به سهیلا بی احترامی کردن و با این حساب که خیلی هم دوسش داشتی سهیلا رو و به گفته خودت با همه زن ها فرق میکرده پس چطور تونستی بیای اینجا و خیلی راحت از کس و کونش و این که چطور سکس میکردید بنویسی؟شایدم این چیزا برا شماها جماعت اهل تهروون عادی باشه. ولی برا ماها سخته بخاییم در مورد کسی که این همه دوسش داریم بیاییم اینجوری بنویسیم و از کس و کونش بگیم و اینکه چطوری ساک میزد و چطوری میکردمش !!!

0 ❤️

301077
2011-10-12 16:19:15 +0330 +0330
NA

osulan man tu omram mehran bad nadidam.hame mehran ha khumban.mesle khodam

0 ❤️

301078
2011-10-13 05:21:57 +0330 +0330
NA

امیدوارم مقدمه قسمت دو رو خونده باشی…اونجا من توضیح دادم…
1من اهل تهرون نیستم
2من ادم بی غیرتی نیستم…بی غیرت اونهایی هستن که میرن زن صیغه میکنن یا اینکه متاهل هستن میرن دوست دختر میگیرن
3اینجا یه سایت سکسی هست و ما قراره تجربیاتمون رو در مورد سکس وزندگی در میون بزاریم…دوست عزیز اگه به امارهای طلاق توجه کنی ریشه ای ترین دلیل طلاق نحوه ناصحیح سکس و نشناختن نیازهای طرف مقابله…مثل این میونه که یه ادم چاق به انواع مریضیها و درد مفاصل دچار بشه…مریضها متفاوته و داروهاشون …ولی علت یه چیزه و اون هم اضافه وزنه…انجام ناصحیح سکس هم یه جورایی شبیه به همین هست…تو دادگاه بهش میگن عدم تمکین
من حاظر بودم برای سهیلا جونم رو هم بدم…میخواستم در کنارم احساس خوشبختی کنه و تو اون چند ماه فکر کنم تونسته باشم یه جورایی انجامش بدم…من این خاطره یا داستان یا هرچی که دوست داری اسمش رو بزاری نوشتم تا بعضی از مردها نحوه برخورد با یه خانوم رو بدونن…تا ادمهایی مثل سهیلا کمتر عذاب بکششن…اون ادم خیانت یا دوست پسر گرفتن نبود و تنها راهش سوختن و ساختن بود…
ای کاش منو بی غیرت خطاب نمیکردی
3

0 ❤️

301079
2011-10-14 07:44:42 +0330 +0330
NA

مهران عزیز

به نظر من ، نوشته شما یکی از نوشته های خوب این سایت هست .

          پس از یادداشت گذاشتن بر نوشته ( از چادر تا کشف لذت ، نویسنده = سلما ) این دومین 

          یادداشت و اظهار من است .

          برای همین خوب نوشتن شما  آمدم اظهار نظر کنم .

          من هم با شما کاملآ موافق هستم ، که در سکس بیشتر از ( و یا هم پایه ) ارضای خود باید

          شریک خودمان را نیز دریابیم .

          مردانگی  یعنی تقسیم درست آنچه داریم و انجام میدهیم .

          بر شما و تمام آنهایی که با خواندن این نوشته ها به نگرشی بهتر میرسند درود می فرستم .
0 ❤️

301080
2011-12-09 06:38:37 +0330 +0330
NA

سلام مهران جان داستانت عالي بود

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها