پشت چراغ قرمز بوق میزنم، نمیتونم این همه شلوغی رو تحمل کنم، کلافم. یه چیز سنگین تو گلومه میخوام داد بزنم ولی حتی حوصله این کارو هم ندارم، چه مرگمه؟ یه سوال بزرگ تو ذهنم مدام راه میره، چطور تونست انقدر راحت اون حرف هارو بهم بزنه؟ اونم بعد از دو سال!
تنها کسی بود که میتونستم دوستش داشته باشم، یاد حرفاش حالمو بدتر میکنه، سرمو میذارم روی فرمون شاید این کابوس تلخ تموم بشه، چشمام بسته شده؛ ‘دُرسا’ جلوم وایساده و دوباره با همون حالت عصبی بهم میگه: ‘آرشین’ تو هیچی نداری با کدوم پول میخوای منو خوشبخت کنی! حرفاش مثل چاقوی تیز رو بدنم کشیده میشه راست میگفت من هیچی نداشتم، منطق که باشه حق با اونه ولی عشق که منطق حالیش نیست.
دوباره همجا تاریک میشه و صدای آرومی به گوشم میرسه: آقاا آقاااا
سرمو به سمت صدا میچرخونم، چند تا دختر تو ماشین کناری که با نگاه های تمسخرآمیزشون به چراغ راهنمایی که سبز شده اشاره میکنن، یکیشون با خنده داد میزنه: عاشقی؟! اون یکی بلندتر میخنده میگه خدا شفات بده و با سرعت ازم دور میشن. بوق ماشین های پشتی در اومده سریع حرکت میکنم انقدر سریع میرم که هیچکدومشون نتونن بهم برسن و با اون نگاه های معنی دارشون بهم بفهمونن چقدر احمقم!
بی هدف تو شهر میچرخم دیگه از نیمه های شب گذشته و خیابونا کم کم خلوت میشه احساس خوبی به خودم ندارم، خودم رو مقصر میدونم ولی چرا؟ همیشه بزرگ فکر میکردم طمع بزرگ تر شدن نابودم کرد بخاطر یه ریسک احمقانه تمام ثروتم رو از دست داده بودم و حالا درسا هم داشت ترکم میکرد.
و
هیچکس تنها نیست… همراه اول!
این جمله روی یکی از بیلبورد های بزرگ شهر نوشته شده بود با سرعت از کنارش رد میشم، چه جمله ی مسخره ای، میخواستم داد بزنم من تنهام عوضی! “بدترین چیز تو زندگی، بودن با آدمهایی که باعث میشن احساس تنهایی کنی.” خیلی ها تا فهمیدن وضع مالیم خراب شده دیگه هیچ اثری ازشون ندیدم،
اما الان نمیخوام به این چیزا فکر کنم و آروم وارد کوچه ای میشم و کنار عمارتی قدیمی میایستم.
حماسه ی شب…
از ماشین پیاده شدم نفس عمیقی میکشم ساعت حدودا سه نصفه شبه، زمین خیسه و گوشه پیاده رو برف کمی نشسته، سیگارمو روشن میکنم و با چشمایی که همیشه از کام اول سیگار تنگ میشه به جلو نگاه میکنم و اون ساختمون قدیمی بیشتر نظرمو جلب میکنه. یک عمارت بزرگ با درختایی بلند که معلومه عمر زیادی رو سرپا ایستاده.
بی اختیار فکرای عجیبی به سرم میزنه حس میکنم چیزی منو به طرف عمارت میکشه ولی چرا باید اینکارو بکنم! قلبم سریع تر از هر زمانی میزنه بطرف دیوار عمارت میرم و با نگاهی به اطراف سعی میکنم از دیوار بالا برم.
این کار دیوونگیه!
اصلا برام مهم نیست میخوام چیزی رو که یک شبه از دست دادم دوباره بدست بیارم، ولی با دزدی!؟
همینجور که با خودم کلنجار میرم خودمو وسط حیاط میبینم، دستو پاهام داره میلرزه تو اون سرمای شدید زمستون عرق سردی رو پیشونیم نشسته. این خونه ازون چیزی که فکرشو میکردم بزرگ تره، آروم از تو باغچه ها حرکت میکنم معلومه مدت زیادی به اینجا رسیدگی نشده. با هر قدم چمن های بلند و خیس زیر پام خش خش میکنه و باعث وحشت بیشتری میشه و هر آن انتظار اینو دارم که صاحبخونه جلوم ظاهر بشه!
از کنار درخت ها که میگذرم به سنگ فرشی میرسم که در گذر زمان خزه بسته انگار هیچکس اینجا زندگی نمیکنه.
کم کم به عمارت اصلی میرسم که دقیقا وسط باغ قرار گرفته، یک ساختمون دو طبقه چوبی با پنجره های بلند و یکسره از بالا تا پایین و سقف شیروانی سفیدی که به سرستون هایی با نقش حیوانات عجیب میرسه و پایین میاد و در های بلند چوبی با حکاکی های زیبا که نشان از شکوه و جلالش در زمان های قدیم میده.
با قدم های آهسته تری به ساختمان نزدیک میشم حس میکنم اتفاق بدی در انتظارمه هنوز هم مطمئن نیستم که ساختمان خالی از سکنه باشه. جلوی در ورودی که میرسم آرام دستیگره رو فشار میدم ولی…
باز نمیشه.
تلاشم بی فایدس باید هرچه سریعتر اینجارو ترک کنم تا کسی منو ندیده.
ولی نمیخوام برگردم!
از کنار پنجره ها عبور میکنم و به طرف پشت ساختمان میرم با هر قدمی که برمیدارم از حرکت سایه ها در نور مهتاب هراسان به پشت سرم نگاه میکنم، هیچی نیست ولی حضورش را احساس میکنم، گاهی درجا یخ میزنم و میایستم و آب دهانم را بزور پایین میفرستم و دوباره به راهم ادامه میدم تا به در پشتی ساختمان که اندازه کوچک تری داره میرسم،
صدای باد زوزه کشان از میان شاخه و برگ درختان میگذره دیگر هیچکدام از حرکاتم ارادی نیست و در با صدای قیژژ بلندی باز میشه!
تاریکی مطلق
سیاهی همجارو فرا گرفته، در حالی که سعی میکنم به جایی نخورم آهسته به جلو میرم و کم کم چشم هام به تاریکی خانه عادت میکنه ولی اصلا انتظار چیزی رو که میبینم ندارم!
انگار وسط موزه آثار باستانی ایستاده ام! خانه پر شده از وسایل خاک گرفته قدیمی، گوشه اتاق عاج فیلی روی پایه ای از جنس طلا گذاشته شده کنارش ویترین بزرگی است که یکسری ظروف نقره با دقت خاصی چیده شده، کمی جلوتر میرم و محو تماشای وسایل گران بهای خانه شده ام و به آینه ی بزرگی میرسم که کنار ساعت شَماته داری است،
آینه ای مات و کدر. دستی روش میکشم و به خودم نگاه میکنم؛
سوال های بی جواب پشت سر هم؛
اینجا کجاست! من اینجا چیکار می کنم؟
بخودم خیره شدم که یک آن موجود شبح مانندی که همچون حاله ای از نور بود درون آینه حرکت میکند و به سرعت از پشت سرم رد میشود.
سر جام خشکم زده از شدت ترس نمیتونم تکون بخورم، چشم هام بیش از حد باز شده و به آینه ماتم برده بی اختیار برمیگردم ولی هیچی نیست حتما خیالاتی شدم، احمقم که با این همه ثروتی که اینجا هست به این خرافات فکر میکنم! کمی که جلوتر میرم یک تابلوی چوبی بزرگ که روی دیوار نصب شده نظرمو جلب میکنه. عکس پیرمردی با سیبیل های پهن و موهای بلند سفید که به زیبایی نقاشی شده، چهره ی ترسناک و با جذبه ای داره! حدس میزنم که صاحب این خانه بوده ولی چیزی که بیشتر از همچی برام عجیبه برخلاف تمام اثاث خانه که خاک زیادی روشون نشسته تابلو کاملا تمیز و براقه انگار همین الان گردگیری شده!
با دقت بیشتری به چین و چروک های صورت پیرمرد نگاه میکنم که با ظرافت خاصی نقاشی شده که ناگهان احساس میکنم چشم های پیرمرد تکون میخوره و به من زل زده! وحشت زده چند قدم عقب میرم و سعی میکنم ازش فاصله بگیرم که پام به جایی گیر میکنه و به زمین میافتم…
اصلا حالم خوب نیست قلبم بشدت درد میکنه صدای نفس کشیدنمو میتونم بشنوم دلم میخواد هرچی سریع تر ازین وحشت فرار کنم ولی مطمئنم که ترس وحشی تر ازونیه که دنبالم نیاد! نفس عمیقی میکشم همش خیالاته و به این فکر میکنم که چجوری این وسایل رو ازینجا ببرم! واقعا شدنی نیست. قبل ازینکه بتونم بلند شم کنارم دری روی زمین میبینم!
ورود به جهنم…
در چوبی خیلی راحت باز میشه و نردبان بزرگی داخلش هست که انگار تا اعماق زمین ادامه داره، حتما اون پایین چیزهای با ارزشی وجود داره! دیگه ترس برام بی معنیه و وارد زیر زمین میشم. هنوز چندتا پله پایین نرفتم که در با صدای بلندی بسته میشه! از شدت صدا پام لیز میخوره و چیزی نمونده که بیافتم. با یه دستم نردبان رو گرفتم و رو هوا آویزونم اگه اینجا بمیرم محاله کسی بتونه پیدام کنه، دنبال جایی میگردم که پامو روش بذارم که انگار یه چیزی رو انگشتام راه میره و به طرف صورتم میاد…
عنکبوت لعنتی!
تاریکیه بیش از حد دیوونم میکنه میخوام ازینجا برم بیرون ولی هرکاری میکنم در باز نمیشه، برای آخرین بار تمام نیرومو جمع میکنم و در رو فشار میدم ولی بی فایدس. ترسیدم، وحشت زده نگاهم به اطراف میچرخه ولی جز سیاهی و بوی نم خاک چیز دیگه ای نیست. شاید یکجا موندن بدترین تصمیم برای هر آدمی باشه، از نردبان پایین میرم اما انگار تمومی نداره صورتم از خستگی عرق کرده و همینطور به پایین رفتن ادامه میدم گاهی چند لحظه ای میایستم و دوباره حرکت میکنم.
بعد از چند دقیقه دست هام درد گرفته دوباره پایین رو نگاه میکنم ولی اینبار نور ضعیفی دیده میشه! نمیدونم باید خوشحال باشم یا نه ولی همین که میتونم ازین نردبان لعنتی خلاص شم حس خوبیه.
آخرین پله ی نردبان فاصله ی زیادی تا زمین داره ازینجا فقط میتونم یه میز چوبی پوسیده رو ببینم که شمع کوچکی روش هست و انگار داره آخرین نفس هاشو میکشه برام خیلی عجیبه یعنی کسی اینجاست!
گرمای شدیدی بهم میخوره انگار وارد جهنم میشم هنوز هم مطمئن نیستم که راهی که اومدم درست باشه تو همین فکرام که با صدای شکستن پله ی زیر پام بشدت به زمین میخورم. چند لحظه ای گیجم صورتم به زمین چسبیده همه جارو تار میبینم یه چیز سیاه جلوم حرکت میکنه و بطرفم میاد نمیتونم از جام تکون بخورم و اون نزدیک تر میشه و دقیقا جلوی صورتم وایمیسته خودمو عقب میکشم و سعی میکنم ازش دور شم که صداش در میاد: خیلی وقته منتظرتم آرشین!
ادامه دارد…
نوشته: آریزونا
تا نیمه های داستان همه چی طبیعی بود و یهویی از وسطش انگار وارد دنیای شاه پریون شدم کلی سوال برام پیش اومد اینکه مرده تو داستان اون عمارتو از کجای تهران پیدا میکنه چرا همینطوری یهویی میره توش بعدش مگه میشه آخه اینجوری؟ تابلوئه که حرکت میکنه منو یاد تابلوهای هری پاتر انداخت :) از دید واقعی خب باور پذیر نبود اما به عنوان یه داستان تخیلی جالب بود بقیشو بنویسی 👼
رسيدن بخير اريزونا جان.
چ خوب كردي ك باز نوشتي!
اين بار هم عالي بود كارت،واقعا ضربان قلبم بالا رفت،فقط اي كاش طولاني تر بود،و ب مناسبت بازگشتت ضيافت ميگرفتي با طولانيتر نوشتن.
لايك تقديمت
وای.اصا باورم نمیشه.حس خوندن دوباره داستانهای آریزونا آخر نوستالژیه.
پرشان دوستم نیس که چقد فوق العاده بود چیزیه که تا اسم آریزونا میاد یاد اون میفتم!!اونموقعها عضو سایت نبودم ولی همیشه داستانهای شما و نویسنده های خوب سایتو دنبال میکردم.
خـــیــلی خوشحالم که دوباره اینجایی و مینویسی.بی صبرانه منتظر ادامه داستانت هستم.
چهارمین لایک تقدیمتون…چقد خوب حسو منتقل کردین! … ترسیدم گاهی!..
? :)
حاله = هاله :D
آریز جان عزیزم خوشحالم که باز میبینمت
و از اینکه میبینم سطح سواتت تغییری نکرده متوجه شدم که هنوز همون آریزونای سابقی ?
وجدانن نمیتونی یه داستان بدون غلط املایی بنویسی؟ وضعت خیلی ضخیم ه ?
جدا از شوخی به نظرم سطح نویسندگیت خیلی بالاتر از این سایت ه…
حرف خاصی ندارم بگم و بهتره بذارم قسمت بعدی هم بیاد تا ببینم فاز داستان دقیقن چیه
و امیدوارم از ادامه این داستان هم مث داستانهای قبلیت لذت ببرم :)
(ستاد امر به معروف و نهی از منکر)
آریــــــــــــــــزونـــــــــــــا خیییلی خیییلی خوشحـــــــــالم که اومدی دوباره و عالی مینویسی…(جوگیرشدم چون اولین باره داستان ازت میخونم)
لایک ناقابل ?
آها نوشته هاتون مال وقتیه من میرفتم مسجدو فلان… ساندیس خــــــــــــز شد و ندادن بهمون …ماهم اومدیم اینور… ?
چقدر خوشحال شدم ک اسمتو پایین داستان دیدم. لایک هفت تا سر فرصت بخونمش ?
جالب بود داستانت منتظر ادامه ش هستم…چرا از چراغ قوه گوشیت استفاده نکردی ک خیلی تاریک نباشه؟خخخخ
وااااااي واقعا عالي بود عاشق داستان هاي جنائي ، پليسي، و ترسناك هستم
لايك ١٥ تقديم قلم بينظير شما واقعا عالي بود بيصبرانه منتظر ادامش هستم
تابلوي داستانتون منو ياد تابلو هاي هري پاتر انداخت
لایک19 ?
واقعا عالی بود,منتظر قسمت بعدی هستم
امیدوارم همیشه بنویسی ?
سلام و خوشامد؛
اون حس تریلر و تعلیقی که توی تصویرسازی هات هستن قشنگه - تابلو همراه اول - نگاه پیرمرد تابلو نقاشی - پلکان چوبی تا ژرفای زمین - و دو سه تا استعاره خوب
و البته سوژه نسبتا بکر و نابت …
و اما : کمبود دیالوگ و درونکاوی افراطی قهرمان - تصمیم بدون برنامه و ناگهانی دزدی (در حد عکس یهویی !) - متلک کلیشه ای نخ نمای دخترای چهار راه - کلیشه ساختمان بورژوایی و مترک و تاریک - کلیشه غافلگیری اونم توی این شرایط (اگه کل اینا توی عالم خواب نباشن ) و…
هر چند کفه ترازو بیشتر و بیشتر به سمت قوی بودن داستانه و فرصت بهبودشون توی بخش های آینده داستان هست لایک من و امیدوارم و مطمئنم همونجوری که همه دوستان گفتن شما نویسنده خوبی هستین
ممنون از نظرات خوبتون، بخاطر قوانین دستو پا گیر جدید سایت که در تعداد قسمت ها محدودیت ایجاد شده تصمیمم در این داستان بر این شده که از شاخو برگ های اضافی داستان کم کنم و فقط به روایت اصلی بپردازم و همین شاید باعث کم و کاستی هایی بشه ولی خب چاره ای هم نیست. بازم تشکر از دوستانی که وقت گذاشتن و داستان رو خوندن
مسیحا نبش قبر و فلان… الان زدم آدمو از رو میبری خو… ?
آقا چقد گرفتی برا همراه اول تبلیغ کردی؟ ?
خیلی خوب بود دمت گرم
لایک هم نتونستم بکنم انگار سایت خرابه
پسر این عالی بود من اینجا پشمام ریخت چه برسه به تو
اريزوناي عزيز لطفا از كيفيت داستان كم نكن بخاطر كمييت!!
اون شاخ و برگ و جزئيات هست ك داستان رو زيبا و ب ياد موندني ميكنه.
لطفا از قسمت بعد كامل آپ كن.
نهايش توي دو اپيزود با پنج پارت ميفرستي داستان رو و انتهاي پارت اخر از اپيزود اول بيان كن ك ادامه همين داستان بخاطر قوانين و فلان اسمش يكم فرق ميكنه
وااااي داستان ترسناك كه ديگه محشره…عالي مينويسين جناب آريزونا ، بي صبرانه منتظر ادامش هستم ? لايك 26 تقديم به شما…
به به…ببین کی اینجاست
با دیدن اسمت کلی خاطره توی ذهنم زنده شد. خوش برگشتی آریزونا جانم. بسیار هم پر قدرت برگشتی. شروع خیلی خوبی بود و مطمئنم یه داستان خاص از یه نویسنده کار بلد رو قراره شاهد باشیم. البته من کی باشم که درباره داستانای شما نظر بدم استاد ???
فقط خواستم عرض ارادت کنم و بگم که زیاد منتظرمون نذار. قسمت هارو سریع آپ کن. دمت گرم ???
به به جناب آریزونا.چه عجب چشممون به جمال داستانهات روشن شد!مثه همیشه مرموز از اولش که خوندم معلوم بود نویسندش تازه کار نیست از اونجا که نمیشه داستانهات رو پیش بینی کرد ترجیه میدم قسمت دوم رو هم بخونم بعد نظر بدم
مازی تو زنده ای هنوز برادر؟???
در ضمن فعلا امتیاز ندادم ببینم داستانت چند مرده حلاجه
شیرین بانو جانم خوبی؟از افسانه خبر داری؟دلمان برایتان بسی تنگ شده کاربری sepideh58از کار افتاده انگاری چون چند ساله نیومدم دیگه بالا نیومد با یه sاضافه برگشتم???
داستانو با فیلمنامه اشتباه گرفتی دادا
تو ده ثانیه تصمیم گرفتی دزد بشی یا سابقه داشتی
داستانت بدک نبود ولی اینجور نوشتن مال سناریو هستش فدات شم
شورین جان یه نفر باس تشریف فرمایی شما و سپیده بانو رو خیر مقدم بگه پس از سالها ?
سپیده جان سلام
وای به حال ما با اون s آخر اسمت! ?
من هر از چند گاهی میومدم اینجا شاید دوستای قدیممو ببینم
ولی چند تا جدید پیدا کردم و خداییش بچه های ردیفی استن…
دیگه شما رو که دیدم اشک شوق از چشام سرازیر شد
مازی گریه نکن برا پوستت خوب نیست???منم تازه چند روزه اومدم سایت اصلا ایدی هم نداشتم حتی اسم این داستان هم توجهمو جلب نکند???امروز بیکاری خوندم دیدم برا اریزه و تو و شیرینک هم هستی زود ایدی ساختم???
Woooooow
آریزونا!!!
اسمتو که دیدم یاد قدیم افتادم حس نوستالژی داری برام
همه داستاناتو خوندم سبک نوشتنت خیلی متفاوته جالبه برام تو هر ژانری که مینویسی خیلی خوب از آب درمیاد همیشه فکر میکردم که نوشته هات برای این سایت خیلی حیفه
سپیده جان جان چه عجب چشممون به جمال شما ام روشن شد خانوم خانوما. افسانه که غیبش زد یهو خبر ندارم من ازش. تو چرا غیبت زد؟ ??? دلم براات خییییلی تنگ شده بود.
مازی من همیشه هستم به صورت مامور مخفی میام ریا نشه ???
فدات بشم بانوی شیرینم .منم همین دور و ورا هستم ?
کار و کار و کار فقط…
عه این سکس اند لاو هم اومد هنوز زندس:-)))))
انگار همه منتظر بودن این اریز بیاد سر و کلشون پیدا بشه
بازم ممنون از همتون، تو این قسمت وقت نشد جواب تک تک کامنتهارو بدم ایشالا از قسمت بعدی، اسم بعضی از دوستان قدیمیمو هم که دیدم واقعا خوشحال شدم خوبه که هستین
آرش کامنتت غلط املایی داشته قبول نکرده
جای مهندس گل پسر خالیه فقط
آریزونا تو جواب نده مشکلی نداره ما همینجا اسپم میکنیم ???
تو همون آریزونایی هستی که پرشانو نوشته بود؟
اگه همونی انتظار فوق بالاتری ازت داشتم واس این داستان!
این یکی به غیر از نگارش فوق العادش خیلی نقص داشت ولی بنارو به صبر میزارم ;)
در مورد قسمت آخر پرشان یک نکته ای که تا حالا در هیچ یک از محافل رسمی توسط آریزونا عنوان نشده اینه که بازیگر نقش اصلی پرشان در یک سانحه رانندگی مُرده و به همین دلیل این داستان ناتموم مونده. از همه دوستانی که تا قسمت یکی مونده به آخر همراهی کردن و *یر شدن سپاسگزاریم و کون ایشان را به گرمی میفشاریم ?
سپیده جان از شما هم سپاسگزاریم اُصتاد
سکس اند لاو عزیز داستان سکس و تباهی شما که داستان زندگی نکبت بار خودتون بود بسیار آموزنده بود
مسترفاکر به نمایندگی از جامعه شهوانی بخاطر صبر و شکیباییتون سپاسگزارم
داستان پرشان همون قسمت آخرش بود فقط یادم رفت زیرش بنویسم!! الکی ? به این میگن پایان باز! دیگه تصمیم با خوانندس ?
مازیار بنظرم ازین به بعد من فقط داستان مینویسم تو جواب کامنتهارو بده از همه چی هم که با اطلاعی! ?
دوستانی که میگن داستان عجله ای شده بهشون حق میدم تو کامنت های قبلیم به دلیلش اشاره کردم
راستش دیگه مثل قبل هم نیستم خودمم حوصله نوشتن زیاد ندارم فقط اون نکته که گفتن آرشین بدون هیچ مقدمه ای وارد خونه میشه اینم بخاطر شرایط روحیشه کسی که عشقش تو همین یک ساعت قبل ترکش کرده و اوضاع مالیش بهم ریخته مشخصه که نباید ازش توقع تصمیم درست و با فکر داشت.
مازیار داآش اگه صبرم نمیکردم با این همه عالم و آدمی که تو به نمایندگی ازشون لشکر زدی خلع سلاحم قطعی بود
چاکرپاکر ?
داستان پرشان داستان عجیب و تاثیرگذاری بود کلا با سیر منطقی جلو نمیرفت ولی نگارش و فن بیانی فوق میخکوب کننده داشت ?
خیلی خوشحالم ک مجدد برگشتی حس و حال قدیم سایت و بچه ها برام تازه شد
جای دوستان قدیمی خالیه
ممنونم بابت داستان زیبات
قلم روونت رو دوست دارم
موفق باشی
آريزونا ي عزيز خير مقدم عرض ميكنم ، بسي لذت بردم، كاش طولاني تَر بود، يكم اون قسمت داستان ك وارد خونه شد باور پذير نبود مگر در حالت رويا ، ولي من كلا خوشم اومد منتظر ادامه هستم ، لايك
سلام به نویسنده ی خوش ذوق این مطلب
من اولین بار هست که از این سایت دیدن کردم،تو صحبتای داداش کوچیکترم با دوستش “داستان سکسی” رو زیاد شنیده بودم و این شد که خواستم ببینیم جریان از چه قراره؛خلاصه که با توجه به لایک و دیس لایک وهمینطور ماست ریسنتِ موضوع داستتنا تصمیم گرفتم که استوری شما رو بخونم؛
تجربه جالبی بود و جالب توجه دونستمش و دوس داشتم در قالب کامنت وصف احساسمو به اشتراک بزارم
اولا که عالی بود در ژانر خودش همه ی موارد رعایت شده بود فقط یه سری اشکالات داشت که از پایه نبود فقط ضعیف بود اونم در حد کم ،اولیش این بود که نقطه پیلوت داستان یکم بی هوا استارت شد و با سرعت رفت به اوپنینگ شروع داستان و دوم اینکه تو نقد عناصر داستان کاراکتر"آرشین" زیاد باهاش آشنا نشدیم …و غلط املایی و از این قبیل ایرادها هم که در زمان چاپ تخصص یکی دیگستو اصلا موردی نیس که ب حساب ییاد ولی درکل مرسی خودت امیدوارم که روز به روز بهتر شی و به دونسته هات که الانم زیاده اضافه شه.
در آخر هم یه موضوع جالب رو مِن باب انتقاد بگم بخندیم دور هن،اول نقطه نظرات و تمجیدم رو نوشتم که کامنتم وجه زرد یا در جهت تخریب به نظر نرسه خلاصه ازت شاکی شدم به خاطر نوشتن داستانت در این سایت:):/مثل این میموند که گشنت باشه زنگ بزنی به فست فود پیتزا سفارش بدی پیک بیاره دم در تحویل بده و بره بعد که باز میکنی بخوری میبینی واست خوراک میگوی بخار پز با سالاد سزار آوده:)))))))) درسته که این غذا رو هم دوس داشتی و گشنه هم نموندی ولی تو پیتزا میخواستی:(((
آریز بقیه رو بذار ببینم این مرده توی زیرزمین چی دید؟
آخرش ایدیمو برگردوندم 👼
وااااااای آریزونا❤
امام زاده بیژنم
کجا بودی تــــــــــو
عبدل تابتا رو یادته
آخی جا مهندس گل پسر خالی
درود به شما العان که این داستان را می خواندم ساعت 1:38 نیمه شب و تنها هستم از وحشت تخمام چسبیده زیره گلوم انقدر که تصویرسازی صحنه ها واقعی و دقیق بود!!! یکی بیاد منو نجات بده من العان توی همون زیرزمین هستم. عالی عالی عالی
داستان خودشه دلش خواسته هر اسمی که عشقش میکشه بذاره به تو چه؟
ممنون که وقت میذارید و میخونید.
حدودا چهار الی پنج سالی از آخرین داستانی که برای این سایت نوشتم میگذره، تا همین چند وقت پیش که دوباره هوس کردم اینجا بنویسم ازونجاییکه احتمالا عضو های جدید سایت با من آشنایی نداشته باشن میتونن داستان های قبلیمو از قسمت پروفایلم دنبال کنن. موفق باشین