طلا

1396/05/05

چند باری پشت سر هم دستمو رو بوق گذاشتم، نخیر!..پیداش نمیشد…یکی محکم به فرمون ماشینم کوفتم و اَهی زمزمه کردم…خیابون بخاطر قرار گرفتن چندتا بوتیک و فروشگاه همیشه ی خدا شلوغ بود، حالام معلوم نبود ماشین کی در مجمتع پارکه و باید صبر میکردم تا صاحبش پیدا بشه، که بتونم ماشین و ببرم تو…
گرمای خرداد کلافم کرده بود…از کیسه ی خریدام یه آبمیوه کشیدم بیرون، هنوز نی رو فرو نکرده بودم توش که یکی در ماشین و باز کرد و پرید داخل…نزدیک بود آبمیوه از دستم بیوفته ولی کنترلش کردم، فک کردم دزده…ولی تو این فضای شلوغ بعید بود کسی همچین حرکتی کنه
_س…سسلام
برگشتم طرفش…دختر کم سن و سالی بود…جا خوردم، تو ماشین من چیکار داشت؟
-آقا تو رو خدا کمکم کن…آقام مرده…ننم معتاده با اون شوهر عملیش کتکم میزنن…خونه رو کردن شیره کش خونه…میخواستن شوورم بدن به یکی از خودشون بدتر، زدم بیرون…بخدا دو روزه چیزی نخوردم، آواره ی کوچه خیابونام، جایی ندارم، تو رو جون عزیزت آقایی کن چن شب به من پناه بده…آقا بخدا…
گریه و سکسکه مجال صحبت بهش نمیداد…ولی با همین چند جمله تا آخرشو خونده بودم.
_به خدا…من نه دزدم، نه مزاحم…فقط بی‌پناهم…آقا دیدم چنتا کوچه پایین تر به بچه های کار کمک کردی…دیدم چطور محبت کردی، گفتم در حق منم مردونگی میکنی…آقا…
_هیسسس…سردرد گرفتم!
اگه ولش میکردم یه بند میخواس حرف بزنه!..کلافه نگاهی به سرتاپاش کردم لباسای رنگ و رو رفته ای تنش بود و یه کوله ی مشکی رو دوشش…موهای قهوه‌ای روشن…چشمای عسلی و اشکی…مژه های بلند و فرخورده…پوست سفیدی که آفتاب از خجالتش دراومده بود…لبو بینی متناسب…چهره‌ی زیبایی داشت.
چیکار باید میکردم؟…اگه خلافکار بود چی؟…اعتماد تو این دوره زمونه عاقبت خوبی نداشت!..از طرفی غیرتم اجازه نمیداد تو کوچه خیابون آواره بشه…درگیر بودم بین عقل و احساسم…ولی نه!..دیگه نباید با حسم پیش برم!
به طرفش خم شدم که ترسیده چسبید گوشه‌ی صندلی و هین ضعیفی کشید…قفسه‌ی سینش پرشتاب بالا پایین شد…حتما ترسونده بودمش…آرومتر دره سمتشو باز کردم و به بیرون اشاره کردم
_برو بیرون…وقتمو نگیر دخترجون
ناباور نگام کرد…چونش لرزید و لرزش به قلب منم نشست…نه، گول نخور پسر!..تو قبلا کشیدی از این جماعت!..از این جنس…
سرشو پایین انداخت و یه قطره اشکش رو کولش ریخت و پخش شد…با شونه‌های خمیده از ماشین پیاده شد و قدماشو لرزون برداشت…تو دلم لعنت فرستادم به خودم…به یاسمن…به دختری که با دل و جون عاشقش شدم، بهش اعتماد کردم و اون…
نگاهم به قامت بی‌حالش افتاد…گفت دو روزه غذا نخورده؟…دستی به موهام کشیدم و به همشون ریختم…سریع در سمت خودمو باز کردم و بیرون رفتم…هرچه بادآباد…نباید جلوی وجدانم شرمنده شم!
_صب کن…دختر…هی…
برگشت سمتم و منتظر نگام کرد…
_باشه!..بیا اینجا
لبخند بی جونی زد ولی چهرش شکفت…برعکس چیزی که انتظار داشتم اصلا حرفی نزد!..برگشتیم کنار ماشین…آبمیوه رو دستش دادم تا بخوره…کلید واحدمو از جیبم درآوردم و اشاره‌ای به ساختمون کردم…
_اون در مشکیه، طبقه‌ی سوم، دست راست واحد۴، درو که باز کردی کلید و میذاری تو گلدون بزرگ کنار در…با کسی حرف نمیزنی، اگرم کسی پرسید بگو مهمون یزدانی، یزدان کوهنورد!
آخرین قطره‌های آبمیوه رو پرصدا خورد…سری تکون داد و گفت:
_آقا میدونستم، از اولش با خودم گفتم این آقا منو رد نمیکنه، ممنون، بخدا جبران میکنم، کلفتیتو میکنم…یا اصن هرکاری بگی میکنم…
پوفی کشیدم…چقد حرف میزد…عصبی توپیدم:
-بسه دیگه برو بالا…
خیلی سعی کردم صدامو کنترل کنم، ولی نگاه دلخورش میگفت زیاد موفق نبودم، چشمی گفت و راه افتاد…با چشم تعقیبش کردم، مطمئنم اگه صاحب خونه بفهمه کارم ساختس، دوباره سوار شدم و نگاهم نشست به حرف y آویزون از آینه ی ماشین…هنوزم مثه احمقا یادگاریاشو داشتم…دست بردم و کندمش و از شیشه بیرونش انداختم…باید فراموشش میکردم!

بعد از حدود نیم ساعت صاحب ماشین بالاخره پیداش شد و ماشینو برداشت…کلافگی، خستگی کار و گرما حالمو خراب کرده بود‌‌…
در و باز کردم و موج هوای سرد حس خوبی بهم داد!..پس کولرو زده!..با چشم دنبالش گشتم و رو کاناپه پیداش کردم…خوابش برده بود…پتوی مسافرتی نازکی از کمد کشیدم بیرون و انداختم روش، هجده نوزده ساله بنظر میرسید، چقد لاغر بود…با شکم گرسنه خوابیده بود…البته اگه اون آبمیوه رو فاکتور میگرفتم!
سری تکون دادم…چجوری اعتماد کرده بود به من؟…زیادی برّه بود…چه راحتم خوابیده!..حتی فکر نکرده که من میتونم اذیتش کنم!..اصلا خودم چجوری بهش اعتماد کردم؟…میتونست تو ۱۰ دیقه هرچیزی که ممکنه از خونم بلند کنه…شونه‌ای بالا انداختم و رفتم اتاقم تا استراحت کنم.

با صداهای عجیب غریبی از خواب بیدار شدم، صدای برخورد ظرف…یا همچین چیزی…خمیازه کشیدم…شاید خواب میدیدم…ایندفعه با صدای باز و بسته شدن کابینت نیم خیز شدم، نگاهی به ساعت انداختم، ۷ شب بود!..اتفاقات بعد از ظهرو به یاد آوردم!
کش و قوسی به بدن کوفتم دادم و در اتاقمو باز کردم و بیرون رفتم، پشت به اُپن غرق آشپزی بود…
_چیکار میکنی؟
از جا پرید…
نگاهی بهم انداخت سرخ شد و چشماشو به زمین دوخت
_آقا ما دیدیم شما لطف کردین، گفتیم یه کاری براتون کرده باشیم…نگران نباشین ما آشپزیمون بیسته ولی ببخشید، آقا نباید بدون اجازه دست میزدیم.
نه بابا…دمش گرم!..واقعا تن هرکاریو داشتم جز آشپزی و تمیزکاری…
سرشو بلند کرد و دوباره نگاهم کرد…چرا سرخ میشد؟
_مرسی
_کاری نکردیم آقا، شامم درست کردیم آقا…فقط شما کوکوسبزی
کلافه گفتم:
_اَه…چقد آقا آقا میکنی
_پس چی بگیم آقا
_بگو یزدان
_نه آقا رومون نمیشه اینجوری
_رومون نمیشه؟…چن نفری مگه؟…نصف منم نیسی!
خجالت زده نگاهشو دزدید که به شوخی بش گفتم:
_بگو یزدان‌خان
_چشم یزدان‌خان ، تا شما دست و روتون و بشورین من شامو آماده میکنم.
سری تکون دادم و پرسیدم:
_راسی اسمت چیه؟
_طلام


از ماشین پیاده شدم و بعد از برداشتن خریدام و قفل کردن ماشین، سمت آسانسور قدم برداشتم…دوهفته از اومدن طلا به خونم میگذشت و تو این مدت همسایه ها ندیده بودنش که بخوام توضیحی بدم ولی باید زودتر یه فکری به حالش میکردم، دختر صاف و ساده‌ای بود و زندگی سختی رو پشت سر گذاشته بود، حقش بود امنیت و آرامش…خریدای تو دستمو جابه جا کردم و وارد آسانسور شدم…همین که دکمه‌ی ۳ رو زدم گوشیم زنگ خورد…شماره‌ی خونه بود
_الو؟
_الو…سلام یزدان‌خان…
_طلا من تو آسانسورم…الان میرسم!
بدون اینکه مهلت جواب بهش بدم قطع کردم و گوشیمو تو جیبم چپوندم…نفسی از هوای گرفته‌ی آسانسور کشیدم و به این فک کردم چقد رفت و آمدم منظم تر شده…چقد خوبه وقتی میای خونه یکی منتظرت باشه…به همه‌چیزت توجه کنه…نا خواسته لبخند رو لبم نشست…
نزدیک واحد که شدم کلیدو از جیبم بیرون کشیدم و بازش کردم…از راهروی کوچیک گذشتم و به هال رسیدم…طلا مشغول ریختن شربت تو لیوان بود.
_سلام…
_علیک!..اینقد تشنمه که نگو!
یکم جلو رفتم و خریدا رو کنار اپن گذاشتم تا یکی از اون شربت آلبالو های خُنکو بردارم
_سلام…
دستم تو راه خشک شد و سرم سمت صداش چرخید!..۵ ماهی میشد که ندیده بودمش!..سری تکون دادم و شربتو برداشتم…طلا اون یکی رو برداشت و به یاسمن تعارف کرد…نفسم که سرجاش اومد طرفش قدم برداشتم و روبه روش نشستم…خیلی عادی پرسیدم:
_از این ورا؟
قلپی از شربتش خورد و با لبخند جواب داد:
_تو که دیگه یادی از من نکردی!..گفتم یه سری بهت بزنم…
اشاره‌ای به طلا کرد که حالا مشغول مرتب کردن خریدا بود و گفت:
_پیشرفت کردی…خدمتکار خوشکل!
پوزخندی زدم و به مبل تکیه دادم، از اونجایی که وقتی تو آسانسور بودم طلا باهام تماس گرفته بود معلوم میشد که مدت زیادی نیس که اومده…صدامو یکم بلند کردم و گفتم:
_طلاجان مگه خودتو معرفی نکردی به خانوم؟
نگاه کوتاهی سمتش انداختم که با یه مکث طولانی دوباره مشغول شد
_نه…چیزه…یادم رفت
یاسمن هم مثل من پوزخند زد…عقب نشینی نکردم و گفتم:
_ول کن اون خریدا رو خانومم…بعد خودم مرتبشون میکنم…بیا اینجا خسته‌ای!
تعجب یاسمن زیاد بود ولی معلوم بود طلا هم کم تعجب نکرده!..مردد باشه‌ای گفت و طرفم اومد و اینو حتی ندیده هم میتونستم تشخصی بدم…کنارم که رسید دستشو گرفتم و پیش خودم نشوندمش…دستمو رو پاش گذاشتم و فشار دادم‌…تموم مدت نگاه پیروزم تو نگاه یاسمن بود.
_طلا جان، نامزدم!..ایشونم یاسمن خانوم…که برات گفته بودم ازش!
طلا خوشبختمی پروند ولی یاسمن همچنان نگاهم میکرد…جذاب بود و دلفریب…چهره‌ی شرقیش که خیلی به چهرم میومد و اینو خودش گفته بود!..نفسی کشیدم…چجوری خام حرفاش شدم؟…
شالشو یکم مرتب کرد و سری تکون داد…دوباره قلپی از شربتش خورد و لبخند رو لبش نشست…خیلی خوب میتونست نقش بازی کنه…مثل تموم این سه سال…
_میشه تنها صحبت کنیم یزدان‌جان؟
_اول که آقا یزدان، بعدشم طلا همه‌ چیمو میدونه، درضمن ما حرف خصوصی باهم نداریم!..درست از ۵ ماه پیش…
دستمو دور شونه‌ی طلا حلقه کردم و سرشو بوسیدم و بعد به سینم تکیه دادم…با دستم که پشت شونش بود کمرشو نوازش کردم و قلبش عجیب ضربان میزد!..
یاسمن لبخند پرحرصی زد و توپید:
_چه خوب!..خیلیم عالیه که طلا‌جان همه چیو میدونه و باهاش کنار اومده…آخه کار هرکسی نیس…نه خانواده داری، نه پشت، نه فک و فامیل…نه اصلا نام و نشون!..میدونه پرورشگاهی هسی؟

