طبابت با چاشنی ملاعبه

1397/10/15

مقدمه:آیسان۷۷هستم و دومین داستانم رو اینجا مینویسم.اولین داستان من تحت عنوان موفرفری همجنس گرا هست.امیدوارم از این هم لذت ببرید.صرفا فانتزی ذهن منه واقعی هم نیست.

یک اتفاق بسیار جالب در زندگی من افتاد که در فصل اوج گرفتن آتش شهوتم
در14سالگی من آن لذتی را که میخواستم وتنها در افکار شبانه ام به آن دست می یافتم تجربه کردم.
قضیه اینطور شدکه من به دلیل نامشخصی مریض شدم وکاملا افتادم.روز به روزهم حالم بدتر میشد.تاجایی که بابا مجبور شد مرا ببرد به یک بیمارستان خوب آنهم نه درشهر نزدیک خودمان بلکه در تهران.بیمارستان قدیم التاسیسی ک تقریبا وسط شهر بوداما خیلی تعریفش راپدرم شنیده بود.پسرعموی پدرم دکتر. سیامک وزین آنجا کار میکرد.سر و وضع ظاهری وسنی او وپدرم مثل اختلاف زمین وآسمان بود.یک مرد قدبلند جوان وخوش چهره وجدی،من از او خوشم آمد.او خودش مرا معاینه کرد.وقتی به بدنم دست میزد درعین مریضی کیف هم میکردم. و روبه پدرم با همان جدیت گفت:“ببرش بخوابونش رو تخت تا بهش سرم بزنیم.آزمایش ادرارهم براش مینویسم.” بابایم گفت:“باید بستری بشه؟!” دکتر سری تکان داد:“بله،حداقل ده روز.”
**
من روی تخت دراز کشیده بودم و سرم را تازه بمن زده بودند. بابا بعداز اینکه با دستان زمخت کارکرده اش وآن پوست زبر صورت داغ از تبم را نوازش کرد گفت برمیگردد ده.سفارش من را به دکتر وزین کرده بود که هوای من را حسابی داشته باشد و هرروز از بیمارستان به خانواده ام گزارش تلفنی بدهند.مادر نسبتا میان سالم بیچاره پادرد داشت وخیلی وقت بود پا از دهاتمان آنطرفتر نگذاشته بود وچون تابستان همه سرشان به کار و کشاورزی گرم بود کسی وقتش را نمیگذاشت پنج ساعت رانندگی کند تا مادرم برسد به تهران. به سفارش دکتر وزین من راهم در اتاق یک تخته بستری کرده بودند تا بهتر بتوانند بمن رسیدگی کنند وبهتر استراحت کنم.
دکتر وزین داخل آمد وصاف آمد سمت من.نگاهش کردم.چقدر خواستنی بود.نگاهش را انداخت به چشمانم ومن خجالت کشیدم.او به رسم اکثر دکترها نقاب خوش اخلاقی وشوخی ب چهره زد وگفت:“خب،دلت برای بابات تنگ شده؟! آره خوشگلم؟راستی اسم قشنگت چی بود؟” گفتم:“سومیتا.” از اینکه دکتری که دوستش داشتم مرا خوشگل خطاب کرد چیز گرمی توی دلم پایین ریخت.با لبخند دندان نما ومهربانی گفت:"میتونی بری دستشویی جیش کنی تواین قوطی؟!"سعی کردم از جایم بلند شوم:“آره،میتونم.” دکتر سرم را ازآنژیوکت جدا کرد و چون فاصله پاهایم با ارتفاع تخت زیاد بود،از دوطرف پهلوها بغلم کرد وپایینم آورد.در شوک اینکارش بودم ک پرستار در اتاق را باز کرد وبه کمک او به دستشویی رفتم،کارم را انجام دادم و قوطی را تحویل دادم وبرگشتم روی تخت دراز کشیدم وسرمم را دوباره برایم وصل کردند.دکتر دست به سرم کشید وگفت:“زود خوب میشی.بخواب من میگم هواتو داشته باشن.” وقتی رفت،تخیلات وفانتزیهای ذهنم بااین حرکات تا به الآن دکتر جان تازه ای گرفتند.چقدر لذت بخش است مردی که بهش تمایل داری با دستان بزرگ وگرمش سرت را نوازش کند وبهت لبخند بزند.دلم میخواست حالاحالاها دراین بیمارستان بمانم وبا آقا دکتر دوست شویم.برای اولین بار بود که از قیافه یک مردجوان خوشم می آمد.توی روستای کوهستانی ما پسرهای جوان نوزده بیست ساله قیافه ها یکی ازیکی درپیت تر! بود وبقیه مردان هم صورتها ازفرط کار درزیرآفتاب تیره وچروکیده شده بود.اصلا رویشان نمیشد حساب کرد.این دکتر هم خوشگل بود هم مرا دوست داشت{!} وهم من دوستش داشتم وامیدوار بودم دست خالی وناکام! ازینجا مرخص نشوم.خوابم برد…

