طعم تلخ خوشبختی (1)

1391/07/28

متن خاطره:
بخش اول
با هزار زحمت الیا رو میخوابونم آروم در اتاقشو میبندم و رو مبل سه نفره دراز میکشم ,طبق عادت منتظرم تا صدای غر زدن شهره که میگه: >مگه مبل جای دراز کشیدنه یالا پاتو جمع کن< رو بشنوم که متوجه میشم خونه نیست. ماهواره رو روشن میکنم میزنم بی بی سی تا ببینم دنیا در چه حاله . آخ که چه حالی میده بدون دعوا دارم اخبار گوش میدم دیگه مجبور نیستم سریال ترکیه ای ببینم . همش با شهره دعوا میکردم و میگفتم فردا تکرارشونو ده بار میده بزار یه دو ساعت مستند و اخبار ببینیم .آخرشم حریفش نمیشدم و سریالشو میدید.
با آرامش توتون رو از جیب کتم که انداخته بودم رو دسته مبل در میارم مشغول پر کردن پیپ میشم ,اه لعنت به تو روشن شو دیگه برای بار دهم فندک روشن نمیشه در حالی که به زمین و زمان فحش میدم از تو کابینت آشپزخونه کبریت بر میدارم و دوباره میام رو مبل دراز میکشم .
با روشن کردن پیپ یه کام عمیق میگیرم و با بیرون دادن دود غلیظ ناخودآگاه اتفاقات هشت سال پیش که مسیر زندگیم رو ساخت جلو چشمام میاد: سال هشتاد و سه…
هیجده سالم بود به خاطر اینکه تنها بچه پدر و مادرم بودم هرچی میخواستم فراهم شده بود . مامان بسه تو رو خدا من دیگه بزرگ شدم میشه اینقدر مثل بچه ها باهام رفتار نکنی به خدا دوستام مسخرم میکنن که تو اینقدر به من اهمیت میدی .با بغض بهم میگه دوستات غلط کردن آخه تو یکی یه دونه منی بازم بوسم میکنه .
بعدا بهش حق میدادم چون بعد از شونزده سال با هزار نذرو نیاز من به دنیا اومدم که از همون اول جایگاهم تو دل همه بود .خیلی عزیز بودم . از حمون بچگی میفهمیدم که همسن های خودم بهم حسودی میکنن . چه تو فامیل و چه تو دوستام.
با درس میونه خوبی نداشتم . همش تو این فکر بودم دبیرستانو تموم کنم و برم پیش پدرم تو مغازه . البته مدرسه هم که میرفتم بعد از تعطیل شدن میومدم پیش بابام . یه فروشگاه لباس زنونه که حاصل یه عمر تلاش پدرم بود شده بود منبع درامد ما.
به گوشم میرسد که میگفتند علی آقا وقتشه که دیگه استراحت کنی ماشالا آرش فروشگاهو میچرخونه . با شنیدن این حرفا قند تو دلم آب میشد . با اینکه سنم کم بود ولی راه های کاسبی رو خیلی زود یاد گرفته بودم . پدرم خیلی ازم راضی بود .
با اینکه خیلی تلاش کرد منو بفرسته دانشگاه ولی آخرش پذیرفت که برم پیش خودش بهتره. پیشرفتمو که دید دیگه برا همیشه قید ادامه تحصیلمو زد. به خاطر استفاده از قانون کفالت پدر و تک فرزندی از سربازی معاف شدم. روزی که کارت معافیت گرفتم خیلی خوشحال بودم . یه زندگی رویایی داشتم .
کارم شده بود جنس جور کردن واسه مغازه . دیگه داشتم تو بازار اعتبار خودمو به دست میاوردم حتی بیشتر از پدرم . پا تو هر تولیدی میزاشتم اگه بیست میلیون جنس هم میخواستم دریغ نمیکردند . اما من همیشه محتاط عمل میکردم و فاکتور هام بیشتر از پنج میلیون نمیشد . ولی بابام دورادور حواسش به همه کارام بود.