دستم مشت شد…داشت حرفای باباشو یه بار دیگه تو سرم میکوفت!..بهانه‌هایی که بعد سه سال واسه رد کردنم آورده بود!..میخواسم داد بزنم بسه…ولی دهنم وا نشده بود که طلا به حرف اومد
_هی خانوم…پیاده شو باهم بریم!
یاسمن ساکت شد و من نگاهم به نیم رخ عصبانیه طلا افتاد که از بغلم در اومد و وایساد…تقریبا داد زد:
_تو خجالت نمیکشی؟…زر زراتو جم کن واس خودت…حق نداری به یزدان توهین کنی حالیته؟…مردونگی و غیرتش می‌ارزه صدتا خونواده و فک و فامیلو…پرورشگاهی بودن مگه جرمه؟…بزنم نصفت کنم زنیکه‌ی پررو؟
یاسمن وایساد و کیفشو رو دستش انداخت…
_حقا که لیاقتت همین دهاتیِ بیشعوره!
طلا وسط حرصش خندید و دوباره نشست کنارم و گفت:
_کاملا مشخصه کی شعور نداره!..درم پشت سرت ببند!..
یاسمنو تیر بزدی خونش در نمیومد…هنوز ایستاده بود که طلا دستشو رو پام گذاشت و خودشو طرفم کشید…لباش به گونم نرسیده بود که یاسمن گستاخی گفت و سمت خروجی رفت.
همین که صدای بسته شدن در واحد اومد ازم فاصله گرفت و سریع رفت سراغ خریدای نصفه نیمه مرتب شده…من ولی تو بهت دفاعش و کاری که واسم کرد مونده بودم…دختری که سه سالمو پاش ریختم و مردونه پاش موندم اینجوری سنگ رو یخم میکرد و دختری که ۲ هفته بود واسم کار میکرد اینجوری ازم دفاع!..
کلافه بلند شدم و رو بهش گفتم:
_بابت اون حرفام ببخش طلا
فقط نگاهم کرد و سری تکون داد…حس کردم باید توضیح بیشتری بدم…سمتش قدم برداشتم و گفتم:
_مجبوری بود…یاسمن…یه دورانی همه‌ی آرزوم بود و بدجوری با رفتنش منو شکوند…
سرمو رو به سقف گرفتم و نفسمو فوت کردم…گفتن از گذشته راحت نبود…
_میدونم…
سرمو پایین آوردم و نگاهش کردم…زیادی نزدیکم شده بود
_میدونم وقتی یکیو بخوای و اون نخوادت چه حسیه…وقتی هر روز ببینیش و اون نبینتت…
خیره تو چشماش نگاه کردم…یه قدم جلو تر اومد و فاصلش خیلی کم بود
_وقتی دوسش داری و اون دوست نداره…
چن باری پلک زدم و تو فکر رفتم…منظورش…منظورش من بودم؟…دوسم داره؟…ابروهام خودبه خود بالا رفت…خواستم دهن باز کنم که خودشو تو بغلم انداخت…سرشو رو سینم فشار داد و دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد…هنگ کرده بودم و نمیدونستم چکار باید بکنم…دستام بی‌حالت کنارم بود…علاقه‌ی یه دختر ۲۰ ساله…چقد جدی بود؟…برای یه مرد شکست خورده…مردی که نیاز به التیام داره…چقد میشد روش حساب کرد؟
_طلا…
یهو ازم فاصله گرفت و لب گزید…دو قدم عقب رفت انگار تازه به خودش اومده بود…پاتند کرد طرف اتاقش ولی دستشو کشیدم و جلوی خودم نگهش داشتم…
_کجا فرار میکنی؟…حرف میزنی وایسا جوابشم بگیر!
چشماش پر اشک بود و این لحن جدی من بیشتر اشکیش کرد…
_ببخشید یزدان‌خان…اشتباه کردم
صورتمو رو‌به روی صورتش گرفتم و گفتم:
_تو منو میخوای؟
اشک از گوشه‌ی چشمش بیرون زد ولی جواب نداد…
_طلا تو هنوز خیلی جوونی، مطمئنی؟…پشیمون نمیشی؟…میدونی چن سال ازم کوچیکتری؟
شوکه شد!..لب زد
_یعنی…
_آره!
مجال بیشتر بهش ندادم و لبامو رو لباش گذاشتم…توجهی که بهم داشتو دیده بودم…فک میکردم از سر احتیاجه…ولی نبود…رفتاراش، همه محبت بود و من تشنه‌ی ذره به ذرش!..شرم و حیا و سرخ شدناش…منم میخواستمش…شاید از همون روزی که تو ماشینم پرید و کاری کرد الان تو بغلم باشه…
آروم لباشو از هم باز کرد و سعی کرد همراهیم کنه…نفس داغ و لرزونش میگفت حال خوشی نداره…مثل من!..کلافه لباشو ول کردم و نگاهم به لبای نیمه بازش موند…لب و دهن کوچیکش قرمز شده بود…نفس نفس میزد…نگاهش به چشمام افتاد…نمیدونستم حسی که از چشماش میاد درسته یا نه…پس هیچ حرکتی نکردم…چشماش خیره به لبام شد و بعد از یه مکث طولانی به چشمام نشست…نباید اشتباه میکردم…پس دستامو از دورش برداشتم…فاصله نگرفت که هیچ…دستاشو رو سینم قرار داد…
سرش نزدیک و نزدیک تر میشد و قلب من زیر دست راستش تند تر تپش میگرفت…چیزی تا رسیدن لبهامون نمونده بود که صورتشو با دست گرفتم و متوقف کردم…واقعا منو میخواست؟…دستشو رو دستام گذاشت و آروم از صورتش جدا کرد…خیلی راحت تسلیم شدم…لباشو بی حرکت رو لبام گذاشت…داغ شدم…فقط در حد لمس بودو من میسوختم…نذاشتم طول بکشه و لبامو از هم باز کردم…جفت لبای کوچیکش تو دهنم جا گرفت و چشمام بسته شد، مثل چشمای اون!..اول نرم و بعد مثه تشنه‌ی به آب رسیده لباشو میمکیدم…طاقت نیاوردم و محکم به خودم چسبوندمش…دستامو زیر رونش بردم و بالا کشیدم تا پاهاشو دور کمرم حلقه کنه، روسریشو کنار زدم و لبامو رو گردنش لغزوندم…نفس نفس زنون موهامو نوازش میکرد و گاهیم آخ میگفت از بوسه های عمیقم رو گردنش…طرف کاناپه حرکت کردم و همونجور روش نشستم…از خودم فاصله دادمش…چرا اینجوری میشدم؟…نمیتونسم تضمین کنم کارم به بوسه و بغل ختم شه!..صورتشو رو به روی صورتم نگه داشتم و روسریشو درآوردم…دستی به موهای کوتاهش کشیدم و گونشو نوازش کردم…
_طلا
_هیسس…ادامه بده!
صدای لرزونش مانع از خودداریم میشد…انگار تو امواج صداش یه عالم خواستن و دوست داشتن حل کرده بود…دوباره لبامون همو پیدا کردن…طلا رو خوابوندم و روش خیمه زدم…بوسه هام از رو سر و صورتش به گردن و بعدم به ترقوه‌هاش رسید.‌.حساسیتش رو این قسمتو با چنگ زدن موهام و ناله کردن بهم نشون داد…تونیک بنفششو بالا زدم و لبامو رو شکمش گذاشتم…اینقد بوسیدم تا به سوتینش برسم…کنارم زد و نیم خیز شده تونیکشو درآورد…سوتین سفید و ساده‌ای سینه‌هاشو پوشونده بود…دستشو گرفتم و بلندش کردم…این همه عجله واسه یکی شدن خودمم به تعجب انداخته بود‌‌.‌به اتاق خودم کشوندمش رو به روی تختم باز بوسیدمش…دستامو رو کمرش کشیدم و سوتینشو باز کردم…دیدن بدن سفید و صافش…سینه‌های کوچیک و خوش‌فرمی که داشت…دیوونه کننده بود!..رو تخت هلش دادم و مثه قحطی زده ها به جون تموم تنش افتادم…تنمو کامل رو تنش کشیدم و کیر سفت شدمو هیچ جوره نمیتونسم حریف بشم‌…سینه‌ی راستشو تو دهنم میفشردم و چپی رو تو دستم…حال جفتمون خراب بود و گرمای تنامون از آتیشم بیشتر…نفس نفس زنون یکم فاصله گرفتم و پیراهنمو از تن درآوردم…طلام کمربندم و دکمه‌ی شلوارمو باز کرد…بی قرار پیراهن و شلوارمو از تن کندم و یه طرف پرت کردم…دیدن چشمای خمارش فرصت نفس کشیدنم بهم نمیداد…به سرعت کنارش دراز کشیدم و دستمو از شلوار و شورتش گذروندم و رو کسش گذاشتم…خیس بود و نرمی موهاشو میتونسم حس کنم…
لبامو رو لباش گذاشتم و با دستم کسشو ماساژ دادم…به خودش میپیچید و نفس نفس میزد، لبامو رو سینش بردم و سرعت مالیدن کسشو بیشتر کردم…ناله هاش داشت دیوونم میکرد…دستمو دورانی بالای چوچولش میکشیدم که موهامو کشید و با آه بلندی لرزید.‌.سریع دستمو برداشتم و تنشو بغل کردم…

آروم که گرفت دوباره نوازششو از سر گرفتم…پیش‌آبم شورتمو خیس کرده بود و کیرم واسه آزادی به التماس افتاده بود…شورت و شلوار طلا رو باهم از پاش بیرون کشیدم و دیدم که چشماشو از خجالت بست…آروم روش دراز کشیدم و لباشو بوسیدم.‌.در گوشش پچ پچ کردم:
_طلا اگه نمیخوای
نذاشت ادمه بدم و دستشو رو بازوهام گذاشت…
_مالِ توام!
لب گزیدم از حرفش…کیر در حال انفجارم با تن بلوریش تماس پیدا کرده بود و میخواست شورتمو پاره کنه…
از روش بلند شدم و بین پاهاش نشستم…بوسه‌ی کوچیکی رو قسمت بالای کسش زدم و کیرمو از شورتم بیرون آوردم‌…‌.کلاهکشو یکم خیس کردم…بعد خیلی آروم سرشو فرو کردم…اخمای طلا از درد تو هم رفت و ملافه رو چنگ زد…بدون اینکه کیرمو تکون بدم روش خیمه زدم و دستامو دو طرف بدنش گذاشتم…خیره تو چشمای خوشکلش کم کم فرو میکردم و آه میکشیدم…یکم که جلو رفت شروع کردم به کمر زدن و بوسیدن گردنه طلا…نگاهش که کردم اشک تو چشاش جمع شده بود و لباشو میگزید…با حس برداشته شدن پرده از سر راهم آروم شروع کردم به عقب و جلو کردن و با ریتم فوق‌العاده آهسته‌ای کمر زدم…
لبامو رو لبای طلا گذاشتم و آروم بوسیدمش…از فرط عرق موهاش به پیشونیش چسبیده بود…پیشونیشم بوسیدم و پرسیدم:
_خیلی درد داری؟
سیب گلومو بوسید و زمزمه کرد:
_یکم سوزش فقط…
یکم سرعتمو بیشتر کردم و گفتم:
_زود تموم میشه عزیزم…
دستاش دور گردنم حلقه شد و پایین موهامو با بازی گرفت…
طولی نکشید که سرم نبض گرفت و بعد کیرم…نالم بلند شد، بهترین حس دنیا بود…آروم بیرون کشیدم و آبمو رو شکمش خالی کردم…همونجوری که رو تنش خیمه زده بودم، چشمای بستشو بوسیدم و بعد یکم فاصله گرفتم…دستمالی از پاتختی برداشتم و باهاش خودمونو تمیز کردم…هنوزم نفس نفس میزدیم که کشیدمش تو بغلم و پچ پچ کردم:
_یادم باشه برات پسته و جیگر بخرم…
لاله‌ی گوشمو بوسید و مثلِ خودم پچ پچ کرد:
_نمیخوام…
کمر عرق کردشو نوازش کردم و کون کوچیکشو تو مشتم فشردم
_نمیخوام نداریم!..فردا میخرم واست…حالا استراحت کن
لبشو رو گردنم گذاشت و بعد یه بوس، گاز نسبتا محکمی گرفت…آخی گفتم که خندید
_من فقط یزدان میخوام…
لبخند رو لبم نشست
_حلقه هم نمیخوای؟
هوومی کشید و سرشو تو گردنم فرو برد.

نوشته: rdsf و saltless


👍 36
👎 4
5321 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

642184
2017-07-27 21:27:45 +0430 +0430

شراکتی مینویسین؟ من حسودیم شد اهای یکی پاشه فصل سوم مردم ازاران نامدار و بنویسه من حالشو ندارم!! ?

1 ❤️

642187
2017-07-27 21:32:29 +0430 +0430
NA

ارد سفید و نمکی چه ترکیب خوبی :D
نگارش عالی ولی موضوع داستان تکراری
لایک به جمالتان

1 ❤️

642189
2017-07-27 21:33:25 +0430 +0430

موضوع جالبی بود بسیار خوب پرورنده شده بود در عین کوتاهی کاملا پخته بود زیادی جو داستان خوب بود من به اینهمه جو بی نقص عادت ندارم فقط این اذیتم میکرد موفق باشی لایک

1 ❤️

642226
2017-07-28 03:15:13 +0430 +0430

مثل همیشه عالی
ولی یهویی بودنش یکم سخت بود باورش
که جلوی متن روونش قابل اغماضه
تبریک منو هم جهت این شراکت پذیرا باشید فقط شیطونی نکنید ها خخخخخ

1 ❤️

642233
2017-07-28 04:40:25 +0430 +0430

Elnaz_1370 ?

اژدهای_رنگین ;) ? لایک به وجودت عسیسم

shahx-1 اون که فقط کارِ خودتونه بابا…دسخوش ?

salamsalam007 مرسی ?

shadow69 میشه آردنمکی! ? مرسی شَدوجان…لایک به وجودت ?

sepideh58 مرسی… ? بابت اون اذیت هم پوزش میخوایم :)

butterflyir آخی (inlove) … مرسی ? … آره درسته…یه جورایی هر دو طرف تشنه‌ی هم بودن…یزدانِ داستان تشنه‌ی زنونگی و طلایِ داستان تشنه‌ی مردونگی… شاید همین مثلِ جاذبه‌ بینشون عمل کرد… ?

doki-kar balad مرسی عزیز ? شراکتِ خوبی بود ? ;)

==>یزدان جونی سری بعدی رو تو جواب بده…باشه؟ :-*? این شراکتم دردسرا داره ها…باید تقسم کار کنیم ?

1 ❤️

642261
2017-07-28 07:38:30 +0430 +0430
NA

لايك ١٤ تقديم شد ?
داستاناي يزدان عزيز رو هميشه دوست داشتم و ميخوندم اما آرش جان از شما تا حالا داستاني نخونده بودم اصلا نميدونستم كه مينويسيد اما حالا با اين داستان مشترك زيبا حتما بايد برم داستاناتون رو بخونم :)
در مجموع خيلي قشنگ بود فقط به قول دوستان يه كم غير قابل باور بود ;)

1 ❤️

642275
2017-07-28 09:56:55 +0430 +0430
NA

خیییلی قشنگ بود بحث سکسش به کنار این بههههترین داستانی بود ک تاحالا خوندم، دس مریزاد

1 ❤️

642280
2017-07-28 10:27:38 +0430 +0430

لازم نبود کامل بخونم…اومدم پایین و جای اسم نویسنده،اسم دو تا ادمی رو دیدم که نوشته هاشون نیازی به خوندن نداره…لایک!همین!

1 ❤️

642293
2017-07-28 13:05:39 +0430 +0430

عالی بود لایک تقدیمت

1 ❤️

642330
2017-07-28 21:15:50 +0430 +0430
NA

baad modat ha ye dastane khub khubdim dametun garm awli bud

1 ❤️

642378
2017-07-29 03:26:10 +0430 +0430

چه رويايي و قشنگ ?

1 ❤️

642416
2017-07-29 08:05:19 +0430 +0430

سوژه جالب و گیرایی بود هر چند بقول دوستان کمتر نمود واقعی پیدا میکنه
جذابیت داستان از کشمکش های درونی یزدان تا انسانیت و …خوب بود اما یهو با ورود یاسمن دیالوگای خوبی رد و بدل نشد و موضوع اختلاف کمی نخ نما - ضمنا در آغوش کشیدن طلا در حضور یاسمن کمی غیر عادی بود
بقیه داستان کمی فیلمفارسی ! شد : باکرگی طلا ! - و نهایتا بهم رسیدنشون
همکاریتون عالی بود دوستان - پیام عشق و تصمیم مردونه قصه فوق العاده
قطعا : " لایک " …موفق باشین

2 ❤️

642449
2017-07-29 14:30:28 +0430 +0430

The_best_fucker_in_the_world خواهش میکنم…مرسی :) ?

nimaa9876 دمِ شمام گرم…مرسی ?

MIKROOB اوهوم…مرسی ?

حبه خواهش میکنم عزیزم…آره درسته…:)…زیادی شیرین بود…مرسی ?

Takmard تک تک نکاتتون قابل تامل و بجاست تکمرد عزیز…مرسی از حضورِ همیشگی و تاثیرگذارتون…مرسی از لطفتون… ?

1 ❤️

642466
2017-07-29 19:26:26 +0430 +0430

لایک ۲۸ دوستان. خسته نباشید.
میتونم‌ بگم #هندی_طوری ;)

آروتیک خوبی بود و بی دغدغه…

1 ❤️

642532
2017-07-29 23:27:52 +0430 +0430

قشنگ بود مثل همیشه شبیه رمان ها بود بیشتر یاد رمان هم خونه افتادم . در کل موفق باشین ?

1 ❤️

643174
2017-08-02 16:44:56 +0430 +0430

Hidden.moon ? مرسی هیدن جان ? …هشتگتون ?

titi moti مرسی :)…آره شبیه رمان شد…آخی چقد همخونه رو دوس داشتم!..حیف که از رمان تبدیل به ژانر شد…?

sami_sh مرسی بهترین، یه کلمشم خونده باشی برایِ من کافیه (inlove) ? یزدانو نمیدونم! ? … ببخشید که جذبت نکرد سعی میکنیم بعدیا رو بهتر بنویسیم 👼

یاشار.۸۵ مرسی…بابت نخ‌نما بودن پوزش میخوایم عزیزم…به امید کارایِ بهتر ?

s.taghavi متاسفم بابتِ اشکتون!..مرسی ?

divine.LOVE لطف داری عزیزم…مرسی مرسی… ? منم میبوسمت :-*

0 ❤️

643558
2017-08-05 01:36:55 +0430 +0430

خب لا اقل پايان خوشي داشت ، آقا يزدان ميگفت من آدم پايان خوش و داستان شاد نيستم ، خب همكاري خوبي بود ، همون حس خوب ك ميگفتم بهم منتقل شد خسته نباشيد ?

1 ❤️

643705
2017-08-05 22:13:40 +0430 +0430

شما داستانای دیگه ای هم دارید? قلمتون جذبم کرد دوست دارم اگه هست بقیه ش رو بخونم

1 ❤️

654860
2017-09-28 10:41:32 +0330 +0330

من با داستانت حال کردم عالی بود

0 ❤️