هرروز دکتر می آمد ومرا چکآپ میکرد.هردفعه هم لبخند روی لبش بود.داروها را سرموقع مصرف میکردم ودکتر وزین هم هردفعه بهانه ای برای صحبت کردن بامن پیدا میکرد.یک دفعه تعداد خواهر برادرهایم را می پرسید،یک بار هم گفت دوست داری بزرگتر که شدی چکاره بشی و…
روز چهارم که بهتر شده بودم دکتر با پرستار خانمی آمدند داخل وگفت:“خب مریض کوچولوی خودم چطوره؟” گفتم:“بهترم.” پرستار کمکم کرد صاف بنشینم.دکتر داخل گوش هایم را چک کرد ودرهمان حال گفت:"خدااا،گوشواره هاش چقد قشنگه.مثل خودش."چیزی نگفتم ولی گرم شدن گونه هایم را احساس کردم.آخر پیش خودم تصور کرده بودم که چقدر لذت بخش خواهد بود اگر دکتر با دهان گرمش بالای همین گوشم را بمکد.از تصورش شانه ام بی اختیار بالارفت.دکترفکر کرد از سرمای دستگاه است وخندید:“عیب نداره.”.بعد از چکاپ گوش، دکتر گوشی پزشکی را از رو لباس گذاشت روی سینه ام که تازه سرزده بودند وبه صدای قلبم گوش کرد.پرسید:“قفسه سینه ات درد میکنه؟!” درد میکرد،ولی اگر میگفتم بله چه میشد؟ واقعا دست میزد به سینه هایم؟با سربه زیری گفتم:“بله درد میکنه.” دکتر قد صاف کرد ونگاهی بمن انداخت؛دوباره به معاینه ادامه داد وسرم را چک کردبعدش پرستار را فرستاد دنبال نخود سیاه ودر رابست.وقتی در رابست به من چشمکی زد.بند دلم آب شد وقلبم هری ریخت پایین.لب تخت نشست و گفت:“سومیتا جون عزیزدلم؛تو مثل دختر من هستی.ازت میخوام سوالاتی که می پرسم رو خجالت نکشی وجواب بدی… باشه؟” تاییدم راکه گرفت؛پرسید:“سینه هات همیشه درد میکنن؟یا ازوقتی مریض شدی؟” باشرم جواب
دادم:“چیزه…بعضی وقتا درد میکنه.” تن صدایش را پایین تر آورد وباملایمت بیشتری که دل هردختری را آب میکرد پرسید:"تازه جوونه زدن؟!"نتوانستم از زور شرم دکتر رانگاه کنم وسربه زیر انداختم.لپ لطیفم را کشید:“قرارشد خجالت نکشی دیگه…نمیخوای به دکتربگی؟” بین پاهایم،نازم، درد خفیفی گرفته بود وباور بکنید یانه،نبض میزد! درجوابش با تن بسیار پایین از زور فشارتحریک جنسی و شرم گفتم:“آ…آره…” دست بردار نبود:“چن وقته؟” با دستم عدد سه را نشان دادم.خندید واز روی لباس شکمم را با سرانگشتانش قلقلک داد:"زبونتو گربه خورده؟!"نازم گرم تر شد وشدت نبضش بیشتر.خنده ام گرفت وباشرم گفتم:"وای دکتر توروخدا نکنید."دستش را بی اختیار عقب بردم.با لبخند گفت:“سه آخه ینی چی؟سه ماه یا سه سال؟” جواب دادم سه سال. از روی لباس به آرامی ونوبت سینه چپ و راستم را نوازش میکرد وماساژ میداد ودرحین اینکار میگفت:"درد میکنه؟دست میزنم درد میکنه؟"دیگر جدا زبانم قفل شد.از بین پاهایم رطوبت کمی خارج شد.کمرم کمی سست بود.دکتر وقتی دید جواب نمیدهم با انگشت اشاره اش زد به چانه کوچکم:"زبونت کو؟…زبونتو ببینم.