عروســــــــک سیاه (۵ و پایانی)

1395/05/02

…قسمت قبل

“14 سالِ پیش در هجوم خاطـــــــرات”

«هوا گرگ و میش بود و صحنه ی خورشیدِ در حال غروب تو کرانه های ساحلِ دریای خزر انقدر وسوسه انگیز ؛ که محرابو وادار کرد تا ماشینشو پارک کنه و به کنار ساحل بیاد . با اینکه تازه از تهران رسیده و خستگی از سر و صورتش میبارید اما نتونست در مقابل وسوسه ی دود کردن یه سیگار لب آب و تماشای غروب خورشید مقاومت کنه . با چشمای حریصش موجهای آروم دریا و منظره ی سرخ مانندِ غروب خورشید رو میبلعید . کمی لب آب ایستاد ، پاکتو از جیبش در آورد و به منظور قدم زدن کنار ساحل ، کش و قوسی به تنش داد . هنوز پُک سوم رو به سیگارش نزده بود که تصویر دختری سرِ جا میخکوبش کرد . دختر، ساده بود . به معنای واقعی ساده! در مقایسه با زنهایی که هرگز کفش های پاشنه بلند ، مانتوهای رنگ وارنگ و بزک دوزک رو از خودشون جدا نمیکردن دیدن دختری با دامن بلندِ سفید و یه مانتوی گشادِ ساده ، پاهایی لخت که تا قوزک تو آب فرو رفته بودن و صورتی بدون حتی یک ذره آرایش ؛ مثل دیدن یه منظره ی عجیب و دست نیافتنی مینمود . لااقل به چشمِ محرابی که از بچگی یک عمر رو با زنهای مجلل ، آراسته و شیک سر میکرد . دختر یه روسری بزرگ ترکمن رو از پشت روی سرش گره زده و مرد میتونست موی بافته ی بلندِ خرمایی رنگی رو که از زیر روسریِ ریش ریش به کمرش میرسید تشخیص بده . سیگارو زیر پاش خاموش کرد و جایی کنار دمپاییهای دختر روی زمین نشست و غرق دیدن مخلوقی بود که مثل بچه ها با رسیدن هر موج عقب - جلو میپرید و شادی میکرد . انگار تو یه دنیای دیگه بود . انگار بقیرو نمیدید . محراب از همونجا میتونست عشقش به دریا ، بیریایی ، سادگی و مهربونیشو حس کنه…
جرقه ی همه چیز هم از همون غروب نابهنگام خورشید شروع شد . اولین لبخند دختر که صورتشو مثل لبو قرمز کرد هیچ وقت از یاد مرد نرفت . وقتی فردا غروب درعین ناامیدی به کنارهمون دریا برگشت و دخترو اونجا دید قلبش لبریز ازهیجان شد ، محراب هرگز فکر نمیکرد بازم بتونه ببینتش . وقتی تصمیم گرفت باب آشنایی رو باز کنه قلبش جوری تند میتپید و نفسش به حدی بند اومده بود انگار که یه پسر 18 سالس نه یه مرد بالغ و باتجربه ی 36 ساله!
درست یکروز بعد آشناییشون کنار همون دریا دست دختر رو گرفت . توی سرش هزار و یکجور فکر میگذشت ، وقتی دستای بزرگش رو روی دست ظریف ستاره گذاشت و انگشتاشو لای انگشتای بلند دختر چفت کرد مطمئن بود که با واکنش تندی روبرو میشه اما ستاره هیچ عکس العملی نشون نداد و همونطور به افقِ پهناور آب خیره موند . محراب زیر لب زمزمه کرد : ستــــــاره ستـــاره ستـاره…
دخترِعجیبی بود . به عجیبی یه موجود ناشناخته . خنده هاش حرفاش قدم زدنهاش و حتی بازیگوشیهاش ، همه چیزِ وجودش مرد رو درگیر خودش کرد . ستاره ی غریبِش ، انگار دلش نمیخواست در مورد خودش و گذشتش چیزی بگه ، محرابم اصرار نداشت چیزی بدونه . حتی خودشم میلی نداشت که به دختر بگه زن و دو تا پسر داره . ترجیح داد سکوت کنه . شاید ستاره هم مثل خودش بود . تنها چیزی که میدونست این بود که به هیچ عنوان نمیخواست این خلوت رویایی و عاشقونرو از خودش بگیره . با ستاره ای که فقط 3 روز بود میشناخت به اوج میرسید و توی آسمونا پرواز میکرد . ستاره انگار با همه ی دخترای روی زمین فرق داشت . به جای رستوران و مغازه های شیک و سینما دلش میخواست دست تو دست محراب تو طبیعت قدم بزنه ، بدون کفش رو ماسه های ساحل بدوه و غروبهای خورشید رو شونه به شونه ی مرد کنار کرانه ی ساحل تماشا کنه ، حتی بعضی وقتها هوس میکرد مثل پسرها لبِ ساحل اسب سواری کنه ، آنچنان تند اسب رو میتاخت که همه انگشت به دهن میموندن ، بعضی اوغاتم مثل بچه ها خم میشد و از روی شن و ماسه گوشماهی و سنگهای رنگ و وارنگ جمع میکرد . یبار وقتی تو جنگلهای سی سنگان قدم میزدن ، روبروی یه درخت راشِ تنومند ایستاد و در حالی که تَنَش رو نوازش میکرد به محراب گفت :« میدونستی درختا جون دارن و زندگی میکنن؟ ، حتی احساس دارن و صدای مارو میشنون… باید باهاشون حرف زد ، حتی اگه ازشون چیزی رو هم بخوای بهت میدن… فقط باید باورشون داشته باشیم » محراب به حرفهاش خندید اما دختر خیلی جدی مقابل درخت ایستاد ، چشماشو بست و چند دقیقه ای رو تو سکوت از اعماق وجودش باهاش راز و نیاز کرد . مرد اوایل فکر میکرد ستاره مجنونه ، خیلی وقتها به حرفاش و واکنشهاش میخندید اما نمیتونست منکر بشه که در کنارش آرامش و خوشبختی بی سابقه ای رو تجربه میکنه.
همه چیز مثل برق و باد میگذشت . روز و شبهای محراب پر از ستاره بود . با به یاد آوردن اولین شب هم آغوشی بغضش رو فرو خورد : « دستِ محراب دورِ کمرِ ستاره قفل شده بود . تمام تنش نبض بود و هوس . لبهاشو برد جلو تا گردن نرمش رو ببوسه ، صدای لطیف دختر تمرکزشو بهم زد : ـ محراب دوسم داری؟
ـ معلومه که دوسِت دارم
ـ تو اولین مردی هستی که قلب و روح و جسمم رو با تمام وجودم حاضرم بهش بدم . هیچ مردی مثل تو درکم نکرده و با آرامش به حرفام گوش نداده…همه فکر میکنن من عادی نیستم…
محراب با بوسه ای داغ به گونه ی دخترک زمزمه کرد : ـ آره ستاره ی من ، تو از بس خوب و ساده و مهربونی ؛ شبیه هیچ کودوم از مخلوقات عالم نیستی . مردم حق دارن که اینجوری فکر کنن.
مرد سرشو برد جلو تا لبهای ستاررو ببوسه. صدای لرزون دختر دوباره متوقفش کرد :
ـ تو که قرار نیست ولم کنی؟ یا فراموشم کنی؟ یا مثل پدر و مادرم برای همیشه ترکم کنی؟
مرد لحظه ای به یاد زن و بچش افتاد ، لبهاشو گزید و فکر کرد بهتره به دختر واقعیت رو بگه اما وسوسه ی تن دخترک ، التهاب بدنش و هوس یکی شدن ، بهش اجازه ی بحث منطقی رو توی این موقعیت نمیداد . سعی کرد جوابی که نه راست و نه دروغ باشه به خورد دخترک بده :
ـ معلومه که هیچ وقت فراموشت نمیکنم عروسکم . هرجای دنیا باشم واسه ی دیدنت و کنارت بودن از هیچی دریغ نمیکنم ، شک نکن.
اینبار دختر رنگ پریده تو آغوش مرد آروم گرفت و زمانیکه لبهای محراب با ولَع لبهای کوچیکشو میمکیدن هیچ مقاومتی از خودش نشون نداد ، انگار با تمام وجود سعی داشت محرابو از این هم آغوشی راضی و خوشنود نگه داره . حتی زمانیکه آلت سفتش رو روی کسش حس کرد و برای لحظه ای تردیدِ مرد رو دید ، چیزی به روش نیورد . محراب هم با تصور اینکه مانعی برای دخول وجود نداره با لذت به کارش ادامه داد ؛ با خودش فکر کرد : ” اگه ممنوعیتی وجود داشت ستاره جلومو میگرفت “ . با اینحال از اینکه دختر خودشو سفت گرفته و چشماشو جوری بسته بود انگار که داشت درد میکشید حسابی تعجب کرد . بازهم با این وجود ، شهوت اجازه نداد تا پای عقل رو بیاره وسط . توی اون لذت بی سابقه ، فقط درگیر بدن زیبای ستاره ی تابانش بود و بس.


محراب نفس عمیق کشید ، نمیتونست به جزییات فکر کنه ، جزییاتی که آزارش میداد . خیلی چیزا بود که هنوز توی مغزش با یه علامت سوال بزرگ بالا پایین میرفتن . تنها چیزی که ازش اطمینان داشت این بود که پریا دختر ستارس ، همون ستاره ای که 14 سال پیش ، قبل از برگشتنش به پاریس به همراه خانوادش ، باهاش بهترین روز و شبهارو گذروند . زیر لب زمزمه کرد : « از کجا معلوم…از کجا معلوم پریا دختر من باشه؟!» ستاره هیچ وقت در مورد زندگیش چیزی به محراب نگفت ، همونطور که محراب هم چیز زیادی از زندگیش به ستاره نگفته بود . تنها چیزی که مرد ازش میدونست فقط همین بود ” یه دختر یتیم که پدر و مادرشو تو کودکی از دست داده و با خانواده ی عمش زندگی میکرد “ حتی بعد از اولین رابطشون محراب با خودش فکر کرد حتما ستاره ازدواج کرده که خیلی راحت اجازه ی دخول داده وگرنه کودوم دختری به مردی که فقط چندروز میشناختش اجازه ی این هم آغوشی رو میداد… حتی حالا که دقت میکرد به یاد آورد که به غیر از تنگی خیلی زیاد کس کوچولوش هیچ خونی که نشون از باکرگی باشه ندیده بود . ” نمیدونم … نمیتونم بفهمم شاید پریا واقعا دختر محمد و نوه ی حاج مصیبه ، بچه که حتما نباید شبیه باباش باشه… ، اصلا شاید همون موقع که ستاره با من بوده ، شوهر داشته . شاید نخواسته بهم چیزی بگه … لعنــــــــــــــتی! دارم دیوونه میشم “

مرد با یه حرکت عصبی از جا بلند شد . سعی کرد افکار پشت مهِ گذشترو از ذهنش بیرون کنه . دستاش میلرزید و پاهاش توان گام برداشتن نداشت ، به تنها چیزی که فکر میکرد رفتن از اون خونه و دور شدن از خانواده ای بود که مثل خوره ای نابهنگام تمام وجودشو میجوید . هراسون تو ماشین نشست ، وقتی سوییچو چرخوند تازه یادش افتاد که موبایلشو تو خونه جاگذاشته . شق و رق در خونرو باز کرد . حاج مصیب همونجا تکیه داده به پشتی از خستگی زیاد رفته بود تو چرت . محراب موبایلشو برداشت ، خواست از خونه بزنه بیرون اما یه نیرویی اونو به سمت اتاق دخترک کشوند . پریای شیرینش هنوز تو خواب بود و محراب با هربار دیدنش از اعماق وجود حس میکرد دختری که جلوش خوابیده از رگ و ریشه و خون خودشه اما همه ی وجودش دوست داشت این واقعیت وحشتناک رو منکر بشه . بدون اراده با موبایلش از دختر خفته عکس گرفت و درحالیکه سعی داشت با چشمای تیله ای عروسک رو در رو نشه از اتاق زد بیرون.
بدون هیچ فکری تو جاده های خالی با سرعت بالا گاز میداد . براش نه لغزندگی جاده مهم بود و نه مقصدی که نمیدونست به کجا ختم میشه . فقط میخواست دور شه ، حتی خودشم نمیدونست از چی داره فرار میکنه . چشماش به جاده ی سیاه و تاریک دوخته شده بودن اما فکرش بی اراده اتفاقات 14 سال پیش رو آنالیز میکرد :

« ” جووووون خانومم چه کس تنگی عاشقشم “ محراب کمرشو خم کرد و خودشو بیشتر روی ستاره انداخت تا بتونه محکمتر تلمبه بزنه . ” آاااااخ ، آرووووم محراب “ از زمانیکه مرد کیرشو فرستاده بود داخل این بهشت نرم و مرطوب این اولین جمله ای بود که از دهن ستاره میشنید . میفهمید که داره درد میکشه اما براش مهم نبود . آخه کودوم مردی وقتی که کیرش داره از سفتی میترکه میتونه به منطق و احساس فکر کنه؟ . به جای اینکه عکس العملش آروم تر بشه غرق در لذتی مضاعف دو تا انگشتشو فرو کرد تو دهن ستاره و در حالیکه محکم تلمبه میزد ، نفس زنان گفت : ” جوووون بخورش ، انگشتمو بخورعروسک کوچولوم ، میخوام جرررت بدم امشب یادته چقدر واسم ناز کردی که بیای پیشم “ ممم آااااای محراب بسه دیگه توروخدااا بسه ، چشمای دختر کمی خیس بود اما مرد توجهی نداشت ” الان تموم میشه ، داره آبم میاد ، آبمو میخوای؟ آره کس کوچولوم؟ “ . اوهوم ” نشنیدم جوابتو ، بلندتر! ؛ بگو آرررره میخوامش“ . آره میخوامش . ” جوووونم ستاره . ستاره ی من ، آآآخ میخوام همشو خالی کنم تو کست ، کس تنگت مال کیه نفس؟ “ مال تو . ” آااااخ قررربونت برم من عزیــــزم ، عششششقم جووووونم الان تموم میشه ، انگشتمو میک بزن ، آرررره همینجوری ، اوووف داره میاد “ محراب سریع خم شد روی دخترِ رنگ پریده و همینطوری که با ضربه های محکم برای خالی کردن آبش کیرشو به کس ستاره میکوبید ، ازش یه لب طولانی و محکم گرفت . بیشک اونشب یکی از بهترین سکسایی بود که تو عمرش تجربه کرده بود »

تقریبا داشت وسط جاده حرکت میکرد که با بوق ممتد یه تریلی ، انگار از خواب بلند شده باشه ، فرمونو با شوک پیچوند به راست . عرقی رو که رو پیشونیش نشسته بود پاک کرد ، کمی از سرعت ماشین کاست و دوباره فرو رفت توی رویا :

« ـ محراب ، ینی فردا واقعا میخوای بری؟ ؛ مرد سرشو بلند کرد و موهای خرمایی ستاررو بوسید : ـ آره گلم . فردا یسر میرم خونه ی دوستم میبینمش و بعدشم برمیگردم تهران .
ستاره با لحن محزونی دست مرد رو فشرد : ‍ـ ای کاش نمیرفتی
ـ نمیرم که بمونم عزیزم . بازم برمیگردم . بازم میام پیشت… هی! ببینمت تورو!؟ داری گریه میکنی ستاره؟
محراب دختر رو که اشکاش مثل مروارید روی پوست سفیدش میغلطید در آغوش گرفت و پیشونیشو بوسید : هی هی دختر کوچولو یه جوری رفتار نکن فک کنم 14 سالته هاااا . من که نمیخوام برم و دیگه برنگردم . سرِ ماه نشده دوباره اینجام . اگه گریه کنی میرمو دیگه هم نمیامااااا . اصا بزار ببینم غلغلکی هستی یا نه؟
ستاره بین گریه خندش گرفت و درحالیکه دستای مردو پس میزد خودشو عقب کشید : ـ خخخخخ اذیت نکن
ـ آاااخ حالا شد! ستاره با خنده قشنگه نه با دونه های مروارید!
برای اینکه دختر رو از این حال و هوا در بیاره گفت : ـ راستی میدونی واسه بچه ی دوستم چی گرفتم ؟ بیا نشونت بدم ببین خوشگله یا نه؟
ـ واااااااای چه عروسک قشنگی! تو دنیا لنگه نداره از بس خوشگله ، از کجا گرفتی؟
محراب با لبخند به دختر که ذوق زده عروسکو در آغوش میفشرد خیره شد : ـ از یه جای دور…
ـ بچه ی دوستت دختره؟
ـ آره
ـ تو خودت دوست نداشتی که یه دختر داشته باشی؟
محراب با این سوال یهویی زد زیر خنده : ـ چرا مسلمه که دوست داشتم اما دیگه تا حالا که قسمت نشده
ـ خب… فرض کن قسمت شه! یروز اگه یه دختر داشته باشی اسمشو چی میزاری مثلا؟
مرد بدون فکر زمزمه کرد : پریا
ستاره خندید و درحالیکه با یه دست عروسک و با دست دیگش بازوی محرابو میفشرد نجوا کرد : چه اسم قشنگی… محراب میشه این عروسکو ازت یادگاری داشته باشم؟ باورم نمیشه فردا داری میری
دوباره اشک چشماشو پر کرد . محراب ستاررو برای بار هزارم طی اون روز در آغوش گرفت : ـ هی خانومِ نازک نارنجی . قرار شد دیگه گریه نکنی دیگه… قرار نیست من برم و دیگه برنگردم . به خدا زود برمیگردم پیشت . دوباره میام میبینمت… خیلی زود…انقدر زود که خودتم نفهمی کی برگشتم پیشت

( محراب دروغ گفت ، اون لحظ میدونست که داره دروغ میگه . میدونست اگه بره معلوم نیست کی برگرده … جرعت نداشت به ستاره واقعیت رو بگه ، فقط میخواست آرومش کنه . هیچ وقت فکر نمیکرد ستاررو فراموش کنه اما بعد از اینکه با خانوادش و به خاطر تحصیل پسرهاش و کار خودش ، چند سالیرو توی فرانسه گذروند ، دختر رو به غیر از رویایی خوش به طور کل فراموش کرد . انگار تازه داشت به حقیقت این هوس و عشق گذرا پی میبرد اما …)

دم دمای صبح بود که مرد ماشینو مقابل پارک جنگلی سی سنگان متوقف کرد . خودشم نمیدونست چجوری ماشینو تا اونجا رونده . / اولین چیزی که دید شبح خودشو ستاره بود که خنده کنان از لابه لای درختا قدم میزدن ، ستاره اصرار داشت که محراب پاشو رو گلُ و گیاها نزاره اما مرد به گیاهایی که ستاره با عشق نوازش میکرد میگفت علف هرز و برای اینکه حرص دختر رو در بیاره با بدجنسی لگدشون میکرد . ستاره هم با جیغ و داد دنبال مرد میدوید و دستشو میکشید :

« ـ اگه یه بوس بدی دیگه از رو این علفای هرز راه نمیرم.
ـ اولا اینا علف هرز نیستن جون دارن ، نفس میکشن! در ثانی هرگز ! مگر این که به خواب ببینی! … اِ نه ، از اونجا نرو محراب نــــــه … خیلی خب باشه قبول ! فقط یه بوس … نه نه محراب اینجوری نه از رو لُپ! . اوا خاک برسرم مردم میبینن یوقت آبرومون میره… نــــــــه
محراب با شوخی و خنده و یه نگاهِ سرسری به محیط خالی اطراف ، ستاررو خم کرد و یه بوس آرتیستی روی لباش گذاشت .
ـ خیــــــلی بدی! گفتم که اینجوری نه … اِ محراب! خیلی بدجنـــــــسی ! من که بوسمو دادم پس از اونجا نرو ، بیا از اینطرف بریم دیگه
ـ بابا این راهو که صد بار رفتیم
ستاره خندید : ـ من این راهو دوس دارم خب! بیـــــــا دیگه
ـ به شرطی یه بوس دیگه بدی
ستاره با خنده ای پیروزمندانه خانواده ای رو که از دور میومدن نشون داد : ـ دیگه نمیشه! خوابشو ببینی »

محراب سعی کرد تصویر ستاررو از ذهنش دور کنه اما نمیتونست ، انگار همه ی خاطرات باهم هجوم آورده بودن به مغزش . ناخودآگاه همون راه آشنارو از لابه لای بوته ها و درخت های بلند طی کرد تا برسه پای همون درخت راشِ بزرگ ، همون درختی که اولین بار ستاره باهاش راز و نیاز کرده بود . دوباره خاطره ها غرقش کردن :

« ـ ای بابا! تو از این درختِ لامصب نمیخوای دل بکنی؟!
ـ وا محراب!!! چطور دلت میاد اینو بگی؟! میدونی این درخت چقدر ارزش داره؟ هم خیلی قدیمیه پس ارزش مادی داره و هم اینکه ارزش باطنی و معنوی ، من همیشه باهاش حرف میزنم
محراب شکلک مغروری درآورد : ـ لابد تا بحال صدبار ازش خواستی که یه مرد خوشگل و خوشتیپ و جذابو سر راهت قرار بده؟ حالام که به آرزوت رسوندتت اومدی واسه دستبوس
ستاره خندید : ـ خیلی مسخره ای آقای بامزه! یه مرد خوب رو که همیشه از خدا میخواستم اما نه تورو ؛ محراب با شیطنت چونه ی دختر رو به سمت خودش برگردوند و زل زد تو چشماش ، ستاره تاب نگاه مرد رو نداشت ، با خجالت ادامه داد ؛ خیلی خب باشه! دقیقا یکی مثل تورو!
جفتشون زدن زیر خنده ، ستاره با ژست مرموزی لبخندشو فرو خورد : ـ راستش امروز نیمدم که باهاش راز و نیاز کنم ! آوردمت یه چیزیرو نشونت بدم ، سرزمین اسرار من از بچگی تا به امروز!
ستاره خم شد و با دست ، سنگ بزرگ جلوی درخت رو کنار زد و به اندازه نیم متر زیرشو کند . محراب با چشمای گشاد شده به صندق فلزی متوسطی که از زیر خاک هویدا میشد زل زد : ـ ایــــن چیه؟! دیوونه شدی ستاره! واقعا که خلی تو دختر!

اونروز ستاره ساعتها وقت صرف کرد تا انواع و اقسام گوشماهیها و یادگاریهای بچگی و چنتا عکس از کودکی و پدر مادرشو به محراب نشون بده ، موقع رفتن دو تا شاخه گل و یادگاریهایی رو که تا اونروز با محراب داشت داخل صندوق زیر خاک پنهون کرد و به مرد که هنوز تو بهت و حیرت بود با شیطنت خندید : ـ از این به بعد این مخفیگاه متعلق به جفتمونه!»

مرد بی اراده روبروی درخت بلند راش زانو زد ، سنگ هنوز اونجا بود اما خزه و علف های خودرو از سر و روش بالا میرفتن . محراب وقتی از روی زمین کنارش زد ، از دیدن چنتا هزارپا و کلی حشره که طی این همه سال زیرش لونه کرده بودن متعجب نشد . با دستای لرزونش به اندازه ی نیم متر خاکو کنار زد و با تماس دستش با صندوقچه ی فلزی ضربان قلبش رفت روی دوهزار . صندوقچه فلزیه زنگ زده زیر دستِ لرزون محراب نبض میزد و مرد حس میکرد بازوهاش توان بلند کردن این همه خاطررو که حالا رنگ واقعیت به خودشون میگرفتن نداره . وقتی خواست درشو باز کنه از دیدن یه قفل کهنه بهش حسابی جا خورد . مثل مَسَخ شده ها سعی کرد با فشار زور قفل کوچیکو بشکنه اما موفق نشد و سرآخر با ماشین به سمت یه کلید سازی که صبح اول وقت باز باشه به راه افتاد .

پسر جوون که تازه کرکره ی دکه ی کوچیکشو داده بود بالا با گیجی ناشی از خواب و کمی تعجب ، به محراب و چشمای قرمز شدش خیره شد.
ـ چیه چرا منو نگا میکنی؟! گفتم میتونی این قفلو باز کنی یا نه؟
پسر با حرفِ مرد سرشو پایین انداخت و مشغول وارسی صندوق شد : ـ مال خودتونه؟
ـ فوضولیش به تو نیمده ، کارتو بکن
ـ آقا چرا عصبانی میشید؟! حرف بدی نزدم که ، میخواستم بدونم قفل و صندوقش براتون ارزش داره یا نه! چون خیلی قدیمیه اگه بشکنه…
محراب با غرولند حرفشو قطع کرد : ـ بشکنه یا نشکنه برام مهم نیست . فقط بازش کن همین!

دقایقی بعد مرد با صندوق و قفلی که از چندجا کج اما ، بالاخره باز شده بود داخل ماشین نشست . ماشینو تو یه جای خلوت زیر سایه بان چنتا درختِ تک و توک پارک کرد و درحالیکه آب دهان خشک شدش رو به سختی فرو میداد در صندوق رو باز کرد . اولین چیزی که دید یه کیسه پر از گوشماهی و سنگای کوچیک بود ، یه مجسمه ی ظریف ، دو تا شاخه گل خشک شده که هدیه ی خودش بود و چنتا صفحه کهنه از ورقای پاره ای که به نظر میومد یادداشت خاطرات باشه . از عکسها و یادگاریهای بچگی خبری نبودن . از میون همه ی این خرت و پرت ها ورقها رو بیرون کشید و بقیه ی صندوق رو روی صندلی کناری ول داد . با نگاهی اجمالی و دستای لرزون به دست خط ستاره خیره موند . چشمش اول جایی رو نمیدید اما کم کم خطوط از مقابل یه پرده اشک جلوی دیدش ، واضح شدن :

« | 13 خرداد ماه |
امروز مثل هر روزی که پر از غمم بدون اینکه به عمه بگم رفتم کنار ساحل ، وقتی خواستم برگردم دیدم یه مرد میانسال خوشتیپ کنار کفشام رو ماسه ها نشسته و زل زده بهم . از خجالت نزدیک بود آب بشم . نگاهش گیرا و مهربون بود . شبیه مردایی بود که همیشه دوست داشتم توی زندگی داشته باشم . شایدم شبیه پدرم بود که انقدر نگاهش به دلم نشست . با اینکه از متانتش خوشم اومد وقتی بهم لبخند زد به جای اینکه جوابشو بدم از خجالت مثل لبو قرمز شدم و فرار کردم برگشتم خونه .ای کاش باهاش آشنا میشدم . قیافش هنوز جلوی چشمامه . به من میگن یه دختر دست و پا چلفتی که عرضه ی آشنایی با هیچ مردی رو نداره

|14 خرداد ماه |
وای خدا باورم نمیشه ، باهاش آشنا شدم . خیلی غیرمنتظره همون جای دیروزی دیدمش . اومد جلو و بهم سلام داد . انگار لکنت گرفته باشم زبونم بند اومده بود . اسمش محرابه . اصلا باورم نمیشه (شکلک لبخند پر از شادی)

نگاهم همش به دستش بود . میترسیدم حلقه داشته باشه ، دیدم نداره خـــــــــــدارو شـــــــکر

|15 خرداد ماه |
امروز دستمو گرفت ، کنار همون دریا بودیم . به جای ترس احساس امنیت داشتم . دلم میخواست دستمو ول نکنه اما انگار میترسید من ناراحت شم . اگه شرم و حیای دخترونه نبود دلم میخواست همونجا کنار ساحل سرمو بزارم رو شونش و موجارو بشمارم . خیلی حس خوبی بهش دارم . کلی باهم حرف زدیم راجعبه همه چی . ساکن تهرانه . به نظر پولدار و موقر میاد . دوست ندارم سوال پیچش کنم . میترسم اونم بخواد همه چیزو راجعبه گذشتم بدونه . قراره فردا بازم ببینمش . دعوتم کرد رستوران . البته من بیشتر دلم میخواد باهاش تو جنگل و کنار دریا قدم بزنم تا تو محیط دربسته…

| 16 خرداد ماه |
اصلا بااااااورم نمیشه . امروز کلللللی باهام حرف زد . راجعبه همه چی براش گفتم . طرز تفکرم ، اعتقاداتم و علایقم . نه تنها مسخرم نکرد بلکه گفت من دوست داشتنی ترین دختریم که به عمرش دیده . برعکس همه به تک تک حرفام تو سکوت گوش میداد حتی گفت دیدگاهم در مورد همه چی براش خیلی جالبه . خدایا ضربان قلبم هر روز که میبینمش بیشتر میشه یعنی دارم عاشقش میشم؟
ـ
اینو یادم رفت بنویسم برای فردا دعوتم کرده خونش نمیدونم برم یا نه . باهاش احساس نزدیکی شدیدی میکنم . میترسم اگه نرم فکر کنه خیلی بچم و ازش میترسم . نمیخوام از دستش بدم

| 17 خرداد ماه |
خودم باورم نمیشه تا این حد شجاع شدم . البته نمیدونم از چی باید بترسم . خودم که سن واقعیمو میدونم یه دختر 31 ساله چی داره که ازش بترسه؟ ( البته محراب نمیدونه چند سالمه بهش نگفتم! فکر میکنه حداکثر 26 ساله ام! ) فکر میکنم که دیگه به اندازه ای بزرگ شدم که رو پای خودم واستم . البته از صدقه سر خانواده ی عمم که همش زدن تو سرم یذره اعتماد به نفس ندارم اما بالاخره این منم که باید مسیر زندگیمو انتخاب کنم و مردی هم که دوسش دارم جلوی رومه . قراره شب برم پیشش برای شام . تمام بدنم داره میلرزه . گاهی وقتا واقعا مثل بچه ها میشم . بااینکه از صبح تا همین الان باهم بودیم و کلی گشتیم و خندیدیم اما بازم استرس دارم . خدایا کمکم کن امشب همه چی به خیر و خوشی بگذره

| 18 خرداد |
میدونم خطم خیلی خرچنگ قورباغست اما دستام داره از هیجان میلرزه . اولین هم آغوشیه عمرم بود . سعی کردم جوری وانمود کنم انگار از هیچ چیزی ابایی ندارم . واقعا لذت بخش بود . البته دردناک هم بود . با اینکه سعی کردم به روم نیارم اما فکر کنم اونم فهمید . همش بهم میگفت زود تموم میشه . حتی گریمم گرفت اما برام مهم نیست . محراب امشب بهم گفت دوسم داره . گفت دوســـم داره دوســــــم داره دوســـــــــــــم داره!!! باورم نمیشه ، منم دوسش دارم دوسش دارم دوسش دارم دوسش دارم دوسش دارم ، بیشتر از هر مردی که دیدم . ای کاش میشد باهم زندگی کنیم . روم نمیشه ازش بخوام . امروز یه جورایی غیر مستفیم بهم گفت بازم میاد پیشم . نمیدونم چجوری میشه یه مردو برای همیشه به دست آورد؟

| 19 خرداد ماه |
تمام روزو باهم بودیم . برام مهم نیست که عمه اینا چی بگن . حس میکنم مرد زندگیمو پیدا کردم . امروز بهم گفت دوروز دیگه باید برگرده تهران… دست خودم نیست و نگرانم . نکنه بره و برای همیشه تنهام بزاره؟

| 21 خرداد ماه |
اصلا دل و دماغ ندارم . دوروز به طور کامل باهم بودیم و همه جا رفتیم . احساس میکردم رو ابرام . الان که رفته تهران حس میکنم یبار سنگین رو شونه هامه . بازم گفت دوسم داره… ینی واقعا دوسم داره؟ قول مردونه داد که خیلی زود همو میبینیم . میترسم… یعنی رو قول مردا میشه حساب کرد؟

| 28 خرداد ماه |
یه هفته گذشته . برام انگار یه ساله… عمه اینا همش تیکه میندازن بهم . خیلی اذیتم میکنن… ینی محرابِ من الان کجاست؟ اونم مثل من روز و شب داره بهم فکر میکنه یا نه؟

| 21 تیر ماه |
دقیقا یک ماه شده که رفته . آخرین بار بهم قول داد سر یکماه برگرده…هیچ نشونی ازش نیست . دلم براش تنگ شده…خیلی زیاد

| 12 مرداد ماه |
شد یک ماه و بیست و دو روز که همچنان تنهام .نمیدونم من انقدر بیتابم یا روزها انقدر دیر میگذره…شایدم زیادی عاشقم که انقدر دوریش برام سخته…روزشماری میکنم برای دوباره دیدنش

| 18 مرداد ماه |
حالم اصلا خوب نیست . همش ضعف دارم و دلم میخواد بخوابم . به هیچی میل ندارم . نمیدونم دردم چیه…

| 20 مرداد ماه |
امروز از فکر محراب درومدم . تازه یادم افتاد که چرا این ماه پریود نشدم . حتی ماه پیشم… نمیدونم چی به چیه استرس دارم . حس میکنم نفسم بالا نمیاد . قفسه ی سینم سنگینه . ینی اینا به خاطر استرسه زیاده؟؟

| 21 شهریور ماه |
من دارم مادر میشم . فقط همین . نمیدونم خوشحال باشم یا گریه کنم؟ حتی نمیدونم باید چیکار کنم؟ حالم خیلی خرابه… از همه فراری ام . ای کاش محراب زودتر بیاد ای کاش

| 27 شهریور ماه |
ینی محراب فراموشم کرده؟ باور نمیکنم. هنوز امید دارم

| 16 آذر ماه |
کوچولوی منو محراب امروز وارد شیش ماهگی شد ، دکتر نمیرم ، هیچ جا نمیرم هیشکیو نمیخوام ببینم . همچنان امید داشتم که میاد و پیشم میمونه . پیش من و بچمون . یه زندگی جدید و با عشق میسازیم . اون همه حرفای امیدبخش؟؟ از خانواده ی خودم با آبروریزی رونده شدم . یه اتاق کوچیک گرفتم . وقتی پامو از در بیرون میزارم همه با دیده ی تحقیر نگام میکنن… ای کاش هیچ وقت محرابو نمیدیدم . از همه چی متنفرم . بعضی وقتا از این کوچولوی بیگناهم متنفر میشم… چرا مردا انقدر نامردن؟

| 20 آذر ماه |
فقط یه نفر باهام مهربونه . پسری که تو مغازه ی لوازم برقی سر کوچه کار میکنه . موهاش سرخه و چشماش از پشت عینک حالت ترسناکی دارن ، قدشم کوتاهه ، حتی یذره هم شکم داره اما مهربونه خیییییلی زیاد . حس میکنم تشنه ی محبتم . اون هیچ وقت به خاطر تنهاییم قضاوتم نکرد . اسمش محمده… نمیدونم میتونم بهش اعتماد کنم یا نه؟ تو زندگیم دچار مشکل شدم . یه همدم و یه سرپناه میخوام . ای کاش محرابم برمیگشت . هنوزم دلم با اونه

| 26 آذر ماه |
پیشنهاد ازدواج…اما نه از مردی که دوسش دارم و بچش تو شکممه بلکه از محمد. نمیدونم باید چیکار کنم . واقعیت رو بهش گفتم . باورم نمیشد که نخواست قضاوتم کنه ، حتی نخواست چیز بیشتری از گذشتم بدونه . بهم گفت سابقه ی یه ازدواج داشته . همسرش و بچه ی نوزادش فوت کردن . هنوزم به محراب فکر میکنم… ای کاش الان پیشم بود . میدونم که فکر کردن بهش فقط حالمو بدتر میکنه ته قلبم میدونم اون نامرد دیگه برنمیگرده

| 16 دی |
با محمد ازدواج کردم . باورم نمیشه اما اینکارو کردم… دوسش ندارم ولی از مهربونی بیش از حدش خجالت میکشم . اولین شبی که باهم بودیم و شکممو بوسید و گفت مثل بچه ی خودش ازش مراقبت میکنه فقط گریه کردم . خیلی نامردی محراب خیییییلی

| 17 دی |
قراره با محمد به روستای محل اقامتش بریم . قرار شده این رازو پیش خودمون نگه داریم . حتی به خانوادش هم چیزی نگیم . میترسم از دروغ …

| 26 فروردین |
کوچولوی بیچاره ی من درست 13 بهمن به دنیا اومد . زودتر از موعد و با وزن کم و بدنی ضعیف . الان دوماهشه . هروقت نگاش میکنم گریم میگیره . شبیه محرابه . محراب منم موهاش مثل آبنوس سیاه بود . چشماش انگار خود چشمای محرابه هروقت بهم زل میزنه. نمیتونم به بچم نگاه کنم . اسمشو گذاشتم پریا

| 16 شهریور |
نمیدونم چی بگم …یا با چه رویی بنویسم . پریای من بزرگ شده و الان 6 ماهشه . توی دوران مریضیش محمد خیلی کمکم کرد . به معنای واقعی عاشقشه . شناسنامه ی دختر خودشو داده به پریا . برای خندوندن من و راحتی پریا هرکاری میکنه . خانوادش و اهالی روستا اما هنوزم نتونستن منو بپذیرن . خیلی حرفا پشت سرمه اما محمد با مردونگی تمام یه لحظه پشتمونو خالی نکرده… گاهی وقتا عذاب وجدان میگیرم . از اینکه میبینم اون انقدر خوبه و من تا این حد بد و افسرده . از اینکه هنوزم شبا که میخوابم تو فکر محرابم پر از عذاب و تنفر میشم . بیشتر از محراب از خودم بدم میاد…خیلی ساده بودم . حالا میفهمم به مردا نمیشه اعتماد کرد حتی وقتیکه پای عشق خالص وسط باشه . این مدت خیلی درد کشیدم . از وقتی فهمیدم محراب برنمیگرده منم مُردم اما از حالا به بعد میخوام رو پاهام وایستم میخوام پریامو با پدری بزرگ کنم که به پاش وایستاده نه مردِ نامردی که بوجودش آورده . دیگه نمیخوام حتی تو خوابم هم محرابو ببینم . هنوزم باورش برام سخته که فقط به خاطر یه لذت کوتاه مدت منو میخواست . هنوزم دوست دارماش تو سرم زنگ میزنه . خدایا دیگه بسه کمکم کن . نه به خاطر خودم بزار به خاطر دختر و شوهرم زندگی کنم


محراب با دستای لرزون و صورتی خیس از اشک ورقهای کهنه رو روی صندلی پرت کرد . سرشو گذاشت رو فرمون و از تصور همه ی چیزایی که خونده بود به خودش لرزید : ـ لعنت به تو محراب ، لعنت به تو لعنتی از آشغالم آشغالتری…
دقیقا نمیدونست عذاب و اشک و ناراحتی چقدر میتونه آرومش کنه اما تا میتونست کنار ساحل قدم زد ، بسته بسته سیگار کشید و دودشو با نفس عمیق بیرون داد تا دوباره بتونه روی پاهاش وایسته . هیچ وقت فکر نمیکرد ستاره انقدر همه چیرو جدی بگیره ، زیر لب نجوا کنان زمزمه کرد :« فقط اگه به خاطر اصرارهای پریسا نرفته بودیم خارج ، اگه بهونه ی درس بچه ها نبود صد درصد برمیگشتم و دوباره ستاررو میدیدم اما چه فایده… بالاخره که میفهمید زن و دو تا پسر دارم…لعنت به تو محراب…لعنت به زندگی یکنواخت و بدون عشقت که باعث و بانی همه ی این بازیها شد » حالا که مطمئن بود پریا دختر خودشه هرلحظه دچار احساسات متناقضی میشد که مثل یه لقمه ی بزرگ تو گلوش گیر میکرد و تا مرز خفگی جلوش میبرد . با نگاه کوتاهی به عکس سیاه و سفید ِدونفره ی خودش و ستاره آهِ عمیقی کشید : « تورو که از دست دادم ستاره ی من…نمیدونم این نامردترین نامردهارو حلال میکنی یا نه اما از دخترمون نمیگذرم . نتونستم برای خوشبختی تو کاری بکنم اما دخترمونو خوشبخت ترین ستاره ی عالم میکنم قسم میخورم . اینا همش بازی سرنوشت بود ، فقط امیدوارم محرابتو ببخشی ستاره ی من . ای کاش از همون اول بهم اعتماد نمیکردی »
ابرها دوباره متراکم شدن و بارون ریزی بدون باد شروع به باریدن کرد . محراب سرشو رو به آسمون برد و اجازه داد تا قطرات بارون ، پوست و موهاشو که حالا حجم بیشتریش رو به سفیدی میرفت لمس کنن . تصمیمشو گرفته بود . اینبار دیگه هیچکی نمیتونست جلوشو بگیره . نه کار و قرارداد و نه خانوادش و نه هیچ چیز دیگه تو دنیا “گور بابای کار و قرار داد” به تنها چیزی که فکر میکرد زندگی دختر کوچولوش بود و بس . از تصور اینکه شب قبل تا مرز سیاه هوس پیش رفته بود به خودش لرزید : « دیگه هرگز همچین اتفاقی تکرار نمیشه…اون دختر منه دختر کوچولوی خودم . از خون خودم…دیگه نمیزارم دوباره سرنوشت واسمون تصمیم بگیره . اینبار خودم سرنوشتشو میسازم »
محراب انگار نیروی دوباره ای گرفته باشه به سمت ماشینش رفت . صندوق خالی فلزی رو کنار خیابون ول کرد و نوشته ها و یادگاریهای ستاررو همراه با عکس دونفریشون داخل داشبورد گذاشت و درش رو سفت بهم کوبید . وقتی ماشینو روشن کرد و به سمت خونه ی حاج مصیب روند احساس جدیدی توی دلش قل قل میکرد ، احساسی که به عذاب وجدانش میتونست پایانی شیرین ببخشه .

|غروب ؛ مقابل منزل حاج مصیب داخل ماشین|

محراب سرشو از شیشه بیرون برد و فریاد زد : ـ اگه کسی نیست بیرون وانستا و بیا داخل ماشین بشین خیس میشی دختر!!!
پریا با موهای نیمه خیس و شالی که از سرش افتاده بود داخل ماشین نشست : ـ بازم بابا حاجی نیست .
محراب به دختر که گونه هاش از خوشحالی گل انداخته بود لبخند زد : ـ شاید رفته خونه ی خدیجه . حالا ما که عجله ای نداریم میشینیم تو ماشین تا باباحاجیب بیاد! راستی نگفتی ، امروز بهت خوش گذشت؟
پریا سعی کرد پشت به شیشه و رو به مرد بشینه و درحالیکه با یه نفس عمیق هوای ذخیره شده تو سینشو بیرون میفرستاد شروع به بلبل زبونی کرد : خیــــــــــــــــــــــــــــلی خوش گذشت . بهترین روز زندگیم بود هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر بهم خوش بگذره ! ترن هوایی ، تاب ، تله کابین ، کباب ترش ، اوووووون همه خرید ، کفش و کیف و دامن و هر چیزی که دلم خواست وااااااااای وقتی گفتم بیا زیر بارون کنار ساحل قدم بزنیم ، اصلا فکر نمیکردم باهام بیای همه ی لباسامونم خیس شد تازه ـ دختر غش غش زد زیر خنده ـ یا اونجایی که هلت دادم تو آب فکر میکردم عصبانی میشی از دستم اما اصلا نشدی! امروز بهترینِ بهترینهای زندگیمو تجربه کردم . از همه ی اینا بیشتر به خاطر برگردوندن سیامک ازت ممنونم . الانم مطمئنم بابا حاجی رفته اونو بیاره خونه . یادته؟ صبح وقتی اومدی باهاش صحبت کردی و کلی ازت تشکر کرد ، به منم قول داد که تا غروب میره و سیامکمو میاره خونه؟
محراب با محبت و شوری که از صحبتهای دختر به وجودش منتقل میشد دست پریارو گرفت ، حالا دیگه یخ دختر بعد از گذروندن یه روزِ کامل با مرد جوری آب شده بود که از هیچ چیزی خجالت نمیکشید : ـ درسته ، حتما باباحاجیت رفته دنبال اون بزغاله ی بازیگوش سیاه تا برش گردونه ، مام تا وقتی بیاد همینجا منتظرش میمونیم .راستش منم میخوام یکم باهات حرف بزنم پریا . یادته که موقع ناهار بهت گفتم میخوام یه موضوع مهمی رو باهات در میون بزارم؟
پریا همونطور که یه شیرینی خامه ای رو از جعبه ای که روی پاهاش بود تو دهنش میچپوند گفت : ـ اوهوم
ـ میخوام صادقانه بهم جواب بدی ، اصلا فکر کن من یکی مثل پدرتم .
پریا با دهن پر وسط حرف محراب پرید : ـ بابای من توی دنیا تک بود ، تو خیلی مهربونی اما مثل اون دیگه هرگز نیست نمیتونم فکر کنم تو مثل اونی
محراب احساس کرد یجایی وسط قلبش داره تیر میکشه ، سعی کرد به مردی که به ستاره و دخترش طی همه ی این سالها پناه و محبت داده بود فکر نکنه . فکر کردن به محمد باعث میشد از خودش بیشتر متنفر بشه .
ـ خیلی خب باشه! اصلا فکر کن من ینفرم که تورو در حد پرستش دوست داره ، مثل بچه ی خودش دوستت داره . اینجوری بهتره هوم؟ پریا خانوم یه دقه منو نگا میکنی؟
پریا بعد فرو دادن شیرینی با لبخند ، زل زد تو چشمای مرد ، محراب با دیدن لب و دهن خامه ایش یه دسمال درآورد و سعی کرد به لب و دهن کوچیک و سرخ ستاره فکر نکنه : ـ خب پریا خانوم! میخوام بدونم دوست داری بری پاریس یا نه؟
دخترک با چشمای گشاد شده به تته پته افتاد : ـ کجا؟ پاریس؟! منظورت تو فرانسس؟ شوخی میکنی؟
محراب با لحنی کاملا جدی ادامه داد : ـ نه ! اصلا و ابدا شوخی ای درکار نیست! اونجا بهترین فضارو برای تحصیل و پیشرفتت فراهم میکنه منم با کمک حاج مصیب همه جوره ساپورتت میکنم . حتی خودمم مدام میام پیشت و بهت سر میزنم . اگه دوست داشته باشی حتی هرسال تابستون هم میارمت ایران . اونجا حتی برای درمانت هم بهترین امکانات هست . دوباره سلامتی کاملت رو بدست میاری . نمیزارم هیچ کمبودی حس کنی
پریا با تعجب صحبت محرابو قطع کرد : ـ ولی این…اینا خیلیه . من اصلا نمیفهمم چرا میخوای این همه کار برای من بکنی… تازه باباحاجی محاله اجازه بده
محراب لبخند زد و درحالیکه به لباسهای خیسش که حالا بدجور به تنش چسبیده و کلافش میکردن دست میکشید گفت : ـ شما فقط یه کلام بگو دوست داری یا نه پرنسس ! به بقیش کار نداشته باش!مشکل باباحاجی و رفتن و همه چیرو فقط بسپار به خودم .
ـ اما من… ـ محراب انگشتشو روی دهن دخترک گذاشت ـ اما بی اما! الانم نمیخواد هیچی بگی ! تا من برم یه دست به آب ، لباسامو عوض کنم و یه دست و رویی بشورم توهم راجعبه این موضوع فکر کن! خیلی هم جدی فکر کن پریا… من تو هیچ چیزی باهات شوخی نکردم و به خاطر تو حاضرم همه کاری بکنم.
محراب اینارو گفت و با یه چشمک در ماشینو باز کرد و دختر رو تنها گذاشت . وقتی لباسهای خشک و تمیز رو به همراه ریش تراشش از داخل صندوق عقب در آورد و به طرف دسشویی داخل محوطه ی کوچیک باغ حرکت کرد انقدر حس خوبی داشت که میتونست پرواز کنه . انگار تمام عشق زودگذرش به ستاره و این همه سال جدایی شده بود یه عقده ی بزرگ از عشق و احساسی که حالا نسبت به دخترش ، پریا حس میکرد . دختری که فقط چندروز از دیدنش میگذشت . زیر لب زمزمه کرد : « این سرنوشت لعنتی چه بازیهایی که نداره »
وقتی لباسهای کثیفشو درآورد ، متوجه شد که از این همه فعالیت تنش بوی عرق گرفته ، همونجا کنار اتاقک سردی که شبیه دخمه بود و داخلشم یه دوش باریک قرار داشت بدنشو شست و بعدِ به تن کردن لباسهای خشک ، توی آینه ی پرلَکِ دستشویی مشغول اصلاح ریشهاش شد . فکرش پیش پریا بود . عوض کردن لباس و دوش گرفتن و اصلاحش 20 دقیقه ای به طول انجامیده و صبر و قرار رو ازش گرفته بود . فقط دوست داشت هرچه زودتر کارشو تموم کنه و جواب پریارو بشنوه .
وقتی بالاخره آراسته و تمیز به سمت ماشینش برگشت از منظره ای که جلوش بود مات شد ، کیسه ی تو دستش روی زمین افتاد و حس کرد پاهاش برای ثانیه ای تابِ وزنش رو نداره .
درِ ماشین چارطاق باز و ورقهای خاطراتِ ستاره ؛ چنتاش روی زمین و چنتاش روی صندلی افتاده بودن . درِ داشبورد باز بود و شیرینیهای خامه ای پخش و پلا کف ماشین و روی زمین زیر رگبار بارون خیس میشدن . هیچ اثری از پریا به چشم نمیخورد . محراب با پاهایی لرزون به سمت ورقها رفت ، بارون ورقهارو خیس کرده و جوهر پخش شده ، کلمات رو ناخوانا میکرد اما مرد مطمئن بود که دخترش تا قبل از خیس شدنشون همرو خونده . با قلبی لرزون اسم دخترک رو صدا زد : « پریا پریــــــا » اما هیچی جز انعکاس صدای خودش نشنید . با وحشت ماشینو دور زد و به همه ی دور و اطراف سرک کشید . رد و پاهای دخترک رو پشت خونه ی خدیجه پیدا کرد که از باریکه راهی به سمت بالای کوه رفته بود . محراب با بدنی لرزون و پاهایی که مدام سر میخوردن باریکه راه رو دنبال کرد ، هر از چندگاهی اسم دخترک رو فریاد میکشید و توی دلش التماس میکرد تا پریا فرصتی برای توضیح بهش بده . هوا کم کم تاریک و تاریک تر میشد . محراب داشت از پیدا کردن دخترک ناامید میشد ، درست در آخرین لحظه ای که میخواست مسیرو به سمت پایین برگرده شال دخترک رو جایی سمت راستش روی زمین پیدا کرد . خم شد و پارچه ی خیس رو بدست گرفت و با نگاهی لرزون در امتداد پرتگاهی بلند ، پریاش رو دید که پشت یه درختِ راش تکیه زده و شونه هاش به نشان هق هق بالا پایین میرفت . مرد جلو رفت و در چندقدمی دخترک استاد . به محض اینکه صداش کرد ، پریا از جا جست و رو به محراب چند قدم عقب رفت .
ـ جلو نیا
ـ پریـــــــــــــــــــــــا ، آروم باش دخ…
دخترک حرفشو قطع کرد و با جیغ گفت : ـ چطور تونستی؟ چطور تونستی همچین آشغالی باشی و انقدر خونسرد اسم منو به زبون بیاری؟؟ . پس تو همونی هستی که این همه سال مامانم بخاطرش زجر کشید…همه فکر میکردن مامانم دیوونه و افسردس . پس آبروش پیش همه رفته بود فقط به گناه اینکه عاشق بودش اونم عاشق همچین مرد کثیفی؟ ـ پوزخندش لابه لای اون همه اشک قیافشو پرترحم کرده بود ـ پس بگو چرا امروز برام شده بودی دایه ی مهربون تر از مادر…همش پیش خودم میگفتم مگه میشه مردی یهو سربرسه و تصمیم بگیره برات همه کار بکنه… ـ از میون هق هقِ گریه به نشان تقلید صداشو نازک کرد ـ پریا هرچی دلت میخواد بردار برات میگیرم . پریا هرچی میخوای بخور ، هرکاری میخوای بکن . میخوام ببرمت پاریس . واست همه کار میکنم… . همه ی اینکارا فقط واسه اینه که از عذاب وجدانت کم کنی نه هیچ چیز دیگه
محراب با صدای لرزونی که میلرزید التماس کرد ، اولین بار بود که پیش پای دختری به این شکل سرفرود میاورد : ـ نه به خدا ، به خدا اینجوری نیست پریا داری اشتباه میکنی بزار برات توضیح بدم . بهم فرصت بده اما فقط الان ازاونجا بیا کنار ، فقط…
دخترک با خشم حرفشو قطع کرد : ـ اسم منو صدا نکن ، چطور چطـــــــــور به خودت اجازه میدی؟ چیو میخوای توضیح بدی؟ تو یه حیوونی که زندگی مادرمو با وعده وعید بیخودی نابود کردی . فقط همین… تو هیچی جز یه حیوون نیستی
ـ خیلی خب باشه قبوله من حیوونم اصا اگه تو بخوای از زندگیت میرم بیرون…فقط به خاطر خدا بیا برگردیم .دیگه نمیخوام پدرت باشم یا حتی منو بابا صدا کنی … فقط ازت میخوام بزاری جبران کنم . بدون اینکه حتی یبار دیگه ببینمت بدون…
صدای دخترک اینبار ملایم تر بود اما نفسِ بریده و انزجارِ توی صداش نشان از گریه ای به مراتب شدیدتر داشت ، باز هم نزاشت محراب حرفشو به پایان برسونه : ـ پدر؟ هه؟ مگه تو چیزی هم از این واژه میفهمی!؟ جبران کنی؟ چیو؟ اصلا چه فایده؟! زندگی مادرمو ازش گرفتی… خوشبختی و آرزوهاشو… چرا نگفتی زن و بچه داری؟ چرا الکی گفتی دوسش داری؟؟!.. هیچ وقت نمیخوام همچین پدری داشته باشم . تف بهت… بابای من فقط ینفره که الانم زیر خاکه … تو هیچی نیستی

محراب احساس میکرد بغضِ تو گلوش داره خفش میکنه ، پریا با نفرت زل زده بود به عکسی که بین دستاش میفشرد .تو کسری از ثانیه عکسو با حرص از وسط پاره کرد و تصویر محرابِ خندون رو جلوی پاش رو زمین انداخت و چنبار لگدمالش کرد . مرد با دلنگرانی به سمتش رفت تا دستشو بگیره و برش گردونه اما…
همه چی تو چند ثانیه اتفاق افتاد . دختر به محض اینکه نزدیک شدن محرابو حس کرد با نفرت فریاد زد : ـ نزدیکم نیا عوضی ازت متنفرم ، متنـــــفرم ، متنفــــــــــــــــــــــــــــرم و قدم به عقب گذاشت . همون لحظه پاش گیر کرد به ریشه ی درخت راش که از خاک بیرون زده بود و به عقب پرت شد و از پرتگاه به پایین سقوط کرد . محراب با فریاد بلندی که از بطن وجودش بلند میشد چهارزانو به لبه ی پرتگاه هجوم برد اما تنها چیزی که از اون بالا دید ، شیب تند غیرقابل صعود ، دره عمیق و شاخ و برگ درختا بود . همونجا با وحشت لبِ خیسِ پرتگاه زانو زد و اسم دخترک رو از اعماق وجودش فریاد کشید . باورش نمیشد…نبودِ دختر کوچولوش رو باور نمیکرد…این سکوتِ لحظه ای رو باور نداشت . دقیقه ها کشدار بودن . انگار حق با فریادی بود که همیشه ته ذهنش سعی داشت خفش کنه « این عذاب و ننگ به غیر از خون با چیز دیگه ای شسته نمیشد » زیر لب و در سایه بان اشکهایی که با بارونِ غلتون روی صورت خیسش پایین میرفتن فریاد کشید ” چرا اون ، خــــــــــــــــــــــــــدا؟ چرا اون؟ چرا پریای بیگــــــــناه من؟ “
فریادش با هق هقی بلند رو به خاموشی کشیده میشد و پیشونیش که توی خاک میغلتید توان بلند کردن سرش رو بهش نمیداد.

واقعا کی تو این ماجرا مقصر بود؟ ستاره ؟ محراب؟ بنیان نادرست و بدون علاقه ی خانواده ها؟ یا شایدم همه چی فقط برگی از بازیهای تلخ سرنوشت بود…

محراب صدای همهمه ی مردم روستارو که با چراغ قوه به سمت پرتگاه هجوم میاوردن میشنید اما توان حرکت نداشت . همونجا لبه ی دره ی عمیقی که ثانیه به ثانیه به سیاهیش افزوده میشد زانو زده و به آرامگاهِ سبزِ قربانی کوچیک و بیگناهش نگاه میکرد… حالا دیگه چشماش دره ی پردرخت و زیبای سبز رو به رنگ سیاه میدید ، همونطور که صورت سفید و زیبای عروسک هم براش سیاه بود :
«ســــــــــــــــــیاه درست به مانند شب»

نوشته ی سیاه پوش


👍 27
👎 11
11916 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

550075
2016-07-23 23:09:51 +0430 +0430

خیلی زیبا نوشته بودی اما! اما واقعا قلبم از تصور صحنه ها شکست…

2 ❤️

550105
2016-07-24 09:08:40 +0430 +0430

فوق العاده بود …آفرین…

1 ❤️

550108
2016-07-24 09:16:23 +0430 +0430
M2.

بهترین داستانت تو این سایت بود.بهت تبریک میگم.کاش اسمتو میدونستم.اینجا فقط واسه خوندن داستانای تو میام

2 ❤️

550110
2016-07-24 10:13:48 +0430 +0430

ازت متنفرم سیاهپوش …
داستانات عالین و فوق العاده …
باعث میشی فکر نویسندگی هم به ذهنم خطور نکنه … متنفرم ازت

1 ❤️

550117
2016-07-24 12:17:44 +0430 +0430

سیاه پوش عزیز داستانت عالی بود و عالی تر تموم شد. با اینکه همه ی داستانات یجورایی تراژدین اما واقعا محشرن ? داستانت باعث شد یاد این شعر از مهدی فولادی بیفتم :

عشق تو شوخی زیبایی بود که خداوند با قلب من کرد!

زیبا بود

اما…

…شوخی بود

حالا…

تو بی تقصیری!

خدای تو هم بی تقصیر است!

من تاوان اشتباه خود را پس میدهم…!

تمام این تنهایی《تاوان جدی گرفتن آن شوخی》 است…

1 ❤️

550121
2016-07-24 13:37:57 +0430 +0430

آخرین باری که راجب داستانی نظر دادم شاید 5 سال پیش بود .
فوق العاده بود با پایانی از خستگی نویسنده .

0 ❤️

550182
2016-07-25 02:00:53 +0430 +0430

فاك:( پريا نبايد ميمرد! لازم بود در اين حد تراژيك به پايان برسه؟ داستان عالي بود،كاش فقط يه كمي بهتر تموم ميشد

0 ❤️

550194
2016-07-25 07:26:46 +0430 +0430

خیلی دیوسی ? فقط همین !
ینی این داستان عالی بود ?

0 ❤️

550224
2016-07-25 14:36:18 +0430 +0430

وااااای عالی بود بهترین داستانی که خوندم
معرکه بود (clap)

0 ❤️

550228
2016-07-25 15:21:27 +0430 +0430
NA

فقط میتونم بگم عالی بود ،همه 5 قسمت و با هم خوندم و لذت بردم از قلم زیبای شما ،دمت گرم ،بنویس ،عالی بود بنویس،بنویس (clap) (clap) ?

0 ❤️

550327
2016-07-26 08:39:53 +0430 +0430

عالی بود. تمام قسمتاش پر از هیجان بود. پایانش غیرقابل پیش بینی بود. از خوندنش لذت بردم. خسته نباشی ?

0 ❤️

550363
2016-07-26 14:01:45 +0430 +0430

سیاه پوش عزیز دست مریزاد عالی بود .تراژدی غمناکی بود امااااا دوستش داشتم.ممنونم

1 ❤️

550631
2016-07-29 05:06:06 +0430 +0430

عالی بود، قشنگ اشک آدمو درمیاری… چقدر زیادن این محراب ها…

2 ❤️

551733
2016-08-07 14:29:25 +0430 +0430
NA

دمت گرم مرد
خيلي حال كردم با داستانت و خيليم اشك ريختم
ارزش ٢ ساعت وقت گذاشتنمو داشت
بازم منتظرت هستم

0 ❤️

551822
2016-08-08 08:37:24 +0430 +0430
NA

مثل يه فيلمنامه ي زيبا و منحصر به فرد بود … تبريك به نويسنده ي توانا بابت خلق همچين اثر زيبايي…

0 ❤️

679884
2018-03-31 22:17:33 +0430 +0430

نمیدونم فقط اشک من با این داستان در اومد یا واسه بقیه هم در اومد ولی خوب در کل داستان قشنگی بود???

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها