طلسم اندام یک زن (۱)

1395/07/19

نیمه شب دَهُمِ گرمترین مردادِ تاریخ بشرییت بود,که به لطف کولر تبدیل به یک شب خنک تابستانی شده بود
روی نیمکتی که با دست خودم و با اندازه ی کمرم ساخته بودم تا وقتی او روی نیمکت خوابید من بتوانم کنارش ایستاده در او دخول کنم نشسته بودم ودفتر خاطرات جلویم پهن بود
نوشته ای را میخواندم که بعد از خط آخر ِآن تمام برگه های دفتر سفید مانده بود
نوشته ای مربوط به ده مرداد سال پیش و بهترین کادوی تولدم که یک انسان بود… یک زن
و دقیقا در همان لحظه نوشته بودمش
قطرهای اشک روی ورق میچکید و صدایم میلرزید و میخواندم
باورم نمیشد مردی که با آن همه غرور و عظمت و قدرت این ها روی کاغذ نوشته بود حالا خوار و خفیف و تنها روی نیمکت افتاده میخواندشان
:
تا به حال برجستگی رگهای آبی دستان زنی که مثل سیم کشی از زیر پوست سفیدش گذشته تو را مسخ کرده است ؟
تا به حال ساعت ها به انگشتان پای زنی که روتخت خوابت خوابش برده خیره شده ای ؟
تا به حال با پوست صورتت نرمی اندام یک زن را حس کرده ؟
اینگونه که لُپَت را به صورتش بکشی …به شکمش …به ران هایش …
و یا سرت را روی سینه سمت چپش بگذاری و به صدای قلبش گوش فرا دهی ؟
راستی چرا سینه ی چپت بزرگتر از سمت راست است ؟نکند در آن رازی پنهان کرده ای؟
تا به حال سرت را لای پاهای زنی که دوستش داری برده ای تا عطر ترشحات خیس رَحِمش را بو بکشی ؟
رَحِمی که همه ی بشرییت از آن بیرون آمده اند ,رحمی که خودت ماه ها در آن زیسته ای…
تا به حال به بالا و پایین شدن شکم یک زن وقتی که نفس میکشد دقت کرده ای ؟به سوراخ کوچ نافش…
تا به حال پلک های بسته ی زنی که در خواب فرو رفته را بوسیده ای ؟
به جمله ی آخرکه رسیدم بغزم ترکید و خود را از روی نیمکت محکم به زمین انداختم طوری که دردم بگیرد و آرزو داشتم سرم به جایی بخورد بلکه مثل فیلمها یکدفعه بمیرم یا هرچی…
جمله اخر این بود که تا به حال زنی تمام خودش را به تو هدیه داده است ؟
مانند بیماران اتیسم خیره مانده بودم به تخت گوشه ی دیگر اتاق و خودم و او را میدیدم که روی تخت دراز کشیده ایم و او خواب است و پاهایمان در هم پبچیده و دست من زیر سوتین سیاهش فرو رفته و سینه اش را دست گرفته ام و گهگاهی آن را میفشارم و نوک صورتی اش را بازی بازی میدهم
سینه های یک زن تنها اسباب بازی های ابدی یک مرد هستند که هیچوقت برایش تکراری نمیشوند,به گفته ی فروید یک مرد در دوران نوزادی دنیا را از آنها(سینه ها) میشناسد … از آنها شیر میخواهد…سرش را روی آنها میگزارد و میخوابد و حتی مادرش را از بوی آنها میشناسد و حتی تنها خدا و خالقی که میشناسد همان سینه های عجیب است
بعد بزرگتر میشود و اولین چیزی که در جنس مخالف جذبش میکند همان سینه ها است و بعد آرزوی لمسشان را پیدا میکند و هوس بوق زدن با آنها هوش از سرش میبرد و با ازدواجش با یک زن یک جفت از آنها را برای همیشه مال خود میکند
یک سال پیش خودمان را میدیدم که روی تخت خواب افتاده ایم و خسته از عشق بازی خوابش برده ,خوب به یاد میاورم که میگفت هنگام معاشقه با من گمان میبرده آهویست که به دست یک شیر قوی افتاده …شیری که عاشق طعمه اش شده و جای دریدن او را به تختخواب برده و مجذوب قدرت مردانگی و خستگی نا پذیرش کرده و هیچ کاری از دست آن آهو ساخته نیست جز اینکه به حر حالتی که شیر میخواهد در بیاید و از این لذت دو طرفه بهره ببرد
به چشمانمش بوسه میزدم و به پاهایش که به خاطر علاقه من جوراب مشکی بلندی به آنها پوشانده بود دست میکشیدم
صبح همان روز تمام تنش را به دستان اپلاسیون کار سپرده بود و به سختی و با تحمل دردی شدید برایم پوستی نرم و لطیف و بی مو آماده کرده بود زیرا میدانست از زبری مو روی پوست یک زن بیذارم
حتی روی شرتش هم یک پاپیون بود که او را بیشتر از هر چیزی شبیه به یک هدیه ی تولد میکرد
لحظه ای خواستم از تخت خارج شوم تا قلم به دست بگیرم و کمی از ظرافتش بنویسم که نگذاشت و با گرفتن دستم غافل گیرم کرد و من را در آغوش کشید منی را که گمان میکردم خواب بوده و بوسه بر تنش میزدم و شعر میخواندم و نوازشش میکردم
وتمام بیت های من را شنیده بود و ساکت مانده بود…
ای چهره ی زیبای تو نقش بتان آذری
هرچند وصفت میکنم در حسن زان بالا تری
او شنیده بود که میگفتم :
صورت گرِ نقاشِ چین صورت یارم را ببین
صورت بکش یا اینچنین یا ترک کن صورت گری
و به روی خود نیاورده بود
زن ها عجب موجودات عجیبی هستند
گریه امانم نمیداد , یک سال گذشته بود …
یک سال گذشته بود و من کنار تخت روی زمین بی رمق مانند بازنده ی رینگ بکس که کسی به استقبالش نمی آید افتاده بودم و اشک میریختم و در درد ها و شکستگی ها و کوفتگی هایم حل میشدم و به این فکر میکردم که امشب کجای زمین است
در تخت خواب چه کسی ؟
آیا او هم مثل من به صدای نفس هایش گوش میدهد ؟آیا او هم برجستگی رگهای دستش را نوازش میکند ؟ یا پاهایش را میبوسد ؟آیا برای او هم ساعت ها در سالن اپلاسیون وقت میگذراند؟یا جوراب های بلند مشکی به پایش میکند ؟
آیا آن مرد مثل من بدن لطیفش را میفهمد ؟ یا مستقیم به سراغ سوراخ های لای پایش میرود و به فکر این است که آبش را کجا بپاشد
ساعت از دوازده میگذشت و حسادت اشک و خون مرا به جوش آورده بود
و یکی از درون من با من حرف میزد و سوال میپرسید که چرا زنی که سال پیش درست در همان لحظه و همان ساعت در همین مکان دختری اش را به من هدیه داد تا اولین کسی باشم که وارد بدن او میشوم امسال حتی تولد من را فراموش کرده و من را از تبریکی خشک و خالی نیز بی نسیب گذاشته
زنی که با اندام جادویی اش با آن پاهای کشیده ی ورزشکارانه اش و سینه های مثل انارش که که مانند یک قیف دایره وار شروع میشد و با نوکی شبیه به نوک انار یا ته قیف به انتها میرسید
زنی که حتی شنیدن اسم من کافی بود تا نوک سینه هایش سفت شود و خیسی را در شرتش حس کند وخجل شود
زنی که چشمهایش خسته و سبز رنگ بود و موهای بلند فر فری اش بوی لانه ی کبوتر میداد و شبنم مرطوبی که هنگام سکس روی پوستش مینشست عطر گل آزالیا را در اتاق پراکنده میکرد
پارسال همان موقع که گمان میکردم خواب است و میخواستم از تخت خارج شوم من را در آغوش کشید و پاهایم را لای پاهایش محکم تر از قبل گره زد و لبهایش را روی گردنم گذاشت و از عمد آنقدر میک زد تا کبود شود و گفت : نمیگإارم بروی ,مال خودمی …بخوان ادامه بده با صدای زیبایت برایم بخوان
او حسی را در من ایجاد کرد که انگار خوشبخت ترین مرد زمینم… لب به سخن گشودم که ادامه ی شعر را بخوانم اما امان نداد چشمانش را بست و گفت :
تو هیچ جذابیتی نداری خدا تو را از همه جذابییت ها ممنوع کرده اما به جایش حنجره ای طلایی به تو داده که با آن میتوانی دل هر زنی را بربایی…چشمانش را تر یا حتی با چند کلمه شرتش را خیس کنی
بگذار حقیقتی را بگویم… اگر صدایت انقدر دلنشین نبود هیچوقت با تو دوست نمیشدم چه برسد به اینکه بالاترین دارایی ام را به تو هدیه کنم
هیچ نتوانستم بگویم تنها گردنم را برایش صاف کردم تا راحت تر به میک زدن ادامه دهد زیرا میدانستم تا کبودی را با چشمهایش نبیند دست بر نمیدارد…,چشمانم را بستم تا قطره اشکم را نبیند اما بی فایده بود و اشک از لای پلکهایم بیرون گریخت و دختر زیبا با زبانش تک آنها را جمع کرد و تمام صورتم را لیس زد
زبان کوچک و صورتی رنگ دختر روی گونه و لبها وگاه پیشانی ام کشیده میشد و در انتها انگشت اشاره ام را در دهانش فرو برد و گفت ادامه بده عشق ِ من …
وقت زیادی نداریم چیزی به رسیدن آژانس نمانده
تمام بدنم را ارضا کردی دیگر آّبی در هیچ کجایش نمانده که از سوراخهایم بیرون بزند
حالا وقت آن است که با صدایت روحم را ارضا کنی
آه… تو مرا معتاد به صدایت کرده ای
ترک تو چقدر سخت …
تمام این حرف ها را در حالی میگفت که انگشتم در دهانش بود و بعد از به اتمام رساندن جمله اش خودش را در بغلم محکم تر جا داد و شروع به میک زدن انگشتم کرد
از تمام جمله اش فقط یک کلمه را شنیدم
ترک
چه واژه ی بو دارِ تلخی
خوب به یاد دارم که درست در همان لحظه صدایی در مغزم پیچید…
صدای مردانه ی زشت خشنی که با کینه میگفت :
تو دیگر نمیتوانی با زنی جز او بخوابی
خوب آن صدای دلهره آور را به خاطر دارم در تمام این یک سال دهم هر ماه راس ساعت شش و سی دقیقه صبح آن صدا در گوشم میپیچید و دوباره به من یاد آوری میکرد که ماجرا از چه قرار است

گریه حتی نای ایستادن را نیز از من گرفته بود تمام یک سال پیش مانند فیلم از جلوی چشمم میگذشت…خودم را کشان کشان به سمت کمد اتاقم رساندم
به رسم دیرینی که ازلابه لای سنت های اکثرا پوچ و مسخره ی کشورم پیدایش کرده بودم و برایم جالب بود خون پرده ی بکارتش را روی دستمال ابریشم گران قیمتی که از قبل خریده بودم به جا گذاشتم که تا آخر عمرم به یادگار داشته باشمش
با آلتی سیخ شده و چشمانی که از گریه ذوق ذوق میکرد روی دو پایم ایستادم و در کمد را بازکردم و به سراغ صندوقچه ی چوبی ام درپشت خرت و پرت ها و لباس ها رفتم
قفل آن را با رمز مخصوصی که ترکیبی از نام و تاریخ آَشناییم با آن دختر بود باز کردم
دستمال خونی که حالا خونش لکه ی کمرنگی بیش نبود را بیرون آوردم
بوییدمش و باز هم گریه …
قطره های اشک بی آنکه فشاری به صورتم بیاورم سر ِخود از چشمم بیرون میپریدند و روی دستمال می افتادند و کسی نب.د که با زبانش آنها را پاک کند…
آلت سیخ شده ی من به یاد عشقش بلند شده بود نه از سر هیزی … نه از طمع شهوت
او فقط دلتنگ یارش بود…
قسم میخورم که اگر چشم داشت او نیز مانند من خون گریه میکرد
زیرا رحم آن زن با رحم تمام زنانی که پیش از آن امتحان کرده بود فرق داشت
گوشتش…خط خطی هایش… لیزی اش…مَکِشَش و تنگی ی عجیبش که بعد از ساعت ها تلمبه زدن در عرض چند دقیقه دوباره به حالت و تنگی اولش برمیگشت
آلت های ما همدیگر را میشناختند ,باهم دوست بودند مانند میزبان و میهمان از هم پذیرایی میکردند
همین که آلتم را جلوی دهانه ی آن سوراخ کوچک صورتی میگذاشتم از سوراخ بالای هشتی اش درست مثل اینکه دکمه ی ظرف مایع دستشویی را فشار داده باشی مایعی چرب به طور خودکار شروع به ترشح میکرد و شدتش آنقدر زیاد بود که تخت و پتو را هم خیس میکرد
و بعد مانند یک کودک گرسنه که تشنه ی سینه مادرش است له له میزد و من با رفتاری سادیسمیک کمی آلتم را فرو میکردم و بیرون میکشیدم و گاه روی سوراخش بازی بازی میدادم که منجر به جیغ و چنگ زدنش روی بدنم میشد و التماس برای اینکه تمام آن سوراخ را پر کنم
آن واژن تشنه و گرسنه که تنها ساعتی از اولین تجربه ی پاره شدنش میگذشت به محض اینکه آلتم را به آن سوراخ کوچکش نزدیک میکردم آن را میک میزد و آرام آرام به درون خود میکشید
قسم میخورم که آن واژن موجودی زنده بود که مثل گرسنگانی که سالهاست غذا نخورده اند منتظر رسیدن یک لقمه ی کلفت و دراز از آسمان بود تا تمام 24 سال گرسنگی اش را جبران کند
برایم غیر قابل باور بود که یک سوراخ به آن کوچکی که حتی یک خودکار بیک به سختی واردش میشد زمانی که آلت من را میدید هار میشد و بی آنکه فشاری بیاورم خودش ذره ذره تمامش را میبلعید و به درون خود میکشید…
شرتم را پایین کشیدم و نگاهی به آلتم انداختم حالا نه تنها فط سیخ بلکه سرخ نیز شده بود
مرور آن صحنه ها و یادآوری چربی و حرارت آن سوراخ تنگ او را به هوس انداخته بود
طوری که اگر زبان داشت من را به باد فحش میبست و از من طلب سوراخ مخصوص خودش را میکرد
دلم به حالش سوخت و خواستم راحتش کنم , یک تف غلیظ کف دستم انداختم و آلتم را دست گرفتم
اما مگر آلتی که نرمی و لطافتی و زیبایی و گرمی ی آنچنان سوراخ را تجربه کرده باشد دیگر به پوست زبر و مردانه ی من اهمیتی میدهد ؟
بیچاره ناکام و پشیمان از حال رفت و در ثانیه ای خوابید…
به سراغ صندوقچه رفتم و کنارش زدم زیر کاغذ ها,نقاشی ها و دست نوشته ها به جوراب هایش رسیدم
به جوراب های بلند مشکی رنگی که با بند به شرتش متصل میشد و لکه های سفید آب من رویشان خشک شده بود
جوراب هایی که پاهایش را آنقدر زیبا میکردکه ناخواسته جلویشان زانومیزدم چهار دست وپا میشدم و شروع به بوسیدنشان میکردم مانند برده ای که اربابش از سفر برگشته و موظف است زانو بزند و به پا بوسش برود
اول کفش هایش را لیس میزدم و بعد آرام آنها را از پایش خارج میکردمو به سراغ انگشتانش میرفتم
تک تک آنها را عاشقانه میبوسیدمو کم کم به سراغ ران های قلقلکی اش میرفتم
دختر جوان که من را مشغول لیسیدن کفشش میدید ناراحت میشد و دلش میخواست این صحنه هرچه سریعتر به پایان برسد
اما من که فتیش پاهای زیبای او را داشتم با عشق بو میکشیدم و میبوسیدم و به عشق بازی ام ادامه میدادم
آنقدر که بوی آب کسش بلند میشد و مشامم میرسید
با بازوان قوی ام ران هایش را از هم باز کردم و او را روی مبل انداختم و به جان گوشت های کنار رانش افتادم
از شدت قلقلک و خنده دست وپا میزد اما زورش به دستان من نمیرسید و سعی میکرد با التماس راضی ام کند
اومیخندید و میگفت
تورو خدا …التماست میکنم…
الان است که بشاشم
خواهش میکنم آرام باش
ران هایم کبود میشود
من دارم میشاشم جدی میگویم
نمیتواتنم جلوی خود را بگیرم
و با مشت به سرم کوبید و شروع به چنگ زدن موهایم کرد و با جیغی که در گلو خفه اش میکرد شروع به شاشیدن کرد
در لحظه ی اول غافل گیر شدم و از کثیف شدن فرش ترسیدم اما بعد به خودم آمدم و گفتم چرا خشکت زده ؟
الان است که قطع شود
مگر نمیگفتی هر آنچه که مربوط به بدن اوست برای تو دوست داشتنیست
پس امتحانش کن
این آب هم از بدن او می آید
مگر جز این است که هر بار فیلم بِتِرمون را دیدی و مرد با عشق از دوش گرفتن زیر ادرار همسرش حرف میزد تحریک میشدی که امتحانش کنی؟مگر جز این است که رومن پلانسکی کبیر نیز عاشق این حس است و بارها در فیلم هایش به آن اشاره کرده, پس خجالت نکش و مشغول شو
دختر جوان که گویا قصدم را فهمیده بود دستش را روی سرم گذاشت تا من را مانع از رساندن لب هایم به واژنش کند
اما خودش میدانست که بی فایدست
سرم را کامل لای پایش بردم و شرتش را کنار زدم
عجب شاش داغی…
من از عطر شاش دختر های دیگر خبر ندارم اما مال او بویی شبیه رزماری و سس مایونز میداد
بوی دلچسبی بود
تمام سرم زیر آن فوراره ی زیبای داغ که گاه قوی و گاه ضعیف میشد خیس شد
در لحظه ی آخر فکری به سرم زد و چشمانم را بستم و لبهایم را به واژنش چسباندم
دیگر آخرین قطره هایش بود اما تا جایی که میشد نوشیدم و قورت دادم
شاش او تمام شد اما هنوز سرم را به کسش فشار میداد و آن را محکم در آغوشش گرفته بود و نفس نفس میزد
حالا دیگر عذاب وجدان نداشتم بلکه از خودم راضی بودم که به اندیشه ام عمل کردم و به خودم ثابت کردم که وقتی عاشق کسی باشی حتی شاشیدنش هم برایت عاشقانه است
زیرا بارها این جمله را به او گفته بودم و هر بار او از خجالت سرخ میشد اما از سکوتش پیدا بود که دوست دارد امتحانش کند…

ادامه دارد

نوشته: بهراد 021


👍 0
👎 1
11561 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

560032
2016-10-10 23:18:03 +0330 +0330

دو خط اولی که خوندم فهمیدم تو کفه کُسی بد بخت اینقد جق نزن کور میشیا حالا از ما گفتن بود …

0 ❤️

560077
2016-10-11 12:35:30 +0330 +0330

رزماری و سس مایونز ؟
عجب . . .

0 ❤️

560088
2016-10-11 15:30:15 +0330 +0330

این یکی از اون دوره هاس که بعداً از تکرار خاطراتش فرار میکنی چون برات تحقیرآمیزه.
پس توصیه میکنم زیاد از ادبیات فاخرت مایه نزاری که حال مارو هم بدتر نکنی.

0 ❤️

560090
2016-10-11 15:43:29 +0330 +0330

زیبا

0 ❤️