طعم سرد خیانت

1392/09/14

صدای شرشر دوش آب لاله رو ازخواب بیدارکرد، عقربکهای ساعت رومیزی کوچیک روی میزآرایش ساعت هشت ونیم رو نشون میداد، بدن لختش روی تخت دونفره احساس کوفتگی میکرد، احساس کرختی وسرما،
بسختی بلندشد ولباسهای زیرشو که گوشه تخت انداخته بود روپوشید و پس از شستن دست وصورتش در روشویی دستشویی به قصد روشن کردن اجاقی که کتری چای صبحونه روش بود به آشپزخونه رفت، درحالیکه چشاش هنوزازخواب پفیده بود نگاش به موبایل احسان که روی اوپن بود افتاد، ابتدا رد شد اما احساسات فضولانه زنونه و مشکوک صحبت کردنای چندوقته احسان باعث شدکه دستش سمت گوشی بره و باحالت عجولانه مشغول تفتیش وپرسه زدن توی گوشی موبایل شد، پس از چرخیدن تو صندوق پیام و مشاهده ی چندتاپیامک مناسبتی وشعرومتل، ناگهان توجهش به مخاطبی مشکوک بامحتوای پیامای عاشقانه که به دفعات تکرارشده بود شد، باعجله گوشی خودشو ازاتاق اورد و شماره اون مخاطب رو ذخیره کرد وگوشی رو سرجاش گذاشت، درهمین حین صدای بم مردی که در چاردیواری مرطوب و نمناک حموم مثل اکو میپیچید، صدا زد: لاله حوله رو که به چوب رختی آویزونه بیار برام . . .
صدای لوسی باحالت کشیده ای اومد:الو بله بفرمائید،
تا صدای باریک زن اونطرف خط مثل جیغی ممتد توی گوش لاله پیچید، لاله سراسیمه گوشی رو قطع کرد، براش مسجل شده بود که شوهرعزیزش احسان با این خانوم رابطه داره و به او خیانت کرده، لاله درحالیکه روی تخت باشوک درازکشیده بود گوشی رو پرت کرد گوشه اتاق و قطرات درشت اشکی ازگوشه دوچشمش فرو افتاد ومثل خرده های ریزقندیل درموهای پریشون خرماییش گم شد. براستی چرا احسان به لاله خیانت کرده بود، مگه لاله چی کم داشت؟مگه احسان بارها به او ابرازعشق نکرده بود واز زندگی با او ابرازخوشبختی نکرده بود؟مگه نه لاله در زیبایی توفامیل وآشنا شهره بود؟مگه نه همه دخترای فامیل درحسرت زیبایی لاله کشک رشک میسابیدن؟؟؟این پرسشها که مرتب در ذهن لاله تکرارمیشدمثل بتک سنگینی روح اونو درهم میکوبید…
احسان دریک شرکت نفتی که زمینه کاریش توچاههای حفاری نفت میبود کارمیکرد و درامدش خوب بود وچارده روزکار میکرد و دوهفته استراحت، ظاهرأ تا پیش ازاین قضیه زندگی خوب وآرومی داشتند و بجز تماسهای مشکوک چندوقته احسان چیز دیگری شک لاله را برنتابیده بود، درمدتیکه احسان سرکاربود، یالاله میرفت خونه پدریش و یا بسفارش احسان داداشش علی می اومد خونه و پیش لاله میموند تا تنها نباشه!
ساعت هفت بعدازظهربود ،لاله خودشو روی کاناپه انداخته بود، از رفتن احسان به سرکار دوروزگذشته بود، لاله طی این چند روزه ازشدت فکرو تأسف و یأس و انزجار داغون شده بود، ناگهان مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه ازجاپرید ومثل یک متهم درحال فرار لباس پوشید و بیرون رفت.
کلید ازبیرون درقفل چرخید ولاله باصورتی رنگ پریده وارد خونه شد، یک پلاستیک حامل چند بسته قرص رو انداخت روی اوپن و درحالیکه روسریشو پرت کرد گوشه اتاق، خودشو انداخت روی مبل ودوباره بفکرفرورفت، داشت تمکرکز میکرد که تموم نفرت خودشو جمع کنه تا جرأت خودکشی تو وجودش زبونه بکشه، آره اون باید خودشومیکشت، دیگه زندگی واسش معنا نداشت، مثل یک آذرخش وسرعت یک صاعقه تموم خوشبختی وامیدش به فلاکت و یأس تبدیل شده بود، عشق آتشی اون به احسان حالا تبدیل به نفرت و انزجارشده بود وباخود به این فکرمیکرد که واقعأ حائل ضخیمی بین عشق و نفرت نیست همانطورکه میون سعادت و فلاکت. . .
هرچه تلاش کرد نه او جرأت خودکشی رو داشت و نه با اینکار دل آزرده اش ازبابت رذالت شوهرش خنک میشد، آره او میباید مثل احسان به خود او خیانت کنه، اما باکی ؟ ؟ ؟
هنوز چند دقیقه نگذشته بودکه لاله یاد چشم چرونی های علی داداش شوهرش افتاد که همیشه دنبال فرصت هست تا لحظه ای مناسب برای دید زدن بدن لاله شکارکنه، لاله پی به این موضوع برده بود اماهیچوقت بهش راه نداده بود، اماحالا علی رو واسطه خوبی برای انتقام ازخیانت شوهرش میدید…
گوشی رو ورداشت و شماره سمیرا خواهرشوهرش رو گرفت وپس ازسلام واحوالپرسی های ظاهری ازاو خواست علی رو بفرسته تا تنها نباشه،
بعد ازقطع مکالمه بلند شد و بسمت میز آرایش رفت و بطرز تندی آرایش کرد، اما سرازیرشدن اشکاش باعث شده بود آرایشش بهم بخوره و چندبار مجبوربه تکرارشد، بانگاهی سرد حلقه ازدواجشو نگاه کرد که بطرز احمقانه ای توانگشتش فرورفته بود، درحالیکه دستش بشدت میلرزید حلقه رو دراورد و انداخت پشت قاب عکس کوچکی که دوسال و هفت ماه پیش گرفته شده بود و لبهای خندون خودشو احسان رو تولباس عروسی نشون میداد، صدای آیفون که اومد رشته افکارش پاره شدو باترس واسترس درحالیکه سعی میکرد ریلکس باشه رفت و درو بازکرد . . .
علی رسید، درواحد4که براش بازشد چشماش ازتعجب گرد شد و بانگاه شگفتزده اش به لاله که یک تاپ سبز چسبون و شلوارک جین پوشیده بود میخواست مطمئن شه ایا این همون زن داداش محجوب و بانجابتشه، لاله همچنانکه لبخندتلخ تصنعی به لب نشونده بود گفت، بفرما داخل، نمیای تو؟؟
علی روی مبل نشسته بود و لاله توآشپزخونه داشت از دلستر خانواده تویخچال میریخت توی لیوان براش،
پس ازاینکه لاله دوتالیوان پر دلسترکه بعلت لرزش دستش یکمقدارش ریخته شده بود روسینی روجلوی علی گذاشت، پس ازاحوالپرسی و پرس وجوهای فامیلی مسخره وظاهری، سکوت حکمفرماشد، علی داشت باچشاش لاله رومیخورد مخصوصأ وقتیکه لاله برای پیش بردن نقشه اش مدام پاهاشو این وپا اون پامیکرد وچشای علی روکه روپاهاش که تا بالای زانولخت بود بیشتر غرق تماشا میکرد، علی دیگه جریانو گرفت ازچه قراره و بخیال خودش بعله سروگوش لاله میجنبه و این ضیافت بخاطر اون چیده شده بود، بلاخره علی پسرترگل و ورگلی بود که درعنفوان 22سالگی تموم کمالات یک مرد بالغ رو داشت وبه پندارش قاپ لاله رو دزدیده بود، وقتیکه لاله به بهونه ی جمع کردن لیوانها وسینی از روی میز، خودشو ازفاصله مبلی که علی روش نشسته بود و میز مذکور رد داد و بدنش به علی مالید، طاقت علی سراومد و بسمت لاله هجوم برد و ازپشت بهش چسبید، درحالتی که دستاش رو انداخت دورکمر لاله، شروع به بوکردن و بوسیدن گردن لاله شد، سپس لاله روبرگردوند ولباشو قفل کرد رولبای لاله ، شروع کرد به مکیدن لبای لاله، تن خشکیده لاله مثل مجسمه توچنگ علی ساکن بود و بی حرکت، دراین حین لاله تموم قدرتشو تودستاش جمع کرد و درحالیکه دست علی روگرفت اونو بسمت اتاق و تخت دونفره خودشو احسان کشوند…
لاله خودشو انداخت روتخت و بانگاهش به علی فهموند شروع کنه، علی درحالیکه تیشرت زردش که مارک پولو کلوپ روش بود رو درمی اورد رفت روتخت و شلوارجینش رو هم کند، مثل قحطی زده ها به لاله هجوم برد و شروع به خوردن و مکیدن لبای لاله کرد، پس ازچند دقیقه تاپ تنگ سبزلاله رو دراورد و باچشمایی که از دیدن بدن سفید لاله گرد شده بودن به لاله فهموند سوتینشو بازکنه، وقتیکه سوتین کنار رفت، علی دوتاپستون خوشفرم سفید دید که پایینشون باهاله های صورتی بطرز خوشرنگی پوشیده شده بود، مثل کودک شیرخواری که چند روز ازخوردن شیرمحروم باشه به سینه های لاله حمله کرد، بایک دستش یکیشو میمالوند، ماساژمیداد ،میچلوند و اون یکی رو تودهنش کرده بود میخورد، زبونشو دورتادورهاله میکشید ، کامل که خیسش میکرد ،میرسید به نوک پستونش ،آروم گازمیگرفت ومک میزد، گاهی یک وقفه مینداخت و نفس میگرفت وقربون صدقه لاله میرفت، ازهمون حرفای عاشقانه جعلی که فقط درحد فاصل “نعوض تا نزول” اعتبار دارن و بعدسکس بی معنان، لاله اماهیچ حرفی نمیزد، بالبایی بسته صورتش بسمت سقف اتاق بود وچشاش رو هم بود،
علی هنوز درگیرسینه های لاله بود، بلاخره فارغ که شد، بسمت گردن لاله خیز ورداشت وشروع کرد به لیسیدن گلوش، گاهی بومیکرد، گاهی لیس میزد، گاهی هم بوس، درست مثل سگ گرسنه ای که ازشوق رسیدن به یک استخوون دستپاچه میشه و نمیدونه چیکارکنه، بابوسه های ریز وممتد بالاتنه لاله روغرق بوسه کرد، سپس از شکاف میون پستونا لاله بالیس وزبون تاپایین رفت ورسید به ناف، زبونشو شق کرد و تو انحنای نافش میچرخوند، بعدازاینکه کامل زبونش ازاصطحکاک با پوست لاله خشک وبی آب شد، دستاشو انداخت دورکمرلاله و شلوارک لی لاله رو که حالت کشی داشت رو پایین کشید،وااااای چی میدید یک کوس سفید و برآمده که مثل یک گل بین پاها لاله قرار داشت ، احساس غریزی علی مجبورش کرد ناخودآگاه زبونشو بکشه روش، که بمحض برخورد لاله یک ناله خفیف طویل بادهانی بسته کرد ، علی شروع به خوردن کوس لاله کرد، زبونشو کامل میکشید روکوسش، باانگشتاش لاشو بازمیکرد وزبونشو که مثل مارشکل داده بود توکوسش میچرخوند، چوچولشو لیس میزد و گاهی انگشتشو یکی دوبند فرو میکرد ودرمی اورد، پس از پنج شش دقیقه علی بلند شد وکیرشق شدش رو جلوی دهن لاله گذاشت و گفت عزیزم بخوور، لاله باچشای نیمه باز وبیتفاوت یک لبخند تلخی زد که شبیه لبخندای دیوونه ها معلوم نبود پشتش خنده هست یاگریه، شادی هست یاغصه،
علی بیخیال ساک زدن لاله شد ودوباره بین پاهای لاله قرارگرفت و درحالیکه با دستش کلاهک بادکرده کیرشو به داخل کوس لاله هدایت میکرد، باصدایی که ازفرط شهوت ازاعماق گلو بلندمیشد میگفت: اووووف قربون کوست برم، چه تنگ وداغه، آیییییی سوختم وآروم کیرشو تا انتها توکوس لاله جاداد، دراین حین لاله که کوسش ازکیرعلی پرشده بود یک آه کشید ودوباره چشاشو بست، علی که کیرش تا دسته نشسته بود همونطورکه نگه داشت بودخم شد ولباشو گذاشت رولبای سرد لاله ودوباره بلندشدو آروم شروع به تلنبه کرد، کیرشو تا کلاهک بیرون میکشید ودوباره فرومیکرد، همیشه توکف چنین لحظه ای بود، ریتم تلنبه زدن رو تندترکرد و باصدای نیمه گرفته اش قربون وصدقه لاله میرفت، فدات بشم عشقم، بلاخره مال من شدی، میدونی چندوقته توکفت هستم زن داداش، ازهمون وقتیکه اسی"احسان" عقدت کرد من عاشقت بودم و بهش حسادت میکردم، اووووف عاشقتم، حرفای علی که یک دستشو بکمرش زده بود و بادست دیگه اش پای لاله رو گرفته بود وتلنبه میزد، لاله رو یاد حرفا احسان انداخت، چشای بی تحرک و مرده وار لاله که به سقف دوخته شده بود خیس شد وازگوشه دوچشمش قطرات درشت وشفاف اشک فروافتاد و میون موهای پریشون خرماییش گم شد، علی سرعت تلنبه زدنشو به حداکثر رسوند، بدنش عرق کرده بود،محکم خودشو به لاله میکوبید، برخورد بدن علی باتن لاله باعث شده بود پستوناش مثل ژله بلرزه وبالاوپایین بره، علی باصدای بلند وآه های طولانی ارضاشد وتموم آب منی خودشو توکوس لاله ریخت، بعدش خم شد ولبای سرد لاله رو به نشون تشکر به دهن گرفت وچنان ازشوق این عشقبازی غیرمنتظره شادمان بود که متوجه رد اشکای لاله که دوجاده باریک نمناک توچهرش ساخته بود نشد . . .
.‏ ‏. .
علی ازخواب بلند که شد عقربکهای ساعت کوچک روی میزآرایش ساعت هشت ونیم رو نشون میداد، بدن لختش روتخت دونفره احساس کوفتگی میکرد، احساس کرختگی وسرما،
برای چندلحظه نفهمیدتوچه شرایط ومکانی قرار داره، یادش که اومد دیشب بالاله عشقبازی کرده احساس کیف وسرخوشی بهش دست داد، به پشت سرش که لاله درازکشیده بود برگشت تا لاله رو ازخواب بیدارکنه، اما نزدیکترکه شد و نگاهش افتاد به چهره لاله که به یک پهلو افتاده بود شوکه شد…از دهان نیمه بازلاله کف سفید و کشداری بروی پوکه های خالی قرص میریخت !