تو فروشگاه که میموندم نگاه سنگین همه فروشنده هامون که چهار تا دختر بودند اذیتم میکرد . یکیشون واقعا خوشگل بود. با اینکه چهار تاشون تو فکر دوستی با من بودند ولی من فقط النازو ترجیح میدادم . بعضی وقت ها که باهاش لاس میزدم متوجه میشدم بقیه دارن از حسودی میترکند. اما هیچ وقت به الناز به چشم اینکه باهاش حال کنم نگاه نکردم. ولی الناز فکر میکرد بین ما چیزی هست . اینو وقتی فهمیدم که داشتم با یه مشتری سر قیمت چونه میزدم و اون مشتری که یه دختر خیلی خوشگل بود داشت باهام حرف میزد تا قیمتو کمتر کنه که الناز اومد و ماجرا رو تموم کرد و اون دختر با یه نگاه عصبانی از فروشگاه رفت بیرون .
با عصبانیت رو به الناز گفتم بار آخرت باشه تو کار من دخالت میکنی .برو سر کارت. با این حرفم دل اون سه تا دخترو شاد کردم طوری که یکیشون خواست از موقعیت ایجاد شده سو استفاده کنه و خودشو به من نزدیک تر کنه. اومد پیشم و خواست زیراب الناز رو بزنه که بهش گفتم این فضولیا به تو نیومده برو سر کارت . ازینکه سر الناز داد زدم اعصابم بهم ریخته بود. یواشکی بهش نگاه میکردم خیلی سعی میکرد بغضش نشکنه . محو زیباییش شده بودم طوری که دلم میخواست بغلش کنم.
بنده خدا دلم واسش میسوخت . به این کار احتیاج داشت . خیلی کمک خرج خونوادش بود .بابام هم هیچ وقت بهش سخت نمیگرفت . وضعیت خونوادشو میدونست واسه همین بهش بیشتر حقوق میداد . البته صدای اعتراض بقیه به خاطر این مساله به گوش میرسید که اهمیتی داده نمیشد.
اون روز موقع تعطیل کردن الناز آخرین نفر داشت میرفت که بهش گفتم الناز خانوم بابت ماجرای بعد از ظهر عذر میخوام کنترلمو از دست دادم. گفت مقصر من بودم آقای عرفانی شما ببخشید.
تعجب کردم .هیچ وقت بهم نمیگفت آقای عرفانی همیشه میگفت آقا آرش.
از فردای اون روز زیاد بهم محل نمیداد و این کار باعث شده بود هم کفری بشم و هم حریص تر. جوری کفرمو بالا آورده بود که کلافه شده بودم . زیاد تو مغازه نمیموندم و واسه خرید میرفتم بازار. هر کاری میکردم از فکرم بیاد بیرون نمیشد که نمیشد.
یه روز که مغازه نمیومدم دلم براش تنگ میشد . شیفته خوشگلیش بودم اون چهره معصوم که بر خلاف همکاراش آرایش کمی داشت ولی خیلی زیبا تر از اونا بود .
یعنی عاشق شدم ؟اونم عاشق الناز که کارگرمونه ! نه محاله که خونوادم قبول کنند . واسه اینکه از فکرم بیاد بیرون با دوستام یه چند روزی رفتیم شمال ولی اونجا هم فکر الناز دست از سرم بر نمیداشت . بعد از سه روز برگشتیم و دوباره اومدم مغازه .با دیدنش انگار روحیه گرفتم دوست داشتم باهاش تنها باشم و بهش بگم که دوستت دارم . ولی غرورم بهم اجازه نمیداد که بهش چیزی بگم…
بابایی بابایی بیدار شو .مامانی کجاست؟ من گشنمه . دیگه داشت صدای گریه الیا بلند میشد که بیدار شدم و بغلش کردم مشغول ناز کردنش شدم تا گریه نکنه .
مشغول مالیدن گردنم شدم که به خاطر خوابیدن رو مبل درد گرفته بود . بعد از شستن دست وصورتم لباسامو میپوشم و با الیا میریم طبقه پایین پیش پدر و مادرم که صبحونه بخوریم. طبق معمول نون داغ و میز صبحانه آمادست
الیا سریع میپره بغل پدرم و میگه آقاجون تو میدونی مامانم کجاست ؟.بابام میگه رفته پیش مامان بزرگت .
_چرا منو نبرده؟
با اینکه چهار سالش بود ولی مثل بلبل حرف میزد . بابام از تو بغلش میزارش پایین میگه برو پیش عزیز تا یه چیز خوشمزه بهت بده . الیا میره پیش مادرم و مشغول خوردن خامه شکلاتی که خیلی دوست داره میشه.
با پدرم میشینیم تو پذیرایی و مشغول حرف زدن میشیم .

