عاشقانه من و شیرین

1395/09/11

این داستان فاقد جملات سکسیه

وقتی دیدمش قلبم به تپش افتاد، چهره با نمک و تو دل برویی داشت موهای مشکی و فر ریز که از گوشه مقنعه اش دیده می شد . لبخند های زیبایی که می زد ، حسابی دلمو میبرد ، اون روز اولین باری بود که کلاس زبان ما مختلط می شد.آخه در دوره های پیشرفته ، زبان آموز کم بود و موسسه به خاطر اینکه صرفه جویی کنه یک کلاس مختلط تشکیل داده بود. در تمام مدت کلاس چشمم به اون بود ، دلم می خواست برم پیشش بشینم و بهش بگم که چقدر ناز و شیرینه !!! راستی گفتم شیرین یادم افتاد ،از دوستاش شنیدم که اسمش شیرینه مثل خودش. واقعا یه دختر چقدر می تونه زیبا و دل فریب باشه . با صدای معلم زبان به خودم اومدم نوبت من بود که متنو می خوندم ، به طرز افتضاحی متن انگیسی رو خوندم که باعث تعجب دوستام و معلم شد . با کنایه بهم گفت امروز تو خودت نیستی کوروش!!! راستی اسمم کوروشه و 18 سالمه .معلم راست می گفت واقعا تو خودم نبودم بلکه تو دریای سیاه چشم های یه دختر گم شده بودم. اون جلسه با نگاه های دیوانه وار من و لبخند های دلنشین شیرین تموم شد. وقتی داشتم برمیگشتم خونه همش به شیرین فکر می کردم وقتی به جلوی در واحدمون رسیدم بوی غذای مامان منو به خودم آورد وای مامان بهترین آشپز دنیاست. زنگ و زدمو رفتم خونه ، سر میز دوباره به فکر شیرین افتادم آخه من چم شده بود. وقتی به خودم اومدم که مادرم با کنایه گفت : چیه عاشق شدی؟ وقتی جوابی ندادم بهم اشاره کرد که غذامو بخورم ، اون شب تا صبح به فکر شیرین بودم ، یه لحظه ازمن دور نمیشد. صبح دایی اومد خونمون . آدم باحالی و مثل یه دوست میمو نه برام در اولین برخورد فهمید حالم خوش نیست ، وقتی پرسید همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم . تنها جمله ای که گفت این بود که : اگه این همه دوسش داری برو جلو و حرف دلت رو بهش بزن نزار یه عمر حسرتش به دلت به مونه!!!
راس می گفت خودمو آماده کردم که جلسه بعدی حرف دلمو بهش بگم.
روز موعد فرا رسید بهترین لباس هامو پوشیدم و به سر و صورتم صفایی دادم .وقتی مامان منو جلو آینه دید،بهم گفت : به به آقا کوروش خوش تیپ ،کجا میری؟با دلهره گفتم کلاس زبان آخه میترسیدم مامان موضوع رو بفهمه.مامان گفت : میری کلاس زبان یا خواستگاری؟ وای این دیگه از کجا فهمید نکنه دایی گفته ؟؟ نه دایی نمیگه . یه لبخند مصنوعی تحویل مامان دادمو سری زدم بیرون. نیم ساعت زودتر رسیدم جلو در موسسه ، کاش شیرین هم زود میومد. ساعت 6:30 بود و من به این فکر می کردم که چجوری باید حرف دلمو بهش بگم. تو فکر بودم که دیدم دوستاش اومدن و یه سلام دادن و رفتن داخل ولی شیرین رو ندیدم ، نکنه امروز نیاد؟ از این که دوباره بخوام منتظرش بشم تا جلسه بعدی داشت دیونم می کرد.
ساعت 7 شد اما از شیرین خبری نشد نیم ساعت هم جلو در منتظرش شدم اما نیومد وقتی رفتم داخل کلاس معلم با ناراحتی پرسید تو دیگه چرا دیر کردی؟
اصلا حوصله کلاس و درس و معلم و … نداشتم ، کلاس بدون شیرین بی معنی بود.
ناراحت و داغون اومدم خونه ، رفتم تو اتاقمو شروع کردم به گوش کردن آهنگ. ولی فکر شیرین از ذهنم بیرون نمی اومد ، خیلی تلاش کردم که فراموشش کنم ولی نشد که نشد!!! حتی روز به روز هم این حس قوی تر می شد
سومین جلسه کلاس زبان رسید دوباره به خودم رسیدم و این بار 1 ساعت زودتر جلو در موسسه بودم.داشتم جمله هایی رو که از قبل آماده کرده بودم و مرور میکردم که یهو شیرین و دوستاشو دیدم که دارن به سمت پارک اونور خیابون میرن، بی اختیار به سمتشون رفتم و سلام کردم . اولین کسی که جواب سلاممو داد شیرین بود . سلام آقای نیکیان، حالتون خوبه؟
ممنونم شما خوبید؟
مرسی.
یه لحظه حس کردم که حرفی برای گفتن ندارم، محو تماشای اون صورت معصوم و چشمای سیاه خوشگل شدم.آخ که چقدر نازه، با صدای دوستش که می گفت پس نمای؟ به خودم اومدم . فکر کنم خیلی بهش زل زده بودم از خجالت سرمو پایین گرفتم.
آقای نیکیان اگه کاری ندارید من برم پیش بچه ها؟
به خودم گفتم حالا وقتشه که بهش همه چیزو بگی، ولی چطوری؟؟؟خیلی سخته!!!
شیرین خانم می خواستم موضوعی رو بهتون بگم؟؟؟( با اسم کوچیک صداش کردم نکنه ناراحت بشه ؟ اهه گند زدم )
بفرمائید
راستش ، راستش ، (همه جمله ها یادم رفت)
دیگه داشتم گند می زدم که یه لحظه به خودم اومدم و با جسارت تمام گفتم که ۀ****من به شما علاقه دارم!!!
وقتی این جمله رو بهش گفتم چشامو بسته بودم و به خیال خودم دلمو زدم به دریا.
وقتی چشامو باز کردم یه لبخند خوشگل رولباش بود و وقتی تو چشام نگاه کرد خجالت کشیدو سرش انداخت پایین.
حالا باید چیکار می کردم؟ دلم می خواست سفت بغلش کنم اما جرات شد نداشتم.بعد چند ثانیه رو به دوستاش کردو گفت : بچه ها شما برید من نمیام!!!
وای چه جمله خوشایندی!!! دوستاش هم یکم غر زدن و رفتن به طرف انتهای پارک.داشتم به رفتن دوستاش نگاه میکردم و احساس پیروزی بهم دست داده بود که یه گرمای ملایمی رو تو دستم احساس کردم ، باورم نمیشد ، دستمو گرفته بود این نشون میداد که اون لبخندای خوشگل سر کلاس بی دلیل نبودن.
با هم رفتیم سمت نیمکت و نشستیم .آخ چه لحظه ی خوبی بود !!! نزدیک به 3 ساعت اونجا بودیم و با هم صحبت میکردیم ، از این که اونم از من خوشش امده بود بهم گفت ، از کلاس زبانی که نرفتیم ، از دوستاش که با حسرت به ما نگاه می کردن و به سمت موسسه می رفتن و از همه چی حرف زدیم.دلم نمی خواست یه لحظه ازم دور بشه تو این مدت که رو نیمکت نشسته بودیم دست همو حتی واسه یه لحظه ول نکردیم.گفت که دیگه باید بره ، شماره هامونو به هم دادیم،اسم منو تو گوشیش سیو کرد و آروم از هم جدا شدیم.وقتی ازم دور میشد احساس بدی داشتم کاش نمیرفت، چشام پر شده بود.دلم می خواست همون جا گریه کنم که بعد دور شدنش قطره های اشک یکی یکی از چشمام پایین اومد.
اون شب تا صبح نخوابیدیم و تا صبح اس ام اس دادیم به هم حتی چند بار هم تلفنی با هم حرف زدیم،صداش برام بهترین آهنگ بود دوس داشتم برام صحبت کنه و من گوش بدم.
از اون روز به بعد شیرین شد همه کس من ، هر روز تو همو ن پارک قرار میزاشتیم .این قضایا ادامه داشت تا اینکه :
یه روز بهم زنگ زد که پدرو مادرم میرن شهرستان و تا عصری نمیان و منم بهانه آوردم که کلاس دارم و با هاشون نمی رم و از من دعوت کرد که برم خونشون.این فرصت طلایی رو نباید از دست می دادیم، سریع حاضر شدم و زدم بیرون .رفتم گل فروشی و مثل همیشه یه شاخه رز قرمزخریدم و داخل کاپشنم قایم کردم .جلو آپارتمان که رسیدم بهش زنگ زدم جواب نداد ولی چند لحظه بعد درو زد و رفتم بالا ، یه کم دلهره داشتم . وقتی از پله های جلو در واحدشون بالا میرفتم دیدم با یه شاخه گل منتظره منه!!! چقدر خوشگل شده بود!!! سر تا پاشو برنداز کردم :یه تاپ سفید که گل های صورتی و قرمز داشت تنش کرده بود با یه دامن مشکی با خط های قرمز رنگ که تا زانو هاش بود .موهای مشکی و فر ش رو هم بافته بود.یه جوراب مشکی پاش بود با یه جفت دمپایی سنتی چرمی (فکر کنم اسمش چاروق باشه).وقتی بهش رسیدم شاخه گل رو به طرفم گرفت اما وقتی دستمو دراز کردم شاخه گل رو عقب کشید و به جاش دستمو گرفت و منو به سمت خونه کشید !!! بدون اینکه کفشامو در بیارم رفتم تو !!!دیگه فاصله بینمون نبود آروم درو بست و با یه لبخند شیطنت آمیز بهم نگاه کرد .راستشو بخواین دیگه طاقت نداشتم!!! نمیتونستم جلو اون همه زیبایی و جذابیت دوام بیارم.
بهترین لحظه زندگیم اتفاق افتاد: لبامو گذاشتم رو لباش و سفت بغلش کردم ، بهترین و خوشمزه ترین طعمی رو که تو زندگیم تجربه کردم لبای شیرین ،شیرین بود.دیگه نمی خواستم از ش جدا بشم.بعد چند لحظه شروع کردم به بوسیدن گونه هاش و صورتش و گوشاش.بی اختیار داشتم قربون صدقش میرفتم . شیرینم شما جووونه منی ، عزیزه منی ، خیلی دوست دارم ، عاشقتم !!! وقتی این جمله ها به زبونم میومد چشاش پر اشک شد، اشکی که نقطه ضعف من بود !!! با دیدن اون چشم های خیس اشکش منم بی اختیار گریه کردم.با دستم لپ های لطیفشو ناز میکردم و بایه بغض خیلی سنگین بهش گفتم که : آخه بی انصاف می دونی چقدر منتظر این لحظه بودم!!! میدونی چقدر سخته که ببینمت و نتونم بغلت کنم .( الان هم یادآوری این جمله ها اشکمو در میاره) با گفتن این حرفا دیگه نتونست خودشو نگه داره و با شدت بیشتری گریه کرد و کاری کرد که من می خواستم یعنی با یه مظلومیت خاصی که تو صورت و حرکاتش بود سرشو به سینم فشار می داد انگار می خواست خودشو تو سینه من قایم کنه !!! دیوانه ی این لحظه ام!!!
بعد اون استقبال گرم ، شاخه گل رو بهم داد ، با تمام وجودم اون گل رو بو کردم و بعدش شاخه اش رو کوتاه کردم و گل رو پشت گوشش گذاشتم . دیگه صبرم تموم شده بود با یه حرکت از زمین بلندش کردم به سمت پذیرایی رفتیم، رو مبل نشستم اونم مثل یه فرشته تو بغلم بود و میخندید. وای خدایا خندیدن یه دختر واقعا دیوانه کنندس!!!
یاده شاخه گلی افتادم که داخل لباسم بود،
یه لحظه چهره ی خودمو نگران نشون دادم یا یه جوری که انگار جایی از بدنم درد میکنه ،به سرعت از بغلم بیرون پریدو با حالتی نگران پرسید که چی شده؟
گفتم که یه چیزی داره به قلبم فرو میره؟؟
چی ؟؟؟ قلبت درد می کنه؟؟؟ کاپشنتو در بیار ؟؟؟
الان، ایناهاش اینجاست دیگه !!! این گل داره میره تو قلبم!!!
شاخه گل رو از زیر کاپشن در آوردم و دادم بهش.
دیونه فکر کردم چی شد؟؟؟ با گفتن این جمله دوباره پرید بغلم و لبامو بوسید.

خیالی یا واقعی بودن این متن بر عهده شما دوستان عزیز.

نوشته: se7en


👍 7
👎 2
10692 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

566965
2016-12-01 21:45:33 +0330 +0330

یادش بخیر
دوران نوجوونی هم عالمی داره
دمت گرم خوب نوشتی

0 ❤️

567004
2016-12-01 23:23:51 +0330 +0330
NA

هی یادش بخیر. منم عاشق دختری شدم که از قضا همکلاسیم بود منتها آخرش به جدایی کشید و رفت پی زندگیش با یه عالمه خاطره بد و خوب. میگن وقتی برای اولین بار به کسی علاقمند میشی و عاشقش میشی دیگه هیچ جوره از ذهنت پاک نمیشه و من بعد از گذشت سالها هنوز این خاطرات رو تو حافظم دارم هر چند آخرش خیلی تلخ برام تموم شد.

0 ❤️

567032
2016-12-02 04:53:57 +0330 +0330

میخاد واقعی میخاد تخیلی خیلی خیلی قشنگ نوشته شده بود و با احساس خسته شده بودیم از این داستانهای سکسی بی احساس

0 ❤️

567097
2016-12-02 20:03:53 +0330 +0330

فکر کنم اکثر ادما همچین دورانیو تجربه کرده باشند مرسی قشنگ بود

0 ❤️

567251
2016-12-03 12:59:08 +0330 +0330

قشنگ بود و واقعی بنظر میاد
عشق واسه همه اتفاق میفته
دقیقن وقتی بهش فکر نمیکنی یا میگی هیچ کس عاشق من نمیشه
یکی میاد که عاشقته و توام عاشقش میشی

0 ❤️

567290
2016-12-03 20:02:25 +0330 +0330

عشق کلمه ای که کل زندگمون دنبالش رفتیم ولی حتی بهش خیلیا نرسیدن از دست دادن ی عشق واقعی واقعا سخته جوری خرد میشی که انگار نبودی

0 ❤️

567358
2016-12-04 11:40:51 +0330 +0330

Baghiasham migofti kho

0 ❤️

568329
2016-12-11 16:08:23 +0330 +0330
NA

واقعی تا قسمتی خیالی بود. عشق تو خیال زیباست تو واقعیت تلخ و همه عشق ها بی سرانجام، چون هیچ وقت دو نفر پیدا نمیشه که همدیگر رو به یه اندازه دوس داشته باشه، همینم میشه که اونی که بیشتر عاشقه، بیشتر درد میکشه و آخرش تنهایی میشه نصیبش.
در کل عالی بود

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها