عاشق را جنده خطاب نکن

1391/06/31

به خاطر نثر بد معذرت
اولین لحظه که توی بغلش بودم همه خاطرات مثل یک فیلم سریع از جلوی چشمام میگذشت. شش سال پیش که برای اولین بار دیدمش دختر 25 ساله ای بودم با هزار امید و آرزو… با من که مصاحبه میکرد توی دلم با خودم میگفتم چجوری باید با این کار کنم. خیلی جدی با نگاه سرد و بی تفاوت…اون مردی 32 ساله با قد 190 و چهار شونه…پوست سفید، چشمان عسلی،نگاه سرد وموهای کم پشت که خبر از این میدادند که تا چند سال دیگه خبری از یک تار مو روی سرش نیست…
روزها پشت سر هم میگذشت. من و جهان روی پروژه با هم کار میکردیم. انصافاٌ همکار خوبی بود. به مرور زمان به اخلاق و رفتار سردش عادت کرده بودم. گرچه با من خیلی بهتر از بقیه رفتار میکرد. ولی همیشه بین ما فاصله زیادی بود. به مرور زمان از شخصیتش و محترم بودن و جنتلمن بودنش خوشم اومده بود و همه اینها باعث شد من کم کم بهش علاقه مند بشم ولی اون همچنان مثل سابق بود…
8 ماه از کار کردنم توی اون شرکت میگذشت و من و جهان همکاری خوبی داشتیم و با سرعت زیادتر از تصور مدیرعامل شرکت کار رو جلو میبردیم و همین سرعت کار باعث شد خیلی سر زبونها بیفتیم. در ضمن اتاق جداگانه ای به من و جهان داده بودن، برخلاف همه کارمندان که توی پارتیشن بودن… و مهندس مهدوی (مدیر عامل شرکت) هم با دادن پاداش از ما تقدیر میکرد. تا روز موعود…که اتفاقات اون روز باعث شد کل مسیر زندگی من تغییر کنه…
ساعت 5 که تقریبا ساعت کاری تموم میشد. مهندس مهدوی من و جهان رو خواست و درمورد پروژه جدید شرکت باهامون صحبت کرد که بهتره پروژه فعلی که به آخرش نزدیک میشدیم رو به گروه دیگه بدیم و ما روی پروژه جدید کار کنیم. از جهان خواست که تا نیم ساعت بعد بره وزارت خونه و در جلسه تصویب اون پروژه همراه با مدیر مالی شرکت کنه و از من هم خواست مدارک پروژه فعلی و تحلیل و طراحی اون رو دسته بندی کنم و سرور جدید رو راه بندازم و کدها رو روی اون کپی کنم که فردا اول وقت پروژه رو به گروه جدید تحویل بدیم و رو به من گفت شما اگه می تونی امروز بیشتر بمون. سرور رو تا نیم ساعت دیگه میارن اتاقتون و خیلی عادی تشکر کرد. عادت داشتم همیشه اضافه کار بمونم و معمولا ساعت 6:30 تا 7 میرفتم خونه و قبل از نه میرسیدم خونه. خلاصه سرور رو آوردن و من شروع به کار کردم…تا حدود ساعت 6 شد(دقیقا ساعتو نمیدونم)…
با گوشی موبایلم داشتم آهنگ گوش میدادم و نرم افزارهای مورد نیاز رو نصب میکردم. تا اینکه سرم رو برگرداندم…دیدم مهندس مهدوی ایستاده دم در اتاق و داره منو با لبخند نگاه میکنه، وقتی متوجه شد من دیدمش…اومد جلو. هنوز لبخند روی لبش بود( بر خلاف همیشه که با اون ظاهر مومن مؤابانه اش که موقع حرف زدن سرش رو پائین می انداخت و سعی میکرد توی صورت خانمها نگاه نکنه)از لبخندش تعجب کردم و از روی صندلی به نشانه احترام نیم خیز شدم و هد فون رو از روی گوشم برداشتم. اومد جلو و درست روی صندلی جهان، به فاصله یک متر و نیمی من نشست و گفت ببخشید مجبورتون کردم بدون هماهنگی اضافه کار بمونید. مسئله ای نیست ، معمولا من هر روز اضافه کار میمونم. خوبه شرکت ما به همچین کارمندهایی احتیاج داره. شما کارتون رو انجام بدید…من فقط اومدم ببینم کارتون خوب پیش میره یا نه ؟ منم تشکر کردم و گفتم مرسی و کار داره خوب پیش میره
هنوز مهدوی لبخند میزد و مستقیم به من نگاه میکرد. این کارش منو موذب میکرد…از جاش بلند شد و رفت طرف در… به آستانه در که رسید برگشت و گفت راستی براتون یک چیزی آوردم و بیا یک لحظه…من بدون فکربلند شدم و رفتم طرفش. اصلا اتفاقاتی که توی یک لحظه بعد قرار بود برام اتفاق بیفته رو نمیتونستم حدس بزنم.
وقتی روبروی مهدوی ایستادم. یک شکلات مارس از توی جیبش درآورد و گفت برای تو اوردمش.من از رفتارش تعجب کردم و اخم هام ناخودآگاه توی هم رفت که در لحظه دراتاق رو بست. من یک قدم به عقب رفتم. خیلی سریع دست راستش رو انداخت دور گردنم لبهایش رو با شدت زیاد فشار داد روی لبم و دست دیگه اش رو حلقه کرد دور کمرم. چنان لبش رو فشار میداد که نفسم داشت بند میومد…با دو تا دستهام سعی میکردم بدنمو ازش جدا کنم.
اون یک مرد با قد حدود 178 و39 یا 40 ساله و چاق بود. حتی نمیتونستم توی بغلش تکون بخورم…هر چقدر بیشتر تقلا میکردم…بیشتر نا امید میشدم…شاید 1 دقیقه توی همین وضعیت بودیم…دستشو جلوی دهنم گرفت و منو خوابوند روی زمین سرد شرکت… و کل سنگینی بدنش رو انداخت روی من… توی چشمام زل زد و گفت…سعی نکن سر و صدا کنی…اینجا فقط منو تو هستیم…صدات به هیچ جا نمیرسه … سعی میکردم با نگاهم ملتمسانه ازش بخوام…منو ول کنه و بزاره برم ولی انگار مهدوی شده بود مثل سنگ…
دوباره لبش رو روی لبم فشار داد و یک حجم زیادی از آب دهنش رو توی دهن من هل داد…میخواستم بالا بیارم…ریشهای بلندشو روی صورتم میمالید…بینی اش رو به بینی من جوری چسبونده بود که راه تنفس منو بند آورده بود و احساس میکردم تا چند ثانیه دیگه بر اثر خفگی میمرم…دیگه توان تقلا کردنو نداشتم…بیحال شده بودم…من قدم حدود 160 و وزنم حدود 55 کیلو بود… تحمل وزنش برام به حد مرگ سخت بود.
بدنش رو کمی از روی من بلند کرد و کمربند و زیپ شلوارش رو سریع باز کرد و با یک حرکت…شلوارش رو درآورد و دوباره اومد سراغم…دکمه های مانتومو باز کرد و تاپم رو بالا زد و سینه هامو از زیر سوتین در آورد…و سرش رو کمی از بدنم دور کرد و گفت اینها رو نباید خورد…این خوشگلا (اشاره اش به سینه هام بود )رو فقط باید نگاه کرد…من با آخرین رمق…سعی میکردم دستها شو پس بزنم ولی نمیتونستم…خودمو باخته بودم…مثل آدم فلجی بودم که یک شیر گرسنه نشسته جلوش و مطمئنه…اون شیر میخوردش…اون لحظه ای که فکر کردم هیچ راه نجاتی نیست…اشک از چشمام سرازیر شد
با یک دستش دستهامو گرفت بالای سرش و با دست دیگه اش جلوی دهنمو… و سرش رفت لای سینه هام… سینه هامو میبیوئید و میلیسید…هر از چند گاهی صداهای نا واضحی از خودش در میورد…سرشو که بالا آورد و دید من دارم گریه میکنم…سینه هامو ول کرد و کنار من روی زمین دراز کشید…دستشو از روی دهنم برداشت و گذاشت زیر سرم و سرش رو آروم به گوشم نزدیک کرد و گفت : میدونم هنوز دختری و هزار تا آرزو داری…منم باهات کاری نمیکنم که پشیمون بشی…دیگه منو با چشمهای مشکی و خوشگلت اینجوری نگاه نکن…این چشمها و مژه های بلندت…کار دست من داد خانمی…بزار…بعد از این با من بیشتر آشنا میشی…میبینی که من اون قدرها وحشتناک نیستم…من تورو بیشتر از چیزی که فکر میکنی دوست دارم…همین جوری که داشت پشت سرهم قربون صدقه من میرفت و حرف میزد…دستشوبرد توی شلوارمن و دستشو رسوند به کسم و باهاش بازی میکرد…که شدت گریه های من بیشتر شد… برای چند ثانیه دست از کارش کشید و صبرکرد تا آروم بشم…دکمه شلوار جینمو باز کرد و شورت و شلوار مو با هم کشید پائین و دوباره بدن سنگینشو انداخت روی من…کیرشو… لای چاک کوسم حرکت میداد و از فرط لذت آه و ناله می کرد…ازم پرسید دفعه اولته ؟ منم با اشاره سرم گفتم…آره…با خودم گفتم شاید دلش به رحم بیاد و همین جا تمومش کنه…ولی انگار بدتر شد…دوباره زیر لب شروع کرد به حرف زدن… آخ جون…کست دفعه اوله کیر میبینه… جونم…به خوب کسی سپردی کستو…خودم همچین میکنمت…که خودت هر روز بیای بگی منو بکن…حرکتش رو سریع تر کرد… که در یک لحظه کیرش لیز خورد و رفت توی کس من…من از درد به خودم میپیچیدم…واشکهام همه صورتمو خیس کرده بود…از صدای جیغ من…به خودش اومد و فهمید چی شده…سریع خودشو از روی من بلند کرد…یک نگاه به کیرش کرد و متوجه هاله خون روی کیرش شد… به من که پاهامو از فرط درد توی خودم جمع کرده بودم…با اخم همیشگی اش نگاه میکرد و گفت من نمیخواستم اینجوری بشه…نمیخواستم…و چند بار اینو تکرار کرد…خودشم هل شده بود… چند تا دستمال کاغذی از روی میز برداشت و سر کیرشو تمیز کرد و شلوارشو بالا کشید…اومد سراغ من…پاهامو بدون هیچ مقاومتی از طرف من باز کرد…و با دستمال کاغذی خون کمی که اومد بود رو پاک کرد…ودائما با صدای آروم میگفت…معذرت میخوام…منو ببخش…دستمال خونی رو گذاشت توی جیب شلوارش…کمکم کرد که بشینم…سعی میکرد با مهربونی باهام رفتار کنه…من از ترس حتی یک کلمه نمیتونستم حرف بزنم انگار لال شده بودم…از روی زمین بلندم کرد…لباسهامو مرتب کرد…و نشوندم روی صندلی…همون شکلات مارس لعنتی رو از روی زمین برداشت و پوستشو ازش جدا کرد و گفت بخور که حالت جا بیاد و آوردش جلوی دهنم… با دستم پسش زدم…
از جام بلند شدم…کیف لب تاپمو برداشتم و سعی کردم از اونجا بیام بیرون…که دوباره منو سفت گرفت توی بغلش…نشست روی صندلی و منو نشوند روی پاهاش و دستهاشوسفت حلقه کرد دور کمرم…
با دستهای بزرگش چونه ام رو گرفت توی دستهاش و سرم رو چرخوند…جوری که نگاهم توی نگاهش باشه…با حالت تحکم گفت… ببین…من خیلی وقته که چشمم دنبال توئه…فکر نکن فقط ازت سکس میخوام…نه دوست دارم باهات رابطه عاطفی هم…داشته باشم…واقعا نمیخواستم اینجوری بینمون اتفاق بیفته…من میدونم تو به مردهایی با سر و قیافه من فکر نمیکنی…ولی لطفا به من فکر کن…من همه جوره حمایتت میکنم…به یه جایی میرسونمت که همه آرزوشو دارن…برات هر چیزی که فکر کنی فراهم میکنم…فقط این موضوع بین خودمون بمونه…بخوای باهات ازدواج میکنم…بخوای میبرمت ترمیم کنی…والخ… من با صدائی که انگار از ته چاه در میومد…پشت سر هم مثل نوار میگفتم…بزار من برم…خواهش میکنم…بزاربرم…پیشونی ام رو بوسید و دستهاشو از دور بدنم جدا کرد…از روی پاهاش بلند شدم و با سرعت از شرکت اومدم بیرون…
وقتی رسیدم خونه…بدون اینکه با کسی حرف بزنم…رفتم توی اتاقم وخوابیدم و پتو رو کشیدم روی سرم گریه کردم…مادرم که متوجه ناراحتی من شده بود…اومد توی اتاق و ازم در مورد علت ناراحتی ایم سوال کرد…مادر من فوق العاده آدم سخت گیر و مذهبی هست…پدرم میانه روئه ولی توی خونه ما به معنای واقعی مادرسالارایه…میدونستم اگه یک کلمه در مورد این اتفاق حرف بزنم…یک عمر منو توی خونه حبس میکنه…چون قبلش هم کمی دائی جان ها که مثل مادرم فکرمیکنن وز وزمیکردن که دخترت خیلی خوشگله…برای چی میفرستی اش سرکار…
تنها دروغی که اون لحظه به ذهنم رسید این بود که بگم…سرکار باهام دعوا کردن چون من نتونستم کارم رو خوب و درست انجام بدم. اون شب نفهمیدم کی خوابم برد. فردا صبح ساعت 8:30 با صدای پدرم ازخواب بلند شدم که دخترم دیرت شد مگه نمیری سرکار؟وقتی چشمهامو باز کردم…دوباره یادم افتاد که دیروز چه اتفاقی افتاده و اینکه موبایلم و کلی از وسایلم توی شرکت جا مونده بود…به پدرم گفتم خسته ام و دیرتر میرم…بلند شدم…نمیتونستم درست راه برم…مثل اردک راه میرفتم…فکر میکردم الان همه توی خونه وقتی منو نگاه میکنن…میفهمن من زن شدم…احساس نا امنی شدیدی میکردم…رفتم توی حمام…لباسهامو دراوردم…وقتی نگاهم به شورتم افتاد که پر از خون آبه بود…دوباره داغ دلم تازه شد…گریه ام بند نمی اومد…شورتم رو گرفتم زیر آب سرد و با تمام قوا سعی میکردم رد خون رو ازش پاک کنم.حرفهای مهدوی که حتی اسم کوچکشو نمیدونستم ،توی گوشم تکرار میشد… خودم درستش میکنم…خودم باهات ازدواج میکنم…خودم حمایتت میکنم…
از خونه زدم بیرون ولی نمیدونستم کدوم قبرستونی باید برم…رفتم نشستم توی یک پارک بین مسیر خونه و محل کار…سعی کردم خودمو جمع و جور کنم…ساعت 12 بود که رفتم تا نزدیک شرکت(بین 12 تا 1 همیشه مادرم به من زنگ میزد)…از یک تلفن عمومی زنگ زدم به جهان و گفتم موبایلمو با یک سری وسیله جا گذاشتم توی شرکت…اگه زحمتش نیست اونها رو بیاره تا سر کوچه شرکت…اون هم با سردی همیشگی گفت…نمیتونه…بهتره خودم برم وسایلمو بردارم…منم بالاجبار راهی شرکت شدم. یک راست رفتم توی اتاق کارم بدون اینکه نگاهی به جهان بکنم…زیر لبی سلام کردمو رفتم سراغ کشو میزم و وسایلمو جمع کردم…که جهان گفت : جائی میخوای بری؟ *میخوام از اینجا برم…**یه پیشنهاد کار بهتر برام شده *با حالت کنایه آمیزی گفت :اینجا بمونی تا دو سه ماه دیگه مدیر پروژه میشی…در مورد حقوقت من میرم صحبت میکنم، اینجا شرکت معتبریه…لبخند تلخی زدم و نشستم پشت میزم…تا وقتی مادرم برای احوال پرسی زنگ زد نشستم توی اتاق وبعدش رفتم پیش مسئول دفتر مدیر عامل و گفتم میخوام مهدوی رو ببینم…ایشون هم بعد از اطلاع رسانی به مهدوی گفت: الان کسی پیش ایشون هست…شما برو سر کارت وقتی سرشون خلوت شد…بهت خبر میدم…بیا مهدوی رو ببین…
برگشتم توی اتاق…جهان با جدیت همیشگی گفت: چرا دیروز برنامه رو روی سرور نصب نکرده بودی؟ به جای چرخ زدن توی شرکت بشین کارتو تموم کن؟؟؟ من سر جام خشکم زده بود…زیر لب گفتم ببخشید و نشستم پشت سرور و اونو روشن کردم…دلم میخواست داد بزنم و بگم چرا نتونستم…چرا اینقدر حالم بده…ولی نمیتونستم…چشمم به تلفن اتاق بود ولی از طرف مهدوی هیچ تماسی نبود و من هر چقدر به اخر ساعت کاری نزدیک میشدم…بیشتر کلافه میشدم…
ساعت 4:30 نتونستم تحمل کنم و رفتم در اتاقش…دوباره مسئول دفترش گفت…الان وقت نداره… ساعت 5 رفتم دوباره همینو تکرار کرد…5:30 رفتم تا 6 دم در اتاقش ایستادم… اینبار بدون اینکه منتظر حرفهای مسئول دفترش بشم…رفتم توی اتاقش…و در رو پشت سرم بستم…مهدوی دوباره شده بود همون آدم مومن مؤاب…حتی منو نگاه نمیکرد…انگار نه انگار که بین منو اون اتفاقی افتاده…به من گفت بفرمائید امری داشتید انگار ؟ نمیتونستم حرف بزنم…دوباره لال شده بودم…با لکنت گفتم…من…من…من …تو رو خدا به من کمک کن…من نمیدونم باید چکارکنم…و اشکهام سرازیر شد…**باشه…در موردش حرف میزنیم…نگران نباش… برو سر کارت…درستش میکنیم
خشکم زده بود…اینقدر رفتارش فرق کرده بود که نمیدونستم باید چکار کنم…سعی کردم سریع از دفتر این آدم حقیر و پست خودمو بکشم بیرون…حس کردم میخواد منو بپیچونه…رفتم نشستم توی اتاقم…به صفحه مانیتور زل زده بودم…که دوباره صدای جهان بلند شد که خواهشا به کارت برس…اینقدر توی شرکت چرخ نزن…از فرط ناراحتی نمیتونستم حرف بزنم…دلم میخواست بمیرم…به مادرم فکر میکردم وبه زحمتهایی که برای من کشیده بود. من دختربا استعداد ولی بدون پشتکاری بودم…چقدربا کتاب دنبال من توی خونه میدوید و تلاش کرد تا من یکی از بهترین دانشگاهها قبول بشم و لباسهایی برای من میدوخت که من جلوی چشم همه مثل دختر پادشاه به نظر بیام…به پدرم که دو جا کار میکرد و همیشه در اوج خستگی با مهربانی و لبخندش خونه می اومد…به اینکه همه آرزوهام نقش زمین شده بود…به شورت خونی اون روز صبح…به دوستت دارم گفتن های مهدوی…که آخرین کور سوی امید در زندگیم بود…به جهان که برای اولین بار توی زندگیم حس دوست داشتن رو توی قلبم شکوفا کرده بود…
دیگه یادم نمیاد چی شد…وقتی چشمامو باز کردم…جهان ایستاده بود بالای سرم و لیوان آب قند دستش بود و سعی میکرد اونو به دهنم نزدیک کنه…سردی چشمهاش جاشو به نگرانی داده بود و گفت :چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟…سرم گیجی میرفت…درست جلوی چشمم رو نمیدیدم…یاد تمام آرزوهایی که توی تخیلاتم با جهان داشتم افتادم…با صدای بلند گریه میکردم…که جهان سریع در اتاق رو بست و دوباره اومد طرف من…میگفت آروم دختر خوب…نتونستم جلوی خودمو بگیرم…خودمو انداختم توی بغل جهان…انگاراز جهنم منو فرستاده بودن بهشت…احساس کردم…دنیا وجود نداره و فقط منو جهان هستیم…جهان پیشونی منو میبوسید…آروم با دستهاش موهامو از روی پیشونی ایم کنار میزد و دوباره بوسه…با دستهاش آروم رد اشکهامو پاک میکرد…میگفت گریه نکن عروسک من…من اینجام…تا من هستم تو نباید یک قطره اشک بریزی…و دوباره بوسه.و بوسه…نمیدونم کی لبهاشو گذاشت روی لبهام…کمی خیسی لبهاش وارد دهانم شد…این شیرین ترین مزه ای بود که توی زندگیم حس کرده بودم…توی بغلش آروم و بی حرکت ، توی آرامش ابدی بودم…دیگه گریه نمیکردم… و دستهای جهان که دور تن من حلقه شده بود و من که مثل گنجشک بی سر پناه توی دستهاش جا خوش کرده بودم
نمیدونم چقدر زمان گذشت…که با صدای باز شدن در بخودمون اومدیم و ازهم فاصله گرفتیم…وای خدای من مهدوی بود که منو جهانو توی بغل هم دید…چشمهای مهدوی گرد شده بود…اومد توی اتاق و ایستاد بالای سر من…دو تا دستهاشو مشت کرده بود وکوبید روی میز…بدنش از فرط عصبانیت می لرزید…منو بگو که فکر کردم چه ظلم بزرگی به تو کردم…خوب با اون قیافه مظلومت مردها رو گول میزنی…منو بگو که یک ساعت پیش برای خواستگاری ازت زنگ زدم منزلتون و با مادرت صحبت کردم…حالم از هر چی دختره بهم میخوره… و دستمال خونی رو از جیبش درآورد و گفت…پس پریود بودی…خودتو با یک چیکه خون به من انداختی…منو بگو که از عذاب وجدان داشتم خودمو میکشتم…جهان و مهدوی هر دو چشمهاشون از عصبانیت قرمز شده بود…من فقط میگفتم…اینجوری نیست…که مهدوی گفت بهتره وسایلتو جمع کنی بری…نمیخوام ریختتو توی این شرکت ببینم…از اتاق رفت بیرون و پشت سرش جهان هم بدون اعتنائی به من از اتاق بیرون رفت.
الان که 6 سال از اون اتفاقات میگذشت…من دوباره جهان رو توی کنفرانسی توی اصفهان دیدم…خودش شرکت جداگانه ای زده بود…وقتی دوباره بعد از سالها چشمهامون توی هم تلاقی کرد…اون نگاههای مطمئن و سردش…تنمو لرزوند…توی اتاقش توی هتل دوباره منو توی بغلش گرفت…همه اون زمان لعنتی مثل فیلم از جلوی چشمام میگذشت…دیگه من اون دختر زیبا و سرزنده نبودم …چروکهای حاصل از دردها و رنجهای بیشمار روی صورتم و تارهای موی سفید…حاصل گذر زمان طولانی بود…من هیچ وقت نتونستم به زندگی عادی برگردم…بارها رفتم توی مطب دکتر زنان نشستم و وقتی پیش دکتر میشستم…خجالت میکشیدم در مورد مشکلم حرف بزنم…خواستگارها رو یکی یکی رد میکردم…پدرم در آخرین لحظات زندگیش میگفت تنها نگرانیش توی این دنیا من هستم که سروسامونی نگرفتم و اینکه از همه بچه هاش مظلوم تر بودم…
و حالا دوباره توی بغل مردی بودم که دوستش داشتم و هیچ وقت اونو ابراز نکرده بودم…دلم میخواست…اون منو هرگز فراموش نکنه و اون بوسه های روزهای گذشته…از روی عشق باشه…همین برام کافی بود…من دنبال عشق توی بغل جهان میگشتم…با صدای جهان به خودم اومدم…مانتو وروسری ات رو دربیار…منم مثل یک بچه که منتظر دستورات پدر و مادرشه…به تک تک حرفهاش گوش میکردم و اجرا میکردم…منو برانداز کرد و گفت…خیلی نازی به خدااا
هر کلمه یا جمله ای که اون روز به من گفت…توی ذهنم مونده…منو خوابوند روی تخت…و چراغو خاموش کرد… لباسهاشو درآورد… خوابید کنارم…لبساهامو تک تک درآورد…و دستش رو روی بدنم که غیراز مهدوی کس دیگه ای لمسش نکرده بود…کشید…سینه هامو بوسید و خورد…لبهامو…در حالیکه من اشک توی چشمهام جمع شده بود…من توی کوچکترین حرکت از طرف اون دنبال یک حس غنی میگشتم…حسی که سالها از خودم دریغ کرده بودم…منتظر بودم یکبار…فقط و فقط یکبار به من بگه دوستت دارم…ولی نگفت…هیچی نگفت… وقتی پاهام رو نمیدونستم موقع سکس در چه وضعیتی قرار بدم…و اون پاهام رو باز کرد و دور بدنش حلقه کرد…دلم میخواست بهش بگم…میدونستی برای اولین باره…ولی اون بدون توجه به من…فقط و فقط تلمبه میزد و تلمبه میزد… و وقتی ارضا شد…گفت قدر کس تنگتو بدون ، جنده ی خوشگل من…شنیدن کلمه جنده از دهن اون مثل پتک توی سرم خورد…این لغت تعریف من نبود…تعریف دختری که توی زندگی اش حتی دست یک مرد رو نگرفته…نبود…تعریف دختری با چشمهای مشکی و مژه های بلند که همیشه چشمهاش از اشک خیس میشد ،نبود
یک نخ سیگار روشن کرد وکنارم خوابید و سوال کرد… با مهدوی خیلی سکس داشتی؟ …
گفتم آره…و لباس پوشیدمو از اتاق هتل اومدم بیرون

خواننده عزیز: اگر حوصله کردید و تا انتهای داستان را خواندید …میتونید تا دلتون میخواد فحش بدید…چون خود من هم همیشه جزو کامنت گزاران هستم

نوشته: رویاx


👍 0
👎 0
43911 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

335736
2012-09-23 19:59:59 +0330 +0330
NA

az talkhish halam bad shod

0 ❤️

335737
2012-09-24 00:02:20 +0330 +0330

چرا داستان اینجوری پیش رفت؟فکر کنم دارین منتقدین داستان های سایتو تنبیه می کنید!حالم اول صبحی گرفته شد.عنوان داستانت با خود داستانت جور در نمیاد!خانومه عاشق کی بوده؟مهدوی با اون ریشاش!؟یا جهان با اون نگاه و رفتار سرد؟!
:|

0 ❤️

335738
2012-09-24 01:13:38 +0330 +0330
NA

هر چند اگه داستانت واقعیم نبود ولی دهن اون مهدوی کس کشو باید سرویس میکردی حق ادمهایی مثل اون زندگی سگی هستش

0 ❤️

335739
2012-09-24 01:28:27 +0330 +0330

درسته ازين اتفاقا زياد افتاده
درسته سعى كردى چهره اصلى يه قشرى از جامعه رو نشون بدى
ولى داستانت خيلى جاهاش باهم نميخونه مخصوصا ضدو نقيض رفتار دختره كاملا به چشم مياد،منو كه مجاب به قبولش نكرد
ولى همين كه واسه نوشتن يه هدفى داشتى نميشه جزو هرزنامه ها دسته بنديش كرد.موفق باشى

ادامه اخبار:
ادمين ديروز را به دلايل نامعلوم تعطيل رسمى اعلام كرد.

<ستاد خبرگزارى ايشنا>

0 ❤️

335740
2012-09-24 01:31:24 +0330 +0330
NA

داستان مظلومیت زن و تکرار همیشگیش.
بسیارند موجوداتی که شکل انسانند واز بخت بد شبیه مرد آفریده
شده اند ولی از مردی ومردانگی فقط آلت مردانه رو دارند.همیشه تاریخ زن مظلوم بوده . واین داستان پایانی ندارد مگر اینکه مردی و مردانگی دوباره برگردد.
ولی تو هم باید بیشتر مقاومت میکردی و تا پای جان پای بکارتت میماندی.در ضمن خیلی راحت میتوانستی از یارو شکایت کنی ولی نکردی وخودت راحت پذیرفتی که چنین ظلم بزرگی در حق تو بشود.اشتباهات فراوانی در برخورد با این موضوع داشته ای که کار به اینجا برسد . هنوز هم برای تو داشتن یک زندگی عالی دور از ذهن نیست . گذشته ها را فراموش کن وبه آینده فکر کن .همه مردها نامرد نیستند
میتوانی یک مرد خوب در کنارت داشته باشی

0 ❤️

335741
2012-09-24 01:31:46 +0330 +0330
NA

داستانت نسبتا خوب بود …
غمی که در داستانت بود رو دوست داشتم به علاوه ی اونجایی که جهان گفت بامهدوی خیلی سکس داشتی وشخصیت اول داستان گفت اره ولباساشو پوشید ورفت…
داستان واقعی باشه یا نباشه زیاد مهم نیست وجه تمایز داستان همراه کردن مخاطب و نگارش خوبه!
_غیراز چندتا غلط املایی که اونم زیاد مشکلی ایجاد نمیکنه ویه جورایی طبیعیه مشکل خاصی نداشت…
متاسفانه ما در جامعه ای زندگی میکنیم که به معنای واقعی مریضه کم نیستن امثال چنین اتفاقاتی وخیلی بدتر ازاین…
اینجوری پیش بره چند وقت دیگه جامعه ی ما فقط به یک تلنگر نیاز داره که بشکنه…

0 ❤️

335742
2012-09-24 01:47:03 +0330 +0330

خوب مینویسی…نثر خوب… داستان خوب…اشکالاتی که حتما بعدا بهتر میشه…یه نویسنده خانم غنیمته… روغن داغشو زیاد داده بودی بخوصوص اخرش…ولی چفت و بست داستانت خوب بود…یه فکری هم برا اسمش میکردی؛بیشتر شبیه شعار میمونه…

0 ❤️

335743
2012-09-24 01:48:15 +0330 +0330
NA

چرا بعضی مردا عاشقه تجاوز هستن اصلا هم به فکر بعدش نیستن تمام سرمایه ی دختر بودن و به باد فنا میدن

0 ❤️

335744
2012-09-24 01:58:17 +0330 +0330
NA

روياي عزيز اينكه چطور خطابت كنن كاملا به خودت بستگي داره.
من نمي دونم اين داستان واقعي هست يا نه ولي نميفهمم چطور انقدر راحت وقتي ديگه چيزي براي باختن نداشتي بازم هيچ كاري نكردي كه از ابروت دفاع كني.اخراجت كرد توام رفتي? به همين راحتي??!
در ضمن اون اقاي جهان كه عاشقش بودي اونم اونقدر ارزش نداشت كه حداقل واقعييت رو براش بگي? باور كردن يا نكردنش با خودش! بعد 6 سال ديديش تو يه كنفرانس و باهاش خوابيدي,خب يه ادمي كه از روابط زندگي تو خبر نداره توقع نداري كه مريم مقدس ببينتت! اين مظلوميت نيست,حماقته!

0 ❤️

335748
2012-09-24 02:22:32 +0330 +0330
NA

:(( :(( این اسمش داستان نبود برگی از سرنوشت تلخت بود حتی اگر واقعیت هم نبود باز هم واقا واسه خودم که مرد هستم متاسف شدم که چطور یه مردی تونسته معصومیت یه دختر رو ببره زیره سوال و تمام اینده و ارزوهاش رو نابود کنه اون جریان دیگه گذشته ولی توام نباید کوتاه میومدی امیدوارم همیشه تو زندگیت موفق و پایدار باشی

0 ❤️

335749
2012-09-24 02:35:12 +0330 +0330
NA

باید اسم داستان و میذاشتی عاشق رو احمق خطاب نکن!
جنده برازنده ی شما نیست عزیزم!!!

0 ❤️

335750
2012-09-24 03:33:29 +0330 +0330
NA

نباید کوتاه میومدی،راستش فکر کنم این دیگه از حد مظلومیت گذشته و جای خودش و به حماقت محض داده کاش از خودت دفاع میکردی کاش اجازه نمیدادی وجهه یه دختر خوب و خراب کنن تا وجهه کثیف خودشون و پشتش پنهان کنن و خیلی ای کاشهای دیگه، امیدورام فقط داستان باشه و واقعیت نداشته باشه… البته حدس میزنم همه این پنهان کاریها به خاطر خانواده و ترس از آبروت بوده باشه…اینم از بدبختی دخترای ایرانیه…

0 ❤️

335751
2012-09-24 03:47:00 +0330 +0330
NA

داستانت خوب بود ولی آدم رو پژمرده می کرد. مرسی

d
0 ❤️

335752
2012-09-24 05:02:14 +0330 +0330
NA

گور بابای مهدویه کثافتـــــــــــــــــــــ ! و اون جهان کثافتـــــــــ تر!!! |(
یعنی من دیگه الان اعصابــــــ ندارممم
:l همشون عوضین…

دختر بیچاره…باید زندگیشو می کرد و نباید اون مهدویه آشغالو راحتــ می ذاشت

0 ❤️

335755
2012-09-24 05:54:13 +0330 +0330
NA

رویا جون سلام من نمیدونم داستانت واقعی بود یا نه اما اگه واقعی بود من با افسون کاملا موافقم عزیزم این حماقت بود

0 ❤️

335756
2012-09-24 06:02:40 +0330 +0330
NA

jaleb bud dastet dard nakone
darket mikonam roya jun midunam vagti kari nakardio kasi ke dusesh dari behet mige jende che hali mishi
omidvaram khoshbakht bashi

0 ❤️

335757
2012-09-24 06:57:59 +0330 +0330
NA

واقعا متاسفم. نه برای تو برای اونا که شعور ندارن.

بی خیالشون شو از زندگیت لذت ببر حالا که نمی تونی با یکیشون باشی.

عذر خواهی می کنم ولی …

ای تو روحشون…

0 ❤️

335759
2012-09-24 07:25:12 +0330 +0330

برجهاي دو قلوي 11 سپتامبر تو كون هركي امتياز داده! اينم شد داستان؟ حالم بد شد اه مزخرف اينجا بايد مردمو تحريك كني نه اينكه بريني تو حالشون
از خشونت ننويس گلابي

0 ❤️

335760
2012-09-24 08:02:14 +0330 +0330
NA

زیبا ولی تلخ قهرمان داستان احمق نبود بلکه می ترسید ترسی که از سنت های غلط خانوادگی ما ناشی میشه ترس از آبرو در خانواده اگر در خانواده های سنتی زندگی کرده باشید مفهوم این ترس را درک می کنید.در جامعه ما همواره مقصر دختر است از لحاظ خانواده ها.پس کارش حماقت نبود فقط ترس بود …
رویا جان زیبا بود منم رییسم اینجوری بود ولی قبل از اینکه اتفاقی بیفته موضوع رو فهمیدم و با مشورت خانواده دیگه نرفتم و خانه ماندن رو به کار با مردان هرزه ایرانی ترجیح دادم!!!

0 ❤️

335762
2012-09-24 11:00:29 +0330 +0330
NA

Kheili dardnak bod:((
Bichare ma zana…

0 ❤️

335763
2012-09-24 11:53:57 +0330 +0330
NA

اگرباميل خودت اين اتفاق ميفتاد بايدگذشت ميكردي وقتي مهدوي جاكش بازي درآورد بايد مادرش جلوچشمش مياوردي ازقديم گفتن حق بايدگرفت،كسي كه با آبروي يك آدم بازي كنه بايدكونش پاره كرد.سرزنشت نميكنم چون فرهنگ بدي داريم يك تخم حرومي بياد هرغلطي خاست بكن بعد بخاطر آبرو نميشه شكايت كرد،غصه نخور حتي اگربهشت جهنمي باشه بجراونجاقول ميدم اين دنيا پس ميده.

0 ❤️

335764
2012-09-24 14:57:12 +0330 +0330
NA

***از همه بابت خوندن داستان ممنونم

*** داستان صد و ده درصد تخیلی بود …( رد پای واقعیت یک جاهایی از داستان بود و نه کاملا)

*** سعی میکنم اشکالات رو برای داستان بعدی رفع کنم

0 ❤️

335765
2012-09-24 15:51:07 +0330 +0330
NA

تجربه ثابت کرده مردهایی که تو برخورد با خانمها خیلی سرد و خشک هستند رو باید ازشون ترسید چون از همه بدترند

0 ❤️

335766
2012-09-24 16:20:38 +0330 +0330
NA

سلام میخواستم بیشتر باهات آشنا بشم

0 ❤️

335767
2012-09-24 17:45:39 +0330 +0330
NA

سلام داستانتو خوندم راستو دروغشو نمیدونم ولی خیلی حالم گرفته شد فقط خواستم به عنوان یه دوست بهت روحیه بدمو ازت بخوام که بیخیال شی هر چند مشکله ولی امیدوارم از این به بعدو شاد شاد شاد زندگی کنی…

0 ❤️

335769
2012-09-24 18:39:15 +0330 +0330
NA

یکی از بهترین داستانهای سایت بود که بخوبی تونسته بود احساست مظلومانه یک خانم بعد از تجاوز را بیان کنه.حس قوی نویسنده همراه با تعاریف تراژیک که در طول داستان خواننده را با خود همراه میکرد باعث میشد داستان خسته کننده نباشه و خواندن انرا لذت بخش میکرد.موضوع داستان و پرداختن به یکی از آسیب اجتماعی رایج در جامعه کنونی هم که گاه نویسنده با گریز به خاطرات و شنیده هایش بخوبی هدف داستان را روشن میکرد قابل تحسینه وشخصیت فوق درونگرای دختر که به درماتیک شدن داستان بیشتر میافزود

0 ❤️

335770
2012-09-25 04:47:29 +0330 +0330

ســــــــــــــــــــــلام امیدوارم حالت خوب باشه…
داستان جالب داشتی…
بغض گلوم رو گرفت…
امیدوارم همیشه موفق و پیروز باشی…

0 ❤️

335771
2012-09-25 06:18:18 +0330 +0330
NA

ســــــــــــــــــــــلام امیدوارم حالت خوب باشه…
بغض گلوم رو گرفت…
امیدوارم همیشه موفق و پیروز باشی.
من خیلی نگران دختر های معصوم این جامعه هستم که این طور مورد هجوم قرار میگیرند خیلی متاسفم الان نیستی ببینی اشک تو چشمانم رو نمیدونم چی بگمممممممم

0 ❤️

335772
2012-09-25 10:41:41 +0330 +0330

ســــــــــــــــــــــلام امیدوارم حالت خوب باشه…
بغض گلوم رو گرفت…
امیدوارم همیشه موفق و پیروز باشی.

تاسه نشه بازى نشه :-D

0 ❤️

335773
2012-09-25 14:54:32 +0330 +0330

ببین آق سامی
چندبار بهت گفتم این اراجیف و چرندیاتت رو تمومش کن و تموم نکردی. چندبار به من و مهندس و شیرجوان و بچه های دیگه توهین کردی ولی ما هیچی بهت نگفتیم. اومدی پای داستان دوست ما فحش مادر دادی کسی تحویلت نگرفت. هر دفعه از در دوستی وارد شدم و با خوشرویی جوابتو دادم باز بدتر کردی. ظاهرا همین برخورد ما نتیجه عکس داده و جنابعالی باز کسشعر تف دادی پشت سر ما.
چقدر به مخت فشار میاری که همچین خرعبلاتی برینی؟
ما جلقی هستيم یا تو که با اون مخ پریودت واسمون شعر هم میگی؟
یا خودت با زبون خوش این کامنتتو پاک میکنی یا هرچی ديدی از چشم خودت دیدی. هرچند که فکر کنم با فحش دادن به ادمین گور خودتو کندی.
به هر حال وظيفه ما هشدار دادن بود که دادیم. حالا خوددانی

0 ❤️

335774
2012-09-25 15:41:00 +0330 +0330

مازيار جان درست ميگه
هرچي احترامتو گرفتيم و چيزي جوابتو نداديم خودت خجالت نكشيدي
بحث احترام و شوخي دو تا بحث جدا از همه و نبايد باهم مخلوط شه كه جنابالي ريدي به جفتش
اگه قصد شوخي كردن داري نبايد به طرف مقابلت بي احترامي كني
اين يه هشدار بود و قصد دعوا نداشتيم
ولي اگه به دعوا بكشه هرچي ديدي از چشم خودت ديدي

0 ❤️

335775
2012-09-25 17:26:12 +0330 +0330

داستانو الان خوندم
خيلي غم انگیز و ناراحت كننده بود
بغض كردم :(
يه آشغال ديگه كه مياد زندگي يه دختر معصومو نابود ميكنه
بازم هوس
بازم نامردي
بازم پستي
از خدا ميخوام مشكلاتت حل بشه و هرجا كه قدم ميذاري واست موفقيت رقم بخوره
درضمن نگارش داستانت خوب بود و نمره ي كامل حقته
مؤيد باشي

0 ❤️

335776
2012-09-26 16:19:36 +0330 +0330
NA

Khaste nabashy!
Bad az dastanhaye parichehr1 dastane khube dg ham khundam!
Ama raje be shakhsiate dastanet baiad begam,un khodesho b morede zolm waqe shodan mahkum mikone!
Mesle asheqe mardi ba negahe sard wa bedune ebraze ehsasat budan…

0 ❤️

569007
2016-12-17 10:46:37 +0330 +0330

چقد تلخ،گریه ام گرفت :(

0 ❤️