طعم خیس اندوه اتفاق افتاده

1401/05/16

راوی -داستانی رو که بارها از مادرم شنیدم و حسودی کردم به عشقشون رو با ی کم رویا پردازی میخوام بنویسم ،داستان مربوط به دهه هفتاد می‌باشد.
داستان مربوط به زنی بسیار زیبا هست
.
.
تنها دو سال بود از ازدواجم می‌گذشت که متوجه شدم بچه دار نمیشم و کارم شده بود دارو و دعا کردن ،
شوهرم اتوسرویس ماشین سنگین داشت و همه درآمدش رو خرج بچه دار شدنمون می‌کرد ،
پنج سال از ازدواجم گذشته بود و شوهرم برای اینکه شاگردی تربیت کنه که در مواقع نبودش مغازه رو بچرخونه خواهرزاده خودش سیامک رو که با گرفتن مدرک سیکل ترک تحصیل کرده بود شاگرد خودش کرد و تعلیم داد ،
سیامک با من دوازده سال اختلاف سنی داشت و بچه ای به شدت مسئولیت پذیر و با ادب بود ،
سیا منو زندایی الهه صدا می‌کرد و خیلی زود قبله پاکی منو همسرم شد و طی هشت سال که شاگرد همسرم بود ناهار و چرت ظهرانه رو خونه ما بود ،این اواخر یک سوم درآمد مغازه برای او شده بود تا بتونه برای آیندش پس اندازی داشته باشه ،
در آن روی داستان این منو همسرم بودیم که بعد از سیزده سال ازدواج از بچه دار شدن ناامید شده بودیم و برای تسکین حال همدیگه می‌گفتیم اگه خدا بچه نداده سیا رو داده که بهش مهر بورزیم ،
اینقدر مهر سیا به دل ما نشسته بود که قسم مابینمون جون سیا بود ،
هر وقت سوار بر موتور از مغازه برای ناهار میومدن مسافت داخل خونه تا جلوی در ورودی رو چنان با ذوق می‌رفتم که گویی بچه خودم اومده و تمام خطاب من به سیا عزیز دلم بود ،
در ذهن منو همسرم یک بت ساخته شده بود به نام سیا که طوافش می‌کردیم ،
فشار های عصبی منو همسرم مال وقتایی بود که دم از بچه دار شدن می‌زدیم و هر دو در این آرزو می‌سوختیم ،
هر چقدر جلوتر می‌رفتیم می‌فهمیدم رحم من قابلیت باردار شدن رو نداره و عشق بینمون نمیزاشت به جدایی فکر کنیم ،
در ی حادثه در مغازه جفت دستای همسرم زیر ماشین گیر کرد و دستاش با عمل جراحی پلاتین شد و باید دوماهی خونه می‌موند و اینجا بود که سیا بیش از پیش خودنمایی کرد و هم مغازه رو می‌چرخوند و هم در کار حمام و دستشویی و… همسرم کمکمون می‌کرد ،
فشار عصبی همسرم با خونه نشینی زیاد شده بود و از سکته قلبی اول تا سکته آخرش شش ماه بیشتر طول نکشید و آسمانی شد ،
اینبار طی چهل روز تباهی خودم و سیا و دیگر بستگان رو میدیدم ،
سیا حتی یک روز نبود که منو با بغل کردنش چه جلوی چشم بقیه چه در خلوت به گریه نندازه ،
خونه ای ویلایی هشتاد متری با یک در کوچیک و همسایه های خون گرم به من رسید و البته وسایل داخل مغازه اجاره ای که قیمت چندانی نداشت ،
چند روز بعد از چهلم در حالی که سیا با گریه اش گریه ام رو درآورده بود لابلای گریه اش بهم گفت که می‌خواد مغازه رو تنهایی بچرخونه و من که ایده ای نداشتم و میدونم که می‌تونست مستقل این کار رو انجام بده و اندک سرمایه ما رو بده ممانعتی نکردم و کارش رو تایید و تحسین کردم ،
فردای اون روز به وقت ناهار صدای موتور سیکلت سیا رو شنیدم و وقتی اومد خونه به رسم قبلی دفتر حساب و کتاب رو آورد و درآمد روزانه رو نوشت و منو صندوق دار درآمدش کرد ،
وقتی توی حرفاش شنیدم که قراره از این به بعد طبق روال قبلی ناهار رو خونه من بخوره اشکم رو از خوشحالی درآورد و بهم این انگیزه رو داد که هر روز کسی هست که باید براش ناهار درست کنم و می‌تونم مفید باشم ،
هر روز با کلی پول میومد و ناهاری رو که با جون و دل درست می‌کردم رو با من می‌خورد ،
ولی کار بزرگتری که انجام داد این بود که سر ماه همونجوری که با همسرم درآمد رو تقسیم می‌کرد با منم تقسیم کرد و به هیچ وجه حاضر نشد بیشتر از قبل از درآمد مغازه برداره ،
من که یک دهم اون درآمد برام کافی بود شروع کردم به پس انداز کردن تا ی وقت مناسب براش جبران کنم ،
هشت ماه از وفات شوهرم گذشته بود و من کلی پس انداز داشتم و هیچ طوری نمیتونستم براش جبران کنم و هیچ کادویی رو نمی‌پذیرفت ،
وقت ناهار که می‌دیدمش و تا رفتنش تماشاش می‌کردم و دیگه لحظه شماری می‌کردم تا فردا برسه ،
از بی‌تابی شروع کردم به دعوت هایی برای شام و اینطور هر روز می‌تونستم بیشتر این مرد بزرگ رو ببینم ،
در یکی از این ایام که برای شام و حساب و کتاب ماهیانه خونمون بود کار به دیروقت کشید و ازش خواستم که شب رو پیشم بمونه ،
سیا حالا منو برای اینکه یاد داییش نیوفتم زندایی نمی‌گفت و الهه صدا میزد و من اونو سیا صدا میزدم ،
کنار بخاری تشک دونفره من جمع شده بود رفتم سمتش و پهنش کردم و رفتم که از اتاق خواب تشک دیگه بیارم که سیا با ی جمله عامیانه گفت همین کافیه جفتمون روش می‌خوابیم ،
مطمئن بودم که از این گفته فقط می‌خواست زحمتی به من وارد نشه و قصد دیگری نداشت ،سیا کنار من روی تشک دونفره و زیر پتوی دونفره آماده خوابیدن شد و کمی نگذشته بود که صدای افتادن چیزی از توی حیاط اومد ،
سیا بلند شد و توی حیاط و خیابون رو نگاه کرد و برگشت و ازم پرسید قبلاً هم چنین چیزی پیش اومده و در جواب گفتم بله و اونم ناراحت و نگران من شده بود و از همون شب تصمیم گرفت که به جای ناهار شام ها رو با من بخوره و شب رو پیشم بخوابه ،
من که اینقدر از کنارش بودن خوشحال بودم احساس نمی‌کردم که ی زن سی و چهار ساله بیوه ام ،
با اومدن هرشبش به خونم تشک جداگانه ای براش تدبیر دیدم که بخاطر رفت و آمد بقیه فامیل بعد از رفتنش جمع ش می‌کردم ،
چند روز که گذشت و متوجه این مسئله شد دیگه نزاشت تشک بیارم و کنار من می‌خوابید ،
یک روز به وقت خواب بود که موقع حرف زدن تنش رو لمس کردم و با گفتن حرفاش احساساتی شدم و بغلش کردم و دستم رو تا روی سینش رسوندم و شروع به ابراز احساساتم نسبت بهش کردم ،
یک هفته ای گذشته بود که متوجه شدم معتاد بغل کردنش شدم و از این بغل کردن ها لذتی ممنوعه‌ای می‌برم ،
نمیتونستم بپذیرم چنین فکری نسبت به سیا دارم و سعی کردم از بغل کردنش فاصله بگیرم ولی دیگه دیر شده بود و حریم ها و حرمت ها شکسته شده بود و روز دومی که با پشت کردن به سمت سیا خوابیده بودم با شروع حرفامون سیا دستش رو روی بازوم و سرش رو نزدیک سرم گذاشت ،تنم زیر دستش به لرزه در اومده بود و حسابی گرم شده بودم ولی به هیچ وجه آمادگیش رو نداشتم ،
از فردای اون روز مثل زن شوهردار خودم رو تمیز و آماده سکس نگه می‌داشتم ،
سه روز بعد در حالی که یک بلوز قهوه ای دست دوز که یقه تنگی داشت و یک زیپ بیست سانتی پشت گردنش داشت و زیرش سوتین نبسته بودم و یک دامن مشکی بلند که یک شورت مشکی زیرش پوشیده بودم به بستر سیا رفتم و با تعلل سیا از پشت بغلش کردم و اینبار خیلی واضح یک بغل سکسی ازش گرفتم و با نوازش سر و سینش شروع به حرف زدن کردیم و اینبار حسمو در مورد بغل کردن ها پیش کشیدم ،
+وقتی بغلت می‌کنم یا بغلم می‌کنی بیشتر دلتنگت می شم انگار ترس از دست دادنت میاد سراغم ،همش فکر می‌کنم که قراره ازم گرفته بشی ،
دستم رو گرفت و فشرد و گفت قرار نیست ولت کنم ،
آهی بلند کشیدم و برگشتم پشت به سیا دراز کشیدم و گفتم بلاخره که یک روز باید زن بگیری و اون روز دیگه من تنهای تنها میشم ،
اومد و سرش رو پشت سرم گذاشت و دستش رو به بازوم گرفت و گفت اصلأ من غلط بکنم زن بگیرم ،تا ابد پیشت میمونم ،
دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم نه دور از جونت ،بلاخره که یک روز باید برام عروس بیاری ولی تا اون روز منو بغل کن که حسرت بغل کردنت به دلم نمونه ،
با اتمام این جمله دستش رو کشیدم و به حالت مایل به طاق باز توی بغلش جا گرفتم ،
دستش توی دستم بود و از شکم تا زیر سینه هام می‌کشوندمش ،
جواب حرف‌های احساسیم رو با نوازش سرم داد و با تاخیر گفت هم بغلم و هم جونم مال توئه ،
بیشتر به پهلو شدم و گفتم پس بیشتر بغلم کن که از بغلت سیر بشم ،
جواب خواستم رو همراه با چشم داد و تمام فضای خالی بینمون رو پر کرد ،
دستش رو سمت دهنم بردم و بوسه ای به کف دستش زدم ،
سیا نزاشت چیز زیادی از لمس بوسه ام بگذره و موهام رو از گردنم کنار زد و بوسه ای به گردنم زد ،
دستش رو بردم و با لمس سینه ام روی قلبم گذاشتم و گفتم تپش قلبم رو حس میکنی که داره برای تو میزنه ،
با فشار دستش و مکث گفت آره قربون قلب مهربونت برم ،
با گفتن خدا نکنه شروع کردم به پایین دادن دستش و از روی سینم کشوندمش و تا شکمم بردمش و دوباره برش گردوندم رو به بالا ، بار سومی که این کار رو کردم دوباره بوسه ای به گردنم زد و لباش رو نگه داشت منم دستش رو بردم و روی سینم نگه داشتم و شروع کردم به فشار دادن دستش ،کمی بعد بوسه های سیا به بغل گردنم رسید و دستش روی سینم بسته میشد ،
حالا دیگه می‌تونستم رضایت رو از حرکاتش بفهمم و شروع کردم به بالا دادن بلوزم ،
بلوزم که به زیر دستاش جمع شده بود رو حس کرد و کمک کرد و دستش رو زیر بلوزم و روی سینم گذاشت و یکی یکی چنگشون میزد ،صدای نفس هام تند و تندتر میشد ، با ی دستش شروع کرد به پایین کشیدن زیپم و جای بوسه کردناش رو به مابین شونه هام برد ،
هنوز باورم نمی‌شد جفتمون تونستیم وارد این مرحله بشیم ،
خودمو فشار دادم به عقب و موفق شدم کیرش رو حس کنم و شروع کردم به بالا دادن دامنم تا سکسی از پشت داشته باشیم ،سیا دوتا بوسه آخر رو بلند شد و به صورتم زد و ازم جدا شد ،
از صدای پرت شدن لباساش فهمیدم داره لخت میشه ،
در پوست خودم نمی‌گنجیدم و هر لحظه مشتاق تر میشدم که کیرشو داخل بدنم حس کنم ،
سیا اومد و با بالا زدن دامنم تا شکم و کشیدن یک سمت شورتم به پایین طاق بازم کرد تا هم دامنم رو بالاتر بده هم شورتم رو در بیاره ،
چشمام رو بستم تا تموم بشه ولی سیا رو بین پاهام حس کردم ،
چشمام رو که باز کردم سیا رو در اون تاریکی دیدم که با کیر مردونه راست قامتش بین پاهام قرار گرفت و خودشو آماده کردنم می‌کرد ،
دستش رو دیدم که جلوی دهنش رفت و تفش رو روی کیرش انداخت و شروع کرد به زور زدن کیرش به زیر چوچولم ،
از درد دستم رو بردم و کیرشو به پایین تر هل دادم و بدون کلامی دستم رو روی سینش گذاشتم تا از جر خوردن کسم جلوگیری کنم ،
چند ثانیه ای بیشتر نتونستم جلوی زور سیا رو بگیرم و با دردی که لذیذ هم بود کیرشو تا ته توی کسم کرد و بلافاصله دستاش رو بغلم ستون کرد تا تلمبه هاش رو شروع کنه ،
به تلمبه هاش سرعت داد و بیست الی سی تا تلمبه سرعتی داخل کسم زد و نفس زنان سرعتش رو کم کرد و خودش رو روی بدنم انداخت تا سینه هام رو بخوره ،
با آروم شدن تلمبه هاش و خوردن سینه هام متوجه شدم که چقدر به ارضا شدن نزدیکم و با بستن چشمام ناخواسته دستام و پاهام دور بدنش حلقه شد و با نوازش کمرش گرمای بدن مردونش رو بیشتر حس کردم و مثل دختر نوجوانی با چند آه بلند و لرزشی زیاد که ناشی از لذت زیادم بود تسلیم کیر سیا شدم و با شنیدن صدای نفس های نامنظم سیا و مکثی که از خوردن سینه هام کرده بود منتظر ارضا شدنش شدم و دستام رو که بی جون شده بود رو بالا آوردم و شروع به نوازش سرش کردم و تا آخرین تلمبه هاش سرش رو نوازش کردم و با داغی داخل کسم تمام سلول های بدنم بی‌حال شد و دستم روی سرش بدون حرکت موند و منتظر عکس العمل بعد از سکس سیا شدم ،
بد جوری بدنم ضعف رفته بود و آب کیرش رو حس می‌کردم که از کسم سرازیر میشد ،
سیا باید بلند میشد ولی با خوردن سینه هام متوجه رشد کیرش بیرون از کسم شدم که داشت به بدنم فشار می‌آورد ،
فقط می‌تونستم در مقابل خواسته های سیا خودمو فدا کنم ،
وقتی دیدم خیلی راحت با رابطمون کنار اومده و هر وقت دوست داره ازم سکس می‌خواد منم با اینکه خواسته های اون از حوصله خارج بود ولی هر وقت می‌خواست خودمو در اختیارش می‌ذاشتم ، دغدغه ایام قاعدگیم رو داشتم که تقریباً همون روز اولی که انتظار قاعدگی داشتم یکی از زنای مسن همسایه گفت که فکر کنم حامله ای ،
با پوزخندی به حرفش یاد علایم این چند روز شدم ،