“چانه ام را در دستش گرفت وبالبخند وآهسته میگفت:” ببینم…ببینم…"دهانم را کمی باز کردم وزبانم را کمی جلو آوردم.خندید گفت:“زبونشو بخورم الهی.” انگار تمام گلبول های قرمز بدنم ب گونه هایم هجوم بردند.چشمم بی اختیار به وسط پای دکتر افتاد.اوهم تحریک شده بود! اونجاش بزرگ بود!لپ ام را کشید:"عیب نداره من دکترم می دونم خجالت میکشی.ولی من میخوام درمانت کنم.اگه خجالتی هستی ادامه نمیدم.استراحت کن من بازم بهت سر میرنم."بی حرف دراز کشیدم و اوهم رفت ودرحالی ک بمن لبخند میزد در را برایم بست.پتو را روی خودم تا گردن کشیدم و با دست آزادم شروع به لمس نازم کردم.چشمانم را بستم. صدای نفسهای بلند وکش دارم را میشنیدم.درد خفیف خوشآیندی داشت وقتی ماساژش میدادم؛برایاولین بار در عمرم بود ک چنین لذتی را تجربه میکردم. وابدا منطقم اینجا نقشی نداشت تااین پیام رابه ذهنم مخابره کند که بنده خدا!! مردک فرصت طلب ترا تنها وبی کس وکار گیرآورده وحسابی دارد از موقعیت سوءاستفاده میکند.بلکه احساسم بود که مدام تاکید میکرد سومیتا تو خوش بخت ترین دختری هستی ک دنیا به خودش دیده است{!!}اما درکنار این لذت دیگر روی نگاه کردن به دکتر را نداشتم ودرکنارش میخواستم بازهم آن لحظات هرچند نفس گیر اما شیرین ولذت بخش را تجربه کنم.
روز هشتم خانواده ام علیرغم تماس هرروز بیمارستان با آنان و گزارش حال من طاقت نیاوردند وآمدند ملاقاتم.از دولتی سر میوه های سر زمینمان وآب معدنی ونانی که آورده بودند یخچال کوچک وکهنه کار اتاقم پر شد.وقتی دکتر وزین همراه دستیارش داخل شدند مادرم شروع کرد به گفتن:"شما دکترش هستین؟خدا خیرت بده.خیر از جوونیت ببینی مادر…به این بچه رحم کردی…داشت از دست میرفت…"و بقیه هم همینطور مراتب ارادت وتشکر را ابراز میکردند.دکتر وزین هم درست مثل روز اول توی قیافه رفته بود ودرجواب این همه جملات مثل مجسمه گچی سرش را تکان میداد.پر واضح خودش را از پدر ومادرم بالاتر میدانست که البته بااینکه من خانواده ام را دوست دارم اما باید بگویم هرکس سر وشکل اینها را بااین دکتر اتوکشیده مقایسه کند حق را به دکتر می دهد!
دکتر وزین گفت:“حال دخترتون خیلی بهتره،اما یه سری نکات هست که هم شما باید رعایت کنید؛هم دخترتون!خانم ملکی(دستیار)شما توضیحات بیش تر رو بفرمایید.” وخودش از اتاق رفت بیرون.او هم یکسری توضیحات داد ویکسری برگه جواب آزمایش دست پدرم:“همه چیزش خوبه ولی تا یکی دوماه باید پرهیزکنه.مریضیش بخاطر مصرف زیاد شیر نجوشیده شده ست. شیرگاو وگوسفند رو مستقیم میخوره؟!” مادرم گفت:"هی بهش میگفتم شیر رو بذار بجوشونم بعد!زیادش خوب نیست! گوش نمیده که…"پرستار نگاهی به من کرد:“دیگه باید خیلی کمتر مصرف کنی.دستگاه گوارشت حساس شده.” وازین حرفها.
وقت ملاقات تمام شد و خانواده ام درحالیکه نگاهم میکردند رفتند.

فردای آن روز خبری از دکتر نشد ودرعوض یک پرستار را برای چکاپ روزانه وارائه گزارش برای او فرستاده بودند که من تعجب کردم،اما پس فردا خودش آمد و وقتی به اتاقم آمد، با مهربانی سلام کرد ومودبانه پرسیدم:"سلام دکتر.دیروز نبودین!"معذرت خواهی کرد وگفت که یک جراحی مهم داشته که بخیر گذشته است.بعد گفت:“خوبی؟درد نداری؟!” سرم را به نشانه نفی تکان دادم.خندید:“باز زبونتو خوردی؟” گفتم نه.
سرحال بود:“نه زبونتو نخوردی یا نه درد نمیکنه؟” بالبخند شرمگین گفتم:“نه درد نمیکنه.” از توی کیف بزرگی که همراهش داشت یک جعبه صورتی بزرگ درآورد:“ببخشید که دیروز نیومدم پیشت.اینم برات آوردم که یادگاری داشته باشی.” از این کارش متعجب شدم.جعبه صورتی را گرفتم
قسمتی ک طلق داشت را چرخاندم سمت خودم.عروسک موفرفری قشنگی بود.باخوشحالی گفتم:“وااای مرسی چقدر خوشگله…” درحالیکه گوشی پزشکی را به گردنش می انداخت گفت:“شما دختربچه ها همه تون عروسک دوست دارین…گفتم شاید بهترباشه برات عروسک بخرم چون تو خیلی دختر خوب وخوش اخلاقی هستی،حرف منو گوش میدی،داروها رو به موقع میخوری،خب…معاینش کنم دختر خوشگلمو…” از اینکه گوشی را روی سینه ام بگذارد وقضیه ای شبیه به آن روز را تکرار کند به خود لرزیدم.با نگرانی نگاهم کرد:“لرز داری؟!” گفتم:“نه چیزی نیست.” وقتی به صدای قلبم گوش میکرد، گفت:“خب؛نفس عمیق بکش…عمیییق…آفرین!قفسه سینه ات درد میکنه بازم؟” چون لحنش طوری بودکه معذب نشدم باخیال راحت جواب دادم:“گاهی اوقات.” باادب ومهربانی گفت:"اجازه میدی…"مکث کرد وبا لبخند ونجوا گفت:"اجازه میدی یه کوچولو سینه هاتو معاینه کنم؟"باز خجالت کشیدم که خندید:“نه کاری ندارم فقط معاینه می…”
در همین حین پرستاری داخل اتاق شد.حال دکتر گرفته شد چون با اخم تصنعی گفت:“خانم عظیمی مگه نگفتم شما بالاسر مریض تخت 17 اتاق بغلی باشید خودم سرم بیمار رو چک میکنم؟” پرستار که جوان جاافتاده ای بود وبه قول زنهای فامیل مان:“یک من!(معادل سه کیلو!!!)روی صورتش را رنگ مالیده بود!” و موهایش نصفه مشکی از ریشه درآمده ونصف دیگر زرد بدرنگی بود با دلخوری سعی کرد برای دکتر عشوه بیاید:"وااا…بداخلاق شدین چقدررر…من که کا…"دکتر بابیحوصلگی حرفش را قطع کرد:"من هیچوقت یادم نمیاد باشمایکی خوش اخلاق بوده باشم!برید بیرون بذارید به معاینه ام برسم.خودمم گزارش روز این بیمارو یادداشت میکنم!“پرستار چشم غره ای بمن رفت و ادامه داد:” ولی دکتر؛حال مریض همین تخت17اصلا خوب نیست،باید بیایید بالاسرش!"دکتر زیرلبی غرغر کرد، بمن گفت:"یکم با عروسکت بازی کن من برمیگردم."وهمراه پرستار بیرون رفتند و دررانیمه باز گذاشت…عروسک را از جعبه بیرون آوردم.پستونک به دهان داشت.پستونک راکه درآوردم دیدم دهانش غنچه است ویک حفره کوچک دارد.از آنجا که منهم دلم راصابون زده بودم، پتو را تا گردنم کشیدم،به پهلو خوابیدم و بادست لرزان دوتا ازدکمه های پیراهنم را باز کردم،انگشتم را خیس کردم به نوک سینه ام مالیدم واینکارم باعث شد ناخودآگاه دم عمیقی بگیرم،دهن عروسک را به تصور دهان دکترمهربانم روی نوک سینه ام گذاشتم وچشمانم رابستم. انگار توی شکمم یکچیزی وول میخورد وفرو میریخت.با دست آزادم بین پاهایم را لمس کردم،گوشهایم از فرط لذت داغ شده بود.