آب بینی م رو پر سر و صدا بالا کشیدم و با صدای تو دماغی شده گفتم: " حالا چی کار کنم راشین؟" و چند هق کوتاه زدم
به جای صدای راشین، صدای مامان جواب داد:" مطمئنی؟"
داشتم سکته می کردم! قرار نبود مامان چیزی بدونه. نمی دونستم چه کار باید بکنم. مامان دوباره گفت:" الو روناک؟ هستی؟" زمزمه کردم: " بله مامان…"
میتونستم صورتش رو تصور کنم که چه اخم محکمی روش نشسته. مامان گفت:" غیر از زود رفتن و دیر اومدن و تلفن های وقت و بی وقت چیز مشکوک دیگه ای ندیدی؟"
کمی فکر کردم و گفتم:" نه… همینا بود!" لحن مامان کمی نرم شد و گفت:" دختره ی خل و چل! همچین گفتی مطمئنننننم داره بهم خیانت می کنه فکر کردم رفتی تو خونه با یه زن دیدی اش!!" دوباره زدم زیر گریه:" ولی من مطمئنم… مامان اصلا انگار من تو خونه نیستم. از دقیقه ای که می رسه خونه تا کمر میره تو لپتاپ و کاغذاش شامم میگه بیرون خوردم تو همون اتاق کارش هم میخوابه! میدونستم… می دونستم به محض اینکه حس کنه دختره بی صاحابه شروع میکنه اذیت کردن. مث همه ی مردا… سگ تو ذاتشون…" و به هق هق افتادم.
مامان که معلوم بود متأثر شده گفت:“مگه من مردم دختر؟بعدشم تو مگه چند دفعه شوهر کردی که ذات همشونو میشناسی!!! مالیخولیایی شدی روناک!توکل کن به خدا.من که میگم اینا خیالبافیای توئه.غصه ت تموم شه یه چیز دیگه واس خودت دست و پا میکنی که روزت بدون اعصاب خوردی نگذره! "
دلم برای صدای مامانم تنگ شده بود. خیلی وقت بود حرف نزده بودیم. حسی داشتم که انگار که یه بند سفت از دور گلوم باز شده باشه . اون حس بی کسی وحشتناکی که موقع زنگ زدن به راشین داشتم حالا بهتر شده بود. به خودم اعتراف کردم نفسای مادر می تونه حتی دوای مرگ باشه و جون رو به تن مرده ی فرزند برگردونه…
با صدای بغض آلود زمزمه کردم: " تو با من قهر بودی…” لحن حرف زدنم عین حرف زدن بچه ی چهار ساله شده بود! " دیگه دوسم نداری… مگه نه؟ چرا نذاشتی بیام پیشت؟"
مامان آه عمیقی کشید و گفت: " ببخش روناک… ببخش مامان… اوضاع احوال هیچ کدوممون رو به راه نبود. دوره ی سختی از زندگیمون رو گذروندیم. من هنوزم باورم نمیشه بابات نیست…"
سعی کردم با نفسهای عمیق خشمم رو کنترل کنم و راجع به احساسات خصوصی مادرم باهاش بحث نکنم. باید الان مشکل خودمو حل می کردم. گفتم:" بی خیال. حالا من چی کار کنم؟" مامان کمی مکث کرد و گفت: " همون کاری که اکثر زنها وقتی مشکوک میشن میکنن!ساعتای کاریش رو می دونی؟ از برنامه هاش خبر داری؟" گفتم: " تا قبل از این ماجراها خبر داشتم. فکر نکنم برنامه شو عوض کرده باشه." مامان چند لحظه مکث کرد. یهو چیزی یادم افتاد: " راستی مامان!! آرسام یه دفتر داره. توش کاراشو می نویسه.لیست می کنه که یادش نره."
مامان نفسش رو توی گوشی فوت کرد. فکر کنم از گیج بازیام حرصش گرفته بود. ولی با لحن آروم و آسوده ای که انگار خیالش از همین الان از نتیجه ی ماجرا راحته گفت: " خیله خب پس… برنامه شو چک کن یه روز بیا باهم بریم دنبالش ببینیم چه کار می کنه"
سریع گفتم: " نه نه… با شما نه… میشه با راشین برم؟"
دلم نمی خواست اگر با چیزی که فکرشو می کردم روبه رو شدم، مامانم تو اون حال و وضع پیشم باشه. مامان گفت:" چرا؟" یه کم من من کردم و گفتم:" نمی دونم. فک کنم اون باشه پیشم راحت تر باشم" مامان حرفی نزد و با گفتن یه " باشه " ی خشک و خالی مکالمه رو کوتاه کرد و خداحافظی کردیم
شب که آرسام رفت تو اتاق و در رو بست، رفتم سراغ سررسید سفید رنگش که آرم بیمارستان روش بود. برنامه های فرداش رو چک کردم.فقط بیمارستان بود. روز بعدش هم همین طور. اما روز بعد از اون یه ستاره جلوی سطر 19:00 زده بود و نوشته بود " دکتر شهابی"
سعی کردم فکر کنم. به روزش نگاه کردم. چهارشنبه. چهارشنبه های دو ماه قبلش رو هم نگاه کردم. هفته هایی که شیفت روز بود ساعت هفت عصر همشون نوشته بود دکتر شهابی. یه صداهایی از اتاقش می اومد.سریع سررسید رو برگردوندم تو کیف چرمش و سعی کردم از قیافه م معلوم نباشه که داشتم کار نامتعارفی می کردم.
به راشین اس ام اس دادم:" چهارشنبه ساعت 5 میام دنبالت."
راشین پرید توی ماشین و گفت: " رفت طبقه ی پنجم. من توی چارت نگاه کردم دیدم طبقه ی پنجم یه روان پزشک هست به اسم دکتر حسن شهابی. و یه دکتر اطفال که امروز روز کاریش نبوده و مطبش بسته ست."
بدون اینکه فکر کنم گفتم:" پس حتما منشی طرفه… حتما میاد اینجا هم دیگه رو ببینن"
راشین با لا قیدی گفت:" شاید هم میاد اینجا راجع به تو حرف بزنه! شاید قراره بیاردت اینجا. مگه نگفتی می خواست ببردت پیش مشاور؟"
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:" اولا گفتم مشاور، نه روان پزشک! خیلی با هم فرق دارن اگر بدونی! ثانیا وقتی تو هر 72 ساعت کلا ده تا جمله با هم حرف نمی زنیم دقیقا اومده اینجا چی بگه راجع به من به مشاور؟"
دیوار ها سفید بود و توی گچ کاری هاش با رنگ لیمویی و صورتی گلبهی تزئین شده بود. توی دوتا از گوشه های اتاق، شاخه های بامبو که خیلی بلندی قرار داشت که برگهاشون روی حاشیه ی دیوار با میخ سر پا ایستاد بودن و منظره ی قشنگی داشتن و توی سالن انتظار مبلهای راحتی که رنگشون ترکیب کرم و سبز مغز پسته ای بود چیده بودن.فکر کردم همچین ترکیب رنگی برای اتاق راشین خوبه.
تا حالا ده دفعه منشی رو بررسی کرده بودم. مقنعه ی کراواتی پوشیده بود که یه دوخت تل مانند آبی نفتی ناز داشت و موهاش رو کاملا پوشونده بود.صورت ساده ای داشت و غیر از یه ریمل کم رنگ و یه رژ رنگ لب آرایش دیگه ای نداشت و توی دست چپش هم حلقه بود.دوباره انگشت حلقه ی دست چپپش رو چک کردم و سعی کردم سنش رو برآورد کنم. به نظرم اومد از آرسام حد اقل باید یکی دو سال بزرگتر باشه. کاملا روی فرضیه ی اینکه کیس خیانت خانم منشی دکتر شهابی باشه خط کشیدم!!
روی تک نفره نشسته بودم و با ناخن هام بازی می کردم تا نوبتم بشه. وقتی رفتم توی اتاق جا خوردم. پیر مرد کچل که روی سرش لکه های قهوه ای رنگی بود، از جا بلند شد و بهم سلام کرد.با چشمهایی که از پشت عینکش با اون عدسی قطور خیلی بزرگتر به نظر می رسید، با دقت من رو بررسی می کرد و لبخند بامزه و مهربونی داشت. با اشاره ی دست ازم دعوت به نشستن کرد. از روی فرم شروع به خوندن مشخصاتم کرد:
آقای خوش قول! ساعت شش و نیم قول داده بود خونه باشه. خودم بهش تلفن کردم و گفتم امشب زودتر بیاد خونه. خیلی ساده گفتم خیلی توی خونه تنهام و بهتره سر وقت بیاد خونه چون بعد از تاریکی هوا استرس میگیرم.
ساعت شش و بیست و نه دقیقه و صدای چرخش کلید توی قفل باعث شد قلبم به شدت بتپه. یه بار دیگه سریع توصیه های دکتر رو مرور کردم. شلوار ورزشی بلند و بلیز آستین سه ربع که از زیر سینه گشاد می شد پوشیده بودم و موهام رو با یه کلیپس ساده پشت سرم بسته بودم. قرار نبود کاری کنم که ترس هاش رو به یادش بندازم. قرار نبود بدون اینکه خودش بخواد بهش نزدیک بشم و لمس کردن بی مورد هم ممنوع بود. شام جوجه چینی گذاشته بودم با سوپ جو. وقتی اومد توی خونه خیلی معمولی سلام کردم. دستهام رو شستم و شروع کردم میز شام رو چیدن. بهش خسته نباشی گفتم و گفتم دست و صورتش رو بشوره و زود بیاد. کمی مکث کرد. کمی دور و بر خونه رو بررسی کرد و حس کرد که همه چیز معمولیه.
به نظرم اومد اوضاع خوبه. نگران نبود. وقتی اومد صورتش خیس بود. با حوله ی آشپزخونه صورتش رو خشک کرد.براش شام کشیدم و در طی شام سعی کردم مجبورش کنم حرف بزنه. از اتفاقهای روز مره. و خودم هم از چیزهای روتین زندگیم حرف زدم. از اینکه آخرین کاری که دارالترجمه داده بود تحویل دادم و قصد دارم کمتر کار بگیرم چون برام هیچ جاذبه ای نداره و ترجیح میدم از این به بعد روی آثار ادبی کار کنم و به ترجمه رمانهای روز دنیا علاقه مند شدم.
و بعد هم گفتم که رفتم و یه بخشی از کاغذهای روی میزش رو ترجمه کردم. کلی خوشحال شد و ازم تشکر کرد.بعد از شام هم نشستیم و باهم فیلم پاپیون رو دیدیم. بهش اصرار نکردم بیاد توی اتاق. فقط بهش گفتم تا دیر وقت بیدار نمونه و خودش رو اذیت نکنه.نصفه شب متوجه شدم اومد تو اتاق خودمون. تکون نخوردم. با فاصله از من خوابید و من یواشکی لبخند زدم.
همه چیز رو به راه بود. آرسام زود خوب میشد… حالا که من هم می خواستم کمکش کنم خودش ترغیب می شد که به توصیه های پزشک و مشاورش گوش کنه.
وقتی صدای نفس هاش منظم شد، رو به سقف دراز کشیدم و گفتم:" خدا جون مرسی… دمت گرم… منو ببخش که راجع به سامی فکر بد کردم… کمکمون کن تا زود همه چیز درست شه… مرسی که هستی…"
با این فکر که فردا باید به مامان زنگ بزنم و خیالش رو راحت کنم و گندی که زدم ماستمالی کنم به خواب رفتم…
ادامه دارد
از خدا میخوام حالتون عالی باشه
1- من هیچ وقت به مقدسات و عقاید شخصی اهانت نمیکنم. داستان این چنین می طلبید.
2- من از اپیزود دوم که شروع کردم نوشتن میدونستم چی کار میخوام بکنم.از قصه خبر داشتم.بهتون پیشنهاد دادم نخونید و گفتم مسائل جنسیش کمه.یه سری اطلاعات جامع تا وقت کسیو ازش نگیرم.
3- اگر کم به نقداتون توجه کردم عذر میخوام.علتش دوتا بود.اول اینکه داستان تموم شده بود.من اصلا چیزی رو تا تموم نکنم ارسال نمیکنم.
البته فقط قسمت آخرشو نگه داشته بودم تا ببینم اعصاب ادامه شو دارید یا نه.که نتیجه گرفتم باید تو قسمت هفتم ببندمش.دوم اینکه این داستان از یک انسان واقعی الهام گرفته بود.کسی که من بدون اینکه دیده باشمش اما خیلی چیزها ازش میدونستم و به واسطه یکی از اساتیدم از دغدغه هاش باخبر شدم.یه فرزند شهید بود که به سمت بدی کشیده میشد زندگیش.و طرز تفکرش راجع به جنگ خیلی شبیه روناک بود.
موضوعش برام جاذبه داشت یه سری تحقیق کردم راجب کسایی ک شرایط مشابه داشتن.تقریبا این داستان تقققرییییبننن یه میکسی از قصه ی این چند نفره
بخوام براتون تعریف کنم میفهمید که این اعصاب خوردیا زندان ذهنی افراد قصه نیست
4-راستی
ما نمیتونیم راجع به آدمایی که اینجان قضاوت کنیم
تک تک کسایی که اینجا تردد میکنن حتما یه وقتایی یه کارای خوبی کردن،به بعضیا کمک کردن،دست به دامن خدا شدن و یه وقتایی نذر و نیاز کردن
من قضاوتتون نمیکنم،در تن هممون از روح یک خدا،پروردگار یکتا دمیده شده
5-ادامه داستانم فک کنم رفت تا هفته دیگه…
اگه خدا بخواد قسمت بعدی آخریشه و از دستم خلاص میشید
20 درصد احتمال داره این هفته قسمت آخرو بذارم
ببخشید که انقد حرف زدم.قول میدم هفته دیگه هیچ پی نوشت و پس نوشتی نبینید.قووول میدم
سلامت و شادکام باشید و بهاری…
نوشته: ژه
dost aziz dastanet vaghean aalli bood…ama hayf k migi mikhay toye ghesmat badi tamomesh koni…man be shakhse fekr mikonam yekam vase tamom kardanesh ajale dari…mesle in k nime nesve dastano raha koni…omid varam k yekam bishtar edame bedi dastan ro…khayli mamnoon az dastane khobet.
خسته نباشی…دمت گـــــــــــــــرم…قلمت عالیه…جز به جز همه چیز رو دقیق مینویسی…حرف نداری
سلام
نگو که میخوای قسمت آخرشو بذاری؟
آخه چرا؟
این داستان و ادامه هاش رو مثل دیدن یه خواب از زندگی جدید میبینم که هر شب یه قسمتش رو تو خوابم میبینم
لطفا نبندش و ادامه بده
ش
سعی کن یه زندگی کامل از آرسام و روناک بنویسی
و داستان زندگی روز مره شون رو بذاری
هر چند با فاصله باشه ولی ادامه دار باشه
بازم مرسی
امیدوارم به نظر من و بقیه دوستانی که ادامشو میخوان احترام بذاری
راستی گفتی در مورده مرگ اندیشی صادق هدایت میخوای بحث کنی…خب منتظریماا
بیا برو تو کون قاطر بی پدر
مگه بیکارم بیام کسشعرا تو رو بخونم
داستان میخوای بنویسی یه قسمتی
رمان میخوای بفروشی کس کش؟؟؟
قلمت خیلی خوبه…باریکلا…واقعا حال کردم انقد دوس دارم از این مدل رمان ها وداستان هایه جالب بخونم ولی نویسنده خوبی رو نمیشناسم…این داستانتم خوندم چون دیدم بازید زیاده منو وسوسه کرد تا بخونمش…اگه بتونی چن تا رومانه خیلی باحال رومانتیک معرفی کنی ممنون میشم…
مرسی دوست عزیز،خلاقیت و تلاشت واسه راضی کردن مخاطبات از داستانت قابله ستایشه.تو استعداد خوبی واسه نویسندگی داری ولی هنوزم خیلی جا داری واسه حرفه ای شدنت.موفق باشی
میشه خواهشا داستانو ادامه بدیو زود تمومش نکنی فقط واسه اینکه اینو بگم اکانت ساختم :(
عالیه!
آخه یکی نی بگه لاشیای کونده همه کس مگه مجبورت کردن بیای داستان بخونی؟
واسه جق زدن میای؟اینجا کیر بدست مجلوق زیاده که مثل خودتون در حال جق زدن داستان مینویسن
برو همونارو بخون و از بی عرضگیت بشین جقتو بزن نکبت
شمارو چه به خوندن این داستانا
یه مشت بچه مجلوق مفلوک ریختن اینجا ریدن تو این سایت
یه بار دیگه اون چاه توالتتو باز کنی آنچنان کسو کارتو به فاک میدم که هیچ وقت تو زندگی نکبتیت فراموش نکنی
خوانندگانی که به داستان این نویسنده علاقه داشتن
لازم به ذکر هست که بگم نویسنده ی این داستان که بنده تنها دوستشون تو این سایت بودم ،به دلیل بی ادبی بعضی از کاربران آزرده شدن و فعلا از نوشتن قسمت آخر داستان منصرف شدن
اما گفتن که بعدا میان ،اما این بار با داستان جدید و نوع نگارش جدید
جدی جمشید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قسمت آخرو نمیزاره ؟
مرگ من بگو حداقل واسه من بفرسته
اه اه
چند روزه همش پیگیرم هاااااااااااااا
ممنون گلم
عالی