  • چرا دوباره دعواتون شده ؟
  • سر مساله همیشگی , میگه باید واسم یه خونه جدا بگیری
  • خوب واسش بگیر
  • خودت که خوب میدونی نمیتونم و نمیخوام از مادر دور باشم تازه شما میتونید یه روز از الیا دور باشید؟
  • نه والا .خوب تو همین محل خونه بگیر نزدیک خونه خودمون
  • بابا جون اون مشکلش چیز دیگه ست . میگه از این محل بریم . باید ببریم نزدیک خونه مامانم اینا
  • پاشو برو دنبالش بیارش سر خونه زندگیش تا خودم یه صحبتی باهاش بکنم ببینم دردش چیه . شاید ما مقصر باشیم. من در مغازه رو باز میکنم تو برو
    میرم پیش مادرم و طبق معمول دستشو میبوسم و میگم خاله زنگ نزد , دوباره بگه چی شده چرا آرش و شهره دعوا کردن . با ناراحتی میگه نه ایندفعه زنگ نزده ,منم نمیزنم . برو سراغش و مشکلتونو حل کنید . عیب نداره عزیزم خونتونو عوض کنید . اسم رفتن من میاد اشک تو چشماش جمع میشه . منم با عصبانیت میگم سر جاش میشونمش.
    شهره دختر خالم بود و به خواست مادرم رفتم خواستگاریش اونا هم از خدا خواسته قبول کردند.
    زندگی شیرینی داشتیم بعد از یه سال نا خواسته بچه دار شدیم و زندگی دلچسب تر شد.
    یه خونه سه طبقه داشتیم که همکف بابام و مادرم زندگی میکردند . وسط مستاجر بود و سوم هم من زندگی میکردم.
    خوشبختی تو وجودم ریشه کرده بود زندگیم خیلی قشنگ بود . با شهره هیچ مشکلی نداشتم تا اینکه یه ساله گیر داده از این خونه بریم . کارمون چند بار به دعوا کشید که همیشه قهر میکرد و میرفت خونه مامانش . منم تا دو سه روز اصلا بهش زنگ نمیزدم تا اینکه خودش بر میگشت سر خونه زندگیش . ولی این بار آخر نذاشتم الیا رو ببره . ایندفعه داشتم به خاطر الیا میرفتم دنبالش تا برش گردونم.
    رسیدم دم خونه خالم . زنگرو زدم رفتم تو که با دیدن من تعجب کرد گفت عزیزم شهره و الیا رو هم میاوردی . دلم واسه نوه ام تنگ شده .من که از تعجب داشتم شاخ در میاوردم گفتم اینجا کار داشتم خواستم عرض ادبی کرده باشم بعد از نیم ساعت از خونه زدم بیرون و فکرم هزار جا رفته بود .نکنه واسه شهره اتفاق بدی افتاده . یعنی کجاست ؟ شمارشو گرفتم و وقتی صداشو شنیدم خیالم راحت شد.
  • چه عجب زنگ زدی فکر کردم منو یادت رفته
  • کجایی ؟ پاشو بیا سر خونه زندگیت؟بیام دنبالت؟
  • کجا میخواستم باشم مگه به غیر از خونه مامانم جایی میتونم برم. لازم نکرده خودم میام.
    دلشوره داشت دیوونم میکرد. به روش نیاوردم که الان پیش خالم بودم . یعنی دیشبو کجا سر کرده . اصلا نمیخواستم به خیانت فکر کنم . بهش گفتم سریع بیا خونه, الیا بهونه تو رو میگیره .
    به بابام قول داده بودم سیگار نکشم ولی یواشکی پیپ میکشیدم . از روی عصبانیت اولین مغازه رفتم و یه نخ کنت خریدم . اومدم تو ماشین نشستم خواستم روشنش کنم یاد بابام که افتادم سیگار رو تو دستام خرد کردم و ریختم دور . تو خیابونا میچرخیدم و فکرم درگیر این بود که شهره کجا بوده ؟ چرا بهم دروغ گفت خونه مادرش بوده؟ اگه بهم خیانت کرده باشه چی؟ تا مرز دیوونگی پیش رفته بودم . دیگه طاقت نیاوردم. از اولین دکه روزنامه فروشی یه پیپ با یه بسته توتون خریدم . با کشیدن کاپیتان بلک یه مقدار اعصابم راحت شد .تصمیم گرفتم برم خونه و تتو قضیه رو در بیارم. ساعت دو بعد از ظهر بود که رفتم خونه و مستقیم رفتم طبقه سوم . شهره اومده بود . دلم نمیخواست ببینمش انگار ازش بدم اومده بود. در حالی که الیا دوید سمتم و پرید تو بغلم یه کم از خشمم کمتر شد و نشستم کنار شهره . میخواستم بگم دیشب کجا بودی که پیش خودم فکر کردم خودم باید کل ماجرا رو بفهمم . اگه خطا کرده باشه الان زیر بار نمیره. الیا رو گذاشتم زمین و با مهربونی گفتم خونه به این خوبی داریم. خیلیا حسرت نصف اینو دارن. صد متر خونه سه خوابه که بهترین زندگی رو واست فراهم کردم. چرا اصرار داری از اینجا بریم ؟
    بازم دلیل همیشگی که خیلی مسخره بود رو آورد . آرش من نمیتونم با پدر مادرت تو این ساختمون زندگی کنم
    _آخه چرا؟ مادرم که خاله تو هم هست مگه اذیتت میکنه؟ پدرمم که مثل دختر خودش دوستت داره
    _آرش من نمیتونم تحمل کنم تو اینقدر به مادرت وابسته ای .
    _چرند نگو چه ربطی داره ؟ حالا مادر من یه کم بیشتر از حد معمول دوستم داره تو حسودیت شده؟
    _آره من حسودیم شده . خوبه .
    در حالی که بغض کرده بود گفت دیگه خسته شدم از بس خالم تو زندگیم دخالت کرده . به همه چیزم گیر میده . میگه آرش اینو دوست داره واسش درست کن . آرش این لباس بیشتر بهش میاد . اینو نزار بپوشه . بابا یکی نیست به این مادرت بگه بذار آرش با شهره زندگیشو بکنه.
    الیا رو فرستادم پایین پیش مادرم . شهره با کنایه گفت ببین بچمونم دارن بزرگ میکنن.
    نمیدونستم چی بگم . شاید حق با شهره بود . شهره بهم گفت ببین آرش خان یه فکر اساسی بکن من اینجا زندگی نمیکنم . اگه شده بدون تو زندگی کنم.
    اولین بار بود اسم جدایی بینمون اومده بود . هیچ فکر نمیکردم اینقدر مساله جدی باشه .
    با بی اعتنایی گفتم مثل اینکه خیلی دلت میخواد پیش بابا ننت زندگی کنی . شهره لگد نزن به بختت این زندگی که ما داریم بعضی ها تو خواب هم نمیبیننش . بس کن .
    _این حرف اول و آخرم بود آرش خان یه فکر اساسی بکن یا طلاق .
    از اینکه اینقدر راحت اسم طلاق رو آورد ازش متنفر شدم شاید اگه مادر بچم نبود کارمون به طلاق میکشید.
    از خونه زدم بیرون رفتم پیش مادرم و خواستم یه لقمه نون بخورم برم مغازه پیش بابام.
    مادرم کنارم نشست و در حالی که خودشو کنترل میکرد تا گریه نکنه گفت فدات بشم اینقدر حرص نخور. کاش مرده بودم و اینقدر پافشاری نمیکردم تا با شهره ازدواج کنی. دستشو می بوسم میگم اصلا این حرفو نزن . من زندگی خوبی با شهره دارم . اینم یه مشکل کوچیکه که زود حلش میکنم.
    یه سوال تو ذهنم بود که دیگه داشت روانمو بهم میریخت . شهره دیشب کجا بوده ؟ سعی میکردم خوشبین باشم و میگفتم حتما خونه دختر عموش بوده نخواسته به من بگه . ولی هیچ وقت مطمئین نشدم و همیشه یه کم بهش شک داشتم.
    بابام باهاش صحبت کرد و نتونست نظرشو عوض کنه . تسلیم شدم و میخواستم یه خونه جدا بگیرم ولی به شهره نگفتم چون خواستم آخرین تلاشمم بکنم که قانع بشه بمونه. دو هفته از ماجرای آخرین دعوامون میگذشت و به زحمت دو بار سکس داشتیم . که اصلا نمیشد به عنوان سکس بهش نگاه کرد چون با هزار خواهش و تمنا و منت گذاشتن, شهره گذاشته بود بهش نزدیک بشم. اونم سریع میخواست که تمومش کنیم . تا چند ماه قبل تو سکس منو بیچاره میکرد دیگه انرژی برام نمیموند . اگه توانشو داشتم هر صبح و هر شب ازم سکس میخواست. ولی الان سرد شده بود و اگه ازش نمیخواستم اصلا پا پیش نمیزاشت.
    دوباره مساله خونه رو پیش کشیدم که الم شنگه راه انداخت و دعوامون شد . لباساشو پوشید و گفت این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست . دفعه بعد که بیام این خونه فقط واسه اثاث بردن میام وگرنه سراغم نیا. درو محکم بست و رفت .الیا رو سپردم به مادرم و از خونه زدم بیرون , دیدم سر کوچه یه دربست گرفت . ماشینو روشن کردم افتادم دنبالش که ببینم کجا میره .
    وقتی رسید خونه مادرش یه نفس راحت کشیدم و خدا رو شکر کردم که فکری که در موردش داشتم بی خود بوده. برگشتم خونه و گفتم فردا صبح میرم خونه خالم باهاش صحبت میکنم و ماجرا رو تمومش میکنم . به خالمم میگم یه خونه تو این محل واسمون پیدا کنه.
    ساعت نه صبح رسیدم سر کوچه خالم میخاستم ماشینو پارک کنم که دیدم شهره داره از خونه میره بیرون. تعجب کردم که چرا این موقع صبح داره میره بیرون. شهره منو ندید و با ماشینم دورا دور تعقیبش میکردم که دیدم بعد از صحبت کردن با تلفنش کنار یه خیابون منتظر وایساد. بعد از چند دقیقه یه مگان واسش ترمز کرد .به خیال اینکه مزاحمه میخواستم برم پایین و یارو رو چپ و راست کنم که دیدم شهره با سلام و احوالپرسی سوار شد و نشست صندلی جلو. مثل یخ وا رفتم. میخواستم برم پایین و با طرف دست به یقه بشم که دیدم راه افتادند. منم تعقیبشون کردم.
    دلم مثل سیر و سرکه میجوشید . شماره شهره رو گرفتم دیدم رد تماس زد . تصمیم گرفتم تا آخر ماجرا رو برم و اون مرتیکه رو بشناسم. اون لحظه اگه بهم کارد میزدند خونم در نمیومد.
    سعی کردم گمشون نکنم که دیدم دارن از شهر خارج میشن . تو اتوبان بسیج بودیم . رفتند جاجرود . منم دنبالشون بودم که دیدم دیگه نمیشه تعقیبشون کرد . یه جاده خاکی بود که با توجه به خلوت بودن اگه زیاد نزدیکشون بودم میفهمیدند .با چند دقیقه تاخیر رفتم تو اون جاده که دیدم زود به آخرش رسیدم و به جز من هیچ ماشینی اونجا نیست . ماشینمو پارک کردم و پیاده شدم دیدم کل اون کوچه تقریبا حدود ده تا پلاک بیشتر نیست که همشونم خونه باغ بودند . از تک تک دیوار ها بالا رفتم تا بلاخره تو یکی ازون باغ ها مگان سفید که تعقیبش کرده بودم رو دیدم. آروم پریدم تو باغ و نگران اینکه یه وقت سگ بهم حمله نکنه یه چوب که با چماغ فرقی نداشت برداشتم. آهسته به سمت خونه رفتم که یه خونه قدیمی ساخت بود . خودمو رسوندم به اولین پنجره که نزدیکم بود و یواشکی نگاه کردم. تو این اتاق که خبری نبود. با احتیاط وارد خونه شدم . چوب رو دو دستی و محکم تو دستم گرفته بودم آماده حمله بودم . خونه ساکت بود. آروم آروم قدم میزدم و دنبال شهره میگشتم که دیدم فقط یه اتاق مونده که نگشته باشم . همینطور که داشتم نزدیک اتاق میشدم که صدای شهره رو شنیدم داره میگه بسه دیگه حامد طاقت ندارم بیا بکن .
    در بسته بود اگه بازش میکردم تابلو میشد . ولی بالای در شیشه بود که میشد تو اتاقو دید. هنوزم یه ذره امید داشتم که من اشتباه کردم .شاید شهره نباشه . الکی به خودم امید میدادم تا اینکه یه میز کوچیک که تو پذیرایی بود پیدا کردم و گذاشتم زیر پام و دزدکی نگاه کردم.
    چیزی که دیدم اونقدر هضم کردنش واسم سنگین بود که قدرت تصمیم گیری رو ازم گرفت . شهره داشت واسه اون مرده که اولین بار بود تو زندگیم میدیدمش با ولع ساک میزد . . . .
    پایان بخش اول

ادامه …

دوستان عزیزم من خیلی شرمنده ام چون در این مورد که خیلی بحث بر انگیز هست دست به قلم شدم.
به خاطر اینکه پریچهر و دوست عزیزم شاهین سیلور فاک در این مورد نوشتند همیشه یه علامت سوال گنده در مورد داستان رو سر من بود. من تصمیم گرفتم خودم جوابی واسه اون علامت سوال پیدا کنم که این داستانو نوشتم.
این داستان با اینکه یه داستانه ولی یه واقعیت تلخ تو جامعه است.
از شما خواننده های محترم خواهش میکنم نظرتون رو در مورد خیانت بنویسید و اگه شما جای آرش بودید چه تصمیمی میگرفتید؟
قسمت دوم این داستان تموم شده و نظرات شما عزیزان تاثیری روی آن نخواهد داشت.
شاد باشید و سالم بمانید

نوشته: آرش . sex and love


👍 6
👎 0
35719 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

339000
2012-10-19 23:33:06 +0330 +0330
NA

3 تا داستان با یک موضوع مشترک از 3 تا نویسنده خوب سایت.

مثل همیشه نگارش و نحوه داستان تعریف کردنتو دوست داشتم. امتیازی هم که می دم بالاست. اما…

این موضوع جذابیتشو از دست داده برام. پس نظری نمی دم. ولی خیلی دوست دارم ببینم تو چه بلایی سر قهرمان داستانت می یاری

می بخشی یا می کشیش؟

موفق باشی دوست عزیز.

0 ❤️

339001
2012-10-19 23:37:53 +0330 +0330
NA

عالی بود
خودمو گذاشتم جای پسره… من بودم میرفتم تو یه نگاه بهشون میکردم که بفهمه فهمیدم… ولی بدون هیچ عکس العملی میومدم بیرون… تا خونه سیگار میکشیدم و فکر میکردم که چکار کنم…
الان نمیتونم تصمیم بگیرم… چون به اندازه کافی سیگار نکشیدم… ولی یحتمل بدون اینکه به کسی بگم… بدون آبروریزی ازش جدا میشدم… بچه؟؟… بازم سیگار لازمه… ولی اونم به احتمال زیاد نگهش میداشتم

خیانت فقط یک کلمه اس با معنای خیلی تند و خشن… انتخابی هست که طرف مقابل کرده… حالا خودتو بکش اونو بکش یا هر عکس العمل تند دیگه… تغییری در اصل داستان بوجود نمیاره… ساختمان اعتمادیست که فرو ریخته و حتی با ساخت دوباره مثل اولش نمیشه… بندی هست که گسسته و حتی با وصل دوباره گره ای در میانش هست…
هر چی فکر میکنم بهتر از همون راه اول نمیتونم پیدا کنم…

غلط املائی زیاد داشت ولی ضایع ترینش :
ته توی قضیه رو درآوردن… نه تتوی قضیه :)
نمره 4

0 ❤️

339003
2012-10-20 01:52:36 +0330 +0330

آرش دمت گرم پسر، شاهکار بود…
وفتی شروع کردم به خوندن گفتم این کیه که اینقدر ملموس و روان نوشته. واقعا باید بهت تبریک بگم. داستانت به قدری چند بعدی بود که منو کشید توی خودش. اتفاقا کار خوبی کردی که این سوژه رو انتخاب کردی. از نظر من هیچ اشکالی نداره که به یک موضوع از چند زاویه پرداخته بشه و هرکسی نظر خودش رو در قالب داستان بنویسه. برای نگارش این داستان بهت تبریک میگم. واقعا از اولین داستانی که برام فرستاده بودی تا الان خیلی پیشرفت کردی. نکات کلیدی و فنی تر رو توی خصوصی بهت میگم. برای اولین بار به یه نفر غیر از پریچهر بالاترین نمره رو میدم…

0 ❤️

339004
2012-10-20 02:34:52 +0330 +0330

خوب و جالب بود…متاسفانه من داستان پریچهر و شاهین رو نخوندم
البته قسمت دوم داستان شاهین که در همین زمینه نوشته شده بود رو خوندم و نظرم رو هم توی خصوصی بهش گفتم.
داستان جالب و همینطور کش داری بود…البته وقتی میگم کش دار منظورم از اونا نیست که آدم رو خسته میکنم.
منظورم اینه که ذهن خواننده درگیر موضوع میشه.
بفرض من الان دوست دارم بدونم جریان تو الناز چی شد و احتمالا عشقی بینتون بوجود اومد چطوری ناکام موند و کارت به ازدواج با شهره کشید.
یه چیز دیگه که برام یه جورایی جالب بود ترکیب سوم شخص نوشتن با اول شخص نوشتن بود.
روش کار کنی قطعا بهتر از اینم میتونی بنویسی.
موفق باشی.

0 ❤️

339007
2012-10-20 04:06:05 +0330 +0330

آرش مرسى داستان خوبى نوشتى گفتنى هارو گفتن من فقط تشكر ميكنم
فقط يه سوال بپرسم پيپ رو مگه ميشه با كبريت كشيد؟
بازم ممنون اصلا بشه يا نشه به داستان خوبت هيچ ربطى نداشت سوالم فقط براى اطلاعات خودم پرسيدم

0 ❤️

339009
2012-10-20 04:54:32 +0330 +0330

آرش عزیز، تو و چندتا از دوستان همیشه به من لطف داشتین. منهم اگه راهنمایی کردم یا تجربیاتم رو بهت گفتم وظیفه م رو انجام دادم. تازه اگه به خاطر چندتا داستانی که نوشتم مغرور!! نمیشدم مطمئن باش بیشتر کمکت میکردم. سوژه ی این داستان به قدری گسترده ست که هر کسی میتونه از دید خودش بنویسه. اون فلاش بکی که به گذشته زدی خیلی قشنگ و به جا بود و ازون کارهایی بود که مورد علاقه ی منه.بقیه نکاتی که توی این داستان دیدم رو با پیام خصوصی برات نوشتم. امیدوارم قسمت دومش رو کامل تر و اصولی تر بنویسی.

0 ❤️

339012
2012-10-20 05:43:06 +0330 +0330
NA

داستان خوبی بود
خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز
این واقعأ باعث خوشحالیه که حضور نویسندگانی مثل جناب سیلور،پژمان،پریچهر و… باعث شده بقیه دوستان هم برای پیشرفت تلاش کنند اینجوری تعداد نویسندگان خوب و داستانهای مرغوب بیشتر میشه
بازم ممنون

0 ❤️

339013
2012-10-20 06:35:15 +0330 +0330

به نظر منم خوب بود آرش خان.
فقط من یه کم بدسلیقه ام و از این سبک نوشتن خوشم نمیاد
“جلوی پنجره میرم و بارونو میبینم. تلفنو برمیدارم و شمارشو میگیرم”
البته قبلا هم گفته بودم ولی خوب سلیقه ها فرق داره دیگه. دستت طلا.
. . .
به نظر من تو این قسمت میخواستی زمینه رو برای رابطه آرش و الناز فراهم کنی.
. . .
در کل عالی
مرسی

0 ❤️

339015
2012-10-20 09:17:11 +0330 +0330

شاید تنها رسالت زیبای شهوانی بجز دوستان خوبی که پیدا کردم…شاهد بودن تولد و به بلوغ رسیدن نویسنده های خوبه که ارش عزیز در این زمینه شما سرامد سرعت شکوفائی هستی…تقریبا همه چی تو داستان سر جاشه وچفت و بست سیر داستان داره درست پیش میره…ولی هنوز ابهام تو داستان زیاده که بنظر میرسه از سر ذوق وشیطنت نویسنده باشه…شاید باور نکنی در هر دو داستان عزیزان شاهین وپریچهربه هر تو شخصیت تحت خیانت برای انجام اعمالشون حق دادم…هرچند این جمله یه خائن همیشه یه خائنه رو قبول دارم .ولی بازم میگم باید برای جبران به همه یه فرصت داده بشه…ولی زینهار که نباید خیانت رو با خیانت پاسخ داد.کما اینکه دزدی را نیز نباید با دزدی پاسخ داد

0 ❤️

339016
2012-10-20 09:49:35 +0330 +0330

پیر فرزانه ی عزیز به خوب نکته ای اشاره کردی. یک نویسنده باید این هنر رو داشته باشه که بتونه خواننده رو برای خوندن داستانش ترغیب کنه. و این چیزیه که من همیشه به همه ی کسانی که میخوان چیزی بنویسن میگم. اینکه داستان رو آبستن حوادثی کنن که در آینده رخ میده و آرش به خوبی این کار رو انجام داده و حالا همه منتظر هستن ببینن اپیزود سوم “خیانت” که با سقفی که فرو ریخت پریچهر شروع شد و با حریم شکسته ی من ادامه پیدا کرد، با طعم تلخ خوشبختی آرش به کجا میرسه. درسته که من به کاری که شاهین توی داستانم انجام داد اعتقاد دارم، ولی ممکنه وقتی خودم توی این موقعیت قرار بگیرم جرأت انجام چنین کاری رو نداشته باشم. به هرحال مشتاقم بدونم اگه کسی توی این موقعیت قرار بگیره به جر کاری که من و پریچهر انجام دادیم چه کار دیگه ای ممکنه انجام بده…؟! یه جورایی مثل فیلم نوبت عاشقی محسن مخملباف شده که از سه دریچه به یک موضوع نگاه میکنه… (؛

0 ❤️

339017
2012-10-20 10:01:07 +0330 +0330

سیلور عزیز تداعی قشنگی کردی…یادمه همون موقع زیر داستان خودت میخواستم نوبت عاشقی رو بنویسم ولی بعدا تو پاکنویس حذفش کردم. خوشحالم که توام به همون دیدگاه رسیدی…داستان خیانت مثل داستان عشق، اما و اگرهای زیادی داره…شاید شخصیت افرادوحال وهوای زمان برخوردبا خائن…زمان درک خیانت وحتی مکان بروز خیانت در تصمیم نحوه برخورد متفاوت باشه؛ ولی اصول عوض نمیشن …حتی در دزدی هم یه دزد دنبال رفیق صادق میگرده نه یه نارو زن خائن…

0 ❤️

339018
2012-10-20 10:32:30 +0330 +0330

برام خیلی جالبه که هنوز کسی پیدا میشه که نوبت عاشقی مخملباف رو یادش باشه. یادمه فیلمنامه ش رو اینقدر خونده بودم که تمام تصاویرش رو توی ذهنم پردازش میکردم. اتفاقا موضوع اون داستان هم در مورد خیانت بود. عشق و خیانت دو مقوله ی کاملا متضاد همدیگه هستن. چراکه اگه کسی عاشق باشه خیانت نمیکنه. پس کسی نمیتونه ادعای عاشقیت کنه و مرتکب خیانت بشه. آرش جان یه جورایی اخر داستانت رو لو دادی که…

0 ❤️

339020
2012-10-20 10:36:52 +0330 +0330

ارش جان:دقیقا میخواستم همینو بگم.نگاه زنها و مردها در مورد نحوه برخورد با خائن متفاوته…زنها فراموش نمیکنن؛ولی معمولا یه فرصت دیگه میدن/سقفی که فرو ریخت/ولی مردا کلا نحوه برخوردشون با این قضایا شبیه همون طوریه که سیلور تو داستانش نوشته… شاید نوع سومی هم باشه که اونم باید منتطر عکس العمل ارش باشیم…

0 ❤️

339022
2012-10-20 11:14:02 +0330 +0330

نه تنها مردها، بلکه زنها هم همین برخورد رو میکنن. من همون موقع هم به پریچهر گفتم داستانت رو برای هر زن و دختری که میشناختم تعریف کردم، در اوردن خشتک اون مرد کمترین کاری بود که انجام میدادن. دنیای حقیقی با دنیای داستان و قصه فرق میکنه. هر کاری میکنم نمیتونم با پریای سقفی که فرو ریخت کنار بیام. حتی میخواستم یه اپیزود دیگه از روی همون حریم شکسته بنویسم که شاهین اون کار رو انجام نمیده ولی نتونستم. شاهین و پریا دو سوی انجام یک اتفاق مشترک هستن. وحالا آرش باید یک سر سوم هم به این ماجرا اضافه کنه…
(خداییش آرش ببین چه تبلیغی برات میکنم)

0 ❤️

339026
2012-10-20 13:36:50 +0330 +0330
NA

واییییییی عالی بود داستانت
دوست ندارم زود تموم شه
می خوام مو به مو تعریف کنی… چرا شهره خیانت کرده؟؟؟کجا با حامد آشنا شده؟؟آرش چی کم گذاشته بود که شهره خیانت کرد؟؟
و اینکه خیانت هیچ وقت بخشیدنی نیست و طرف چوبشو می خوره

0 ❤️

339027
2012-10-20 15:53:24 +0330 +0330
NA

سلام آرش جان. من چند ماهی میشه تو این سایت عضو شدم ولی زیاد تو داستانا کامنت ندادم. راستشو بخوای تو این سایت (شهوانی) زیاد کسیو نمیشناسم. واسه همین زیاد وارد جزییات نمی شم. اما نظرم درمورد داستان داستانت عالی بود. خیلی خیلی دوس داشتم. به گونه ای بود که احساس میکیردم واقعیته. اما یه گله کوچیک , اینجا سایت شهوانیه اما داستان شما اصلا مورد خاصی نداشت. هرچند میدونم قسمت دوم داستان سکس داره ولی اگه یکم مسایل سکس بهش اضاف میکردی بهتر بود. ببخشید اگه یکم زیاد شد. راستش من با موبایل میام تو سایت واسه همین یکم برام سخته. بازم ببخشید. ممنون بابت داستان. عالی بود

0 ❤️

339030
2012-10-20 16:36:37 +0330 +0330
NA

یه نکته ای یکی از دوستان این بالا اشاره کرد؛ که دنیای واقعی با دنیای قصه ها با هم فرق میکنن…
اتفاقا همین نکته دقیقا تفاوت یک داستان خوب و یک داستان بد یا معمولیه بنظر من…
رفتار انسانها در برخورد با مسائل به تعداد خود آدماست و بسیار متنوع؛ منتهی یک نویسنده خوب با نوشته اش زندگی میکنه … فارغ از اینکه دیگران ممکنه چه عکس العملی داشته باشن؛ فکر میکنه و برخورد شخص خودشو به رشته کلام میاره و روح خودش رو عریان در اختیار خواننده میزاره…
درمورد این قصه بازم درمورد خیانت فکر کردم؛ خودم متاهل نیستم؛ ولی بازم فکر نمیکنم فرهنگ جامعه ما و مسیری که احتمالا با اشاره ای که نویسنده توی کامنتها کرد و خودشو لو داد :) (درجواب کامنت خودم) احتمالا این داستان هم به همون مسیر فرهنگ و سنت های غلط ما میوفته… بدین معنی که خیانت زن عواقب بسیار وخیم داره ولی با خیانت مرد تقریبا هیچ اتفاق نمیفته… حتی بعد از ازدواج
توی جوامع غربی قبل از ازدواج دو طرف آزادی مطلق دارن ولی بعد از ازدواج خیانت مرد و زن به یک اندازه عواقبش وخیم و مذمومه… که درستش هم همینه بنظر من…
توی این داستان آرش اجازه داره به همکاراش نظر داشته باشه؛ ولی زنش به هیچ عنوان!
اینه که بنظر من بایستی در برخورد با قضیه خیانت یه کم آرومتر برخورد کنیم…

0 ❤️

339031
2012-10-20 19:29:15 +0330 +0330
NA

میدونی خیلی حال داد بعد ازخوندن داستان هایی نویسنده های جلقی از جمله داستان (پرشان دوست من نیست)
اثر(اریزونا جلقی :)) خوندن این داستان روحیه خوبی بهم داد
از همه لحاظ عالیه ولی یک موضوع تکراری رو دنبال میکنه
نمیدونم منظورمو میفهمی یا نه ولی داستانای شبیه داستان تو زیاد هستند
نگارشت واقعا حرف نداره
با نحوه ارایش محل قرار دادن جملاتت و کلماتت خیلی حال کردم
در کل باحال بود دمت گرم
منتظر ادامش هستم
موفق باشی
سامی شهوتی

0 ❤️

339032
2012-10-20 20:12:27 +0330 +0330
NA

نخوندم،ولي دوستت دارم،همين.يروز ميخونم،اذيتت ميكنم.چون دوستم اذيت نكنم "كيرو "(منظور چه شخصي هست چون دهنم به حرف بد آلرژي داره!)اذيت كنم؟هرچي نوشتي،خسته نباشي.

0 ❤️

339033
2012-10-20 21:39:44 +0330 +0330
NA

سلام آرش عزیز
از داستان و نحوه نگارشت خوشم اومد ولی اگه من جای شخص اول داستان بودم کار شاهین رو انجام میدادم چون وقتی خودم به همسرم خیانت نمیکنم پس نمی تونم با این مسءله به راحتی کنار بیام و با یه طلاق بذارم به راحتی بتونه به کارهای کثیفش ادامه بده و ریشم بخنده

0 ❤️

339034
2012-10-21 01:22:54 +0330 +0330

نیموی عزیز اگه داستان رو خوب خونده باشی ارش پس از ازدواج به همکاراش نظری نداشت و جریانش با الناز که همکارش بود به قبل از ازدواج برمیگشت. در هرصورت خیانت با هیچی توجیه نمیشه. نه کم و کاستی عاطفی از یک طرف ونه مشکل جنسی از سوی دیگه نمیتونه دال بر خیانت باشه. شاید در جامعه ایرانی مرد بتونه با یک صیغه ی محرمیت کارش رو از لحاظ قانونی مشروعیت ببخشه ولی از لحاظ عاطفی نمیتونه. در جوامع غربی فقط عاطفه و عشق دو طرف در بین وجود داره هرچند ممکنه از لحاظ قانونی هم مشکلی نداشته باشن ولی رعایت اخلاقیات در این موارد حرف اول رو میزنه…

0 ❤️

339036
2012-10-21 03:55:11 +0330 +0330
NA

سلام
داداش تعريف كنم مغرور ميشي،هروقت تونستي يك امضاء بزن برام چون تخت گاز ميري ديگه به چشمت نميام.حداقل كارمون گير كرد،با امضات مشكلم حل شه.يادته يروز نگرانت شدم؟ مطمئن شدم داشتي كار ميكردي.من بلد نيستم تو كار درست نظر بدم يا سوتي بگيرم.خسته نباشي.

0 ❤️

339038
2012-10-21 18:30:58 +0330 +0330
NA

Arash jan khaste nabashid,man majzube dastan shodam,hameye sahnehash qabele tasavor bud,khianat talkhtarin etefaqie ke mitune tu zendegie moshtarak biofte,man khodam moteahelam,ye sharayeti pish oumad ke zaminaro baraye khianat be shoharam faraham kard,ama be lotfe khoda hanuz shuru nakarde tamumesh kardam,chon hamsaram mostahaqe zolmi be oun bozorgi nabud,ba arezuye movafaqiate ruz afzun baraye shoma duste aziz

0 ❤️

339039
2012-10-22 06:32:14 +0330 +0330
NA

آرش جان دستت طلا
جهت اطلاع دوستان سالهای دور در سینما همای سابق که الان وجود ندارد سر چهاراه دلار فروشهازنی شومبول شوهرش را بخاطر خیانت برید که زمان خودش سر وصدای زیادی کرد

0 ❤️

339040
2012-10-23 19:14:14 +0330 +0330
NA

واقعا عالی بود ، خسته نباشی

لطفا قسمت دوم و یا هر چند تایی که هست را زودتر بنویس

0 ❤️

339041
2012-10-25 11:12:10 +0330 +0330
NA

از قشنگی میخوام بت فش بدم … :D

… :D

این از صدتا فش بدتره

;)

0 ❤️

339042
2012-11-03 12:08:19 +0330 +0330
NA

Nice…!
KHaste nabashid Mr :) …!

0 ❤️

553523
2016-08-24 09:30:53 +0430 +0430

chera page badi baz nemishe.yeki javab bede plz

0 ❤️

557679
2016-09-24 02:11:04 +0330 +0330

امیدوارم یجوری زندگی کنیم که کار به این چیزا نرسه من با اینکه مجردم ولی خیلی از خیانت بدم میاد و واقعا فکر کردن بهش دیوونه کنندس

0 ❤️