طلوع کویری (2)

1391/06/26

… قسمت قبل

تو چشای خمارو خوشکلش زل زده بودم…
دیگه طاقت نداشتم، خیلی دوس داشتم بدونم کسی که اسم خودشو “شاه سکس” گذاشته چی بلده؟
دستاشو رو قفسه سینه م گذاشت
لباشو به لبام نزدیک کرد،گرمای لباش و عطر نفسشو تو صورتم حس می کردم، بوی شهوت ویه نوع آزادی خاص میداد.
یه دفه هولم داد سمت تخت.رو لبه تخت نشستم و نیگاش کردم. شروع کرد به رقصیدن…
یه لحظه باله میرقصید، یه لحظه حرکاتش تند میشد و نمیدونم یه جوری شبیه رقص سامپای برزیلی! میومد جلو خم میشد و لب میگرفت تا میخواستم بقاپمش مث ماهی لیز میخورد و میزد رو دستم و در میرفت!
رفت سمت ضبط صوت و صداشو بلندتر کرد و پریدتو بغلم. تند تند نفس میکشید و لبا و گونه هامو غرق بوسه میکرد.
دستامو دور کمرش حلقه کرده بودم.سفت و محکم گرفته بودمش ،نمیخواستم دوباره لیز بخوره!
یه لباس نیلی رنگ بلندی که تا سر زانو هاش میرسید پوشیده بود. قدش بلندتر از همیشه نشون میداد.
لبای داغشو رو لبام گذاشت و بوسیدن های بی امان گونه ها و گردن و…
آهنگ عوض شده بود و سیاوش آروم و ملایم میخوند…
من همون جزیره بودم
خاکی و صمیمی و گرم
واسه عشق بازی موجا
قامتم یه بستر نرم
دستاشو به پس گردنم و تو موهام مینداخت و نوازش میکرد. گاهی موهامو چنگ مینداخت و گاهی من موهاشو.
دستاشو برد پایین و تو یه لحظه تیشرتمو درآورد.منم تاپشو دراوردم…
یه عزیز در دونه بودم
پیش چشم خیس موجا
یه نگین سبز خالص
روی انگشتر دریا
دوباره ذهنم منو به گذشته برد…
بعد از اون اتفاق واقعا احساس نابودی میکردم. اخه چرا خدا؟ من که واقعا بنده تو بودم یادته هرچی گفتی انجام دادم؟ اخه چرا؟ یعنی واقعا اینم امتحانه؟ یعنی اینم حکمت داره؟ اخه چه حکمتی میتونه داشته باشه؟ باور کن طاقتشو ندارم میخوام بمیرم بعد هانی.
صدا داشت کم کم بلند و بلندتر میشد…
تاکه یک روز تو رسیدی
توی قلبم پا گذاشتی
غصه های عاشقی رو
تو وجودم جا گذاشتی…
حالا دیگه لخت شده بودیم. حالت 69 … هنوزم غرق در بوسه زدن…
منو از خودش جدا کرد و من به پشت خوابیدم اونم زانواشو طرفین چپ و راستم بازکرد، آلتمو رو کسش تنظیم کرد و به پرواز درآمد!!!
سینه های گرد و سفتش بالا پایین میکردن و لذت وافری به من میداد. تمام تنمون خیس عرق بود…
صدا اروم شده بود
حالاتو خاک وجودم
نه گلی هست نه درختی
لحظه های بی توبودن
میگذرهههه اما بسختی…
تمام فضای اتاق بوی شهوت گرفته بود
سیاوش نعره زد…
دل تنها و صبورم
داره این گوشه میمیره
ولی حتی وقت مردن
باز سراعتو میگیره.
تلمبه زنان به اوج لذت رسیده بودیم. لرزشی خفیف…
میرسه روزی که دیگه
قعر دریا میییییشه خونم
اما تو دریای عشقت
باز یه گوشه ای میمونمممم…
اشکام مث رود جاری شده بودن…تینا گوشه ی تخت نشسته بود و هیچی نمیگفت، بعد چند لحظه که آروم شدم یاد شروع دوستی با تینا افتادم…
اونروز مثل روزای قبلش مست و پاتیل بودم اونقد خورده بودم که داشتم تو آسمونا سیر میکردم.هانی بغلم کرده بود و دیوانه وار منو میبوسید یهو پام به یه چیزی خورد و افتادم زمین و بیهوش شدم.وقتی به هوش اومدم چشمام باز نمیشد.سرمایی روی پیشونیم احساس میکردم .تموم بدنم داشت مثل بید میلرزید، چشامو به زحمت باز کردم و سقف سفیدی روبروم دیدم.خواستم بلند شم که یه صدای زنونه گفت نه… اوضات خیلی بیریخته .وایسا اسمت چیه؟ دستاشو دیدم که بهم نزدیک شد و با عصبانیت پسش زدم.نمیخواستم دست هیچ دختری بهم بخوره ،ازشون نفرت داشتم…
چته؟ چرا جفتک میندازی؟ اگه من نبودم معلوم نبود چی بسرت میومد. تقریبا مرده بودی که پیدات کردم، درست جلو در خونه. حالا یه لحظه آروم بگیر ببینم چته؟ تو کی هستی؟ مشکلت چیه که به این حال و روز افتادی؟
یاد اتفاقات دیروز افتادم وبهش نیگا کردم .دیدمش جدا از ظاهرش یه چیزی تو وجودش بود که بهم آرامش و اعتماد میداد. حالت مستی هنوز تو سرم بود و درد شدیدی تو شقیقه م حس میکردم دستمو بردم سمت پیشونیم و ازجا پریدم احتمالا به یه چیز سخت برخورد کرده بود…
گفت : وقتی تورودیدم یاد سامان افتادم ،قیافه ش خیلی شبیه تو بود.عاشقش بودم توتصادف کشته شد. بعد اون اتفاق مث دیوونه ها شده بودم و هرشب با کابوس هراسناکی از خواب میپریدمو تموم تنم مورمور میشد.احتمالا بابامم پیش خودش فک کرده که اگه کسی نیاد تو زندگیم کارم به دیوونه خونه میکشه، واسه همین با پسرعمه م که خاطرخواهم بود حرف زده بود وهرروز میومد پیشم.ازش زیاد خوشم نمیومد ولی فک میکردم ممکنه عشقی که بهم داره باعث شه ازاون حالو هوا بیام بیرون و به اصرار بابام باهاش ازدواج کردمو الان یه ماهه جداشدیم…
بازم تکرار کرد توخیلی شبیه سامانی. حالم ازاین حرفش بهم خورد، احساس میکردم تودلش یه چیزایی میگه!!!. ولی با این وجود با خودم گفتم چرا ابن قدرصاف و ساده داستان خودشو گفته اصلا چه دلیلی داره منو نجات داده؟ یه دخترتک و تنها تو کلان شهر کرمانشاه چطور به یه مرد غریبه اعتماد کرده و الان تنها باهاش تو خونه س. با خودم گفتم خیلی شانس اورده که من ازاوناش نیستم.
اومد جلو دستی به پیشونیم کشید و باحالتی مادرانه پرسید خوبی؟
بدک نیستم.
خوب نگفتی؟
بگم که چی بشه؟
شاید بتونم کمکت کنم.
از جام بلند شدم و گفتم : “ممنون شما خیلی درحقم لطف کردین اینم کارتمه ،بچه سنندجم .اگه تونستم حتما جبران میکنم.با حالتی بهت زدن داشت نیگام میکرد.”
زدم بیرون روبروی خونه ش وایساده بودم و سعی کردم اتفاقای دیروزو به یاد بیارم در خونه ش رو نبسته بودم.داشتم دنبال گوشیم میگشتم که پیداش کردم.یهو یه مرد عصبانی و قد بلند رفت داخل خونه ش و بعد چند ثانیه صدای جیغ و داد شروع شد. هنوزم در حیاط خونه باز بود. مرده اومد تو حیاط وداشت موهای دختره رو با تمام توانش میکشید.
دنیا دور سرم چرخید، رگ غیرتم بالا زده بود .اعصابم حسابی خورد شده بود. چطور تونسته دست روش بلند کنه ؟
با تموم قدرتم رفتم جلو و یه مشت محکم خابوندم تو صورتش که افتاد رو زمین. خیلی از من گنده تر بود.صدای جیغ و داد دختره همه همسایه هارو آورره بود بیرون. مرده بلند شد و یقه مو گرفت و پرتم کرد تو کوچه. له و لورده شدم.درد جای زخم پیشونیم شروع شده بود. همسایه ها اومدن و مارو که حالا دس به یقه شده بودیم جدا کردن و بعدشم با عصبانیت رفت…
برگشتم پیش دختره تو خونه که بغل تخت نشسته بودو سرشو بین زانواش گذاشته بود و آروم گریه میکرد. دلم براش سوخت. گفتم خانم گریه نکن، پسر عمه ت بود آره؟
آره یه چند روز یه بار میاد و حسابی کتکم میزنه.راستش به دلایلی نمیتونم به بابام بگم ،نمیدونم چیکار کنم؟ داشت حرفاشو با حق حق میگفت…
پاشو کارت دارم.
چیکارم داری؟
بریم برات یه آپارتمون بگیرم.
راضی نمیشد ولی بالاخره راضیش کردم و همون روز براش یه آپارتمون نقلی گرفتم و همون روز وسایلشو بردیم خونه جدید. دمدمای غروب بود که ازش خداحافظی کردمو برگشتم.
هنوزم به هانی فکر میکردم، خبری ازش نبود و گوشیش خاموش بود.
انگار میدونست که به چی فک میکنم …
باز گفت هنوز بهم اعتماد نداری؟
چرا عزیزم. این چه حرفیه؟
پس بگو دیگه. تا کی میخوای حرفاتو تو دلت نگه داری؟ واسه یه بارم که شده خودتو خالی کن.
به فکری عمیق فرو رفته بودم… دلم هنوزم واسش تنگ میشد…
گفتم بیخیال ،از فکرش هم حالم بد میشه
امروز دیگه نباید از زیرش در بری. یالا بگو دیگه، تورو خدا، جان تینا، جان هیوا، جان…
خیلی دوست داشتم تو اون لحظه خودمو خالی کنم واسه همین گفتم :بسه دیگه باشه باشه باشه.آه…
اون روز خیلی خسته و کوفته برگشتم از سر کار داشتم لخت میشدم برم حموم که گوشیم زنگ خوردو یه شماره ایرانسل ناشناس!
-بله بفرمایین.
-سلام خوبی؟
-سلام ممنون شما؟
-یه آشنام.
(اه… باز شروع شد یه دیوونه دیگه که میخواد امتحانم کنه)
-بجا نمیارم خودتو معرفی کن.
-حالا با هم آشنا میشیم.
-ببین حوصله ندارم و خسته م اگه آشنایی و کاری داری بفرما وگرنه بای.
-چقد خشن!!! خیلی تند میری …
-قطع کردم…
داشت بازم زنگ میزد که گوشیمو سایلنت کردم و رفتم حموم.
وقتی بیرون اومدم 9تا میس کال داشتم ازش.
شب بعد دوباره تماس گرفت. جواب دادم:
-بله آشنا خانم باز چیه؟
-اسمتو نگفتی
-فرض کن امید
-منم مونام
-خوشبختیم. ببین اگه تماس گرفتی که منو امتحان کنی بدون من هر ناشناسی بهم بزنگه کونش میزارم!!!
-خیلی بی تربیتی
-آره دیگه اینجوریه…
قطع کرد و نیم ساعت دیگه تماس گرفت
-ببین بخدا آشنا نیستم اصلا هم نمیشناسمت شانسی شماره تو گرفتم. میخوام باهات دوست شم.
-به به عجب شانسی داریم ما! مردم میرن تو خیابون با هزارتا بدبختی یکی رو تور میکنن و ما…
میون حرفام دوید وگفت: وقتی شنیدم اسمت امیده یه جوری ازت خوشم اومد ،قسم میخورم راس میگم. میدونم باور نداری ولی هرجور که بخوای ثابت میکنم
دلمو به دریا زدم و گفتم باشه فردا ساعت چهار بعدازظهر کافه کازیوا میدون اقبال…
-اها پس بچه سنندجی!
-وشما؟
-قروه.
-اوههههههه… من نمیام قروه بهت گفته باشم!
-باشه، نصف، نصف، دهگلان.
-ببین من خیلی ظاهر بینم حالا خوشگلی یا نه؟
-بدک نیستم.
-اگه خوشگل نباشی با همون ماشینی که میام زیرت میگیرم!
-باشه بابا! خودت چی؟خوش تیپی؟
-دی کاپریو رو دیدی؟
-خب؟
منم بدک نیستم.

با سوران دوستم رفتیم ساعت چهار رسیدیم دهگلان.
قرار بود ده دیقه دیگه بیاد.
یه جا وایسادیم تو شهر و شروع کردیم چش چرونی!
-به نظرت اینه؟
-اگه این باشه که عالیه.
-وای این زشته نباشه!
-آماده باش اگه نزدیک ماشین شد درو قفل کن اذیتش کنیم!
تو همین حرفا بودیم که یه دفه اومد ،من عقب نشسته بودم که پیشم نشست
نفسم تو سینه حبس شده بود باورم نمیشد، زیبایی وصف ناپذیر…
تو اون لحظه فقط یادمه بزور نفس میکشیدم وای خدا یعنی دارم خواب میبینم این فرشته کیه دیگه؟ دستمو یواش بردم جلو و دست دادیم و دوستمو معرفی کردم و حرکت کردیم.هنوزم حواسم سر جاش نبود مثل ندید بدیدا همش بهش زل زده بودم که یهو گفت پسندیدی؟
خودمو جمع و جور کردم و مث خودش به خیایون و آدماش خیره شدم و غرور همیشگیم برگشت…
-بدک نیستی(!ً) تو چی؟ پسندیدی؟
با خنده گفت تو هم هیییی… همچین بدک نیستی! تو که گفتی شبیه دی کاپریویی!
من کی گفتم؟ من فقط گفتم دیدیش؟ همین.
البته اسم واقعیم هیواست
منم هانیم
اه… تینای من این بود شروع عشقی بی فرجام…
بعد از اولین آشنایی تا شب فقط به مونا یعنی هانی فک میکردم، هنوزم منتظر بودم بپرسه چی شد برگشتین بسلامتی؟
اخه خونه خاله ش دهگلان بود و اون همونجا مونده بود. هیچ خبری ازش نشد نه اس داد نه تماس گرفت کاملا برعکس قبل از دیدار.
منم نمیخواستم بهش بزنگم اخه عقیده داشتم گربه رو باید دم حجله کشت! اگه الان بزنگم فک میکنه عاشقش شدم و خودشو واسم میگیره. آخر شب دیگه داشتم دیوونه میشدم اعصابم خورد شده بود چرا اصلا خبری ازش نیست
بالاخره بهش اس دادم
سلام خوبی؟ خبری ازت نیست، نپرسیدی به سلامتی رسیدم یا تصادف کردم مردم؟
جواب داد: بادمجون بم آفت نداره.
خیلی ازش دلخور شدم.
حالا دیگه داستان “گهی پشت به زین و گهی زین به پشت” شده بود.تا قبل دیدار اول همش من جواب نمیدادم و اذیتش میکردم ولی الان نوبت اون شده بودو من هرروز عاشقترو دیوونه تر… هرشب باهاش تماس میگرفتم و یه ساعت دوساعت سه ساعت باهاش حرف میزدم. پول تلفن اصلا برام مهم نبود.داشتم تو یه شرکت معتبر کار میکردم و درآمد خوبی داشتم.کم کم اونم بهم علاقمند شد، طوری که اگه یه شب تا ساعت یازده بهش زنگ نمیزدم خودش تک مینداخت. منم اوایل درکش میکردم و همیشه خودم زنگ میزدم و هروقت قراربود ببینمش براش هدیه میبردم.اون حتی یه دفه هم نشده برام حتی یه شاخه گل بخره ولی من همیشه با دست پر میرفتم پیشش.از یه چیزیش متنفر بودم که همیشه میگفت به من وابسته نشو، شاید یه روز یه دفه مردم. بهش میگفتم مگه گیاه تلخ خوردی بمیری؟(یه اصطلاح کردیه) اونم در جواب میگفت تو چی میدونی شاید من سرطانی باشم. اه اه اه ازین حرفش بدم میومد. بعضی وقتا فک میکردم خیلی نامرده. چرا حداقل یه چیز یادگاری بهم نمیده؟ من فقط یه عکس از خودش میخواستم.دیگه بعد از یه مدت واقعا برام آرزو شده بود که یه عکس کوچیک ازش داشته باشم که بهم نمیداد.هروقت شارژ میخواست بهش میدادم،چطور میتونستم واسه دوزار ناقابل عشقمو از خودم برنجونم. هرشب قهر تا شب بعدی، هرروز دعوا تا روز بعدی… با این وجود بیشتر و بیشتر بهم علاقمند میشدیم، دیدارامون کوتاه و کم بودن ولی خیلی شیرین. شایدم فقط برای من اینطور بود…
هیچوقت نمیدونستم تو دلش چی میگذره. رفتاراش بیشتر از سنش نشون میداد. دیوونه ی حرفاش شده بودم ،مثه منبع نوری شده بود که تموم دنیای شب گرفته مو روشن میکرد. فقط درمورد شغلم دروغ گفته بودم. میگفتم یه پژو اردی دارمو مسافر کشم. پژو اردی که داشتم ولی یه زانتیا هم داشتم و مهندس بودم. نمیدونم چرا ولی دوس نداشتم شغل و اوضاعمو بدونه. شبا تا ساعت سه وچهار باهاش حرف میزدمو و هرروز دیر میرفتم سرکار. فکرو ذکرم شده بود هانی. هرروز با رییسم دعوام میشد…
کم کم خونوادمم فهمیدن.ولی من هیچی بجز هانی برام مهم نبود،دنیام خلاصه شده بود تو یه چیز،اونم هانی…
البته اونم برام کم نمیزاشت و عشقش واقعی و بدون ریا بود.با همه چیم ساخته بود. یه بار سر من سه تا داداشاش حسابی از خجالتش در اومده بودن. منم با مامانش که از رابطه مون خبر داشت حرف زدم و قضیه رو حل کرد. یه سال از رابطه مون گذشته بود و تو این یه سال فقط یه بار ازش لب گرفتم. با وجود اینکه دیوانه وار دوسش داشتم و براش میمردم ولی هیچوقت ازش تقاضایی غیر از یه لب کوچولو نکردم. نمیخواستم عشق پاکی که بهش داشتم آلوده شهوت و هوس بشه. تا اینکه اون اتفاق افتاد، نمیدونم خوب یا بد! به من که خیلی سخت گذشت. گوشیش خاموش شد ،دقیقا چهار ماه و چهار روز…
تو این مدت همه جا سرک کشیدم هیچوقت ازش نپرسیده بودم فامیلیش چیه؟ آدرس خونه ش کجاس؟ خونه خاله ش تو دهگلان کجاس؟ اسم خاله ش؟ شغل شوهر خاله ش؟و… حتی چند باری که با مامانش حرف زده بودم با گوشی هانی بود.هیچی وهیچی! پس این یه سال از چی حرف زده بودیم؟ باورم نمیشد. یعنی اون الان کجاس؟چکار میکنه؟ به هیوا فک میکنه؟ حالش خوبه؟ دیگه داشتم دیوونه میشدم…
دنیایی که ساخته بودم شنی مینمود، باد باخودش نابودش کرده بود…
یعنی واقعا همه چی تموم؟؟؟؟؟؟
اون شبم با تینا به پایان رسید…
تینا با اینکه خیلی دوسم داشت ولی هیچوقت نتونست جای خالی هانی رو برام پر کنه.
بیشتر از چهارماه و چهار روز گذشته بود…
-به نظرت ارتفاعش چند متره؟
-احتمالا 2015 متری باشه
-اگه بپرم حتما میمیرم؟
-مگه همینو نمیخوای؟
-آره، ولی میترسم نمیرم دست و پام بشکنه و تا آخر عمرم عذاب بکشم. راستی مردن چه جوریه؟ ترس داره؟
-شاید آره شایدم نه، به خودت ربط داره و به اینکه آمادگی شو داشته باشی یا نه ،آمادگیشو داری؟
با لحنی محکم گفتم آره من میدونم دارم چکار میکنم.
ساعت پنج نصف شب سنندج پل فردوسی
حتی بیشتر از چهار ماه و چهار روز گذشته بود ولی هنوزم…
هوا ابری بود مث حال و هوای من…
به اخر زندگیم رسیده بودم…
از نرده پل رفتم بالاو آسمونو دید زدم، آبی لاجوردی. داشت یه صبح دیگه رقم میخورد و من…
ناخوداگاه یاد طلوع کویر افتادم و مردد شدم،یعنی واقعا زندیگم به پایان رسیده؟ از مرگ نمیترسیدم و به پرواز درآمدم.
همه چیز در یک زمان کوتاه اتفاق افتاد،کسری از ثانیه
آدما وقتی میمیرن روحشون از بدنشون بیرون میاد و آزاد میشه. در واقع روح هیچ احساسی از درد و رنج نداره و حتی اگه داشته باشه مفهومش متفاوت از حسی هستش که به جسم وارد میشه…
پروازی اعجاب انگیز بود، به قول نیچه:
" در آدمی بجز ترس از مرگ آرزوی مرگ نیز وجود دارد."

ادامه…

نویسنده : هیوا


👍 0
👎 0
25685 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

334984
2012-09-16 22:16:13 +0430 +0430
NA

هیوا جان
از قدیم گفتن یه سوزن به مردم بزن
یه جوالدوز به خودت
حالا چون تو از خودمونی میخوام داستانتو بدقت بخونم و ببینم چی میشه

0 ❤️

334985
2012-09-16 22:32:31 +0430 +0430
NA

هیوا جان
نوشتت رو خوندم
دمت گرم . این دفعه خیلی بهتر نوشته بودی.خوب بود بیتعارف میگم داری مثل یه لوبیای سحر آمیز رشد میکنی.داری نویسنده میشی.تقریبا حس خوندن داستانهای آرا به من دست میداد
باریکلا
چند غلط املایی هم داشتی که اونم بخشیده به ریش کدخدا
در کل عالی بود
نسبتا

0 ❤️

334986
2012-09-17 00:03:14 +0430 +0430

بازم تمرین کن…فعلا از ترشی محروم هستی…نمره خوب بهت دادم…گاهی خط داستانتو گم میکردم…بنظر میرسه عجله تو نوشتن وبیان قصه ات داری و سرعت داستان اونقد زیاده که انگارهمه شخصیتا میان حرفشونو سریع بزنن و برن …اصلا خودکشی به اخرش نمیخوره.یعنی نتونستی شرایط رو طوری جابندازی که به مرد داستانت اجازه خودکشی بدم فدا کاری تینا این وسط چی میشه ؟./بابا اونم ادمه/ارتباط رومانتیک قوی برا مردن لازمه…بازم بنویس…

0 ❤️

334987
2012-09-17 04:16:56 +0430 +0430

چه خوب که قسمتاشو سریع آپ میکنی :)
نسبت به داستان قبلیت یه رشد قابل توجهی کردی که هیچ کس نمیتونه اینو انکار کنه
ببنویس داداش بنویس…
تو این داستان که رشد قابل تحسینی داشتی،تو داستان بعدیت منفجر میکنی دیگه؟ ;)
و اما جناب pooria2013:
معلومه داستانو خوب نخوندی وگرنه اینطور نمیگفتی
درضمن یه سوتی:
هیوا اسم پسره! :LOL:
موفق باشی هیوا جان :)

0 ❤️

334988
2012-09-17 04:37:09 +0430 +0430
NA

اصلا نتونستم بخونم،موضوعش خوبه،ولی اون گیرایی رو نداره که بخوام خوندن رو ادامه بدم
به هر حال دوستان تعریف کردن،منم نظر شخصی خودمو گفتم
موفق باشی

0 ❤️

334989
2012-09-17 05:05:44 +0430 +0430

از قسمت قبلی واقعا بهتر بود.قسمت قبلی رو به زور خوندم (شرمنده) ولی این یکی عالی بود.
جناب پوریا 2013
لطفا هنگام خواندن داستان از مغزتون استفاده کنید.یه دلیل واسه بد بودنش بیار.
جنابعالی که صبح تا شب و شب تا صبح داستان اون بچه جقوها رو میخونی. یعنی واقعا این داستان از اون داستانا بهتر نیست؟؟؟

0 ❤️

334990
2012-09-17 06:51:34 +0430 +0430

خب نسبت به قسمت قبلی که مطمئنا بهتر بود ولی هنوز جا داره تا خوب بشه. طبق معمول نگارشت خوب بود و کاملا مشخصه که به نوشتن تسلط داری ولی داستان تم اصلی نداره. چفت و بست درست و حسابی نداره و به قول یکی از دوستان، خواننده رو جذب نمیکنه. من با تخیلی نوشتن مشکلی ندارم و اتفاقا همه ی داستانهام تخیلیه. ولی سعی کن اتفاقات توجیه بشه. اینکه رفتی براش اپارتمان نقلی اجاره کردی یعنی چی؟ میدونی اپارتمان اجاره کردن اونم واسه یه دختر چقدر مشکله؟ به این راحتیا نیست که بری بنگاه و یه اپارتمان اجاره کنی. سعی کن طوری بنویسی که خواننده از اول داستان حس کنه اوضاع آبستن یک اتفاق جالب و مهمه. اینطوری تا اخر داستان رو میخونه. ولی من در طول خوندن داستانت اصلا همچین حسی بهم دست نداد. همیشه گفتم سعی کنید داستان رو روایت کنین نه تعریف. تعریف کردن تبدیل به خاطره نویسی میکنه اما روایت کردن، میشه داستان. فکر کنم روی این داستانت نمیتونم حساب کنم. شاید بهتر باشه یه داستان دیگه و مجزا ازت بخونم. پس بنویس و البته پر واضحه که نخوردن ترشی موجب چیزی شدن میشه…

0 ❤️

334991
2012-09-17 07:25:57 +0430 +0430
NA

zimzex داداش من حال نمیکنم اینجا تو این سایت کامنت بذارم مگر در مواقع خاص.
مشکلی داری شما با این موضوع؟

0 ❤️

334992
2012-09-17 07:40:42 +0430 +0430
NA

داش هیوا خوب بود !
من اگه جای تو بودم خط به خط نکته هایی که داش شاهین (سیلور) گفت و با آب طلا روی مُخم هک میکردم !
نمره کامل بهت دادم به امید داستانی از شما که جای هیچ بحثی نداشته باشه !
مـُخلص شما کیان ! ;)

0 ❤️

334993
2012-09-17 08:17:21 +0430 +0430
NA

من اولین باره کامنت میزارم پای داستان
هر دو قسمت داستانت با هم خوندم و به نظرم قسمت دوم بهتر بود
داستانت خوبه فقط مدام از این شاه به اون شاخه میپری که البته این نوعی سبک تو داستان نویسیه ولی چون بهش مسلط نیستی زیاد جالب نیست
لطفا ادامه بده امیدوارم قسمت بعدی بهتر بنویسی
موفق باشی

0 ❤️

334994
2012-09-17 08:18:23 +0430 +0430
NA

هیوا با اینکه حقت نس ولی بازم نمره کامل بهت دادم
قولت که یادت نرفته؟
اون تیکه شعره؟؟؟؟؟؟

0 ❤️

334995
2012-09-17 08:20:57 +0430 +0430
NA

عاااااااااااااااااااااااالی

0 ❤️

334996
2012-09-17 08:23:42 +0430 +0430
NA

عالی بود
دوست عزیز واقعا لذت بردم مخصوصا قسمت اولی پر ارایه ادبی بود
البته چند بار رفتی تو جاده خاکی
به نظر میاد ذهنت خیلی درگیر مسایله
ادامه بده…

0 ❤️

334997
2012-09-17 08:27:24 +0430 +0430
NA

عالی بود
دوست عزیز واقعا لذت بردم مخصوصا قسمت اولی پر ارایه ادبی بود
البته چند بار رفتی تو جاده خاکی
به نظر میاد ذهنت خیلی درگیر مسایله
ادامه بده…یه قسمتش خیلی عالی لود
نابودمان کردی
منظورم اون قسمت بود که گفت
بعضی وقتا یادت میافتادم
چه وقتایی
وقتایی که نفس میکشیدم!
واو…

0 ❤️

334998
2012-09-17 08:29:18 +0430 +0430
NA

اينكه خوب بود رو كه همه گفتن!
دقيقا مشكل قسمت قبل اينجا هم هويداست، خواننده سر درگم ميشه كه شما الان داريد كجاي قصه رو حكايت ميكنيد. پارتيشن بندي كنيد داستانو!
جناب سيلور كه حرفاتونو باس با طلا نوشت! حق كپي رايت رو رعايت كنيد!

0 ❤️

334999
2012-09-17 08:56:46 +0430 +0430
NA

ارزش خوندن نداشت …
سپاه پاسداران جمهوری اسلامی ایران! با روح نداشتش تو کون کویریت!

0 ❤️

335000
2012-09-17 08:58:55 +0430 +0430
NA

یه چیز دیگه یادم رفت دلیل خودکشی تو نتونستم درک کنم
اصلا دلیلی نداشت
ولی…
خیلی عالی درمورد مرگ و خودکشی تعریف کردی
انگار واقعا یه بار تو زندگیت خودکشی کردی اره؟

0 ❤️

335001
2012-09-17 11:14:43 +0430 +0430
NA

کس شعر و غیر قابل خوندن

0 ❤️

335003
2012-09-17 12:25:54 +0430 +0430
NA

خیلی زیباستـــ… ادامه بده عزیزم

0 ❤️

335004
2012-09-17 13:39:54 +0430 +0430

هیواجان خاطره نویسی یعنی تعریف یک اتفاقی که رخ داده یعنی اینجوری:
یه روز رفته بودیم دربند دیدیم دوتا داف اسمی نشستن دارن قلیون میکشن. یکیشون تریپ خیلب خفنی داشت و حس کردم اگه روش کار کنم پا میده…
ولی روایت داستان یعنی اینطوری:
خیلی وقت بود کوه نرفته بودم. اخه کوه نوردی دیگه مثل سابق صفا نداره همش شده دود و قلیون و هزارتا کار ناجور دیگه. اونروز هم به اصرار پوریا بود که حاضر شدم بریم دربند و یه کم کوهنوردی کنیم…
توی داستان نویسی هیچوقت نباید خواننده رو مخاطب قرار داد:
میدونین بچه ها ازون دافایی بود که با نگاهش ادم رو قورت میداد. خودتون که میدونین منظورم چیه. یه شال نازک سرش بود و یه شلوار لی تنگ که هنگام نشستن داده بود بالا و کون و کپلش رو انداخته بود بیرون…
توی داستان نویسی تا اونجا که ممکنه سعی کن اسمی از آوازخوان ها نیاری و فقط با نوشتن شعر ترانه برداشتش رو به خواننده واگذار کنی. همچین نوشتن و نام بردن از روز و تاریخ، داستان رو به روزنامه نویسی و خاطره نویسی نزدیک میکنه. سعی کن برای خلاصه نویسی اصل داستان رو حذف نکنی تا مجبور بشی توی کامنتها توضیح دوباره بدی. همین موضوع شناسنامه رو میتونستی توی داستان بیاری تا خواننده خودش متوجه بشه…
میخواستم اینها رو توی خصوصی بهت بگم ولی گفتم شاید برای کسانی که به نوشتن علاقه دارند هم مفید باشه.
مجدلیه عزیز هر حرف حسابی رو باید با طلا نوشت و اصلا فرق نمیکنه که چه کسی گفته باشه. کیان عزیز لطف کرد و گفته های منو اینطور توصیف کرد. حق کپی رایت همه ی کامنتهای منهم با ذکر منبع ازاده…

0 ❤️

335005
2012-09-17 14:22:46 +0430 +0430
NA

سيلور جون، تو رو خدا حق كپي رايت كامنتاتون آزاده؟
عجبا!
نخوردن ترشي موجب چيزي شدن ميشود؛ از بيانات پرمغز منه، ذيل داستان بينهايت ٣!
مث ك ب جاي گرفتن حق كپي رايت يه حق حسابي هم بايد بديم! ارزون حساب كن مشتري شيم!
هيوا خان، به نظر خودم فارسي سليس مينويسم؛ اما با اين اوصاف احتمالا روان هست، اما به گويش “دري”!
;-);-)

0 ❤️

335008
2012-09-17 15:08:15 +0430 +0430
NA

واقعا جاي آفرين داري. البته جاي كار داري ولي تفاوت نگارش داستان قبلي و اين… آفرين
فقط داستانت با روند يه داستان پيش نميره انگار فكرايي كه توو سرت سنگيني ميكنه رو ميخواي توو داستان خالي كني برا همين بعد دوقسمت هنوز روند خاصي نگرفته البته نوشتن آدمو سبك ميكنه حتي اگه مخاطبت فك كنه فقط داره يه داستان رو ميخونه
موفق باشي
حالا برم نظراتو بخونم ببينم شاهينو شيرا و مهندس نظردادن يانه

0 ❤️

335009
2012-09-17 18:37:42 +0430 +0430
NA

واقعافکرشم نمیکردم که بیام وقسمت دوم داستانتوبخونم.
چون قسمت اولشوهرچی زورزدم نتونستم تاآخرش برم.دست مریزادکاک هیوا.
اگربه سرعتی که بین قسمت1و2داستانت پیشرفت کردی ادامه بدی من حاضرم سرت شرط ببندم که تاچندوقت دیگه رمان چاپ میکنی.
قسمت خودکشیت عجیب واقعی بود.یادحماقت خودم افتادم.
خسته نباشی داداش

0 ❤️

335010
2012-09-17 19:58:27 +0430 +0430
NA

خب حرف نگفته ای نمونده برای من…دوستان همه حرفا رو گفتن منم یه خسته نباشید میگم و اینکه موفق باشید،راستی یه چیزی که فکر کنم تکرارش بد نباشه هیوا جان خودکشی بده بده بده…

0 ❤️

335011
2012-09-17 20:11:47 +0430 +0430
NA

شما لطف داريد…
ما چخلصيم! (چاكريم+ مخلصيم)
مزاح فرموديم!!!

0 ❤️

335012
2012-09-17 21:21:42 +0430 +0430
NA

تا جایی که یادمه ترشی و دبه ترشی رو من برای هیوا نگه داشته بودم و این مطلب از این حقیر بوده است

0 ❤️

335013
2012-09-18 03:39:53 +0430 +0430

هیواءکی-مخلصمکی
هیوا جان امیدوارم تونسته باشم وظیفمو به خوبی انجام داده باشم و مورد پسندت واقع شده باشه
داداش داستان که کار خودت بود
پس اگه ازت تقدیر شده بخاطر کار خوب خودته عزیز دل
مؤید و موفق باشی داداش گل :)

0 ❤️

335014
2012-09-18 06:36:29 +0430 +0430
NA

داش پارسا پوس مال شد ؛ این سه بار ! :bigsmile:

0 ❤️

335015
2012-09-18 08:13:21 +0430 +0430

هیوا سوژه ی درخت کاری که اثر خودم بود!(استفاده بدون ذکر منبع مشکل شرعی داره!)
نه داداش واقعیتو گفتم،واقعا عالی بودی :)
درخت کاریم نمینمویم :)
ای خدااا از دست کیان!
دادا اینجا این چیزارو نگوووو!
همه که درجریان نیستن،فکر بد میکنن ;)

0 ❤️

335016
2012-09-18 16:07:28 +0430 +0430

هيوا جان دوست داشتم داستانت رو سر فرصت بادقت بخونم براى همين الان كامنت گذاشتم ميدونى كه چى ميگم.
دراين تلاش ميكنى خوب بنويسى شكى نيست فقط يه نكته دوستانه بگم برم
زياد خودتو درگير استفاده از آرايه ها توصيفها …نكن به خودت سخت نگير اين كار فقط باعث پيچيده شدن داستان ميشه البته استفاده بجا خيلى خوبه ولى زيادش نه ميدونى اينجورى نوشتن هنره ولى مخاطب خاص خودشو داره .موفق باشى
<ستاد برگزارى خميازه در راستاى كمبود خواب>

0 ❤️

335017
2012-09-19 04:48:26 +0430 +0430
NA

بيخيال شير جوان!
هيوا خان شما ترشيتو بخور! من و شاهين خان، ذيل همون قسمت سوم، به اين نتيجه رسيديم كه اثري نداره!

0 ❤️