عجیب الخلقه (۱)

1397/04/31

سلام خدمت دوستان و دشمنان محترم
این داستانی که نوشتم ، با دوتا داستان قبلیم یعنی “شب پر هیاهو” و “بیسکوییت تلخ” فرق داره … سعی کردم یک داستان به صورت خاطره ، اما به صورت طنز بنویسم ، البته داستان سکسی نیست یعنی جنبه حشریت نداره اما خب ارزش خواندن داره بنظرم.
از همگی ممنون بابت وقتی که میگذارید و میخوانید و تشکر از ادمین که تایید میکنن داستان های بنده رو!
این داستان کپی نیست! لطفا اگر میخواید به اشتراک بگذارید و تعریف کنید برای کسی ، به اسم خودتون نگید ، من و بقیه نویسنده های خوب ، بابت نوشتن این ها زحمت میکشیم و وقت میگذاریم!
خب این داستان هم جلد دوم داره یعنی دو قسمت :) شما جلد اولش رو مطالعه بفرمایید ، بعدا به جلد دومش هم میرسیم بخاطر اینکه متن طولانی نباشه دو قسمت کردم ، این نکته هم بگم بنده شکسپیر نیستم ، اگر غلط املایی بود و جایی بد نوشته بودم شما به بزرگی خودتون ببخشید:)
آفتاب سوزان همچون اشعه ی ایکس ، بر کله های کچلمان میتابید و از شدت گرما ، تبخیرآب بدنمان بر میزان آب بدنمان غلبه کرده بود و اگر نیم ساعتی از آن زمان میگذشت ، انداممان همچون “رنگو” میشد.
(رنگو:شخصیت کارتونی مارمولک سبزرنگ … انیمیشن رنگو)
بالاخره سرهنگ آمد ، روبروی ما ایستاد ، یک سرهنگ چاق و کوتاه که اگر لباس نظامی بر تن نکرده بود ، با سیب زمینی اشتباه گرفته میشد و به جای سربازخانه ، سر از آشپزخانه یا میدان میوه و تره بار در می آورد .

  • از جلو نظام!
    صدای بلند سرهنگ بود ، ظاهر سیب زمینی مانندی داشت اما انصافا صدای خشنی .
    از ترس اینکه در آن گرمای سوزان جهنمی ، سرهنگ خشتکهای خیسمان را بر سرمان نکشد همه دست چپمان را آوردیم جلو ، اما در یکی از صف های جلو ظاهرا یکی دست راستش جلو بود ، وای که فاجعه بود برایش … سرهنگ نگاه خشنی به وی کرد و همچون گلوله به سمت وی شلیک شد ، لگدی افسری بر باسن وی روانه کرد و پس از دادن القاب شیرینی به ایشان ، القابی همچون کره خر ، توله سگ و کره ی انواع حیوانات ، او را به جلوی صف ها آورد تا همه ی ما چهره ی همچون یوسف او را نظاره کنیم .
  • در کدوم آموزشگاه به شما یاد دادن در “از جلو نظام” دست راستت رو جلو بیاری؟
    صدای خشن سرهنگ بود!
    جمعیت زیاد بود ، من هم که فوضول ! در میان آن شلوغی ، همچون جاسوس های دوصفرهفت ، پس از برسی سیصد وشصت درجه پادگان از زاویه های مختلف ، چند درجه ای به سمت راست خود را کشیدم تا ببینم آن سرباز بیچاره کیست که دچار خشم سیب زمینی شده است … بالاخره پس از بیرون کشیدن شمشیر ریچارد شیردل ، فکرکنم شمشیر آرتور بود ، نمیدانم بالاخره هرچه بود ، از خنثی کردن مین هم سخت تر بود چند زاویه جابجا شدن ، توانستم چهره ی معصوم آن سرباز را ببینم ، چقدر معصوم بود این سرباز بیچاره ، قدی بلند همچون پایه ی برق سرکوچه ی شمسی خانم ، پوستی به سفیدی و روشنی بادمجان و کله ای کچل که همچون آییه نور را منعکس میکرد .
    او را میشناختم ، نامش رجب بود ، ولی با این قد دراز در جلوی سرهنگ به اندازه ی یک وجب بیشتر نبود . بیچاره در آن گرما بخاطر تحقیر های سرهنگ ، نصف قدش آب شد و بر زیرخاک رفت .
    خلاصه که روز آخر سربازی ، روز شیرینی بود ، به شیرینی زهرمار.
    گذشت و فردا شد و ما پس از روبوسی با سربازان خوشکل پادگان به منزله ی خداحافظی روانه ی اتوبوس شدیم .
    همه ی شما ممکن است شنیده باشید شعر “ماشین میرزا مندلی ، نه بوق داره نه صندلی” حکایت اتوبوس ما بود ، کولرش که عمرش را به شما داده بود ، صندلی هایش کمی از کف برج های نگهبانی پادگان نرم تر بودند خداروشکر
  • بچه ها بفرمایید شربت
    صدای راننده بود
    خداییش هم در آن گرمای جهنمی ، شربت میچسبید ، گویی که شربت شهادت بود
    بالاخره این ماشین میرزا مندلی حرکت کرد و پس از سالها ماندن در جاده بخاطر سرعت لاکپشتی اش نزدیک به مقصد شده بودیم ، چند کیلومتری بیشتر نمانده بود .
    +اوی سرباز بلند شو
    +آی آقا باتوام میگم پاشو
    +آی …
    صدای بغل دستیم بود ، در تلاش بود که من را ز خواب ملکوتی بیدار کند که البته موفق شد … بالاخره رسیدیم!
    حسی که موقع پیاده شدن از اتوبوس داشتم ، وقتی که پله های پایین آمدن از اتوبوس را طی میکردم که البته سه پله بیشتر نبود ، همچون پرنده ای بودم که از قفس آزاد شده بودم .
    +آقا علی شما هستی؟
    صدا از داخل اتوبوس می آمد … پشم های بدنم در حال ریختن بودن که مبادا اضافه خدمت خورده باشم یا کار خلافی کرده ام ، چند تا پشم بیشتر نریخته بود که یهو گفت
    +نترس ، چرا رنگت پرید ، من مصطفی هستم دوست محمد ، محمد از شما برای ما زیاد تعریف کرده گفتم سلامی کنم
    سلام کردن آقا مصطفی به قیمت سکته ی ناقص من تمام شد اما خب عب ندارد
    پس از هفت یا هشت کیلو هندوانه زیربغل هم گذاشتن ، از آن اتوبوس جهنمی خارج شدیم و هرکس روانه ی خانه ی خود شدیم … چقدر شیراز تغییر کرده بود ، انگار ساختمان ها بزرگتر شده بودند ، خیابان ها پهن تر ، آدم ها عجیب تر ، البته دو هفته پیش از پایان سربازی مرخصی بودم اما خب همین دو هفته ، دو سال گذشته بود ، تنها چیزی که در شهر تغییر نکرده بود ، ساخت مترو بود که از زمان پیدایش بشر تا هم اکنون در حال ساخت بود و عمر ما تمام شد و این مترو ساختن تمام نشده بود .
    رسیدم خانه ، در را زدم و به دلیل پیشرفت تکنولوژی ، درب به حکم خداوند باز شد و پس از حمله های به اصطلاح دوستانه ی اقوام و خانواده به منزله ی تمام شدن سربازی و ابراز محبت های ناشیانه به اتاق خود پناه بردم و سنگر گرفتم…
    چند روزی بیشتر از کنکور سراسری همان سال نگذشته بود ، آن سال من میخواستم در کنکور سراسری سال آینده اش شرکت کنم تا به آرزویم که پوشیدن روپوش سفید پزشکی بود برسم ، در رویای خود بودم و داشتم با پرستارهای حوری و پری در بیمارستان گل میگفتیم و گل میشنیدیم که یک دفعه اعزام به خوردن ناهار شدیم … وای که چقدر دلم برای غذاهای خانگی تنگ شده بود.
    چندین ماه گذشت و فروردین ماه رسید ، سال نو ، بدبختی های نو ! در این بیچارگی درس و گرفتاری ، خانواده ما قصد داشتند از شر ما خلاص بشوند و به بهانه ی ازدواج ، مارو از خانه ی پدری با لگدی زیبا به بیرون پرت کنند اما من زیر بار نمیرفتیم ، آخه عروس را میشناختم ، دختر دایی ترشیده ی ما که حتی جعفر ، بقال سرکوچه ی ما هم به او نگاه نمیکرد ، از نظر مادر ما ، بهترین مورد ازدواج برای من بود که البته خداروشکر دم به تله ندادم ، مهمانی های فروردین هم گذشت ، تیرماه شروع شد ، اسم تیر که می آید ، داغمان تازه میشود ، جگرمان میسوزد که چه وحشیانه ما را بر سر جلسه های کنکور مینشانند و مراقب های امتحان ، همچون ابن ملجم و یزید و شمر بر سر ما میچرخند ، روز کنکور بود ، روز سرنوشت من.
    درب های مکان های برگزاری کنکور ساعت هفت صبح بسته میشدند و من هنوز خانه بودم و مشغول مبادله با خداوند متعال ، ساعت شش و نیم بود و من همچون سگی که استخوان میبیند ، آب در دهانم جمع شده بود و به سوی کنکور راه افتاده بودم ، خداروشکر که پایه ی برق جلویم نبود وگرنه به دلیل پانسمان کله ام به کنکور نمیرسیدم ، راستی موهایم هم بلند شده بودند!
    آن روز هم با کلی استرس و فحاشی بنده به طراحان سوالات ، عمرش رو داد به شما … چند وقت از کنکور گذشته بود و من همچون شهریار ، منتظر عشقم یعنی پزشکی ، گوشه می خانه ، یعنی همان خانه ، نشسته بودم ، دیدم کم کم هم رنگ گچ دیوار اتاقم شده ام ، تصمیم گرفتم که زلف های بلندم را با شانه تبرک کنم و لباسی دخترکش به تن کنم و روانه پارک بشوم تا هوایی به این کله بخورد ، دختر همسایه را سر راه دیدم ، از وقتی که من به سربازی رفته بودم تا الان ، خیلی فرق کرده بود ، وقتی ما رفتیم سیکینه لوپز بود ولی الان جنیفرلوپزی شده بود.
  • سلام علی آقا ، رسیدن بخیر ، کی اومدین؟
    صداش هم تغییر کرده بود!
    با صدایی لرزان گفتم : دارم میرم پارک
    نمیدانم چه ربطی به سوال اون داشت ، هول شده بودم دگر! پس از خنده ای ملیح ، و انواع متلک و طئنه در دلش به بنده ، گفت:
  • بسلامتی ، اتفاقا منم داشتم میرفتم پارک ، با هم میریم خب
    من بیچاره ی دختر ندیده ، دوباره دچار پشم ریزی مزمن شدم و ناچارا قبول کردم
    انصافا به قول امروزی ها ، دافی شده بود اما خب داف ها اسم های قشنگ تری دارن ، اسم دختر همسایه ما همان سکینه بود البته بدون لوپز …
    معلوم نیست ما نبودیم ، چه کرده بود با خودش که سینه هایش همچون هندوانه شده بود ، باسن را نگو ، شبیه کلوچه های عمه قزی شده بود ، از کمرش نگویم برایتان که اگر چند سانتی باریکتر میشد با نی قلیان اشتباه میگرفتند … ولی بین این همه تغییر ، فکر میکنم فراموش کرده بود دندان هایش را مسواک بزند ، باورش سخت است اما تا رسیدن به پارک ، بس صحبت کرد ، بینی من دیگر توانایی مکش بوی دهان این بنده ی خدا را نداشت!
  • راستی ، دکتر شدی؟
    نمیدانم ، دیوار های ما موش دارند ، یا موش های ما گوش ، آخر سکینه از کجا فهمیده بود که بنده به دستمال کشی کنکور رفته ام تا به پیشواز پزشکی مرا روانه کنند! گفتم: نه هنوز جواب کنکور نیومده!
  • میاد ایشالا دکتر شدی
    این کلمه ی “ایشالا” که میگفت ، دندان هایش نمایان میشد ، دندان هایی که انگار آقاصمد ، استاد سفیدکار محل ، با ماله اش آن دندان ها را سفید کرده بود … خدا خدا میکردم که مبادا آشنایی ، همسایه ای ، حتی غریبه ای وقتی مرا با این موجود عجیب الخلقه میبند ، شک به دلش راه ندهد اما خب چه میشد کرد ، وقتی نتوانی به یک دختر بگویی نه ، باید منتظر قضاوت هایی هم بود … وای که چقدر راه پارک دور شده بود اما بالاخره درخت های دراز همچون قد آقا رجب را دیدم ، رجب را که یادتان هست ، هم خدمتی ام را میگویم .
    بر روی نیمکتی کهنه ، در پارک نشستیم ، چند دقیقه گذشت که سکینه خانم عرض فرمود به صورت غیر مستقیم که شما مزاحم هستی و بلند شو خبر مرگت یک جای دگر بنشین.
  • ببخشید میشه تنها بنشینم آخه منتظر دوستم هستم
    ما هم که از خدایمان بود از بوی دهن ایشان راحت شویم ، در چند نیمکت کنار تر نشستم و محو تماشای این بشر عجیب الخلقه بودم و بارها به خداوند شکر میکردم که خداوندا شکرت ، مارا مثل ایشان نیافریدی! راستی از لبش یادم رفت برایتان بگویم ، بی ادبی نباشد ، شتر خواهر بزرگترش بود ، زیرا ژنتیک لب سکینه ، برگرفته از شتر بود!
    سرتان را درد نمی آورم زیرا هر چه بیشتر از ظاهر این بشر بدانید ، ممکن است بیشتر کابوس در خواب ببینید ! اما خب ظاهرا همین موجود عجیب ، دلربای پسرای امروزی بود ، آخر آن دوستی که از وی سخن میگفت ، ظهور فرمود!
    آنجا بود که به حکمت و خلقت خداوند سر تعظیم فرود آوردم و فهمیدم که واقعا “درب و تخته پای هم میاییند”
    پسری بود الحق دراز ، موهایش از قدش سیخ تر و درازتر ، اول فکر کردم نابینا هست زیرا عینک آفتابی اش انقدر سیاه بود که فکر نمیکنم چیزی از آن پشت مشخص باشد ! چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای خنده های سکینه و آن پسرکی که نامش را نمیدانستم ، کل پارک را میلرزاند ، حدود نیم ساعت این دو موجود عجیب الخلقه به حرف های همچون قیافه های خود ، میخندیدند که ناگهان ، دست از سر آن نیمکت بیچاره برداشتند و سوار بر ماشین مدل بالایی شدند و شر خود را از پارک زیبا کندند.
    من همچنان شکرگزاری میکردم که ناگهان صدای ناله ی موبایلم به گوشم خورد
  • سلام . علی نتیجه های کنکور رو دیدی؟ من فیزیوتراپی تبریز آوردم . تو چی؟
    رضا بود ، یکی از همکلاسی های مدرسه ام ! وقتی که گفت نتیجه های کنکور را زده اند ، گلاب به رویتان از شدت درد مثانه به سوی خانه روانه شدم و پس از هفت یا هشت لیتر تخلیه ی آب مازاد از بدنم ، لب تاپ نازنینم را برداشتم ، راز و نیاز هایم با خدا را مرور کردم و همچنین بابت سالم آفریدن بنده و نبودنم شبیه آن پسرک و یا سکینه شکر کردم و سپس از سایت سازمان سنجش نتیجه انتخاب رشته ی خود را نگاه کردم … سکوت همه جا را فرا گرفته بود ، گویی حتی موریانه ها هم از جابجایی پوست تخمه های داخل بشقاب روی میزم دست بر داشته بودند ، نسیم ملایمی بر زلف هایم بوسه میزد که ناگهان بنده با صدای بلندتراز توانایی صوتی بشر ، سکوت منزل را شکستم … خب هیجان داشت دیگر ، پزشکی شیراز قبول شده بودم.
    حالا دگر رویاهای روپوش سفید و صحبت با پرستارهای حوری و پری و دیگر تخیلیات بنده قرار بود به حقیقت بپیوندد ، خوشحال بودم ولی فکرم هم مشغول سکینه بود که آن پسرک کی بود ، کجا رفتند ، چه میکنند و هزار و یک جور فکر های مثبت و منفی ، از اونجایی که خدمتتون عرض نمودم در بدو شروع بنده فوضولم ، تا سر و ته این ماجرا را در نیاورم خواب نداشتم.
    “پایان قسمت اول”
    “لینک داستان هام داخل پروفایلم وجود داره ، میتوانید برای قسمت دوم داستان و یا دیگر داستان ها مراجعه کنید به پروفایلم

ادامه…

نوشته: Jadogar_Sefid


👍 10
👎 9
14370 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

704566
2018-07-22 23:22:18 +0430 +0430

کصکش امتحان نگارش که نداری :| کصشرتو کوتاه بنویس برو جقتو بزن

0 ❤️

704626
2018-07-23 08:46:29 +0430 +0430

بنظرم ک اون مقدمه اول و آخرشو نمینوشتی بهتر بود…من ک ندوس

1 ❤️

704675
2018-07-23 12:47:04 +0430 +0430

من خیلی خوشم اومد باز هم بنویس

1 ❤️

704691
2018-07-23 14:49:46 +0430 +0430

ماشین مشتی مندلی شنیده بودیم ولی میرزا مندلی نه!! فکر کنم پدر ایشون باشه!!! جلد اول؟؟ جلد دومش؟؟ داداش تخفیف بده مشتری بشیم!! یه سرهنگ اومد از جلو نظام داد؟ اونم روز اخر؟؟ یعنی مشخصه تاحالا پات به داخل هیچ پادگانی نرسیده!! دوست من طنز نویسی با کسشعر نوشتن خیلی فرق داره…

1 ❤️

704701
2018-07-23 16:13:46 +0430 +0430

من داستانای قبلیتون رو بیشتر دوست داشتم راستش،
ادامه بدین لطفا

1 ❤️

704842
2018-07-24 03:33:37 +0430 +0430

@shahx-1
شاه ایکس عزیز
من خدمت کردم و اگه روزای آخر جزو قراول پادگان نبودم باید روز آخرمم از جلو نظام های افسرنگهبان کسمشنگمون رو تحمل میکردم
اینکه شما ندیدی قرار بر این نیست که وجود خارجی نداشته باشه دوست عزیز

0 ❤️

704844
2018-07-24 03:35:41 +0430 +0430

داستان خوب و جالبی بود به نظرم
ادامه بده

1 ❤️

704868
2018-07-24 05:44:47 +0430 +0430

N_f_404. شما خدمت کردی؟ درست افسرنگهبانتون ازجلو نظام میداد؟ اینم درست ولی ایا افسر نگهبانتون درجه سرهنگی داست؟ و یا حتی سرگردی؟ شمایی که میگی خدمت کردی واقعا تو ذهنت میگنجه که کسی, که درجه سرهنگی!!! داره بیاد به سربازای وظیفه از جلو نظام بده؟؟ از, اون حرفا بود

1 ❤️

707703
2018-08-04 06:07:43 +0430 +0430

در ادامه ی حرفای شاه ایکس عزیز باس بگم که : دِ آخه برادر من :/ کنکور دادی تو اصلا؟؟
اَوَلَندِش اینکه اول رتبه ها میاد بعد باس انتخاب رشته کنی و اینا.حالا چجوری واس شما یکدفعه اینکه کجا قبول شدی میاد رو دیگه نمیدونم :/
دووُمَندش هم اینکه تو سربازی رفته بودی بعد کنکور دور و بر ۳۰۰آوردی رفتی پزشکی شیراز؟؟! دست مارو هم بگیر نابغه :/

ولی درکل خوب بود.لایک ۸ تقدیمت ?

1 ❤️