با سلام.
اولین بارمه میخوام چیزی بنویسم واسه همینم نمیدونم از کجا شروع کنم و چجوری بنویسم که نظر خواننده رو جلب کنم. در واقع این داستان بیشتر حرف دلِ نه داستان سکسی.
مهسا (مستعار) هستم 22 سالمه تهران زندگی میکنم, قدم 168 وزنم 70. تقریبا تپلم ولی بد هیکل نیستم, در کل یه دختر ساده ایم, اندامم هم معمولیه, به قول معروف اندام خاصی ندارم که نظر همه رو جلب کنه. سکسی نیستم!! لوند نیستم… حتی نمیدونم برای به دست آوردن دل کسی که خیلی دوسش دارم باید چیکار کنم!!! :(((
همه میگن دختر خوبی هستم, راستش نمیدونم رو چه حساب میگن دختر خوب!!! خیلی دلم میخواد بدونم بقیه دخترا چیکار میکنن یا من چیکار نمیکنم که از دید همه من خوبم… بگذریم.
تا وقتی که مدرسه میرفتم همه چی خوب بود, یعنی صبح میرفتم مدرسه تو مدرسه با بچه ها بگو بخند و عنتر بازی درمیاوردیم, بعدشم که تعطیل میشدیم من بیشتر اوقات تنها میرفتم خونه. همیشه هم یه داستان داشتم تو مسیر… روزایی که با تاکسی میرفتم همیشه یه آدم عوضی پیشم میشست که به هر نحوی خودشو میمالوند به من… ( نمیدونم تو تاکسی یارو سعی میکنه رونشو بماله به رون من مثلا به چی میرسه?! واقعا یعنی چی این حرکت??!) منم که همیشه مثل یه آدم کر و لال هیچی به روی خودم نمیاوردم. روزایی م که با اتوبوس میرفتم چون اتوبوس شلوغ بود مجبور بودم همون جلوی در وایسم. اونجام هر چندوقت یه بار یه مرد کِرمو پیدا میشد و مارو انگشت مالی میکرد, جا هم نبود یه ذره برم این ور یا اون ور تر!!! یه روز خسته و کوفته سوار اتوبوس شدم همون جلوی در ایستاده بودم, یه ایستگاه جلوتر چندتا مرد سوار شدن از در عقب! منم رو به در بودم ولی پهلومو تکیه داده بودم به اون میله که بین قسمت خانوما و اقایونه. بعد از چند لحظه احساس کردم یه چیزی داره میخوره به پشت رون پای چپم, اولش اهمیت ندادم فکر میکردم شاید کیف یکی از اون مردا باشه, چند لحظه گذشت حس کردم اون چیزه داره یواش یواش نزدیک کونم میشه! تا اومدم ببینم چیه و کاره کیه اتوبوس ایستاد و چندتا خانوم سوار شدن منم به خاطر اینکه دیگه اون صحنه تکرار نشه اومدم بالای پله ها و وسط اتوبوس ایستادم. ولی چون خیلی شلوغ بود و زنی که کنارم (معذرت میخوام) بوی عرق میداد مجبور شدم روبه قسمت آقایون بایستم. جلوی در دوتا پسر بچه دبستانی بودن داشتن باهم حرف میزدن منم داشتم اونارو نگاه میکردم و حواسمم به خیابون بود که کجا پیاده بشم. یهو حس کردم یه چیزی داره میخوره به سینم سینم. تا نگاه کردم دیدم یارو داره با نوکه انگشت میماله رو نوک سینم, نگاش کردم دستشو برداشت, یه چشم غره بهش رفتم و اونم روشو کرد اونور. اعصابم خیلی بهم ریخته بود, تا حالا تو این شرایط قرار نگرفته بودم نمیدونستم باید چیکار کنم, دوباره لال شده بودم. چند ثانیه نگذشته بود دیدم با اون دست گُندش کل سینمو گرفته تو دستش, ریده بودم به خودم قیافش یه جوری بود ازش ترسیدم نه راهی بود که ازش دور بشم نه جرات حرف زدن داشتم. اونم خیلی خونسرد بدون اینکه از چیزی بترسه داشت کارشو میکرد! که خانوما یه تکونی خوردن و من فقط تونستم برگردم رو به قسمت خانوما و یکمم رفتم اون ور تر, نگو این حرکتم خوش به حال اون یارو شده بود که با خیال راحت از روی مانتو و شلوار میخواست کونم بذاره, خلاصه که تا من برسم به ایستگاه خونمون یارو با پنج تا انگشتش داشت تو کون ما حال میکرد. تا وقتی که برسم خدا خدا میکردم که اون دیگه پیاده نشه, چون یه قسمتی از مسیر خونمون خاکی بود و اونجا پرنده پر نمیزد, اگه اونجا سرمم میبرید هیچکی متوجه نمیشد!! خدارو شکر که پیاده نشد!! :))
به جز این جریان دیگه دست هیچ مردی بهم نخورده بود تا پارسال که با حمید دوست شدم.
رابطمون بیشتر smsی بود, خیلی کم پیش میومد باهم تلفنی حرف بزنیم, تقریبا ماهی یه بار همدیگه رو میدیدیم. اوایل فقط دستمو میگرفت, موقع دنده عوض کردن دست منو میذاشت رو دنده دست خودشم میذاشت رو دستم… کم کم دست منو میبرد میذاشت رو رون پاش. خلاصه که با این کارا سعی میکرد خودشو بهم نزدیک کنه ولی من روو نمیدادم بهش!!
بعد از سه چهار ماه که از دوستیمون میگذشت موقع خداحافظی گفت میخوام ببوسمت, از اون اصرار از من انکار و اخرش به زور فقط تونست لبمو ببوسه (خیلی معمولی).
جلسه بعد دیگه نرفتیم سمت کَن, (همیشه میرفتیم کن چای و قلیون میزدیم و برمیگشتیم). اون روز رفتیم یه چرخ تو خیابونا زدیم و دیدم داره میره تو کوچه پس کوچه های خلوت, یهو یه ترسی افتاد به جونم و فکرم خراب شد… گفتم کجا داری میری??? گفت نترس کاریت ندارم… منو میگی ریده بودم به خودم :|
یه جای خیلی خلوت و دنج پیدا کرد و ماشینو خاموش کرد, رو صندلیش یکم چرخید رو به من دستشو انداخت دور گردنم و گفت سرتو بذار رو شونم, اولش خیلی ترسیدم. خیلی آروم داشتم میرفتم سمتش که خودش یهو با همون دستش که دورم بود منو کشوند سمت خودش, شروع کرد به ناز کردن لپم و حرفای قشنگ زدن…
تازه خیالم راحت شده بود و ترسم ریخته بود و داشتم احساس آرامش میکردم که یهو دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو آورد بالا… تا خواست لبشو براره رو لبم از دستش در رفتم و نشستم سر جای خودم و تکیه دادم به در ماشین و بهش گفتم داری چیکار میکنی?! گفتم دیگه نمیام پیشت و از این حرفا… خلاصه که کلی عذر خواهی کرد و اون روز تموم شد.
جلسه بعد باز رفتیم یه جای خلوت هرچی غر زدم توجه نکرد.
باز گفت سرتو بذار رو شونم… گفتم نمیذارم بازم میخوای مثل اون روز رفتار کنی?! گفت نه!! منِ ساده ام باور کردم و باز همون صحنه تکرار شد با این تفاوت که ایندفعه دست راستمو با اون دستش که دورم بود گرفت, دست چپمو با اون یکی دستش, سرمم نمیتونستم تکون بودم چون بین دوتا صندلی و دست خودم گیر کرده بود :|
همونطور که منو قفل کرده بود یه پاشو اورد گذاشت رو پاهای من.
لباشو که گذاشت رو لبم تمام تنم لرزید و حس کردم کسم داره حالی به حالی میشه, ترسیدم اونم حالش بد بشه و دیگه نتونم جلوشو بگیرم هی میگفتم حمید بسه دیگه ولی ول کن نبود.
یکی از دستامو ول کرد گذاشت رو رون پام و شروع کرد به مالیدن… کم کم داشت میومد بالا که نذاشتم و پاهامو محکم بهم چسبوندم. ولی بیخیال نشد و اومد سمت سینه هام, اول از روی مانتو فشار میداد و لباشو میمالوند بهشون. بعدش یهو دستشو کرد تو یقه مانتوم و سینمو گرفت… من دیگه از حال داشتم میرفتم فقط ازش خواهش میکردم بسه تمومش کن دیگه الان یکی میاد… داره دیرم میشه… پاشو بریم… ولی اون هیچی نمیشنید انگار!!
صندلی رو خوابوند و خودشم افتاد روم, البته فقط بالا تنش روی من بود و یکی از پاهاش.
با همون دستش سه تا از دکمه های مانتومو باز کرد, یه تاپ تنم بود اونو با سوتینمو کشید پایین و سینمو گرفت تو دستش یکم مالوندش و بعدم شروع کرد به خوردنش… منو میگی هم ترسیده بودم و داشت گریه م میگرفت هم بدنم تحریک شده بود و هیچ کاری نمیتونستم بکنم فقط نفس نفس میزدم, سعی میکردم جلوی نفس زدنمو بگیرم که اونو تحریک نکنم ولی نمیشد!! خلاصه همونطور که داشت نوک سینمو میخورد یه دفعه دستشو برد تو شلوارم, (شلوارم پارچه ای بود) دستش که خورد به کسم تنم شل شد, پاهامو سریع بستم و گفتم دستتو دربیار… کی بود که گوش کنه!!!
هیچی آقا سرتونو درد نیارم انقدر با کس و سینه ی من ور رفت تا آبمو درآورد… وقتی کسمو میمالید احساس میکردم رو ابرا دارم پرواز میکنم…
چون بار اولم بود اعتراف میکنم مث … ترسیده بودم, ولی خدایی خوشمم اومده بود… :))
امیدوارم از داستانم خوشتون اومده باشه.
“کوچیک شما مهسا…”
خوب ی خورده ک اشکال نداره ولی زیاد ضر زدی توهم ک اصلا راه ندادی فقط چسبیدی به در
1)یاطرف تخم نداشته و نتونسته کاری کنه ک عمرا پسرایرونی به پستش بخوره و نزنه زمین
2)یا تو ی داستان نویس جلقی کیر بدستی ک داستان سکس دوستاتو مینویسی پی نوکیو
پدرم دراومد تاخوندم آخرش هم پشیمون ازخوندن
I) 8| مهسا جون!تو دختر خوب بودی با این کارا پ اونوقت تکلیف من چیه که تا حالا هیچ مردی جز شوهرم نتونسته دست بزنه بهم؟
این دختر خوب و … که وقتی می خواست بگه تنش بو عرق می داد گفت ببخشید یه دفعه گفت کس ! حمـــــــــــــــیـــــد
یعنی چی لال میشی؟ چه اشتباهی…
وقتی یه بیشعور توی تاکسی و مترو و اتوبوس از عمد بهت دست میزنه باید جیغ بکشی. جیغ بنفش! تا جد و اباد و خار مادر طرف بیاد جلو چشماش…
حواست رو جمع کن دختر خوب
جلقی بود، ننویس . . . . . . . . . . . .
چون پسر هستی و دایم تو شلوارت میرینی فقط میگم که دیگه ننویس جلقو.
روایتگر داستان طبع لطیف دخترونه رو نداشت و حرص خاص یه پسرچشم و گوش بسته ی کیر به دست جلقی توش موج میزد.کسی که بزرگترین افتخار سکسیش شاید نهایتا مالیدن سر انگشت دستش در نهایت استرس به قسمت استخونی پای یه دختر تو تاکسی باشه و سقف آرزوش هم داشتن یه دوست دختر و بردنش تو یه کوچه ی خلوتو… الباقی ماجرا!!!
حقیقت گم نشده. تکه تکه شده به اسم معرفت، افتاده دست یه مشت آدم بی ¬معرفت…
تمام عمر اگر در بیابان سرگردان شوی …. به که یک شب محتاج نا مردان شوی…
نویسنده عزیز…با تعاریف از جنابعالی دیگر خود را دختر خوب و پاک معرفی نکن و همیشه اول داستان خویش از خودت به گمانه بد تعریف کن…
از ابتدای داستانت خوشم اومد.تا جایی داشتی درد دل بیشتر دختر ها رو بیان میکردی.اما بعدش خرابش کردی .قبول کن خودت هم توان کافی واسه دفاع از خودت نداری.بی زبونی خودتو نمیتونی بندازی گردن کسی.
ناگفته نماند ادبیاتی که به کار بردی هم خیلی تو ذوق میزد
حوصله مو سر بردی. یه داستان خسته کننده و بدون هیچ اتفاق خاصی. البته ناگفته نمونه که مصادیق حقیقی یک دختر خوب رو فهمیدیم. دختر خوب دختریه که توی اتوبوس حتی اگه کردنش هم جیکش در نیاد. تازه مثل نوارکاست اینطرفش رو که مالیدن برگرده تا اونطرفش هم بمالن. اونوقت میپرسی چرا بهت میگن دختر خوب. همین کارا رو میکنی دیگه عزیز دل… نمیدونم چرا هرکی داستان مینویسه اصرار به مستعار بودن اسمش و واقعی بودن داستان داره؟ یعنی مثلا ما که داستان مینویسیم اسممون واقعی و داستانمون الکیه؟!!
یعنی من اگه یک مرد انگشتشو بهم نزدیک کنه کل اون اتوبوس می ذارم رو سرم .بعد تو 5 بار دستکاریت کرد هیچی نگفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
کرم از خود درخته بانووووووو. رو ندید اینا هم از اینکارا نمی کنن. روانی.
داستان جالبی بود ; خیلیا تو این موقعیتها قرار میگیرن ; اگه بگن نه دروغ گفتن ; کلا هر جا باشی بلاخره یکی کرم میریزه ; حسه عجیبی تو بار اول به آدم دست میده که خیلی قشنگه
خدایش دخترها کم شانسن اگه انگشتشون کنی صداشون در بیاد ملت میگن حتمٱ اینکاره س که طرف اینکار رو کرده اگه جیکشون در نیاد طرف دست بردار نیست ولی تو ادامه بده همینجوری دفعه بعد داستان خونه خالی رفتن رو بنویس حالش رو ببریم فقط به خودت نرینی
نمردیمومعنی دختر خوبم فهمیدیم پس فکر کنم ما در قبال تو اسکلیم
عالیه مایل به تخمی بود نوشته هاتم که تخمی بود اون اتوبوسو جای دنج و فنچو منج و کیرو کسو همه تخمی بود خلاصه اینکه همه چیش تخمی بود چون من با جنده ترین دخترا رفاقت کردم ولی اینجوری نبودن
اگه کسی با من تو تاکسی یا اتوبوس از این کارها بکنه همچین بلایی سرش میارم که تا عمر داره از یادش نره.
به تو هم نمیگن دختر خوب باید بگن ببو گلابی.
100٪ مطمئنم دوست پسرت همونيه كه تو اتوبوس تو رو ميماليد.فاميلاتم
از تو به جندگى ياد ميكردن كه يه هو ننت در اتاق رو باز كرد ديد تو دست به كس در حال نوشتن داستان در شهوانى هستى. بعدشم كه آبت در اومد داستانو نصفه ول كردى.
enghad ridi be khodet site boo gereft
hosela sar raft ta tahesho nakhundam
ین داستان دومش واسه منم پیش اومد ولی تا حالا تو اتوبوس یا تاکسی همچین چیزی پیش نیمده
وای حالا که فکرشو میکنم میبینم خیلی سخته ادم نمیدونه چی بگه خوب خجالت میکشه
داد بزنه بگه داره منو انگشت میکنه؟ 8>
خوب بود خیلی حیا داشتی که به اینجا ختم شده و گرنه…
میگم کلا نمیدونم چرا غالب قهوی شده؟؟عایا؟واقعا؟؟
بعدشم میگم پسره بردت یه جایه تنگ کسی نباشه واست خورد فقط…خاک تو سر کوس لیسش…
ای شیطون اگه یه بار دیگه باهاش بری بیرون بهش پا میدی یا نه