راوی -بله خانم داستان ما از سکس با خواهر زاده شوهر سابقش به طور معجزه آسایی حامله شد و در کمال ناباوری پسره با عشق فراوان عقدش کرد و جشن مختصری با بچه توی شکمش براش گرفت و تمام این اتفاقات قبل از اولین سال مرحوم افتاد ،
نکته -خیلیا این کار رو ننگ میدونن ولی من چنین شوهری رو برای خودم آرزو میکنم

نوشته: راوی


👍 51
👎 1
88601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

888814
2022-08-07 01:24:51 +0430 +0430

کس نگو بشر

1 ❤️

888825
2022-08-07 02:07:18 +0430 +0430

حالا چرا شاه ترانه‌ی جنتی عطایی رو روی این داستان گذاشتی؟!!!
یه آآآه خداحافظ یه فاجعه‌ی ساده

0 ❤️

888826
2022-08-07 02:08:29 +0430 +0430

عالیه.
همیشه عشق برنده میشه

0 ❤️

888829
2022-08-07 02:10:48 +0430 +0430

عالی

0 ❤️

888843
2022-08-07 02:37:36 +0430 +0430

خواستی مثلا کردن عاشقانه بنویسی یکمی هم خوب بود ولیدچون مجردی و ناشی خوب از اب در نیومد تو وسط نوشتن و فانتزی کردن زن داییت زرتی ریخت تو شورتت

0 ❤️

888875
2022-08-07 04:43:11 +0430 +0430

خیلی هم عالی بود واقعا لذت داره این زندگی که زیبا هم هست . راوی عزیز منم برایت بهترین ها رو آرزو دارم .

0 ❤️

888907
2022-08-07 15:00:48 +0430 +0430

خیلی تحریک کننده بود و آدم دنبال راست و دروغش نمی‌گشت

0 ❤️

888916
2022-08-07 16:23:26 +0430 +0430

داستانت رو کامل نخوندم ولی من اگه باشم اول کیرمو تو حلقت فرو میبرم و دو بار مجبور به استفراغ میکنم. بعد کصت رو جر میدم و چنان تلمبه میزنم که شاشت بریزه. دست آخر هم از کون میگامت که بعد بیرون کشیدن کیرم، برینی.

0 ❤️

888928
2022-08-07 17:51:19 +0430 +0430
Xlp

عالی بود
دوستان کم لطفی میکنن که چرت می‌نویسن

0 ❤️

888929
2022-08-07 17:59:08 +0430 +0430

خوب وبد

0 ❤️

889050
2022-08-08 12:55:39 +0430 +0430

عالی بود

0 ❤️

890740
2022-08-17 17:05:59 +0430 +0430

خدا شفات بده

0 ❤️

890845
2022-08-18 03:28:38 +0430 +0430

بنظرم عالی بود

0 ❤️