نوشته: آذرخش کبود


👍 2
👎 0
132482 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

406506
2013-12-05 01:44:58 +0330 +0330

آخه گلابى سردى طعم نيست که.ترش شيرين شور تلخ طعم هستن.

0 ❤️

406507
2013-12-05 01:59:42 +0330 +0330
NA

عالي بود واقعا تا به امروز رومان كوتاه به اين زيبايي نخوانده ام
از نويسنده محترم ميخوام باز هم مارو به اين نوشته ها مهمون كنه

0 ❤️

406508
2013-12-05 03:42:50 +0330 +0330

چند روز پیش همین داستان با اسم تجلی تلخ منتشر شده بود.

0 ❤️

406509
2013-12-05 06:21:03 +0330 +0330
NA

ادمین بازم تکراری بود

0 ❤️

406510
2013-12-05 17:36:20 +0330 +0330
NA

بدک نبود اما سبک داستانت تکراری بود

0 ❤️

406511
2013-12-05 22:35:56 +0330 +0330

آخیش خدا حفظت کنه که یه داستان خوب نوشتی

0 ❤️

406512
2013-12-05 22:50:39 +0330 +0330
NA

اين كه اسمش يه چيز ديگه بود چند روز پيش كه آپ شده بود؟؟؟؟؟؟؟؟

0 ❤️

406513
2013-12-06 04:48:54 +0330 +0330
NA

عالى ولى تكرارى

0 ❤️

406514
2013-12-06 05:49:04 +0330 +0330
NA

کامنت مست شب عزیز که به دلیل اسپم بودن نتونست خودش کامنت بذاره

/ داستان جالبی بود …سوژه خوبی داشت …نویسنده اصلی داستان بنظرم از معدود ادمهایی هست که به هنر عشق ورزیدن واقف و در حد توانایی های روحی خودش دارای درک روحی نسبتا خوبی در این معقوله میباشد
سبک نگارش داستان بنظرم پلشت بود نویسنده نتوسته بود بخوبی از پلی که برای رفت و برگشت به ادبیات لمپنیسم زده بود استفاده بکنه و در چندین جای جملات این داستان میتونین یتیم شدگی ادبیات گرامری رو مشاهده کنید اما روی هم رفته بد نبود … عشق موضوعی نیست که ادمی از اسرار نهانی هاش سر دربیاره… و هرکس هم بتونه گامی در این راه به جلو برداره …نمیتونه توصیفی ازاین دنیای ناشناخته که بسان اسرار افرینش میباشد به دیگران داشته و ارائه کنه.
مانند گیر کردن در برزخ میمونه…چون معمولا ادمها عادت رو با عشق اشتباه میگیرند و اکثریت انها بمحض رسیدن به وصال یار ، انگار که به انتها ی عشق رسیدن وقتی سیراب شدن همه چیز از یادشون میره …! برای همینه که توصیف کردن عشقی والا تر از اون برای چنین ادمهایی عین بخیه به ابدوغ زدن میمونه …نمیتونند از کسی اینو باور کنند…داستانهای عشقی چون خسرو و شیرین وفرهاد ، یا لیلی و مجنون که در کتب تاریخ وجود دارند و همه کم و بیش به نوعی از چگونگی سرانجام انها اگاهی دارند در حد یک افسانه هم اگر نباشه …نشون دهنده اینه که جایگاه عشق و رسیدن به آن انقدر صعب العبور و تقریبا غیر ممکنه که هرکسی بخت و اقبال رسیدن رو بهش پیدا نمیکنه …اگر هم کسی موفق بشه وارد این دنیا ناشناخته بشه دیگه بنظرم محاله که بتونه گامی به جلوتر برداره چون پیمودن چنین راهی بتنهایی !!! بله بتنهایی ممکن نیست چون پیدا کردن معشوق یا عاشقی که بدین درجه از تجلی روح رسیده باشه تقریبا محاله …وهمیشه یکپای قضیه لنگ میمونه و ادامه راه ممکن نیست…
اینجا شخص به یه خلا واپسگرایی میرسه فشار چنین مصیبتی چنان روح و جسمش رو خرد میکنه چنانکه انگار هوایی برای ادامه زندگی برای تنفس وجود نداره …بخاطر همینه که یا دست به انتحار میزنن یا دچار آسیب روانی شده سر به بیابان میگذارند یا مانند لاله فاصله عشق و نفرتش به قدر یم دوانه ارزن میشه و اول نفرتش رو نشون میده که بدترین انتقام ممکن رو از خیانتی که بهش شده میگیره وبعد بسبب همین تنهایی واز دست دادن باورها و اعتقاداتش ( که در سطور پایین تر بدان اشاره خواهم داشت ) دست به انتحار میزنه!
اکثر کسانی که میگن انتحار کار آدمهای زبون و ضعیف هستش وباید ماند و مبارزه کرد باید عرض کنم که نه تنها چنین ادمهایی ضعیف نیستند بلکه از دل و جراتی بمراتب بالاتر از ان کسانی که صاحب چنین نظریاتی هستند برخوردارند و اینو نمیدانند که وقتی درد بالاتر از حد توان ادمی قرار بگیره …تحمل آن تقریبا غیر ممکنه مخصوصا درد عشق که جداً معقوله ای جدا و غیر قابل قیاس با مسائل دیگه است . اینجا باور ها ، اعتقاد ها و ایمانها و هر چیزی که با ذهنیت خودش وچه القای ذهینت دیگران به رشد باورهای او منجر شده و هر چیزی که فرد تا قبل از مرحله رسیدن به عشق در وجودش داشته به سبب تنها ماندن از دست میده یعنی انگیزه ای بارش نمیمونه که بتونه به زندگی ادامه بده … در کتب تاریخ فقط یک استثنا در داستان های عشاق وجود داره و ان هم زنی بسیار زیبایی بود که شوهرش جزو فرماندهان سپاهی از سرزمین دگری بود که علیه کوروش کبیر میجنگید …که اینجا بسبب طولانی نشدن کامنت از ادامه نوشتن مطلب صرف نظر میکنم …همینقدر هم که زیاده بود از دوستان عذر خواهی میکنم…

0 ❤️

406515
2013-12-06 19:10:24 +0330 +0330
NA

هه
اولش خوندم خندم گرفت دیگه نخوندم
:-D
ی سوال : " سرد " دقیقا چه مزه ایه؟
:O

0 ❤️

406518
2013-12-07 14:51:43 +0330 +0330
NA

حال کردم باداستانت

0 ❤️

406516
2013-12-08 14:37:46 +0330 +0330
NA

شیوه ی نوشتن جالب بود…ولی داستان تلخ بود… ممنون…

0 ❤️

406517
2013-12-29 05:30:50 +0330 +0330
NA

گرچه موضوع داستان تکراری بود اما زیبا و دلنشین…

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها