عادت نميكنم

1397/07/08

با وجودیكه آخرین نفسای دهه بیست زندگی رو میكشم، بازم وقتی وارد یه مغازه ی لوازم تحریر فروشی میشم حس و حال خوبی سراغم میاد،بوی پاك كن و دفتر نو،صف مداد رنگی های سی و شیش رنگ با جلد های فلزی،از خود بی خودم میكنه.
بعد از چك و چونه های زیاد با مغازه دار و خریدارِ كوچولو، بالاخره وسایل مهد هستی رو خریدم.
قیمتا از تصور من خیلی گرونتر شده بود،تا حدی كه مجبور شدیم با اتوبوس برگردیم.
نیم ساعتی بود كه من و هستی روی نیمكت فلزی سرد منتظر اتوبوس نشسته بودیم،حس میكردم كه چقدر پیر تر و شكسته تر و كم حوصله تر از قبل شدم، اما چند دیقه بعد كه اسم شایانو روی گوشیم دیدم،انگار كسی توی دلم داشت رخت میشست،حس غریب و خوشایندی داشتم، پر از هیجان و اعتماد به نفس شده بودم.گویا كل شهر درگیر نیم نگاهی از معشوق من باشن و من هدفِ برق نگاهش!
اون روز هستی تمام مدت با لوازم جدیدش بازی میكرد، مرتب اونا رو روی زمین میچید و جمع میكرد و دوباره از نو!
تلویزیون روشن بود اما صدایی نداشت،باید كم كم فكری برای شام میكردم.
دوست داشتم زمانو از سقف آویزون كنم و درست زیر پاهاش بشینم و همونطور كه دست و پا میزنه با خیال راحت فكر كنم.
به این كه كی قانونا رو میسازه؟! چرا کسی که قبلا ازدواج ناموفق داشته، دیگه برای هیچ رابطه ای مناسب نیست و همه با نگاه های منفی به سَمتش حمله می‌کنن؟ چرا باید این جمله رو مدام بشنوم که “بهتر از این خیلی ها هستن!” و مدام از خودم بپرسم بهتر برای من یا اونا؟

دخترم سر شب بعد از خوردن كمی سوپ به خواب رفت.اون شب حتی قدرت جنگیدن سر خوردن یه قاشق اضافی تر نداشتم. چند قاشق خورد و من تسلیم شدم.
اون شبای ظلمانی بهترین روشنی برای من بودن با شایان بود، دیدن چهره ی شایان پشت آیفون،كسی كه حتی صورت خسته و آرایش نكرده ی اون لحظه مو از صمیم قلب دوست داشت و من تو سرمای بی رحم اواخر پاییز ،چقد با وجودش دلگرم میشدم.
شال و كلاه نكردم،با همون حال پله هارو تند تند پایین رفتم، بارون بند اومده بود،فردا هم كه میگذشت آذر ماه تموم میشد، و من به امید این بودم كه زمستون به داد این چشم های منتظر برسه…
بدون لحظه ای اتلاف وقت بغلش كردم و به سمت خودم فشارش دادم، جوری كه بدون یك میلیمتر فاصله یكی بشیم.
با چشمهای طوسی رنگ و مهربونش بهم لبخند زد و سر تكون داد-مریم! هیچی تنت نكردی كه !سرما میخوری.
زبونم نمیچرخید كه بگم دلگرمم از بودن تو! سرمایی حس نمیكنم.
شاید همون روز اولی که برای تست بازیگری باهاش آشنا شدمو انگشتاشو دور چشمای طوسی رنگش حلقه کرده بود و جلوی من رژه میرفت، باید جلوش رو می گرفتم، یا اون روزایی که بی ماشین بودم و ساعت ها خودشو تو اتاق گریم سرگرم می کرد تا کارم تموم شه و منو برسونه.یا اون روزا که به اندازه ی دو نفر غذا با خودش می آورد و اجازه نمیداد فست فودهای خوشمزه رو نوش جان کنم،یا اون روزا که تو وقت استراحت، بقیه افرادِ گروه منو با اون تنها میزاشتن ! یا روزهای سختِ کار که می خواستم نگام نکنه تا راحت تر کارمو انجام بدم! شاید باور نکنید که نگاهش هشتاد کیلو وزن داشت!
بالاخره من جلوشو نگرفتم! نه جلوی خودم نه اون! خیلی راحت به خودم اجازه دادم عاشقش بشم و حالا تو این شب سرد شایان پشت در خونه ی من بود…چشم هاش قرمز و پف كرده بود،دور دماغش خشكی زده بود، اینقد غرقش بودم كه فراموش كردم دعوتش كنم بالا.
زودتر از اون با اشتیاق وصف ناپذیری وارد خونه شدم، براش سوپ گرم كردم.مثل یه فیلم كوتاه غمگین به فین فین های سرماخوردگی و دستمال های خیسش نگاه میكردم و غصه میخوردم.ادكلن كه هیچ ،حتی بوی شامپوی اختصاصیش هم تو خونه پیچیده بود.
دستشو روی پاهام گذاشت، شكی درباره ی چیزی كه تو ذهنش بود نداشتم. صدای آهنگو كمی بیشتر كردم. انگشتاش لای پیچ و تاب موهام میلغزید و چیزی ذره ذره توی دلم فرو میریخت.
درست مثل ساعت برنارد زمانو متوقف كرده بودم، نمیخواستم هیچ چیزی جز عشق بازی ما توی دنیا ادامه پیدا كنه.
شهامتی كه برای معرفی شایان به خانواده ی متعصب و سنتی خودم نداشتم،مخالفت بی چون و چرایی كه پدر و مادرش با ازدواج ما كرده بودن، شرطی كه علی برای حضانت هستی گذاشته بود و درصورت ازدواج مجدد بچه رو ازم میگرفت… همه و همه در كسری از ثانیه برام بی معنی شدن.
مثل همیشه اون اولین حركتو انجام میداد،وقتی با تمام قدرت منو تو آغوشش نگه میداشت و با انگشتهای جادوییش تمام بدنمو لمس میكرد، انگار خستگی تمام روزو از تنم بیرون میكشید.
سینه های ظریف و سفیدم به سینه ی ستبرِ مردونه ش سابیده میشد و شهوت غریبی رو به هردومون تزریق میكرد.دو طرف گردنشو میبوسیدم و بین رون پاشو ماساژ میدادم.
انگشت اشاره شو از بالا تا پایین چاك تپل و بدون موی من میرقصوند و من واقعا از خود بیخود میشدم.
توی اون لحظه ها جز داشتنش برای ابد آرزویی نداشتم.
صدای ناله های خفیفم تو بوسه های ریز و پی در پی گم شده بود، نجوای عاشقانه ای كه آروم توی گوشم زمزمه میكرد جوری حالمو عوض میكرد كه متوجه درد تلمبه های بی وقفه و عمیقش نمیشدم.
وقتی تمام آلتشو توی خودم حس كردم از درد و لذت شیرینی از عمق گلو آه كشیدم، شایان توی چشمام نگاه كرد و آروم گفت، جانم… چیه؟ رفت توش دیگه…
شهوت بی حدی زیر پوستم میدوید،نمیتونستم یه كلمه حرف بزنم، فقط از اینكه تسلیم توی خاكش دراز كشیده بودم و اون هر فنی كه میخواست اجرا میكرد پر از شهوت و آرامش بودم.
وقتی به رابطه های اجباری و دردناكم با علی فكر میكردم و خودمو در اختیار شایان غرق در لذت میدیدم، برای تمام زنایی كه هرگز از لذت سكس عاشقانه چیزی نفهمیدن ،با تمام وجودم غصه میخوردم.
هرگز تحمل نداشتم موقع ارضا ذره ای از آب علی رو روی بدنم ببینم، ولی شایانو با تمام وجود پذیرا میشدم.
رابطه های من و علی همیشه زوری بود، شبهایی كه از سر كار برمیگشت به خاطر ترس از سكس خشن و بی احساسش خودمو به خواب میزدم و باورم نمیشد كه روزی برسه كه برای سكس با عشقم لحظه شماری كنم.
به خاطر خانواده، به خاطر سنت ها و عادت ها نمیخواستم شایانو از دست بدم و اونقدر مبارزه كردم كه این تابو رو شكستم.
پدر و مادرم بعد از جدایی من و علی، من رو به چشم
یه انسان تموم شده میدیدن، اینقد روم حساس شدن كه حتی برای تنها زندگی كردن یا عضو شدن تو گروه تئاتر مدت ها باهاشون مجادله داشتم.
من و شایان برای ایفای یه نقش ماندگار روی صحنه ی زندگی جنگیدیم،هستی تا پایان هفت سالگی قانونا میتونه با من بمونه ولی… نمیخوام به بعدش فكر كنم، تنها چیزی كه از زندگی فهمیدم این بود كه به تحمل كردن عادت نكنید…بلكه تغییر كنید.

توی كتاب نادر ابراهیمی خوندم …
مگذار که عشق به عادت دوست داشتن تبدیل شود. مگذار که حتی آب دادن گل های باغچه ، به عادت آب دادن گل های باغچه تبدیل شود…

نوشته مانیا


👍 55
👎 6
38019 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

720913
2018-09-30 21:33:39 +0330 +0330

تلاشتون شایسته تقدیره دلسرد نشید…

1 ❤️

720921
2018-09-30 21:37:09 +0330 +0330

یه کامنت یه خطی لایق این همه تشکر نبود!!! ? ? ?

1 ❤️

720925
2018-09-30 21:41:16 +0330 +0330
NA

طلاق واقعا چیز بدی نیست اما متاسفانه وجه جالبی تو جامعه ما نداره
خیلی هم عالی لایک ۷ برای شما مانیای عزیز ?

2 ❤️

720926
2018-09-30 21:41:48 +0330 +0330

قشنگ بود
زیادی مختصر مفید!
لایک کردم

1 ❤️

720930
2018-09-30 21:47:35 +0330 +0330

مانیا جون با لپ تاپ هرکاری کردم نشد با گوشی اومدم لایک نهم رو تقدیم کنم.

پی نوشت : شما ایراد نداری من مرض دارم!!! ?

1 ❤️

720935
2018-09-30 21:52:50 +0330 +0330

اخ جوووووووووووون بالاخره یه دختر اینجا پیدا کردم که مردم ازارانو نخونده!! میگم مرض دارم میگه بلا نسبت!!! ? یعنی اشک شوقه که داره از چشمام میریزه!!! اقا امروزو تعطیل رسمی اعلام میکنم روز جهانی مظلومیت (روز شاه ایکسم میگن بهش!! ) ? ? ? ?

2 ❤️

720938
2018-09-30 22:03:29 +0330 +0330

دویستمین سالگرد تولدتون رو تبریک میگم مانیا جان :) ( وا، خوب خودت گفتی دهه بیست زندگی)
زیبا بود، مخصوصا دو پاراگراف آخر. اما کاش همه اونهایی که به اجبار والدین و اطرافیان و علیرغم میل و خواسته خودشون، به ازدواجهای تحمیلی تن میدهند،و میدونند بالاخره روزی از این ازدواج بیرون میان،حداقل صاحب فرزندی نشوند.اینکه دیگه در اختیار خودشون هست.تمام مطالعات نشون میده که بچه یک زندگی بد رو بسیار بسیار بدتر میکنه. حتی زندگی خوب رو هم دچار تلاطماتی میکنه.بچه چاره هیچ دردی نیست،همانطور که ازدواج نیست.
لایک ده

1 ❤️

720961
2018-09-30 23:00:30 +0330 +0330

لابک 15 ؛ دوست عزیز من واقعا نمیدونم داستان نوشتین یا دلنوشته چون شروعش داستان نوستالژیک بود بعدش فرم کار بیشتر خاطره گونه شد و ساز زندگی سنت و مدرنیته…
اگه یه قاچ از زندگی و سرگذشت خودتونه که خوبه و چالش جالبی داشت اما اگه داستان بود داستان دیگه ای داره !
در هر حال از دل نوشتین و لاجرم …

2 ❤️

720969
2018-10-01 00:07:17 +0330 +0330

سلام
من هم درگیر چنین رابطه ای هستم و فکرم رو درگیر خودش کرده داستانم رو ارسال کردم ومنتظر نظر های خوبتون هستم
امیدوارم بزودی داستانم رو بزارن داخل سایت
موفق باشی.

1 ❤️

720983
2018-10-01 03:35:53 +0330 +0330

با پردازش بیشتر قابلیت تبدیل شدن به داستان کوتاه رو داره. بیشتر از خط روایی یک داستانک شاهد شاعرانگی‌های نویسنده بودم و ازش لذت بردم به روایت بیشتر بپردازید تا داستان و روایتش عمیق‌تر بشود.

1 ❤️

720986
2018-10-01 04:07:34 +0330 +0330

مانیا ی گل ممنونم …
قشنگ نوشتی افرین .
18 ? .

1 ❤️

721002
2018-10-01 06:56:40 +0330 +0330

قشنگ بود واقعا ب دلم نشست

1 ❤️

721026
2018-10-01 09:17:20 +0330 +0330
NA

زیبا بود، لایک و ممنون

1 ❤️

721033
2018-10-01 10:40:58 +0330 +0330

عالی بود , کاش اونی که من عاشقش بودم شهامت تغییر زندگیش را داشت. تنها سکس عاشقانه زندگی ام با اون بود, یه سکس ممنوعه . منو بردی تو اون حس دوست عزیز. ممنون

1 ❤️

721040
2018-10-01 11:21:03 +0330 +0330

سلام مانیای عزیزم خیلی عالی بود منم تو زندگی بهم خیانت کرد عشقم .خیلی جالب بود روان ودلنشین شاید یه روز دوستانم رو گفتم شما زحمتشو کشیدی.

1 ❤️

721042
2018-10-01 11:23:25 +0330 +0330

منظور داستان زندگیم بود ببخشید>

1 ❤️

721045
2018-10-01 11:57:37 +0330 +0330

خوب نوشتی عالی بود
درک مخاطب با نوشتنت بالا رفت

1 ❤️

721049
2018-10-01 12:21:14 +0330 +0330

عشق وقدرشناسی،
دریاها را میشکافد،
کوهها را به لرزه درمی آورد.
مانیا جان،
عاشقانه ها را در قلبم زنده کردی،
همچو نسیم بهاری که لرزه به اندام گل میاندازدو میرقصاندش،
قلب عاشق منم همین احساسو با داستانت داشت.
موفق باشی وعاشق،
همییییشه عاشق.(تشکر،لبخند)

1 ❤️

721074
2018-10-01 15:24:45 +0330 +0330

خخخ یکم دقیقتر بگم
یه بچه ۲ ساله در دهه اول زندگی بسر میبره،شد ۱۱ سال وارد دهه دوم میشه. شمای احتمالا ۲۹ ساله هم در اواخر دهه سوم عمرتون هستید.دهه ینی ده سال این درست،اما وقتی میگی دهه بیست ینی ده ضربدر بیست که میشه دویست. میخام بگم درستش دهه دوم هست نه دهه بیست.

1 ❤️

721076
2018-10-01 15:43:12 +0330 +0330

فاکککک… چی مینویسی تووووووو خیلی قشنگ بود… نوازش میکنه آدمو متنت چقد متعادل و قشنگ اووفففف

1 ❤️

721102
2018-10-01 18:53:35 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود دوست داشتم بازهم بنویس

1 ❤️

721110
2018-10-01 19:56:04 +0330 +0330

ببینم سکس میکردین یا مسابقات کشتی آزاد بوده

0 ❤️

721112
2018-10-01 20:00:53 +0330 +0330

مانیا دهه سوم زندگیت هستی عزیزم
نه بیستم
تا ده سالگی میشه یه دهه از ده تا بیست میشه دو دهه از بیست تا سی میشه سه دهه
الان مثلا من خیلی حالیمه shahxمردم آزار دست وردار درست شو اینسان شو دکتر روزبه باید یه نسخه بهت بده

1 ❤️

721138
2018-10-01 21:07:15 +0330 +0330

خب الان اینکه نمیخوای ب بعدش فک کنی یعنی داری ب تحمل کردن عادت میکنی و این داستان بچه رو تو ذهنت داری ماسمالی میکنی دیگه باغبون باغچه خودتو بیل بزن عزیز

1 ❤️

721163
2018-10-01 21:58:30 +0330 +0330

عالی بود عزیزم محشری تووووووووو

1 ❤️

721172
2018-10-01 22:14:42 +0330 +0330

دوست دارم ذهنتو آزاد کنی و یه داستان فوق العاده بنویسی شبیه تارنتینو بزرگ

2 ❤️

721248
2018-10-02 07:34:22 +0330 +0330
NA

❤❤❤
لایک داشت مانیا خانم.
بالاخره بعد یه مدت یه داستان رو من تو این سایت تا آخر خوندم.راستش داستانهای سایت رو بخاطر آبکی بودن نمیخوندم.بازم لایک داری خانم

1 ❤️

721330
2018-10-02 15:27:15 +0330 +0330

ای جاانم عالیی بود عزیزم مثل همیییشه
عشق و سکس و کنار هم به به خوبی میتونی نشون بدی و به مخاطف میفهمونی که توی یه رابطه همه چی سکس نیست:) ?

1 ❤️

721352
2018-10-02 19:37:08 +0330 +0330

مانیا جان تو فوق العاده ای،
تبریک میگم عزیزم،
امیدوارم داستان های بیشتری ازت بخونم…
قلمت پایدار…

1 ❤️

721355
2018-10-02 20:17:11 +0330 +0330

درود. نثر ادبی سادهِ شیرین بهمراه روایی و پایایی گویای تأثیر مثبت در ذهن خواننده هستش. از قلمت چن داستان گذشته رو هم خوندم، واقعا لذت بردم، بعنوان فردی که در عرصه تعلیم و تربیت هستم از رقم خوردن زندگی هستی کوچولو که نقشی در بوجود آمدنش نداشته، ناراحتم. امیدوارم سرانجامی خوش برای زندگی هستی بوجود بیاد. آفرین 39 ?

1 ❤️

721387
2018-10-02 21:12:53 +0330 +0330

قشنگه :)

1 ❤️

721811
2018-10-04 08:59:09 +0330 +0330

موقع خوندن پاراگراف های آخر تمام تنم مور مور میشد…
کوتاه بود و گیرا ?

1 ❤️

721818
2018-10-04 09:38:56 +0330 +0330

آفرين به قلمت ، با حس و تجسم تصاوير به خواننده خيلي خوب نوشتي، توصيه ميكنم به نوشتن ادامه بده فيلمنامه بنويس و حتي رمان
موفق باشي
تو ميتوني ولي نه اينجا

1 ❤️

723380
2018-10-12 10:35:05 +0330 +0330
NA

یه داستان قشنگ خوندم بلاخره نه مثل بقیه تو قطار بود ن توی ماشین
خیلی قشنگ بود خیلی با احساس نوشته شده بود ایول

1 ❤️

723401
2018-10-12 12:10:16 +0330 +0330

بی نظیر بود مانیای گرامی

1 ❤️

723921
2018-10-15 06:23:07 +0330 +0330
NA

خیلی عالی بود . امروز این دومین داستانی بود که اتفاقی انتخاب کردم و هر دو از شما بود . با خوندنشون دلم برا عاشقی کردن و عشق داشتن تنگ شد . زندگی متاهلی بدون عشق و رابطه لذت بخش شبیه جهنمه. ممنون مانیای عزیز ??

1 ❤️