چند دقیقه به این خودارضایی ادامه دادم وبعد که انگشتانم رو داخل شورتم بردم فهمیدم حسابی خودم رو خیس کرده ام.و ارضا شدم!چند دقیقه ای همانطور در حالت شیرینی همچون منگی وگیجی فرو رفتم وچشمانم را بستم.بعد از یکی دو خمیازه کمی حالم جا آمد و دکمه های پیرهنم را بستم وخودم را مرتب کردم وتوانستم اندکی بخوابم.غروب آن روز،پرستار ملکی ویک خدمتکار میانسال خانم شلنگ سرم را از آنژیوکت دستم جدا کردند واینطور گفتند که باید ملحفه وبالش تخت عوض بشود ومن هم باید به حمام بروم! حمام خوبی بود وچسبید.توانستم موهای بین پاهایم راکه تازه درآمده بود شیو کنم.وقتی خودم را درست شستم،پرستار موهای مصری-فانتزی کنفی رنگم را خشک کرد و دوتا بافت. یکدست لباس بیمارستانی آبی کمرنگ تنم کردند وروسری نخی هم به همان رنگ به سرم کردند. انگار یک کاسه ای زیر یک نیمکاسه بود؛که البته حدسم هم درست بود؛چون دکتر وزین فرصت راحسابی غنیمت شمرد وهمان روز،شب اش را به بهانه اضافه کاری ماند و وقتی توی اتاقم،زیرپتو با سر انگشت نوک سینه ام را قلقلک میدادم،در باز شد و او آمد داخل.بیمارستان تقریبا سکوت بود وسروصدا کم.احساس کردم اکثر مریض ها خواب هستند.
سریع خود را زیرپتو جمع کردم وصاف نشستم.دکتر دید لپ هایم گل انداخته چون لپم رو کشید وگفت:“چه تودل برو شدی رفتی حموم!عافیت باشه،زیرپتو چیکار میکردی ناقلا؟” روی لبه تخت نشست ودستش چپ اش را انداخت دور گردنم.حرارت صورتم بیشتر شد.گفتم:“هیچی به خدا آقای دکتر!هیجی!” ادامه داد:"پس چرا دست وپاتو گم کردی؟"بمن چشمکی زد:"وایسا ببینم!چی گذاشتی این زیرپتو!"عروسک بدون پستونک را بیرون آورد.من تازه متوجه شدم دکمه بالایی پیرهنم باز است.تا فهمیدم؛ شست دکتر خبردار شد ومرابه بدن خوش بویش چسباند:“ای جووونم! اشکال نداره عزییییزم! داشتی به عروسکت می می میدادی!؟” ناگهان حس کردم خون است که به صورتم هجوم می آورد!سرم را که مانند نفس هایم سنگین شده بود، پایین انداختم.هورمون ها فعال شدند.شکمم سفت شده یود وحس کردم ده ماهی ریزه میزه داخلش وول میخورند وشنا میکنند!!دکتر قبل از این نخ داده بود اما نه به این صراحت.انگار زمان متوقف شد. صدای خودم را به زور شنیدم که التیماتوم دادم:"چی میگی دکتر!؟
دکتر دستانم را که درهم قفل کرده بودم میان دست راست بزرگ و تپلش گرفت:“عزیزم،عیب نداره.من درس خوندم ودرک میکنم.شما تمایلات جنسیت فعال شده.میخوای من کمکت کنم؟!” متوجه نشدم چه شد وپرسیدم:“کمکم کنید؟” دکتر،روسری را از سرم درآورد وموهایم را نوازش کرد:“حیف این موهای خوشگلت نیست؟” ودرحالیکه میگفت:“خب…بذار معاینه کنم،…” دکمه های پیرهنم را تا شکم باز کرد.بی اختیار دستانم را روی سینه های کوچیکم گذاشتم.درحالیکه دستانم را جدا میکرد مهربان گفت:"چرا قایمشون میکنی اینا رو از من؟! بذار ببینم لذت ببرم.تا حالا از اونجات خون اومده؟پریود شدی؟"سرمم را جدا کرد. باصدایی ک از ته چاه بیرون می آمد ودرلابلای نفسهای بلندم گفتم:“پائیز پارسال…شدم…از اونموقع دیگه نشدم…تاحالا!” خندید:“قطع شده؟اوائلشه سیکل قاعدگی نامنظمه…عب نداره.” گفتم:“ولی گاهی دلم دردای شدید میگیره!” جواب نداد و دستانش را دور بدنم حلقه کرد ورفت شروع کرد به خوردن گردنم آنهم زیر گوشم. اولش گوشت پشت تنم ریخت(بخصوص که تابستان بود وکولر روشن!!)"اما دکتر که ادامه به کارش داد فقط صدای نفس های کش دار جفت مان را می شنیدم.بعد آن مرا روی تخت خواباند ودرحالیکه میرفت سمت سینه چپم که زیر پوست آن قلبم ازشدت هیجانات جنسی گرومپ گرومپ میکرد گفت:"به به.چه شیرینی های خوشگلی ام هستن."با نوک زبانش ک شروع ب قلقلک دادن سینه ام کرد آه کش دار وبا صدای پائینی کشیدم و وسطش خنده ام هم گرفت.مثل بچه نی نی ها که شیرمادرشان را میخوردند اوهم میخورد و وقتی رفت سراغ آن یکی سینه ام دستش را رساند به وسط پاهایم و شروع به ماساژ دادنش کرد.حس واقعا خوبی بود؛آتش شهوت بود ک زبانه در وجودمان میکشید. با لذت گفتم:“آییییییی!” بامهربونی زیرلب جواب داد:“جوووون!” بعد آن، با صدای لرزانی گفت:"حالا نوبت اصل کاریه!"شلوارم را تا زانو پایین کشید وبا انگشت شست دستش شورت سفیدم را کنار زد.وقتی سرش را سمتش برد سعی کردم جلویش را بگیرم که موفق نشدم.برخورد رطوبت دهان وبازی یک آدم مهربان جوان خوشگل با حساس ترین و ظریف ترین نقطه بدنت بزرگترین لذتی ست که هرکس باید تجربه اش کند.سرم از شدت لذت و گرما داشت منفجر میشد! با ناخنهای کوتاه وظریفم ملحفه روی تشک تخت را چنگ میزدم!بعد،دستش را روی آلتم بالا پایین کرد.لزج بودنش را خودم حس کردم.چشمانم از فرط لذت بسته بود.صدای آهسته دکتر را شنیدم:"آتیش پاره چه جوریم خیس کرده این ناز خوشگلشو خدایااااا …مزه عسل میداد"آمد نیم خیزشد روی تخت ومحکم بغلم کرد:"نازتو میدی هرروز بجای کره عسل صبحونه بخورم؟"نوک دماغم را بوسید ودرچشمانم نگاه کرد. بی اختیار گفتم:“نه!” وسرم را توی شانه دکتر وزین فرو بردم.باشیطنت آمیخته با مهربانی پرسید:“چرا؟!!!“لحظاتی همانطور ماندیم،بعد از من جداشد وگفت:” دوزانو بشین رو تخت روتم سمت من باشه.” با بدن کوفته اطاعت کردم.شلوارش را پایین کشید وآلت قلمبه شده سفتش را بیرون آورد:"بهش دست بزن."همین کار را کردم. گفت:“ببین دستتو روش بالاپایین کن!!” از سر آلتش که مثل قارچ کلاهک داشت لمس کردم تا پایینش.تمیز بود وبوی شامپو بدن رایحه شیرعسل میداد.مثل شیرآب حمام که ازش استفاده کرده باشی داغ بود.دکتر دستانش را روی شانه های من گذاشته بود و سرش را عقب برده بود آه میکشید.همینطور ادامه دادم که یکهو عقب کشید واز توی آلتش آب سفید رنگی پاشید روی زمین.دکتر محکم درآغوشم کشید وچند دفعه بوسم کرد وکف دستش را روی پشتم بالا پایین می برد:"قربونت برم الهی تو چرا انقد ناااازییی آخه"دوباره شلنگ سرم را به آنژیوکت دستم وصل کرد وخودمان را سریع جمع وجور کردیم.حس غریبی درمن بود که دوست داشتم دکتر پیش من بخوابد و تاصبح موهایم را نوازش کند،اما تاسرم را روی بالش گذاشتم چشمانم سنگین شد وحسابی خوابیدم.
فردای آن روز که پدرم آمد وکارهای ترخیصم را انجام دادم، به او گفتند نصف هزینه های بیمارستان پرداخت شده ودکتر به حساب فامیلی ونان ونمک!آنرا پرداخت کرده است.آن روز دکتر را ندیدم،گفتند رفته سر عمل.الان ماه ها می گذرد اما هرگز خاطره شیرین آن شب را که یک راز بزرگ بین خودم وخودش بود فراموش نمیکنم.عروسکی که دکتر بمن داده است را هم دم دست بچه های فامیل نمیگذارم.

نوشته: آیسان77


👍 8
👎 9
45282 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

739753
2019-01-05 22:59:21 +0330 +0330

اول

0 ❤️

739757
2019-01-05 23:16:43 +0330 +0330

هیچوقت با جامعه ی پزشکا فانتزی نساز,به دلیل سختی کار وحجم درسا اصلن حوصله ی این کُص کلک بازیا را ندارن و به صورت گَنگ بَنگ از خجالتت در میان…
امیدوارم نکته ای باشد در خور تهشا بگیر سرشا بخور.

6 ❤️

739819
2019-01-06 08:39:43 +0330 +0330

فانتزی قشنگی بود

0 ❤️

739820
2019-01-06 08:41:11 +0330 +0330

منم بعنوان دکتر سومی که داستان سکسی میخونه نظر دکتر دوم را که نظر دکتر اول را تایید کرده بود تایید میکنم

1 ❤️

739838
2019-01-06 12:22:18 +0330 +0330
NA

الان قسم ميخورم همه همه دكتر ميشن و ميان ب اين بدبخت تذكر ميدن

ولي داستانت خيلي خيلي زيبا و تحريك كننده بود

جامعه پزشكها هم همينقد اهل بچه بازي هستن و كاملن درست بود!!

1 ❤️

739840
2019-01-06 12:27:09 +0330 +0330

عالی بود …ولی اولا باید سن و سالت رو دو سال بیشتر میگفتی…دوما یک ساک پر تف مجلسی میزدی …سوما اون دکتر کس مغز از کون میکردت

0 ❤️

739853
2019-01-06 13:59:59 +0330 +0330

چرا تگ گی زدی؟؟

1 ❤️

739854
2019-01-06 14:14:27 +0330 +0330

تو پسری که تورویا پردازیت خودتو دختر تصور کردی؟ اگر خودتم دختری پس چرا برچسب گی زده شده ؟
نگارش و توصیفت بدک نبود، اما فانتزیت به صلیقه من نبود

1 ❤️

739869
2019-01-06 15:50:22 +0330 +0330

اينجا چقدر دكتر داريم كه اومدن نظر دادن،،جالبه،،،حتي حلماي بيست ساله با مريم ٧ ساله ازقم هم دكتر از اب دراومدن،،ظاهراً جنده هم منم

1 ❤️

739875
2019-01-06 16:32:29 +0330 +0330

فقط من نفهمیدم چجوری گی حساب میشه این داستان ؟

0 ❤️

740131
2019-01-07 22:12:32 +0330 +0330

من هنو دکتر نشدم اما دکتر کونی تو همکارا،استادا،هم کلاسیا کم ندیدم(با عرض عذرخواهی خدمت جامعه پزشکان)

ملاعبه گفتی یاد یه خاطره ای افتادم :D
سوم دبیرستان بودم با دوستم و دوس پسرش رفتیم پارک
دم ظهر بود و خلوت
من دورتر رو یه نیمکت دیگه نشسته بودم
یه گشتی با لباس شخصی بهشون گیر داده بود
هممونو بردن کلانتری کونیا
گشتیه میگفت شمارو در حال ملاعبه دیدم :D
حالا مارو میگی نمیدونسیم ملاعبه چی هست
فقط میدونسیم چیز بدیه نباید تو امکان عمومی انجام داد
نگو طرف همین دست مالی خودمونو میگفت :D

بعد کلی خایه مالی و اومدن خواهر من و دوس پسرش به عنوان ولی من :) و گریه زاری ولمون کردن انترا

این چُنین شد که آن چُنان شد
داستانتم نخوندم :)

1 ❤️

740261
2019-01-08 13:59:28 +0330 +0330
c66

کس کش. نوشتید گی بعد جنده شده که خودت گوزیدی ها

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها