عذاب مشترک (1)

1392/06/30

دومین باری بود که پا تو خونه اش می ذاشتم. تو جاسیگاریش دیگه جا نبود و چند تا ته سیگار رژی افتاده بود روی میز. با یه پیراهن مشکی آستین حلقه ای نشسته بود رو به روم و خیره شده بود به پرتره ای که تمام دیوار رو پوشونده بود. آخرین پک رو که زد سیگار رو با حرص رو انبوه ته سیگارا چپوند و گفت “من دیگه نیستم” به سختی نگاهمو از بازوها و سر سینه سفیدش برداشتم. نفسمو دادم بیرون و گفتم “ولی ما با هم حرف زده بودیم” یه سیگار دیگه روشن کرد. خیره شد تو چشمام. دودشو داد بیرون و این بار با حرص و عصبانیت بیشتر گفت “گوه خوردم که قبول کردم خوب شد؟” بعد با همون دستی که سیگار رو نگه داشته بود لیوان ویسکیشو برداشت و چسبوند به پیشونیش و چشماشو بست. یاد دو هفته قبل افتادم. روزی که با هم رفته بودیم بیمارستان. نزدیک بود پسر جوونی که مثل اسب از پله ها پایین میومد بخوره بهش. ناخودآگاه خودشو کشید سمت من و دست آزادم حلقه شد دور شونه های ظریفش. یه لحظه برگشت و خیره شد تو چشمام. کافی بود یه کم سرمو جلوتر ببرم تا لبم بره رو لباش. رو لبای خوردنی لعنتیش. یه لحظه دست و دلم لرزید. پسر جوون عذرخواهی کرد و سریع رد شد. سایه نگاهشو ازم گرفت و منم دستمو از دور شونه هاش برداشتم. هر موقع تو چشمام خیره می شد برای چند لحظه زمان توی ذهنم متوقف می شد. درست مثل اولین باری که دیده بودمش. همون روزی که از دست رامین و یکی از طراح های شرکت داشتم زمین و زمان رو به هم می ریختم و عسل جرات نداشت حتی نفس بکشه. نصف خراب کاریا نتیجه سر به هوایی و بازیگوشی های عسل بود. داد و فریادم که تموم شد رو به عسل که میدونستم واسه اخم و تَخمم هم ضعف می کنه، با تشر گفتم “هر چی قرار ملاقات واسه امروز دارم کنسل میکنی” با این که بار اولش نبود که عصبانیت منو می دید ولی انگار زبونش گیر کرده بود تو حلقش. طول کشید تا به حرف بیاد. آروم و با تردید گفت “ولی… خانم مهندس برومند خیلی وقته که منتظرِ…” بدون این که صبر کنم جمله اش تموم بشه پشت کردم بهش و با صدای بلند گفتم “برومند یا هر کس دیگه فرقی…” که یهو چشمام افتاد تو چشمای سیاهش. زمان یه جایی تو ذهنم متوقف شد و نتونستم حرفمو تموم کنم. لعنتی به طرز خیره کننده ای زیبا بود و به طرز عجیبی آروم که بعدها متوجه شدم زیر آرامش ظاهریش چه خبره. نزدیک بود طبق عادت محکم بکوبم تو پیشونیم. تازه فهمیدم چه گافی دادم. اصلا یادم نبود که مهندس برومند دخترعموش رو معرفی کرده بود برای کارای طراحی داخلی شرکت. با منصور سر چند تا پروژه مشترک رفیق شده بودیم. انقدر پیشم اعتبار داشت که نتونم روشو زمین بندازم. بدون این که به روم بیارم لبخند زدم و به طرفش رفتم. از جاش بلند شد. سر تا پا مشکی پوشیده بود. به چشماش مداد مشکی کشیده بود و رژ زرشکیش تنها رنگ متمایزی بود که توی صورتش جلب توجه می کرد. دستشو آورد جلو. خیلی آروم سلام کرد و گفت “سایه برومند هستم. منصور خیلی ازتون تعریف کرده بود. از آشناییتون خوشحال شدم ولی اگر امروز فرصت ندارین می تونم یه موقع دیگه مزاحمتون بشم” کفرم از طعنه صریحش در اومد اما به روم نیاوردم. باهاش دست دادم. عذرخواهی کردم و دعوتش کردم به اتاقم.
چند ماه بعد وقتی روی پله های بیمارستان دستم دور شونه هاش ظریفش حلقه شد، حس کردم از هر زمانی بهم نزدیک تره. خیلی نزدیک و در عین حال خیلی دور. انقدر نزدیک که چیزی نمونده بود باهاش لب تو لب بشم و انقدر دور که حتی فکر لمس دستاش هم محال به نظر می رسید. کنارم بود. با همون رژ زرشکی با این تفاوت که یه پالتو همرنگ رژش هم تنش بود. پالتویی که به خواست من مشکی نبود. گرچه بابتش عذاب وجدان گرفته بودم ولی دیگه واسه تغییر عقیده خیلی دیر بود. رسیدیم به بخشی که عزیز توش بستری بود. بهش گفتم “میخوای گل رو تو بگیری دستت؟” بدون هیچ حرفی سبد گل رو از دستم گرفت. بالای تخت عزیز برای اولین بار بعد از چند ماه لبخندشو دیدم. دندونای سفید و ردیفش زیباترش کرده بود. خم شد و خواست دستای عزیز رو ببوسه که عزیز مانعش شد. خیس عرق شدم از خجالت. عزیز پیشونیشو بوسید و در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت “سفیدبخت بشی عروس قشنگم” بعد رو کرد به من، دستمو گرفت و گفت “الهی خیر ببینی از زندگیت. الحق که برازنده هم هستین” خم شدم و گونه های سرد و چروکشو بوسیدم.
عزیز به کتی اشاره کرد و اونم جعبه قرمزی رو از کیفش درآورد. میدونستم چی توشه. انگشتر فیروزه موروثی ای که نسل اندر نسل به عروس های خانواده رسیده بود. اصلا انتظار این یکیو دیگه نداشتم. سایه با تعجب نگام می کرد. سخنرانی کتی که درباره تاریخچه انگشتر تموم شد، به خواست عزیز کردمش تو انگشت حلقه سایه. دستاش مثل یه تیکه یخ بود. می دونستم چه حالی داره. روم نشد تو چشماش نگاه کنم. کتی بغلش کرد و بوسیدش. نادر شوهر کتی هم با من روبوسی کرد و تبریک گفت و باعث شد یه کم فرصت نفس کشیدن پیدا کنم.
به محض این که نشستیم تو ماشین سایه که صداش از حالت عادی همیشگیش بالاتر رفته بود نگاه مضطربشو دوخت تو چشمام و گفت “قرار ما این نبود. این انگشتر، این انگشتر هزار تا داستان پشت سرش داره” سعی کردم آرومش کنم “سایه جان…” نذاشت حرف بزنم و با حالت عصبی ای که قبلا ازش ندیده بودم گفت “به من نگو سایه جان” یه نفس عمیق کشیدم و گفتم “ببین سایه من هم به اندازه تو از انگشتر امروز بی خبر بودم. ولی ما با هم حرف زدیم و تو قبول کردی” دوباره پرید وسط حرفم “آره قبول کردم ولی چی رو؟! قبول کردم که انگشتر چندین میلیونی موروثی خانوادگیتون رو بکنی تو دستم؟ تو انگشت حلقه من؟!” داشت از عصبانیت می لرزید. انگشتر رو که تو انگشتش لق می زد درآورد و گفت “آقای مهندس کوروش کیانی محض اطلاعتون این انگشتر برای انگشت من خیلی بزرگه” حالش حسابی خراب بود. به غلط کردن افتاده بودم. باید فکر می کردم که نمی شه به سایه اعتماد کرد. دلم می خواست زودتر برگردم شرکت و محکم بزنم پس کله رامین که این تخم لق رو تو دهن من شکست که به سایه پیشنهاد بدم. از یه طرف فکر عزیز داغونم کرده بود و از طرف دیگه واسه سایه ناراحت بودم که گرفتاریای من و طرح های احمقانه رامین همون آرامش ظاهریش رو هم دود کرده بود فرستاده بود هوا. تازه گاوم وقتی دوقلو می زایید که منصور از همه چیز با خبر می شد و قید رفاقت و شراکتمون رو با هم می زد.
یه سیگار آتیش زدم و تا تموم شدنش نه من حرفی زدم نه سایه. پک آخر رو که زدم بدون این که نگاهش کنم گفتم “عزیز اگه خیلی دووم بیاره شیش ماه. تو این مدت هم هیچ اتفاقی نمیفته. بهت قول می دم. فقط چند ماه تحمل کن” با آرامشی که تو اون موقعیت ازش انتظار نداشتم گفت “منو برسون خونه ام” خونه ای که اون موقع هنوز نمیدونستم چرا از در و دیوارش متنفرم.
از خونه سایه تا شرکت تو ترافیک مخم تاب برداشت. کفری بودم کفری تر شدم. وقتی رسیدم طبق معمول پرم گرفت به پر عسل. رامین که بو برده واسه چی سگ شدم از اتاقش اومد بیرون و با چشم و ابرو به عسل اشاره کرد که چیزی نیست. دستشو گذاشت پشتم و در حالی که هولم می داد سمت اتاقش، آروم گفت “مرد حسابی این چه طرز حرف زدنه؟ طفلکو زهره ترک کردی” داد زدم “تو دیگه خفه شو با این راهکار دادنت” رامین که می دونستم پوست کلفت تر از این حرفاست که با توپ و تشر من میدون رو خالی کنه به عسل گفت “به حسن آقا بگو دو تا چایی تازه دم بیاره اتاق من خودتم کم کم جمع و جور کن برو خونه”
وقتی ماجرا رو برای رامین تعریف کردم زد زیر خنده و گفت “ماشالا حاج خانوم فکر همه جاشو کرده” اون روز سعی کرد از اون حال و هوا درم بیاره. با هم رفتیم خونه اش. درد عزیز و چشمای سیاه سایه و عشق ممنوع عسل همه رو با هم تو پیکایی که برام می ریخت رفتم بالا.
عزیز تنها آرزوش پیش از مرگ سر و سامون گرفتن یه دونه پسرش بود. هفت سال از جداییم گذشته بود. حالا یه مرد 35 ساله بودم ولی دیگه هیچ جوری نمی تونستم حضور هیچ زنی رو تو زندگیم تحمل کنم. دچار یه جور زن زدگی شده بودم که انگار هیچ جوری نمی شد ازش خلاص بشم. عزیز که تو 27 سالگیم دختر همسایه رو به رویی رو برام لقمه گرفت، فکر نمی کرد عروس خانم دلش پیش یکی دیگه گرو باشه و یکی یه دونه پسرش رو نردبون کنه واسه رسیدن به عاشق دلخسته اش. بعد از جداییم همیشه عذاب وجدان داشت و تا من سر و سامون نمی گرفتم آروم نمی گرفت.
روزی که کتی پشت تلفن تو زار زار گریه هاش ازم خواست نذارم عزیز آرزو به دل از دنیا بره، عسل لخت و عور مثل یه گربه ملوس تو بغلم ولو شده بود و مثل من هنوز از وخامت بیماری عزیز خبر نداشت. همون روزا بود که رامین فکر پیشنهاد دادن به سایه رو انداخت تو سرم. به قول رامین “کی مناسب تر از سایه؟!” وقتی واقعیت رو به سایه گفتم و ازش خواهش کردم نقش بازی کنه فکرشم نمی کردم کار به انگشتر موروثی بکشه و یک هفته بعد عزیز از بیمارستان مرخص بشه و بعد هم بیفته دنبال سور و سات خواستگاری.
یک هفته از مرخص شدن عزیز گذشت. می خواست دوباره سایه رو ببینه. تو اون یک هفته به جز صحبت های مربوط به کار هیچ حرف دیگه ای بین من و سایه رد و بدل نشده بود. آروم، سرد و ساکت، سر تا پا سیاهپوش میومد شرکت و می رفت. خواهش دوباره ازش برام سخت بود. اون روز کلافه بودم و عسل هم مدام به بهانه های مختلف به پر و پام می پیچید. با این که دید کفرمو حسابی درآورده ولی بر خلاف انتظارم بهم نزدیک شد. کنار صندلیم ایستاد، باز چشماشو مظلوم کرد و گفت “تو رو خدا کوروشی دلم برات یه ذره شده. بذار بمونم با هم بریم” خیلی خواستنی بود ولی نه برای من. نه برای منی که بیشتر از ده سال ازش بزرگ تر بودم. بیشتر از صد بار براش خط و نشون کشیده بودم که سر عقل بیاد ولی تو گوشش نرفت که نرفت. آخرش هم کار خودش رو کرد. می ترسیدم ولش کنم کار دست خودش بده و عزیز رو سکته بده. از وقتی پستوناش در اومد و استخون ترکوند گیر دادن های عزیز هم شروع شد. یا من باید مدام رفت و آمدمو به خونه خبر می دادم یا عسل باید قید دامن کوتاه و تاپ و شلوارک پوشیدنش رو می زد. مادرش واسه عزیز و آقاجون خدابیامرز کار می کرد و سر زا عزیز رو قسم داده بود که نذاره بچه اش تو یتیم خونه بزرگ بشه. بعد از جدایی ترجیح دادم باز برگردم پیش عزیز ولی حساسیتش روی عسل بیشتر شده بود. بعد از یه مدت وقتی تصمیم گرفتم جدا زندگی کنم. عزیز اعتراض که نکرد هیچ خیالش راحت هم شد. عسل واسش با کتی فرقی نمی کرد ولی همیشه می گفت “این دختر امانته”. امانتی که واسه من و کتی حکم خواهر کوچیکتر رو داشت اما دور از چشم عزیز آخر کار خودشو کرد و راه پس و پیش واسم نذاشت.
اون روز هم وسط کلافگی من و رفتار سرد سایه، چشمای عسلیش کار خودشو کرد و همین که رسیدیم خونه مثل بچه گربه خودشو تو بغلم جا کرد و سرشو فرو کرد تو گودی گردنم. شالش از سرش افتاده بود و بوی موهاش داشت هوش از سرم می برد. اخمامو کشیدم تو هم و از خودم جداش کردم و گفتم “تا من دوش می گیرم از اون چایی های مخصوصت دم کن ببینم فسقلی” از بچگیش فسقلی صداش می کردم. با نیم وجب قد و قواره می تونست همه شهر رو به هم بریزه. چشماش از خوشحالی برق زد. خودشو بالا کشید. دستاشو حلقه کرد دور گردنم و لباش رفت رو لبام و پیش از این که بین بازوهام لهش کنم پرید تو آشپزخونه. از حموم که بیرون اومدم باز خودشو مثل بچه گربه چسبوند بهم. بچه گربه بازیگوشی که هر چی من و کتی زور زدیم درس نخوند. تنها کاری که تونستم براش بکنم این بود که بیارمش تو شرکت زیر پر و بال خودم. غافل از این که این بچه گربه و شیطنتاش آخرش کار دستم می ده.
با ناز و عشوه چایی کمر باریک و به قول خودش مخصوص رو گذاشت جلوم. فکر سایه بدجوری ذهنمو مشغول کرده بود. اولین قلوپ چایی رو که خوردم چنان سوختم که موقع گذاشتن استکان روی میز یه کم هم از چایی ریخت رو دستم. دستمم مثل زبونم سوخت. پرید سمتم و گفت “بمیرم الهی سوختی؟ باز کن دهنتو ببینم” با نگرانی زل زده بود تو چشمام. یه لحظه باز دلم خواست لبای قلوه ایشو بکشم تو دهنم و محکم گازشون بگیرم تا کبود بشه. کیرم داشت باز واسه دختری بلند می شد که حکم خواهر کوچیکترمو داشت. باز با خودم درگیر شدم. نزدیک تر که شد پیش از این که غریزه بهم غلبه کنه پرتش کردم سمت مخالفم، رو لبه مبل تعادلشو از دست داد و پیش از این که بیفته رو زمین کتفش گرفت به میز و دادش رفت هوا. همین که برش گردوندم سمت خودم بغضش ترکید و شروع کرد به زار زدن. کشیدمش تو بغلم. می دونست چه مرگمه. سرشو چسبوندم به سینه ام و کتفشو مالیدم. یه کم که گذشت آروم تر شد. دستمو گذاشتم زیر چونه اش و سرشو آوردم بالا. تا دهنمو باز کردم که حرف بزنم لبای نرم و خیس از اشکشو گذاشت رو لبام و بوسید. شوری اشکش رفت تو دهنم. سرم پر شد از عطر موهاش. انقدر بوسید و مکید که باز اختیارم از کفم رفت و بوسیدمش. هم می خواستمش و هم نمی خواستم. زبون داغشو کشیدم تو دهنم و مکیدم. دلم می خواست از خودم جداش کنم ولی وقتی حلقه دستاشو دور گردنم محکم تر کرد به خودم فشارش دادم. پستوناش داشت روی قفسه سینه ام له می شد. نفهمیدم چی جوری لختش کردم. دلم میخواست جرش بدم. تمام تنشو مکیدم و لیسیدم. از زیر گردنش تا کس تنگ و نازش که هنوز هیچ کیری توش نرفته بود. تنش رو مبل بند نمی شد. چشماش خمار شده بود و هر بار که زبونمو به چاک کسش می کشیدم صدای آهش بلندتر میشد. جفت سینه هاش تو دستام بود و کس خیسش تو دهنم. آه و اوهش حشری ترم می کرد. انقدر لیسیدمش تا تو دهنم به اوج رسید و آروم گرفت. انقدر تحریک شده بودم و انقدر دلم می خواستش که کافی بود زبونش به سر کیرم بخوره تا بیام. فسقلی خوب می دونست چی جوری دیوونه ام کنه.
وقتی عزیز به موبایلش زنگ زد چند دقیقه ای بود که لخت تو بغل هم آروم گرفته بودیم. نگاهم همراه دستم از انحنای کمرش داشت پایین می رفت که با صدای زنگ موبایلش رو برجستگی کونش ثابت شد. ترجیح دادم وقتی با عزیز حرف می زنه و دروغای شاخدار براش سر هم می کنه چشمامو ببندم. باز عذاب وجدان داشت بیچاره ام می کرد. وقتی گوشی رو داد دستم چشمامو باز کردم. چشم و ابرو اومد و با یه لحن طلبکار و بچه گونه مخصوص خودش گفت “عزیزه می گه اولا واسه چی منو تا این ساعت سر کار نگه داشتی؟ بعدشم می گه با آژانس منو نفرستیا میگه خودت برسونم خونه” با اکراه گوشی رو گرفتم و به زور چند جمله حرف زدم. خیره شدم تو چشمای عسلی و بی خبرش. از عزیز خواسته بودم فعلا درباره سایه چیزی بهش نگه تا خودم یه خاکی به سرم بریزم.
وقتی می رسوندمش خونه بارون گرفت. جیک نمی زد. می دونست وقتی سیگار می کشم به نفعش نیست بلبل زبونی کنه. تو دلم لعنت می فرستادم به خودم که نتونستم جلوی غریزه لعنتیمو بگیرم اونم تو وضعیتی که عزیز گیر داده بود به نامزدی من و سایه. از یه طرف دهنم واسه بستن دهن عسل صاف می شد، از طرف دیگه می ترسیدم نتونه تحمل نکنه و یه بلایی سر خودش بیاره. تازه این در صورتی بود که بهترین حالت ممکن اتفاق بیفته و سایه باهام راه بیاد وگرنه عزیز آرزو به دل چشماشو برای همیشه می بست و یه درد همیشگی رو تو قلبم به ارث میذاشت.
یک هفته دیگه هم گذشت. وقتی برای بار دوم پا تو خونه سایه گذاشتم انتظارشو داشتم که دیگه زیر بار نره. باید پیش بینی می کردم که ممکنه گندش در بیاد و دستم پیش عزیز و کتی رو بشه. باید در مورد عسل هم حواسمو بیشتر جمع می کردم. همه چی تو هم گره خورده بود و فکرم درست کار نمی کرد. لیوان ویسکیشو از رو پیشونیش برداشت. یه جرعه پایین داد و اخماش رفت تو هم. کنارش نشستم. خیره شد تو چشمام. هیچ حسی ته چشمای سیاهش نبود. سیگارشو از دستش گرفتم یه پک عمیق زدم و گفتم “عمر این پیرزن به دنیا نیست. سرطان همه تنشو گرفته. امیدوارش کردیم. نمی تونم بذارم حال خوش این روزاش خراب بشه. نه تو اهل ازدواجی نه من. تا وقتی عزیز زنده است تحمل کن و تا تهش با من بیا” داشتم سعی می کردم متقاعدش کنم “بذار خانواده تو هم فکر کنن داری سر و سامون می گیری. خیال یه پیرزن دم مرگ و پدر و مادری که نگرانتن رو راحت می کنی. چیزی رو از دست نمی دی. امکان نداره تو خلوتت سرک بکشم. بهت قول می دم فقط تا جایی که لازمه با هم دیده بشیم. همه چی فرمالیته است. مطمئن باش این بازی خیلی طول نمی کشه” سیگار رو گرفت و پشت سر هم چند تا پک زد. یه کم دیگه از ویسکیش خورد و گفت “پاشو برو کوروش. خیلی خسته ام. الان حس فکر کردن ندارم. برو می خوام تنها باشم. اینجوری مثل مامور اجرا بالا سر من واینستا. برو بذار یه کم فکر کنم. الان حوصله اتو ندارم”
پیش از این که در رو پشت سرم ببندم صدای هق هقش مثل پرتره روی دیوار خونه اش رفت رو اعصابم.

ادامه دارد…
نوشته:‌ پریچهر


👍 1
👎 0
119379 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

399545
2013-09-21 04:46:37 +0430 +0430

سلام پریچهر عزیز

دمت گرم ،زیبا بود
ادامه بده که خوب موقعی اومدی پری جان
دیگه داستانا واقعا مزخرف شدن
تورو خدا بنویسید تا دلمون آروم بشه
خسته شدیم بس که داستانای مزخرف دیدیم تو این سایت
مرسی واقعا دوست عزیز

0 ❤️

399547
2013-09-21 05:31:51 +0430 +0430
NA

احسنت! زیبا بود! :-)
بهش امتیاز بدید دیگه :|

0 ❤️

399548
2013-09-21 05:53:12 +0430 +0430
NA

بسیار زیبا بود

به وضوح میشه گفت می توان تصور و تصویر زیبایی از داستانت برداشت کرد
لابد لایک داره دیگه
با این حساب امتیاز هم کامل تقدیم شد

0 ❤️

399549
2013-09-21 07:07:30 +0430 +0430
NA

دم پریچهر گرم که همچنان فعال هستش و داستانهای زیبا آپ می کنه.به قول دوستمون خسته شدیم بس که داستانهای مزخرف خوندیم.
مثل همیشه زیبا بود بانو. 5 قلب تقدیم کردم.

0 ❤️

399550
2013-09-21 09:41:48 +0430 +0430
NA

** پیچیده گفتن یه موضوع ساده امتیاز نیست و بلعکسش میتونه باشه…
مولانا در یک بیت ساده تمام فلسفه ی تز و آنتی تز مارکسیسم رو مطرح میکنه بدون پیچیده گویی و این باعث میشه که امروز دنیای غرب میپرستدش… مثال :
ضد اندر ضد پنهان مندرج آتش اندرآب سوزان مندمج

حیفم میاد این ها رو بهت نگم چون خوب نوشتی …

…جا سیگاری … سیگاری که به رژ لب آغشته شده … بوی تنی که توی پیراهنی جا مونده … جای بوسه روی گونه … تار مویی زنونه روی لباس شوهر و کلماتی مثل تف ، شاش، استفراق و …
مراوداتی بسیار دستمالی شده اس چه تو ادبیات داستانی و چه در فیلم و حتی موسیقی وشعر که قصد دارند گفتاری کهنه رو ( در بسیاری از شاخه های هنر) نو جلوه بدن بی خبر از اینکه شکل بیان مدرن ماهیت رو مدرن نمی کنه و نویسنده مثل بسیاری از هموطنانش آینده رو پیش پای گذشته سر میبره به اسم احترام به… بزرگتر… سنت … دین و چیزهای دیگه که البته من اسمش رو چیز دیگه ای میذارم …
در ضمن سایه نگاه نه … بگو نگاهش رو ازمن گرفت …
در مجموع خوب بود و مرسی …

0 ❤️

399551
2013-09-21 10:53:53 +0430 +0430
NA

دمت گرم.مرسی

0 ❤️

399552
2013-09-21 11:35:05 +0430 +0430

پرى جان اينبار كى كيو كرد!!؟ :-D
خسته نباشى
داستان خوبى بنظر مياد هرچند اين قسمت جا براى بهتر شدن داشت، و البته هنوز هم ضعف در شخصيت پردازى در نوشته هات به چشم ميخوره بطوريكه نقش ها فقط در قالب يك اسم تعريف شدن و بنظرم تعدد اسم ها با اين شرايط جز سردرگمى در خواننده حاصل ديگه اى نداره. با اينكه داستان بدون بيراهه در مسيرش حركت ميكرد لحن يكنواخت و كسل كننده ى راوى باعث شده بود يه جاهايى رو چند خط درميون بخونم، البته اين مربوط به موضوع داستان هم ميشه كه بيشتر سليقه شخصى درش دخيل هست، و… همين ديگه!!! ;-)
موفق باشى

0 ❤️

399553
2013-09-21 11:54:45 +0430 +0430
NA

راوی وقت و بی وقت با عسل سکس دارد، با یک نگاه هم دلش برای سایه می لرزد؛ آنوقت ادعا دارد که: “…هیچ جوری نمی تونستم حضور هیچ زنی رو تو زندگیم تحمل کنم”
اینجور داستان های بورژوا ماُاب شبه مدرن، حتی چهل سال پیش زمانی که رضا اعتمادی آنها را می توشت، بیات بودند.

0 ❤️

399554
2013-09-21 12:41:00 +0430 +0430
NA

آریزونا :
سلیقه شخصی کجاش دخیل هست؟ :D درش؟ :D بنده خیلی مشتاقم که وسطش دخیل باشه. درش که …
:D :D :D
من نمی دونم تو چرا مورد دار حرف می زنی. :D

0 ❤️

399555
2013-09-21 15:16:09 +0430 +0430
NA

طولانی ننویس پری چهره. هر چه دامن کوتاه باشه به هدف نزدیک تره.

0 ❤️

399556
2013-09-21 16:11:31 +0430 +0430

درود درود…
آدما دو دسته هستن. دسته اول آدم های جسور و شجاعی هستن که برای پیشرفت دست به دامن هر چیزی میشن و نردبون ترقی رو هرجوری شده طی میکنن. اینجور آدما برعکس دیگران همیشه سعی میکنن از لیمو ترشی که به دستشون میدن شربت گوارایی درست کنن. دسته دوم ادمهای مغرور و حساسی هستن که اعتماد به نفس کاذبی دارن. در زندگی این ادما یک اصل هست که میگه : همینجوری خوبه. همیشه هم بزرگترین سد برای پیشرفت اینه که طرف فکر کنه کامل شده و بیشتر از اینکه به فکر تغییر و تحول باشه راه راحت تری انتخاب کنه. البته مشخصه که پریچهر عزیز جزء کدوم دسته هستن. نمیدونم واقعا کی قراره از رنگ زرشکی بکشید بیرون ولی بهتره هرچه زودتر اینکارو بکنید. چون برای من یکی دیگه تهوع آور شده. درست مثل اون دوستمون که به کلمه ولع حساس شده بود. :دی
البته اگه قرار بر تعریف باشه هنوز هم جا برای گفتن هست و همیشه گفتم و میگم که بهترین نویسنده خانم سایت بانو پریچهر هستن ولی از روزی که با نوشته های ایشون آشنا شدم-با داستان روژان- و مطمئنا هنوز هم یاد اونروزها فراموش نشده، فکر میکنم داستان هاشون بی نهایت به طرف یکنواختی و شخصیت پردازی ضعیف پیش میره. همیشه یه دختر شیطون و جذاب هست که قبلنا پریچهر بود و اینجا این شخصیت رو در عسل میبینیم با اندک تغییرات…
نوشتن یه داستان خوب مراحلی داره که یکیشون خلق یه شخصیت و نسبت دادن خلق و خوهای خاصی به اونه. ولی اگه دقت کنین شخصیت های داستان پریچهر همه مثل هم هستن و فقط اسمها عوض میشه. داستان پردازی تغییر میکنه وحتی استعارات و تشبیهات هم زیاد تغییر نکردن. درست شبیه نسخه دوم یه فیلم که در گیشه شکست میخوره. تنها نقطه قوت این داستان شاید این باشه که روایت به خوبی از طرف یه جنس برتر بیان شده. به طوری که اگر خواننده مثل بنده با نوشته های ایشون اشنا نبود صد درصد حدس میزد که یک مذکر اینو نوشته. صد البته بنده با اینکه همه دست نوشته های منتشره از این سایت از طرف پریچهر عزیز رو خوندم ولی همین شک رو در خطوط اول داستان داشتم ولی بعد از چند خط خوندن داستان وقتی به آخر داستان رجوع کردم و مطمئن شدم که نویسنده پریچهره برام جالب بود که البته همین توقع رو هم داشتم…
چیز دیگری که در این نوشته ها نمیبینم تعلیقه. تعلیق همیشه باعث پرهیجان شدن یک داستان میشه که نویسنده به خوبی میتونه از این فن برای جذاب شدن داستان بهره ببره. مکالمات خیلی ابتدائیه و بیشتر از اونکه کمکی برای گفتن حرف نویسنده با مخاطب باشه پیش برنده داستانه. در مجموع چیزی که در این قسمت به مخاطب القاء میشه چند تا شخصیت گنگ و مبهم هستن که براحتی میشه حدس زد قسمت های بعدی چطور پیش میره. شاید مهمترین کار نویسنده برای نوشتن یک اثر این باشه که در کنار لذت بخش بودن به مشکلات جامعه هم نگاهی بکنه و حداقل راهکاری پیشنهاد بده. که البته این موضوع در داستان های پریچهر عزیز خیلی کم رنگه و در این مورد باید بگم که آریزونای عزیز بهتر عمل کردن…
سعی کنید بهترین باشید نه پُر کارترین!
مؤید…!

0 ❤️

399558
2013-09-21 17:47:12 +0430 +0430

-hiwwa
تو که وقتتو گذاشتی این نظرو دادی یه داستان مینوشتی بهتر نبود^
و در مورد داستان: شما در رشته ی خودت حیف شدی میرفتی
ادبیات میخوندی بهتر بود.
راستی داستانتم زیبا بود :*

0 ❤️

399559
2013-09-21 17:48:11 +0430 +0430
NA

پري عزيزم مثل هميشه مشتاق ادامه ي داستاني قشنگت هستم

0 ❤️

399560
2013-09-21 21:30:45 +0430 +0430
NA

از خوشحالی دوباره دست به قلم شدن شما هورااااااااا
خیلی ممنون
امتیاز کامل و نا قابل تقدیم شد

0 ❤️

399561
2013-09-22 07:22:01 +0330 +0330

یه نقد درست و تا حدی حرفه ای می تونه در روند نوشتن یه نویسنده تأثیر فوق العاده مثبتی بذاره؛ و بر عکس، یه نقد اشتباه و غیر حرفه ای می تونه نویسنده رو دچار دردسر کنه.
با اینکه اصل حرفهای هیوای عزیز رو رد نمیکنم و این درسته که شخصیتها هنوز دراماتیزه نشدن اما باید قبول کرد انتظار زیادی هست که شخصیتها از همون قسمت اول پرورده بشن تا توجیه کننده نقش و عمل خودشون توی داستان بشن.اما به خوبی مشخصه که شخصیت اول داستان رو به تکوین هست و شخصیت کاملا باورکردنی هست.من مطمئنم که پریچهر به خوبی از پس این داستان هم برمیاد.گاهی حتی ستودن یک رنگ میتونه امضاء نویسنده محسوب بشه و از این نظر نمیشه خرده ای گرفت چون اگر زرشکی بشه نارنجی ممکنه اصلا به چشممون هم نیاد.اما پای رنگ زرشکی که به میون میاد تردیدی نیست که خود پریچهر هم ردپاش توی داستان احساس میشه.نکته دیگه استعاره تنها به عنوان وسیله ای برای پشتیبانی عناصر دیگر و یا تزئین آن در نظر گرفته نمی شود، بلکه عاملی هست که واقعاً دربرگیرنده و سازنده ی معنی است.پریچهر با ساده نویسی احتیاجی به استفاده از استعارات نداره و به نظر من خود سادگی هم زیباست و هم کامل.
و اما با همه این تفاسیر پریچهرجان من بالشخصه قلم شیوا و بی پروات رو دوست دارم. همیشه خوندن داستانهات بهم انرژی میده واسه نوشتن.جسارت منو بابت نقد نوشته ات ببخش.5 تا قلب اینجا نماد امتیاز کامل هست که همراه قلب خودم راهی دستای مهربونت کردم.قلمت همیشه مستدام بانو.

0 ❤️

399563
2013-09-22 10:04:02 +0330 +0330
NA

تا همینجاش معلومه که ادامش قشنگه و میترکونه

0 ❤️

399564
2013-09-23 06:36:55 +0330 +0330
NA

سلام پریچهر عزیز
کاش داستانت کوتاه بود.چون دیگه مثل سابق نه طومار حوصله ها و وقت بلنده و نه افکار لجام گسیخته ی ماها
موفق باشید

0 ❤️

399565
2013-09-24 03:52:08 +0330 +0330

پريچهر عزيز
داستان شما رو دير خوندم، تعريف از نوشته ى شما مثل ريختن يك ليوان آب در درياست.
برام جالبه كه دوستان نويسنده زير داستان كامنتهاى بلند بالايى گذاشتن ولى هيچكدام همت نوشتن داستان جديد و يا كامل كردن داستانهاى قبليشون رو ندارن!!!
هركسى با معيار خودش داستان رو ميسنجه و اين طبيعيه كه نويسندگان از ديد فنى داستان رو نقد كنن، اما نكته ى قابل توجه اينه كه اينجا تعداد نويسندگانى كه داستان رو ميخونن در برابر مخاطبين عام بسيار اندكه، اينروزها كيفيت داستانها به قدرى پايينه كه خيلى ها حتى به ليست داستانها نگاه نميكنن، تو همچين شرايطى بايد از نويسنده خوب حمايت كرد بايد بهش انگيزه بديم براى نوشتن بيشتر.

نقد، خوب و كارسازه ولى نه نقد نيش دار.

پريچهر عزيز امتياز ٥ به داستانتون تقديم شد، ايكاش با حضورتون زير داستان به مخاطبينتون اين اميد رو ميدادين كه نظراتشون توسط شما خونده ميشه و در نوشته هاى بعدى لحاظ خواهد شد
موفق باشيد

0 ❤️

399566
2013-09-24 04:40:05 +0330 +0330
NA

پریچهرم
چه گواراست نوشیدن آبی در شوره زار
نوشمان باد
خوندن حتی اسمت هم انگیزه ایست واسه شادی و رفتن
پس شاد باشی و پویا همواره
فدای قلمت که اینقدر روانه و زیبا و دوست داشتنی
خواهش میکنم بازم بنویس
5 قلب قرمزم تقدیم تو نازنین

0 ❤️

399567
2013-09-24 09:36:13 +0330 +0330
NA

مرسی:)

0 ❤️

399568
2013-09-27 11:42:27 +0330 +0330
NA

ممنونم از تمام دوستان، از کامنت ها، قلب ها و همین طور از انتقاداتتون به خاطر وقتی که گذاشتین و به خاطر محبتی که به من دارید

کامنت همه دوستان رو مطمئنا می خونم اما متاسفانه فرصت و امکان پاسخ گویی به همه کامنتا رو ندارم

تنها یک کامنت هست که فکر می کنم بهتره چند خطی در موردش بنویسم

کاربری که به اسم CONT.1 کامنت گذاشتی
شما که از فلسفه و مولانا و مارکسیسم صحبت می کنی اون هم در جایی که به نظر من صحبت از چنین مفاهیمی محلی از اعراب نداره چطور املای صحیح استفراغ رو بلد نیستید؟!
ضمن این که گفتی “جا سیگاری … سیگاری که به رژ لب آغشته شده … بوی تنی که توی پیراهنی جا مونده … جای بوسه روی گونه … تار مویی زنونه روی لباس شوهر و کلماتی مثل تف ، شاش، استفراق و … مراوداتی بسیار دستمالی شده اس” دوست گرامی این ها که اسم بردی جزو مراودات نیستند. مراوده یعنی رفت و آمد و این موارد هیچ رقمه در ظرف مراودات نمی گنجن.
باور بفرمایید که سیگار رو هم معمولا در جاسیگاری خاموش می کنن وگرنه به جای “تو جاسیگاریش دیگه جا نبود” می نوشتم “تو شکلات خوریش دیگه جا نبود”
به قول خودت پیچیده گفتن یه موضوع ساده امتیاز نیست ولی یک بار محض رضای خدا کامنتت رو بخون ببین چیزی که نوشتی چقدر درست و قابل فهمه.

1 ❤️

399569
2013-09-28 10:45:01 +0330 +0330
NA

با احترام به شما من تعدادی از نویسندگان این سایت و معدودی از مخاطبان رو افرادی می بینم که محلی از اعراب دارند … و چرا اینجا ؟…
به همون دلیلی که شما همچین متنی رو اینجا آپ کردی …

" چند ماه بعد وقتی روی پله های بیمارستان دستم دور شونه هاش ظریفش حلقه شد… که باید نوشته میشد دستم دور شونه های ظریفش حلقه شد … و یا اولین قلوپ چایی رو که خوردم چنان سوختم که ممنون میشم بگی قلوپ در کدام فرهنگ لغت فارسی اومده ؟ …
والبته…
ایراد به املای کلمه استفراق درسته و اذعان می کنم که املای صحیح خیلی چیزهای دیگه هم هست که بلد نیستم و کسی هم نمیدونه و خودم هم جرات اقرار ندارم …
اوقاتی که به این سایت میام لحظات بیشتر صادقانه ی منه که بیشتر متوجه امور عمدی هستم تا قصورات سهوی …
و اما کلمه مراوده این روزها مثل خیلی کلمه های دیگه در طول سالها تغییر کاربری و گاهی چند کاربری داده… مثلا، میگیم ادبیات سیاسی … مگه سیاست ادبیات( به معنای عام) داره ؟…
یا ، ای ایران ای مرز پر گوهر … مگه ایران مرزه ؟ … ایران یه کشوره که دارای مرزه … ( نقل از منبعی دیگه) …

*** هرگاه لغتی در معنای غیر حقیقی خودش بکار رود به آن مجاز گفته میشود به شرطی که بین معنای حقیقی و معنایی که ما از آن اراده کرده ایم رابطه ای وجود داشته باشد …

مراوده در لغت به معنای با هم دوستی و آمد و شد داشتنه ( فرهنگ لغت امید) و کار کرد مورد نظر در اینجا در صنعت ادبی جزء علاقه های مجاز ( علاقه مجاورت) نامیده میشه …

درپاراگراف انتهایی چون خدا رو واسطه کردی میگم که از خودت بپرس … چه دلیلی داشت که در مورد نوشته ات با مماشات نظر بدم نه اجحاف ؟ …
در اونصورت بیشتر به خواسته ای که شما از نوشتن نظرم برام فرض کردی نمی رسیدم ؟…
این بخشی از کار منه ولی نه در اینجا …
قبل از شما هم در مورد متن دیگه ای ( بازی 1) … اظهار نظری کردم که واکنش مشابهی ( البته مودبانه تر) داشت و در مورد هر متنی که نظر نخواد نمی نویسم عزیز و دست شما نویسنده ی محترم رو می بوسم که لااقل می نویسی و قبلا هم گفتم که چطور می نویسی . چاکریم …

0 ❤️

399570
2013-10-05 23:06:36 +0330 +0330
NA

پریچهر با توجه به جبهه گیریت در برابر نقدهای درست برخی از دوستان میدونم که بمن فحش میدی. ولی من اون جمعاتی که اینجا یک مشت تراوشات مخ پریودشونرو مینوسن ب این قبیل نوشته های مدعیانی مثل تو ترجیح میدم. چرا که اون افراد مدعی چیزی نیستن در عین اینکه بعد از خونده شدن نوشته هاشون مورد عنایت خواننده ها هم قرار گرفته میشن از اول تا آخر ناموس و خاندانشون.
شما مدعیان بخدا قسم خودتونم نمیدونید چی مینویسید و چی میخاهین، اصلا دنبال چی هستین.
عزیزجونش واسش دختر همسایه روبرویی لقمه میکنه، که جنده از آب در میادش و حالا هم توی فشار قرارش داده برای ازدواج ولی ب انتخاب خودش. خوب قصدت اینجا توی معرفی شخصیت عزیزجون چیه!؟ معرفی ی آدم که با توجه ب اشتباه اولش هنوز بخودش نیومده و توی خریت باقی مونده که و با فشار آوردن ب پسرش برای ازدواج دوباره مرتکب اشتباه میشه.
عسل موقع مردن مادرش سپرده میشه ب عزیزجون که توی یتیم خونه بزرگ نشه، اونوقت این عسل صددرصد باید حرومزاده باشه که از باباش این وسط هیچ خبری نیست. البته باتوجه ب جنده از آب درموندش، چیزی که تو معرفی کردی توی داستان صددرصد هم باید حرومزاده باشه.
اونوقت از اون انگشتر فیروزه موروثی خانوادگی چنتا وجود داره که هرکی میشه عروس خانواده یدونه بهش میدن!!!؟؟؟ با این دید که یهو دیدی توی خانواده مثلا 10 تا پسر بدنیا اومده باشه و بطع 10 تا عروس هم سروکلشون پیدا میشه توی خانواده.
و الی ماشاالله از این نوع مطالب چرندو پرند که مینویسید و البته که هدف دارید از این نوع نوشتن، ومتاسفانه یک مشت خواننده هم که از تراوشات مخهای پریود اون نویسنده ها خسته شدن یخورده که توی نوشته های شما ها آبوتاب دادن بیخود رو میبینن دیگه چشمشون چیزهای دیگرو نمیبین و به به و چه چه براتون راه میندازن.
خدا رحم کنه ب روزیکه ارزوی اون دوستمون ب حقیقت برسه. یعنی، اونروز که امثال تو بشن نویسندگان بنام این مملکت و ادبیات رو بخان دست بگیرن.
اگه غلط املایی داشت فقط بخاطر عدم ویرایش هستش والا من املا نویسیم خیلیم خوبه.

0 ❤️